منگی

منگی

منگی

ژوئل اگلوف و 2 نفر دیگر
3.7
41 نفر |
16 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

66

خواهم خواند

28

ناشر
افق
شابک
9789643699376
تعداد صفحات
112
تاریخ انتشار
1399/8/28

نسخه‌های دیگر

توضیحات

        
صبح شبیه چیزی که از صبح می فهمی نیست. اگه عادت نداشته باشی، حتی شاید ملتفتِش نشی. فرقش با شب خیلی ظریفه، باید چشمت عادت کنه. فقط یه هوا روشن تره. حتی خروس های پیر هم دیگه اونارو از هم تشخیص نمی دن. هوای گندِ یه شب قطبی رو تصور کنید. روزهای قشنگ ما شبیه همونه.

      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به منگی

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به منگی

یادداشت ها

ستاره

1401/9/19

          آدم هایی رو می شناسم که می رن ماهیگیری، یکشنبه صبح زود، کنار رودخونه ای که دائم کف می کنه. بورچ یکی از اوناست. انگار از این کار خیلی خوشش میاد. مهم نیست چه ساعتی و چه روزی از ماه باشه، حتی طعمه هم نمی خواد، ماهی ها تعارف نمی کنن، سخت نیستن، حتی اگه دلت بخواد می تونی رو ساحل بچری و بالاو پایین بپری، با این کار فراریشون نمی دی که هیچ، خوششون هم میاد.اگه چیزی نداری سر قلابت بزنی، باز مهم نیست، نگران نباش. کافیه یک نخ ماهیگیری رو بندازی تو آب، بعد چند ثانیه، چوب پنبه قلاب حتما می ره پایین. این ماهی ها احمق تر از ماهی های جاهای دیگه نیستن، موضوع این نیست، تنها چیزی که اونا می خوان اینه که از آب بیاریشون بیرون، از اونجا خلاصشون کنی.
بیرون از آب، یک هو بهتر نفس می کشن، تازه از شر سوزش ها و خارش هاشون هم خلاص می شن، واسه همینه که راضین. بعدش می تونی هر کاری دلت خواست باهاشون بکنی، ولشون کنی رو علف ها بمیرن یا سرشون رو بکوبی به یه سنگ، فقط برشون نگردونی به رودخونه به این بهونه که خیلی کوچیکن یا خوشگل نیستن، تنها چیزی که می خوان همینه. توقع زیادی ندارن...
        

16

          کتاب هم مثل فیلم، تا یه جایی فرصت داره که یه چیزی به مخاطب ارائه کنه تا دیگه میخ‌کوبش کنه. لحن و قلم منگی، از همون صفحه اول این کار رو می‌کنه. 
اتمسفر داستان مه‌گرفته‌ست. ذهن و زندگی شخصیت‌ها هم همینطور. روایت این دیستوپیا با فرم غیرخطی، کاملا ایده‌ی درست و به‌جاییه به نظرم.
همیشه از پارادوکس‌هایی که ابزار دست نویسنده می‌شن خوشم میاد. فضای روشن دنیا و شخصیت اصلی اخمو و بداخلاق، یا در این مورد، دیستوپیای تاریک با طعنه‌ها و شوخی‌های جالب. اصلا همین دوگانه‌ها و تضادها نیست که درام رو ایجاد می‌کنه؟
کتاب چند تا سکانس درخشان داره. میگم سکانس چون نویسنده (که بعد از مطالعه کتاب متوجه شدم سینما و فیلمنامه‌نویسی خونده)، کاملا تونسته برای منِ مخاطب اون لحظات رو به تصویر بکشه. دیالوگ‌هایی رو خلق کنه که واقعی به نظر می‌رسن، وسط جهانی که گاهی جادویی بودنش از رئالیسمش فراتر می‌ره. 
در نهایت مهم ترین ویژگی این داستان برای منِ مخاطب اینه که روح داره؛ و چه دستاوردی می‌تونه برای یه نویسنده بزرگ‌تر از این باشه؟
        

0

          سرگیجه نام رمانی کوتاه به قلمِ ژوئل اگلوف نویسنده‌ی فرانسوی‌ست که توسط برخی ناشرین همانند انتشاراتِ افق با نامِ «منگی» نیز چاپ و منتشر گردیده است.

بنده این کتاب را با ترجمه‌ی خانم «موگه رازانی» از انتشاراتِ کلاغ خواندم و از متنِ روان و جمله‌بندی‌های کتاب راضی بودم.

سرگیجه حقیقتا از آن دسته از رمان‌هایی‌ست که حق‌شان توسط یک‌سری چرک‌نویس بلعیده شده٬ رمانی که برخلاف برخی مزخرفات که شهرتِ جهانی دارند همانند خزعبلاتِ «سقوط نوشته‌ی آلبرت کامو» که چیزی جز چرندیاتِ یک ذهن مریض به خواننده القا نمی‌کنند لذت خواندنِ یک کتاب خوب در عین سادگی را نسیبِ خواننده می‌کند.

این رمان تلفیقی از طنزِ تلخ در محیطی سیاه و جان‌فرساست٬ داستانِ سرگیجه از توصیفِ محل زندگیِ راوی آغاز می‌گردد٬ جایی که شاید برخی از مردم توصیف آن را فقط در کتاب‌ها بخوانند یا در فیلم‌ها تماشا کنند و حتی شاید تا آخر عمرشان به آن برخورد نکنند اما چنین فضاها و محل‌های سکونتی در همه‌ی کشورها وجود دارد و در کشورِ عزیز٬ بزرگ اما سرشکسته‌ی ما ایران نیز فراوان است. توصیف‌ها از محل و فضاسازی‌های نویسنده بسیار زیبا٬ دقیق و دوست داشتنی بود به شکلی که می‌توانید یک لحظه چشم‌های خود را ببندید و خود را در محیط احساس کنید. راویِ داستانِ ما به همراه مادربزرگِ خود در محله‌ای که توصیف آن را در کتاب می‌خوانیم در نزدیکیِ یک فرودگاه زندگی می‌کند و در یک کشتارگاه نیز مشغول به کار است. او در فضایی که می‌خوانیم و آن را حس می‌کنیم به سختی بزرگ شده و همینک نیز در دورانِ جوانی در آن کشتارگاه چیزی جز کثافت٬ خون و لجن نمی‌بیند و زندگی او خلاصه شد در همین سیاهی. راوی داستان را خیلی خودمانی برای ما تعریف می‌کند بدون هیچ پیچیدگیِ ادبی یا حرف‌های قلمبه سلمبه٬ انگار یک دوست دستش رو انداخته گردن ما و در ساحل در حالیکه آبجو به دست به دریا نگاه می‌کنیم داستانِ‌خود را به ساده‌ترین شکل ممکن تعریف می‌کند. از آنجایی که خواندنِ این کتابِ دوست داشتنی وقت زیادی از خواننده نمی‌گیرد به هیچوجه به اتفاقاتِ کتاب ورود نمی‌کنم و تنها به یک جمله از کتاب در مورد زندگیِ راوی بسنده می‌کنم: «باید هوای گند یه شب قطبی رو تصور کنی. روزهای قشنگ ما شبیه همونه».

در آخر باید اعتراف کنم هرچقدر دیروز آقای آلبرت کامو حالم را با کتاب سقوط بهم زد این کتاب همه‌ی آن حال بد را با خود شست و برد پایین٬ دوستش داشتم خیلی زیاد ۵ستاره بهش میاد :) خواندنِ این کتابِ کمتر خوانده و کمتر به آن توجه شده را به تمام دوستانم پیشنهاد می‌کنم.
        

0

          «من کنار خط آهن بازی کرده‌ام، از دکل‌ها بالا رفته‌‌ام، تو حوض‌‌های تصفیه آب‌تنی کرده‌ام. و بعدها، عشق رو تو قبرستون ماشین‌‌ها تجربه کرده‌ام، رو صندلی‌‌های جرخوردهٔ اسقاطی‌‌ها. خاطره‌هایی که دارم شبیه پرنده‌هایی هستن که افتاده‌ان تو نفت سیاه، ولی به‌هرحال، خاطره‌ان. آدم به بدترین جاها هم وابسته می‌شه، این جوریه. مثل روغن سوختهٔ ته بخاری‌ها.»

 راوی در فضای دم‌کردهٔ کشتارگاهی در شهری زشت با مادربزرگ پیرش زندگی می‌کنه ‌و از همون اول مدام به خواننده یادآور می‌شه که قراره به‌زودی اونجا رو ترک کنه. واقعیتش یه کم مشکوک بودم به این کتاب و اینکه بتونم باهاش ارتباط برقرار کنم چون فضای کشتارگاه برام خیلی آزاردهنده است؛ اما انقدر داستان در عین کوتاه بودن زیبا و هنرمندانه نوشته شده که کاملاً جا رو برای تفسیر نمادینش باز می‌ذاره و می‌شه خیلی از اتفاق‌ها و مکان‌های داستان رو به شکل‌های مختلف معنا کرد. راوی انگار هم خود ماست، هم بیرون ما. و حس «منگی»، سردرگمی، اینکه خودت هم ندونی باید چی کار کنی، عدم تعلق به دنیای اطرافت و در عین حال ناتوانی از دل‌کندن ازش، همه و همه به‌شکلی کاملاً تأثیرگذار در این داستان کوتاه به‌تصویر کشیده شدن.
        

2