حدیث فیض (سیری در زندگی اندیشه و آثار)

حدیث فیض (سیری در زندگی اندیشه و آثار)

حدیث فیض (سیری در زندگی اندیشه و آثار)

2.0
1 نفر |
1 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

2

خواهم خواند

0

شابک
9786229560037
تعداد صفحات
136
تاریخ انتشار
1398/1/1

توضیحات

کتاب حدیث فیض (سیری در زندگی اندیشه و آثار)، نویسنده حمید سبحانی صدر.

یادداشت‌ها

          .

طایفه ای از غولان آدمی پیکر و قومی از جاهلان آدم آسا که اراده علو و فساد در سرهای ایشان جای گرفته بود و نفوس اماره از دین حق و حق دین منسلخ گردید و مدت های مدید منتظر آن بوده که شاید ایشان بدین امر که در نظر ایشان کمالی فوق آن و سعادتی زیاده بر آن متصور نیست، مستعد و فائز گردید، کمر عداوت ساعیان و راعیان این امر بر میان بستند... و جمعی از ارباب عمایم که دعوی اجتهاد می کردند و دم از علوم شریعه می زدند و سر حب ریاست، به درگاه دارالشفای جمعیت و صفه صفای تألف فرو نمی آوردند... و گروهی که از افق انسانیت به غایت دور بودند و از دین فطری در ایشان رمقی نماند هبود، جمعه و جماعات را در نظر عوام عار و ننگ و مکروه و حرام می نمودند و ایشان را بر تفرقه داشته، نهی بلیغ از این طاعات می فرمودند. 
بخشی از رساله شرح صدر نوشته ملامحسن فیض کاشانی 




ما سرّ کن فکانیم ما را که می‌شناسد؟
از دیدها نهانیم ما را که می‌شناسد؟
هر چند بر زمینیم با خاک ره نشینیم
برتر ز آسمانیم ما راکه می‌شناسد؟
ما همنشین ناریم از خلق بر کناریم
هر چند در میانیم ما راکه می‌شناسد؟
ما جان جان جانیم از جسم بر کرانیم
بیرون ازین جهانیم ما راکه می‌شناسد؟
از نام ما مگوئید وز ما نشان مجوئید
بی‌نام و بی‌نشانیم ما راکه می‌شناسد؟
در هر جهت مپوئید و اندر مکان مجوئید
بیرون ز هر مکانیم ما راکه می‌شناسد؟
ما را مکان نباشد ما را زمان نباشد
برتر ازین و ‌آنیم ما راکه می‌شناسد؟
ما عاقلان مستیم ما نیستان هستیم
اقرار منکرانیم ما راکه می‌شناسد؟
کم گوی فیض اسرار دُر در صدف نگه‌دار
ما بحر بیکرانیم ما را که می‌شناسد؟





بیا تا مونس هم یار هم غمخوار هم باشیم
انیس جان غم فرسوده بیمار هم باشیم
شب آید شمع هم گردیم و بهر یکدیگر سوزیم
شود چون روز دست و پای هم در کار هم باشیم
دوای هم شفای هم برای هم فدای هم
دل هم جان هم جانان هم دلدار هم باشیم
بهم یکتن شویم و یکدل و یکرنگ و یک پیشه
سری در کار هم آریم و دوش بار هم باشیم
جدائی را نباشد زهره تا در میان آید
بهم آریم سر بر گرد هم بر گار هم باشیم
حیات یکدیگر باشیم و بهر یکدیگر میریم
گهی خندان ز هم گه خسته و افکار هم باشیم
بوقت هوشیاری عقل کل گردیم بهر هم
چو وقت مستی آید ساغر سرشار هم باشیم
شویم از نغمه‌سازی عندلیب غم‌سرای هم
به رنگ و بوی یکدیگر شده گلزار هم باشیم
به جمعیت پناه آریم از باد پریشانی
اگر غفلت کند آهنگ ما هشیار هم باشیم
برای دیده‌بانی خواب را بر خویشتن بندیم
ز بهر پاسبانی دیده بیدار هم باشیم
جمال یکدیگر کردیم و عیب یکدیگر پوشیم
قبا و جبه و پیراهن و دستار هم باشیم
غم هم شادی هم دین هم دنیای هم گردیم
بلای یکدیگر را چاره و ناچار هم باشیم
بلا گردان هم گر دیده گرد یکدیگر گردیم
شده قربان هم از جان و منت دار هم باشیم
یکی گردیم در گفتار و در کردار و در رفتار
زبان و دست و پا یک کرده خدمتکار هم باشیم
نمی‌بینم به جز تو همدمی ای فیض در عالم
بیا دمساز هم گنجینه اسرار هم باشیم
        

1