یادداشت‌های محمدقائم خانی (296)

          .

طایفه ای از غولان آدمی پیکر و قومی از جاهلان آدم آسا که اراده علو و فساد در سرهای ایشان جای گرفته بود و نفوس اماره از دین حق و حق دین منسلخ گردید و مدت های مدید منتظر آن بوده که شاید ایشان بدین امر که در نظر ایشان کمالی فوق آن و سعادتی زیاده بر آن متصور نیست، مستعد و فائز گردید، کمر عداوت ساعیان و راعیان این امر بر میان بستند... و جمعی از ارباب عمایم که دعوی اجتهاد می کردند و دم از علوم شریعه می زدند و سر حب ریاست، به درگاه دارالشفای جمعیت و صفه صفای تألف فرو نمی آوردند... و گروهی که از افق انسانیت به غایت دور بودند و از دین فطری در ایشان رمقی نماند هبود، جمعه و جماعات را در نظر عوام عار و ننگ و مکروه و حرام می نمودند و ایشان را بر تفرقه داشته، نهی بلیغ از این طاعات می فرمودند. 
بخشی از رساله شرح صدر نوشته ملامحسن فیض کاشانی 




ما سرّ کن فکانیم ما را که می‌شناسد؟
از دیدها نهانیم ما را که می‌شناسد؟
هر چند بر زمینیم با خاک ره نشینیم
برتر ز آسمانیم ما راکه می‌شناسد؟
ما همنشین ناریم از خلق بر کناریم
هر چند در میانیم ما راکه می‌شناسد؟
ما جان جان جانیم از جسم بر کرانیم
بیرون ازین جهانیم ما راکه می‌شناسد؟
از نام ما مگوئید وز ما نشان مجوئید
بی‌نام و بی‌نشانیم ما راکه می‌شناسد؟
در هر جهت مپوئید و اندر مکان مجوئید
بیرون ز هر مکانیم ما راکه می‌شناسد؟
ما را مکان نباشد ما را زمان نباشد
برتر ازین و ‌آنیم ما راکه می‌شناسد؟
ما عاقلان مستیم ما نیستان هستیم
اقرار منکرانیم ما راکه می‌شناسد؟
کم گوی فیض اسرار دُر در صدف نگه‌دار
ما بحر بیکرانیم ما را که می‌شناسد؟





بیا تا مونس هم یار هم غمخوار هم باشیم
انیس جان غم فرسوده بیمار هم باشیم
شب آید شمع هم گردیم و بهر یکدیگر سوزیم
شود چون روز دست و پای هم در کار هم باشیم
دوای هم شفای هم برای هم فدای هم
دل هم جان هم جانان هم دلدار هم باشیم
بهم یکتن شویم و یکدل و یکرنگ و یک پیشه
سری در کار هم آریم و دوش بار هم باشیم
جدائی را نباشد زهره تا در میان آید
بهم آریم سر بر گرد هم بر گار هم باشیم
حیات یکدیگر باشیم و بهر یکدیگر میریم
گهی خندان ز هم گه خسته و افکار هم باشیم
بوقت هوشیاری عقل کل گردیم بهر هم
چو وقت مستی آید ساغر سرشار هم باشیم
شویم از نغمه‌سازی عندلیب غم‌سرای هم
به رنگ و بوی یکدیگر شده گلزار هم باشیم
به جمعیت پناه آریم از باد پریشانی
اگر غفلت کند آهنگ ما هشیار هم باشیم
برای دیده‌بانی خواب را بر خویشتن بندیم
ز بهر پاسبانی دیده بیدار هم باشیم
جمال یکدیگر کردیم و عیب یکدیگر پوشیم
قبا و جبه و پیراهن و دستار هم باشیم
غم هم شادی هم دین هم دنیای هم گردیم
بلای یکدیگر را چاره و ناچار هم باشیم
بلا گردان هم گر دیده گرد یکدیگر گردیم
شده قربان هم از جان و منت دار هم باشیم
یکی گردیم در گفتار و در کردار و در رفتار
زبان و دست و پا یک کرده خدمتکار هم باشیم
نمی‌بینم به جز تو همدمی ای فیض در عالم
بیا دمساز هم گنجینه اسرار هم باشیم
        

1

          این کتاب که حاوی اسناد مربوط به چند نهاد آمریکایی مرتبط با پرونده ملی شدن نفت ایران است، به درد مخاطب عام که هیچ، حتی به درد مخاطب خاص کتاب‌خوان هم نخواهد خورد. تنها به کار کسانی می‌آید که مفصّل روی آن دوره تمرکز کرده باشند. منتها یک گزارش از انگلیس (به صورت استثنا) در صفحه 353 آمده که از چند جهت برای مخاطب خاص و عام خواندنی است. اولین وجه آن، فرم گزارش است. من تا به حال گزارشی با این جامعیت و در حین حال اختصار و همچنین نزدیک به واقعیتِ رخ داده در 28 مرداد سال 32 نخوانده‌ام. خواندن این گزارش، هم تصویر (کمتر تحریف‌شده‌ای) از ماجرای دکتر مصدق ارائه می‌دهد (که البته در چند نقطه خاص با ظرافت کژی‌هایی در آن قرار داده شده) که بسیار به واقعیت نزدیک است، و هم فرم گزارش‌نویسی را به ما آموزش می‌دهد. وقتی این گزارش را بخوانیم، می‌فهمیم چه متون فاجعه‌ای در ایران به عنوان گزارش در رسانه‌ها یا دستگاه‌های رسمی منتشر می‌شود. دقت در این گزارش نشان می‌دهد که ما چقدر در نگارش گزارش ضعیفیم، که یعنی در فهم واقعیت ضعیفیم، که یعنی در تحلیل درست امور ضعیفیم، که یعنی در اتخاذ تصمیم به موقع و درست و انجام آن بر اساس اصول عقلانی ضعیفیم. 
خارج از این گزارش، در متن کلی کتاب هم نکات خواندنی کم نیست. مثلاً لحن بالا به پایین انگلیس حتی در برابر نمایندگان سیا در مذاکرات نفت جالب توجه است. انگلیسی که تمام قدرت اقتصادی خود را در جنگ جهانی از دست داده، و بسیاری از سرزمین‌ها هم از کفش رفته‌اند، بسیار به مالیاتِ بر درآمد شرکت نفت ایران-انگلیس محتاج است، از تکرار ملی شدن صنعت نفت در بقیه کشورها بیمناک است، هم‌زمان با مسأله کانال سوئز با سرکردگی ناصر در مصر هم درگیر است، در مذاکره با مصدق یک قدم از منافع شرکت (و نه منافع ملی انگلیس چون آن که غیرقابل مذاکره است) کوتاه نمی‌آید، و از آمریکا که واسطه مذاکره ایران و انگلیس است، با لحنی بسیار محکم و تاحدودی از بالا به پایین می‌خواهد که مواضع روشن شرکت نفت ایران-انگلیس را به مصدق تفهیم بکند! انگار آمریکا میانجی بین انگلیس و ایران است، نه ابرقدرت برنده جنگ جهانی که با چند طرح بزرگ بین‌المللی مشغول تغییر نقشه سیاسی کل دنیاست! 
نکته دیگر فهم شخصیت هندرسون (سفیر آمریکا در ایران) است. او دیپلماتی است که کاملاً بر اساس اصول احترام متقابل پیش می‌رود. هیچ چیزی را به مصدق تحمیل نمی‌کند. همواره سعی می‌کند در گزارش‌های خود به آمریکا، جانب انصاف را درباره مصدق یا ایران رعایت کند، با این همه 1) مواضع انگلستان را شفاف منتقل می‌کند و مصدق را در برابر انگلیس خلع سلاح می‌کند و 2) نقشی اصلی را در کودتای 28 مرداد با یک دیدار مصدق بازی می‌کند. تا 27 مرداد، خیابان در اختیار طرفداران مصدق است. او شبش به دیدن مصدق می‌رود و می‌گوید که آمریکایی‌های حاضر در ایران امنیت جانی ندارند. اگر نمی‌توانید جان آن‌ها را حفظ کنید، همه را یک‌جا با خود از ایران می‌برم. مصدق هم که بسیار به کمک‌های آمریکا دل بسته است، همان شب با ستاد کل تماس می‌گیرد و دستور می‌دهد تمام توده‌ای‌های کف خیابان جمع شوند. اگر این پاک‌سازی انجام نمی‌شد، حرکتی که صبح زود 28 مرداد از جنوب خیابان مولوی آغاز شد و شهر را تحت تأثیر قرار داد و زمینه را برای حضور ارتش فراهم کرد، اصلاً پا نمی‌گرفت و حداکثر به جنگ خیابانی تبدیل می‌شد و اصلاً انجام کودتا میسر نمی‌گردید. هندرسون نشان می‌دهد که چطور یک دیپلمات می‌تواند اهل منطق و گفتگو و منصف و خوش‌برخورد و دارای روابط خوب باشد، ولی مانند یک ژنرال حمله کند، بر اصول خویش بایستد و مأموریت‌هایش را همانند یک لشکر مجهز نظامی با موفقیت کامل به انجام برساند. 
نکته آخری که به نظرم می‌رسد، تأکید طرف آمریکایی بر برخی واژه‌ها در طول مذاکره در گزارشات سیاسی خود است. مثلاً واژه «غرب» در ارتباط با مصدق زیاد به کار می‌رود. با این که مصدق همه نوک پیکان حمله‌اش را به سمت انگلستان گرفته و به آمریکا اعتماد کامل دارد (که نتیجه این اعتماد را هم روز 28 مرداد می‌بیند)، اما آمریکایی‌ها او را با عنوان یک عنصر «ضدغرب» یاد می‌کنند. جالب است که توده‌ای‌ها و کل جبهه ملی را هم عناصر «ضدغرب» می‌خوانند در حالی که نه تنها آن‌ها قبل از کودتا به امریکا اعتماد کامل دارند، بلکه در دهه 40 و 50 هم هنوز اعتماد کاملی به آمریکا دارند. این عنوان «ضدغرب» برای تحصیل‌کردگان جبهه ملی در خارج با آن همه اعتماد به آمریکا، یک نکته را به وضوح روشن می‌کند؛ این که آمریکا از کل جبهه جهان صنعتی یک تصور کامل و یک‌پارچه دارد که آن را «غرب» می‌خواند و حمله به یکی از بخش‌های این جبهه را، حمله به کل غرب می‌داند حتی اگر هجوم‌آورنده، روابطی بسیار گرم با بقیه جبهه داشته باشد و به صراحت خودش را بخشی از آن‌ها (به عنوان جبهه جهان آزاد) بخواند. آمریکا خودش را رهبر و مسئول کل جبهه غربی می‌داند و با این عنوان، با دیگران برخورد می‌کند.
        

21

          کمونیست‌ها در جریان مبارزات تشکیلاتی خود، به بحث کتاب خوانی هم توجه می‌کردند. کتاب‌هایی مشخص می‌کردند که نیروهای تشکیلاتی باید می‌خواندند و در مسیر مبارزه، آگاه می شدند. حزب توده هم به تبع اصل خود، چنین برنامه‌ای در تیم‌های مبارزاتی خود داشت. در میان آن کتب، رمان‌هایی هم قرار داشت که با هدف آگاهی بخشی مبارزاتی در دستور کار قرار می گرفت و غنای ادبی یا سرگرمی، چندان جایی در انتخاب آن‌ها نداشتند. یکی از این آثار، خرمگس نوشته اتل لیلیان وینیچ بود. 
هرچند پیام‌های این کتاب کاملاً در جهتِ برانگیزانندگی مبارزاتی کمونیست‌ها قرار داشت، و حتی باید اذعان کرد که در بسیاری از عناصر چون صحنه‌پردازی و فصل‌بندی و توصیف و شخصیت‌پردازی، انتظاری را که از یک رمان عالی مد نظر است را برآورده نمی‌کند، اما جوهره رمان را داراست و با پیرنگِ تا حدی مناسبش، لحظات پرتنش و احساسات نابی را ایجاد می‌کند. به خصوص بهره خوب نویسنده از نگارش دیالوگ‌های درخشان پیش‌برنده و ساخت صحنه‌های ملاقات شخصیت‌ها با هم، در عین افزایش کشش و تعلیق، توانسته برش عمیقی از زندگی را پیش چشم مخاطب قرار بدهد و دریافت‌های عمیقی از انسان و سرنوشتش در اختیار خواننده بگذارد. 
اگر این کتاب با کمی اغماض در پردازش برخی از عناصر داستان، و بیشتر معطوف به صحنه‌ها و دیالوگ‌های خوبش در مواجهه با مسأله دین و اثر سیاسی نهاد روحانیت بر جامعه خوانده شود، هم لحظات جذابی برای خواننده خلق خواهد شد و هم تلنگر مهمی در نسبت دیانت و سیاست به او خواهد زد.
        

33

          اهمیت این کتاب، در کلیت آن است نه در مواردی که مطرح می کند. 
این کتاب مهم است چون نشان می دهد که مرزهای به ظاهر پررنگ معرفتی برساخته از 2500 سال پیش تا به حال، در همه این قرون چقدر مبهم و مغشوش بوده اند. 
این کتاب مهم است چون توسط یک فیلسوف نوشته شده است. یعنی می شود کسی آن همه توجه به کانت داشته باشد و در عین حال تمام گفتگوهای فلسفی را به چالش و مضحکه بکشد. 
این کتاب مهم است چون لحن مطایبه آمیزش، فلسفه و معرفت و علم را از جایگاه به ظاهر سفت خود می‌کند و در طوفان سهمگین زندگی بشری، به اطراف و اکناف پرت می‌کند. 
این کتاب مهم است چون بیش از همه چیز، باطن خشن و بنیاد کور طبیعت انسان را پیش چشمش می آورد. یک دانشمند با یک آدمخوار جنگل‌های تودرتوی استوایی فرقی ندارد؛ هردو در کمین نشسته اند تا شکار یا حتی رقیب را بدرند. 
این کتاب پرده از ظاهر هوشمندانه اکثر قریب به اتفاق روشنفکرها بر می دارد تا بدانید پشت آن رگهای بادکرده برای حقیقت و انسانیت، حیوانی درنده نهفته که از عطش نسبت به خون، له‌له می زند.
        

16

          نمی‌دانم چرا آبراهامیان زیرعنوان «28 مرداد، سازمان سیا و ریشه‌های روابط ایران و آمریکا در عصر مدرن» را برای کتاب «کودتا»ی خود انتخاب کرده است، چون کتاب به هیچ وجه خط سیری معطوف به این موارد، و حتی در نسبت با این موارد هم ندارد. اشاراتی در چند صفحه از مقدمه و در فصل پایانی متناسب با این عناوین وجود دارد، ولی محتوای کل کتاب تحت الشعاع آن قرار نگرفته است. بیشتر الصاقی هستند به متن اصلی که درباره «ملی شدن صنعت نفت و کودتای 28 مرداد» است. این زیرعنوان، جایگاه مهمی به کتاب در بازار کتب ایالات متحده می‌بخشد و آن را با امروز دنیا مرتبط نشان می‌دهد. البته نه اینکه متن کتاب، با امروز ما ارتباط نداشته باشد، بلکه نحوه آن، غیر از ارتباطی است که چنین زیرعنوانی می‌تواند به مشعر به آن باشد. به نوعی، متن کتاب مهم‌تر از جایگاه آن است.
در سطح روایت تاریخی، متن کاملاً درونِ گفتمان روایی جبهه ملی قرار می‌گیرد که با قدرت در حال تولید متن پیرامون 28 مرداد 1332 هستند. آبراهامیان از منظری چپ‌گرایانه، روایت جبهه ملی از کودتای 28 مرداد را تقویت کرده و تا حدودی در کنار زدن روایت منتسب به انقلاب اسلامی (همانند چند کتاب معتبر دیگر) موفق عمل کرده است. حتی در دوسه‌جای متن، آبراهامیان با فاصله‌گذاری با چند عنصر مهم روایت تاریخی منتسب به انقلاب اسلامی، جدایی کامل روایت خویش از آن را آشکار کرده و روایت جبهه ملی را تثبیت کرده است. به ویژه شخصیت‌سناسی مفصلی که از مصدق ارائه می‌دهد، کاملاً در راستای قهرمان‌پروری‌های جبهه ملی و در مقابل روایت حضرت امام خمینی (ره) از او قرار دارد. حتی می‌توان گفت که انگلیسی‌ستیزی مصدق و یارانش هم در متن کتاب با همان قدرتی حضور دارد که در روایت جبهه ملی از ایران معاصر دیده می‌شود، هرچند در ارائه چهره‌ای آمریکاستیزانه از روایت آن روز جبهه ملی پیشی می‌گیرد. (به عبارتی راهش را کامل از روایت امروزین جبهه ملی از آمریکا جدا می‌کند.) 
اما موضع روایی آبراهامیان، یک لایه دیگر هم دارد که همانا تمرکز بر ایران است. در روایت وضعیتی که ایرانِ آن روز در آن گیر کرده بود، یعنی در چینش عناصر اصلی مواجهه ایران با انگلیس و آمریکا، آبراهامیان به روایت جمهوری اسلامی بسیار نزدیک می‌شود، و حتی روایت امروز ایران توسط حکومت را هم تا حد زیادی تأیید می‌کند. روایت او از نحوه رفتار اقتصادی-سیاسی آمریکا و انگلیس با ایرانِ آن روز، بیش‌ترین شباهت را با روایت رهبرانِ امروز جمهوری اسلامی از نحوه رفتار این دو کشور با ایران دارد. یعنی هرچند کتاب آبراهامیان از نظر گفتمانی و سیاسی، درون جریان روایی جبهه ملی (در مخالفت یا حداقل رقابت با انقلاب اسلامی) قرار می‌گیرد؛ اما از نظر موضوع روایت (یعنی موقعیت بین‌المللی ایران)، به روایت جمهوری اسلامی از آن روزِ ایران و امروزِ کشور بسیار نزدیک است.
        

24

16

          اهمیت این کتاب بیش از آنکه در پرداخت خوب و درست آن باشد، در موضوع و مصداقی است که بدان می‌پردازد. 
این روزها، مراکز متعددی در دنیا (به ویژه غرب)، از منظرهای گوناگون به معضل معنی برای مخاطب مدرن می‌پردازند. ادبیات، روان‌شناسی در شاخه‌های گوناگونش، فلسفه در برخی شاخه‌ها و حتی علم در بخشی از رشته‌ها؛ همه متحد و یک‌پارچه با خرج پول فراوان دست به دست هم داده‌اند تا با ساخت معناهای متعدد و متلون، زندگی ملال‌انگیز مدرن را قابل تحمل کنند، اما همه شکست خورده‌اند. 
هولوکاست به عنوان بخشی جدایی‌ناپذیر از تاریخ اروپا، به مثابه جهنمِ بی‌معنایی زندگی مدرن، چونان هشدار مرگی هولناک پیش چشم جهانیان قرار دارد تا هرگونه رویای خوش‌بینی  به آگاهی و اراده بشر را از سر انسان بزداید. 
با حذف انسان‌هایی که می‌خواهند درباره هولوکاست حرف بزنند، و با پرواگاندای آکادمیک و سروصدای رسانه‌ای هرچقدر هم شیک و چشم‌پرکن، نمی‌توان درد بیمعنایی زندگی جدید را رفع کرد. این حفره عظیم دست از سر بشر نخواهد داشت مگر وقتی که...
        

21

          بسیار گفته شده که «نویسنده خدای داستان است» و از مناظر مختلف تحلیل شده که این گزاره چه معنایی می‌تواند داشته باشد. درست است که نویسنده در خلق اثر خویش فعال مایشاء نیست، ولی ارتباط او با جهانِ داستانی‌اش بی‌شباهت با امر الوهی هم نیست و نمی‌توان به همین راحتی این استعاره پرقدرت را کنار گذاشت. معمولاً زمانی که قرار باشد در تبیین این وجه خدایگانیْ مثالی ذکر شود، نام یک نویسنده بیش از بسیاری بر زبان می‌آید یا بر صفحه نگاشته می‌شود؛ که همانا لئو تولستوی است.

آن‌چه باعث می‌شود که تولستوی به عنوان نگینی در تاریخ ادبیات داستانی به عنوان نویسنده‌ای خدای‌نما بدرخشد، اول ارتباط حیرت‌انگیز تمام جزئیات داستانش با کلیت منسجمی است که در تمام اثرش حضور دارد؛ و دوم غایتی که در تمام رگ‌وپی روایتِ تولستوی جاری است و در پایان به گونه‌ای شگرف رخ می‌نماید. (تنها در پایان اثر آن غایت به عنوان مقصدِ روایت بر خواننده مکشوف می‌شود و می‌فهمد که از همان ابتدا در نطفه داستان همین هدف حضور داشته است). البته تولستوی یک نمونه اعلی است وگرنه درمورد بسیاری از نویسندگان کلاسیک این گزاره مورد تأیید قرار می‌گیرد که مهم‌ترین وجه خدایگانی نویسنده در نسبت با اثرش، همین منظرِ ارتباط کل کار با جزئیات آن است. 

وقتی در یک اثر هنری مرز بین کل با اجزاء برداشته می‌شود، خواننده «کل» را در هر جزء حاضر می‌بیند؛ خصلتی که به اثر رنگی الوهی می‌دهد و شباهتی بین خلق نویسنده با خلاقیت الهی به وجود می‌آورد. البته معمول خوانندگان به این حضورِ کل در اجزاء آگاهی ندارند و نمی‌توانند غایت داستان را به عنوان علیت اولای سلسله علل داستان درک بکنند، اما به صورتی غریزی پی به یک‌پارچگی ویژه حاکم بر اجزاء می‌برند و از درک تناسب بین اعضا با هم لذت می‌برند. بسیار پیش می‌آید که افراد این رابطه خدایگانی را با جملاتی خاص بازنمایی هم می‌کنند؛ «نویسنده هرکار دلش خواسته در این کار کرده. هر بلایی خواسته سر شخصیت‌ها درآورده»، که نشانه نهایت تفوق نویسنده بر جهان داستانی خویش است. آن‌ها نمی‌دانند که قلب هنرمند هر آرزویی نمی‌کند و اصلاً اسیر طمع و حرص و بخل و بندهای دیگر نیست که بخواهد «هر بلایی که عشقش کشید سر شخصیت‌ها بیاورد.» بله، نویسنده بزرگ هر کار که دلش بخواهد با وقایع و شخصیت‌ها می‌کند، اما سوال این است که نویسنده بزرگ اهل خواستن چه چیزی است و آن را چه‌گونه می‌خواهد و در خلق اثرش چه می‌کند؟ این‌جاست که فرق چنین نویسنده‌ای با همقطارانش مشخص می‌شود. 

اگر برگردیم به سراغ تولستوی، باید بفهمیم که او قلبی کودک‌وار ندارد که هر خواسته بچگانه‌ای را در جهان داستانش پی بگیرد و هر چیزی را که میلش کشید وسط داستان بگنجاند. اگر شکوه جهان داستانی او به چشم هر مخاطبی می‌آید و زبان هر خواننده‌ای به بزرگی اثر او معترف است، قلب گرم و تپنده او در نمایش سرکشی‌های آناکارنینا از چشم همه مخفی می‌ماند. خواننده آناکارنینا را می‌خواند و لذت می‌برد ولی خبر ندارد که بر تولستوی حین نگارش سرنوشت آنا چه رفته است؛ که چه‌طور به دنبال مخلوق خویش کشیده شده و غم سرنوشتش را خورده اما آنا در هر موقعیت دست رد بر سینه خدای خویش زده و حاضر نشده زیر هیچ پناهگاهی بیاساید. تولستوی، و هر نویسنده بزرگ دیگری که نوعی از خدایگانی در خلق اثرش قابل مشاهده است، تنها شخصی با قابلیت‌های بالا نیست که بتواند ارتباط بین همه شخصیت‌ها و وقایع را در جهان داستانی خویش به گونه‌ای هم‌ریخت برقرار کند، بلکه او کسی‌ست که مسئولیت تمام شخصیت‌ها و کلیت جهان داستانش را می‌پذیرد و غایتِ پنهان در ذات جهانی که خلق کرده را به موقعیت‌ها و شخصیت‌هایش تبدیل می‌کند. 

یک نویسنده تنها زمانی می‌تواند ارتباط وجودی بین شخصیت‌ها و موقعیت‌ها را حفظ کند، که مسئولیتِ آزادی شخصیت‌ها را در جهانِ خویش بپذیرد و اصلاً هدفی بیرون از اراده و آگاهی‌شان بر آن‌ها تحمیل نکند. تولستوی و هر نویسنده بزرگ دیگر، خصلتی الوهی دارد در خلق جهانی که بتواند موقعیت‌هایی برای «شکوفایی» شخصیت‌های داستان به وجود بیاورد. به عبارت دیگر، برخلاف تصور عموم خوانندگانِ (حتی حرفه‌ای و منتقدین و نویسندگان معمولی)، نویسنده‌ای در تراز تولستوی تنها به غایت داستان خویش فکر نمی‌کند و به دنبال این نیست که هر بلایی هوس کرد بر سر شخصیت‌ها بیاورد. او آرزوی آزادی هرچه بیش‌ترِ شخصیت‌هایش را دارد تا در پرتو اراده و آگاهی خودشان، به شکوفایی برسند.

«خودشکوفایی» شخصیت‌ها امری‌ست که به ظاهر با خدایگانی نویسنده در تضاد است اما برخلاف تصور، همین نقطه را باید جایی دانست که اثر نویسنده ته‌مایه‌ای از الوهیت پیدا می‌کند و رنگی جاودانه به خود می‌گیرد. همان‌طور که خدا در آسمان‌ها و زمین «اله» است، نویسنده هم باید در کلیت داستان خویش و درون شخصیت‌های خود حاضر باشد، که به ظاهر نشدنی است. یکتایی شخصیت‌ها و موقعیت‌ها فقط از «یک» خدای دانای کل بر می‌آید که هم بر غایت کل روایت مسلط است، و هم بر میل و اراده و آگاهیِ شخصیت‌ها آگاه و مشتاق‌ست. در یک داستان خوب همیشه دانای کلی وجود دارد که می‌تواند سهم هر شخصیت را از کل حوادث داستان به صورت کامل بپردازد، چه خودش راویِ روایت باشد چه نباشد. 

سرنوشت آنا برای تولستوی، سرنوشت همه جهان داستانی‌ست، و حتی شاید بشود گفت بخشی از سرنوشت خود اوست. ربوبیت ممکن نمی‌شود مگر وقتی که خیر و شر به یک اندازه نزد نویسنده حاضر باشند. تولستوی در آناکارینا  مشغول طرح‌افکنیِ نوعی فلسفه اخلاق است که با نمایش برتری خیر بر شر به پایان می‌رسد، اما در عین حال او به عنوان نویسنده داستان، نسبتی مشابه با خیر و شر به صورت هم‌زمان دارد، و عشق به لوی و آنا را به عنوان بخش‌هایی از وجود خودش در تمام اثر پخش کرده است. فقط با فهم یکتایی خیر و شر در بنیاد وجودی‌شان می‌توان رابطه ربوبی تولستوی را با جهان داستانش فهمید و خدایگانی او را در خلق جهانی غایت‌مند درک نمود.
        

16

          برخی این کتاب را روایت بازپیدایی ریشه‌های آلمانی فرهنگ آلمانی فهمیده‌اند، انگار که این فرهنگ مشکلی پیدا کرده و باغبانی می‌خواهد با برگشت به ریشه‌ها، فرصت رشد شاخه جدیدی را فراهم کند. اما این کتاب، (هرچند که اصلاً کتابی تألیفی نیست)، بیشتر نشانگر باغبانی است که از کل میوه‌های فاسد درختی می‌هراسد و در پی آن است که با قطع تنه از بیخ، امکان رشد پاجوشی تازه را فراهم کند؛ پاجوشی که فقط از ریشه تغذیه بکند و لاغیر، ولی او با بررسی درست درخت، متوجه شده که امکان رشد هیچ پاجوشی وجود ندارد و صرفاً می‌توان به همین موجودیت فعلی درخت دل خوش کرد. اشتراوس به عنوان فیلسوفی سیاسی که بعد از جنگ جهانی به آمریکا رفته، می‌داند که لیبرال دموکراسی در باغ اندیشه خویش هیچ درختی غیر از این درخت آلمانی  ندارد، به همین دلیل هم به نعره‌های انگلوساکسون‌ها برای قطع درخت و پرورش بوته‌های کوچک تزئینی گوش فرا نمی‌دهد. این وسط گیر کرده که چه بکند؟ درخت را از بیخ بزند یا منتظر باغبانی بماند که بتواند شرایط رشد شاخه جدیدی را فراهم کند؟ 
البته که ما (خارج از این کتاب) می‌دانیم که او سعی می‌کرد راه حل دیگری پیدا کند. بعنی برود به باغ اندیشه گذشتگان، و از آن‌جا، از درختی که افلاطون کاشت و ارسطو و بعضی اخلافش بارورش کردند، شاخه تری برای قلمه زدن به باغ فعلی بیابد. اما این فعالیت‌ها در کتاب حاضر منعکس نیست، و مقالات این کتاب، تنها به وارسی درخت اندیشه در دنیای جدید پرداخته، جایی که هیچ درختی در آن نمانده جز نهیلیسم آلمانی، که آن هم میوه‌های فاسدش رغبتی در باغبان برای حفظ درخت ایجاد نمی‌کند.
        

6