معرفی کتاب منگی اثر ژوئل اگلوف مترجم اصغر نوری

منگی

منگی

ژوئل اگلوف و 2 نفر دیگر
3.8
64 نفر |
23 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

103

خواهم خواند

47

ناشر
افق
شابک
9789643699376
تعداد صفحات
112
تاریخ انتشار
1399/8/28

نسخه‌های دیگر

توضیحات

        
صبح شبیه چیزی که از صبح می فهمی نیست. اگه عادت نداشته باشی، حتی شاید ملتفتِش نشی. فرقش با شب خیلی ظریفه، باید چشمت عادت کنه. فقط یه هوا روشن تره. حتی خروس های پیر هم دیگه اونارو از هم تشخیص نمی دن. هوای گندِ یه شب قطبی رو تصور کنید. روزهای قشنگ ما شبیه همونه.

      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به منگی

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به منگی

یادداشت‌ها

سامان

سامان

1403/9/30

          3.5

باید هوای گند یه شب قطبی رو تصور کنی.روزهای قشنگ ما شبیه همونه.

منگی داستان همه کسایی است که از زندگی ناراضین و محکوم به ادامه دادن. آدمایی که کاری هم نمی‌کنن و شایدم نمی‌تونن بکنن برای اینکه زندگیشون رو تغییر بدند. فضای مه آلود و پر از بوی گند داستان و تاکید بر کشتارگاه به عنوان یکی از مهمترین مکان‌های داستان و توصیفات مکرر راوی بی نام داستان همه حکایت از ناراضی بودن و مغروق بودن در دنیای سیاه و تباهی است که درگیرشه. جایی که بهش هیچ علاقه ای نداره و دوست داره بره و مدام به یک آینده نامعلوم حواله میده که از اینجا میکنه و میره اما در طول این داستان کوتاه نشانه ای از رفتن دیده نمیشه. موندن و سازگاری با این نکبت کده سرنوشت راوی قصه است که محکوم به اونه.همه اینها به کنار زندگی در کنار یه مادربزرگ غرغرو که زبونتم نمی‌فهمه و با درک کردنت مشکل داره، قضیه رو سخت تر و پیچیده تر می‌کنه. تو دنیای غبار گرفته داستان و شخصیت اصلی شاید دلخوشی های کوچکی وجود داره که بهشون متمسک بشه. یه سیگار کشیدن زیر بارون با رفیق و نه چیزی بیشتر از این. ولی اگر شخصیت داستان، بتونه تو همین دنیای تیره و تارش خوشی های کوچیک پیدا کنه و ازشون لذت ببره، ابرهای بی رحم سیطره زده بر زندگی‌اش کنار نمیرن و بالاخره اون خورشیدی که آخر داستان اعتراف می‌کنه که هست و پشت مه و دود و ابرهای غلیظ و ذرات معلق پنهان شده رو نمی‎‌بینه؟!

نمی‌دونم!!

خیلی داستان خوبی بود و از خوندنش بسیار راضیم.
        

0

ستاره

ستاره

1401/9/19

          آدم هایی رو می شناسم که می رن ماهیگیری، یکشنبه صبح زود، کنار رودخونه ای که دائم کف می کنه. بورچ یکی از اوناست. انگار از این کار خیلی خوشش میاد. مهم نیست چه ساعتی و چه روزی از ماه باشه، حتی طعمه هم نمی خواد، ماهی ها تعارف نمی کنن، سخت نیستن، حتی اگه دلت بخواد می تونی رو ساحل بچری و بالاو پایین بپری، با این کار فراریشون نمی دی که هیچ، خوششون هم میاد.اگه چیزی نداری سر قلابت بزنی، باز مهم نیست، نگران نباش. کافیه یک نخ ماهیگیری رو بندازی تو آب، بعد چند ثانیه، چوب پنبه قلاب حتما می ره پایین. این ماهی ها احمق تر از ماهی های جاهای دیگه نیستن، موضوع این نیست، تنها چیزی که اونا می خوان اینه که از آب بیاریشون بیرون، از اونجا خلاصشون کنی.
بیرون از آب، یک هو بهتر نفس می کشن، تازه از شر سوزش ها و خارش هاشون هم خلاص می شن، واسه همینه که راضین. بعدش می تونی هر کاری دلت خواست باهاشون بکنی، ولشون کنی رو علف ها بمیرن یا سرشون رو بکوبی به یه سنگ، فقط برشون نگردونی به رودخونه به این بهونه که خیلی کوچیکن یا خوشگل نیستن، تنها چیزی که می خوان همینه. توقع زیادی ندارن...
        

16

          کتاب هم مثل فیلم، تا یه جایی فرصت داره که یه چیزی به مخاطب ارائه کنه تا دیگه میخ‌کوبش کنه. لحن و قلم منگی، از همون صفحه اول این کار رو می‌کنه. 
اتمسفر داستان مه‌گرفته‌ست. ذهن و زندگی شخصیت‌ها هم همینطور. روایت این دیستوپیا با فرم غیرخطی، کاملا ایده‌ی درست و به‌جاییه به نظرم.
همیشه از پارادوکس‌هایی که ابزار دست نویسنده می‌شن خوشم میاد. فضای روشن دنیا و شخصیت اصلی اخمو و بداخلاق، یا در این مورد، دیستوپیای تاریک با طعنه‌ها و شوخی‌های جالب. اصلا همین دوگانه‌ها و تضادها نیست که درام رو ایجاد می‌کنه؟
کتاب چند تا سکانس درخشان داره. میگم سکانس چون نویسنده (که بعد از مطالعه کتاب متوجه شدم سینما و فیلمنامه‌نویسی خونده)، کاملا تونسته برای منِ مخاطب اون لحظات رو به تصویر بکشه. دیالوگ‌هایی رو خلق کنه که واقعی به نظر می‌رسن، وسط جهانی که گاهی جادویی بودنش از رئالیسمش فراتر می‌ره. 
در نهایت مهم ترین ویژگی این داستان برای منِ مخاطب اینه که روح داره؛ و چه دستاوردی می‌تونه برای یه نویسنده بزرگ‌تر از این باشه؟
        

0

          سرگیجه نام رمانی کوتاه به قلمِ ژوئل اگلوف نویسنده‌ی فرانسوی‌ست که توسط برخی ناشرین همانند انتشاراتِ افق با نامِ «منگی» نیز چاپ و منتشر گردیده است.

بنده این کتاب را با ترجمه‌ی خانم «موگه رازانی» از انتشاراتِ کلاغ خواندم و از متنِ روان و جمله‌بندی‌های کتاب راضی بودم.

سرگیجه حقیقتا از آن دسته از رمان‌هایی‌ست که حق‌شان توسط یک‌سری چرک‌نویس بلعیده شده٬ رمانی که برخلاف برخی مزخرفات که شهرتِ جهانی دارند همانند خزعبلاتِ «سقوط نوشته‌ی آلبرت کامو» که چیزی جز چرندیاتِ یک ذهن مریض به خواننده القا نمی‌کنند لذت خواندنِ یک کتاب خوب در عین سادگی را نسیبِ خواننده می‌کند.

این رمان تلفیقی از طنزِ تلخ در محیطی سیاه و جان‌فرساست٬ داستانِ سرگیجه از توصیفِ محل زندگیِ راوی آغاز می‌گردد٬ جایی که شاید برخی از مردم توصیف آن را فقط در کتاب‌ها بخوانند یا در فیلم‌ها تماشا کنند و حتی شاید تا آخر عمرشان به آن برخورد نکنند اما چنین فضاها و محل‌های سکونتی در همه‌ی کشورها وجود دارد و در کشورِ عزیز٬ بزرگ اما سرشکسته‌ی ما ایران نیز فراوان است. توصیف‌ها از محل و فضاسازی‌های نویسنده بسیار زیبا٬ دقیق و دوست داشتنی بود به شکلی که می‌توانید یک لحظه چشم‌های خود را ببندید و خود را در محیط احساس کنید. راویِ داستانِ ما به همراه مادربزرگِ خود در محله‌ای که توصیف آن را در کتاب می‌خوانیم در نزدیکیِ یک فرودگاه زندگی می‌کند و در یک کشتارگاه نیز مشغول به کار است. او در فضایی که می‌خوانیم و آن را حس می‌کنیم به سختی بزرگ شده و همینک نیز در دورانِ جوانی در آن کشتارگاه چیزی جز کثافت٬ خون و لجن نمی‌بیند و زندگی او خلاصه شد در همین سیاهی. راوی داستان را خیلی خودمانی برای ما تعریف می‌کند بدون هیچ پیچیدگیِ ادبی یا حرف‌های قلمبه سلمبه٬ انگار یک دوست دستش رو انداخته گردن ما و در ساحل در حالیکه آبجو به دست به دریا نگاه می‌کنیم داستانِ‌خود را به ساده‌ترین شکل ممکن تعریف می‌کند. از آنجایی که خواندنِ این کتابِ دوست داشتنی وقت زیادی از خواننده نمی‌گیرد به هیچوجه به اتفاقاتِ کتاب ورود نمی‌کنم و تنها به یک جمله از کتاب در مورد زندگیِ راوی بسنده می‌کنم: «باید هوای گند یه شب قطبی رو تصور کنی. روزهای قشنگ ما شبیه همونه».

در آخر باید اعتراف کنم هرچقدر دیروز آقای آلبرت کامو حالم را با کتاب سقوط بهم زد این کتاب همه‌ی آن حال بد را با خود شست و برد پایین٬ دوستش داشتم خیلی زیاد ۵ستاره بهش میاد :) خواندنِ این کتابِ کمتر خوانده و کمتر به آن توجه شده را به تمام دوستانم پیشنهاد می‌کنم.
        

0

          «ژوئل اگلوف» در این کتاب به بهترین و کامل‌ترین شکل ممکن، «منگی» را به تصویر کشیده است. به طوری که خواننده قطعا پس از خواندن کتاب به نوعی خود را گیج و منگ، در فضایی مه‌آلود و دلگیر می‌یابد. از این‌رو نویسنده در فضاسازی، به زعم بنده خیره‌کننده عمل کرده است.

«منگی» قصه‌ی پسر جوانی است که در یک منطقه‌ی کوچک شبه‌صنعتی با مادربزرگش در خانه‌ای محقر و با شرایطی نامطلوب زندگی می‌کند. زندگی در این منطقه، تقریبا خالی از هر نوع چشم‌اندازی برای آینده، تفریح، پیشرفت و تعالی است و ساکنان منطقه صرفا در دام نوعی روزمرگی محض گرفتارند. گویی که زمان در این ناحیه از حرکت ایستاده باشد.

در ابتدای کتاب، با جملاتی عمدتا کوتاه و با لحن محاوره‌ای روبرو هستیم و در اولین رویارویی شاید برای خواننده‌ دل‌گرم‌کننده نباشد، چرا که چنین به نظر می‌رسد که شاید با این جملات کوتاه و محاوره‌ای نتوان اثری قوی خلق کرد. اما نویسنده با حفظ سبک مینیمالیستی خود تا انتها، موفق به خلق فضا و داستانی می‌شود که بعید می‌دانم هیچ خواننده‌ای بتواند کتاب را زمین بگذارد و در یک نشست آن را نخواند!
        

36