یادداشت‌های رضا صالحی (39)

          تعبیر «بافته» زیباترین کار نویسنده در این کتاب است. نامی که از چندین سو با فرم و محتوای داستان هماهنگ می‌شود. 
روایت‌های داستان برای من خیلی واقعی و ملموس بود؛ انگار تصویر کاملی از اتفاقات داشتم؛ حتی از خود فیلمی که نویسندهٔ داستان کارگردانی کرده، بهتر و منسجم‌تر می‌دیدم که چه می‌شود.
سرعت اتفاقات داستان خیلی زیاد است؛ به قدری که اگر این داستان به دست محمود دولت‌آبادی می‌افتاد، احتمالاً سه مجموعهٔ ۳جلدی می‌شد. یا اگر دست داستایوسکی می‌افتاد، مجموعه‌ای دوجلدیِ کلفتی می‌شد.
برای همین، گمان می‌کنم شخصیت‌ها برای من آن‌قدر عمق پیدا نکردند که احساس‌شان را از دل کلمات دریافت کنم -نه از تصورکردن موقعیت در زندگیِ خودم. 
امّا داستان را دوست داشتم. در این برهه از زندگی، برای من این داستان حرف داشت؛ هرچند دوست نویسنده‌ام که نویسندگی هم آموزش می‌دهد، اصرار داشت که روایت کتاب خط منطقی ندارد؛ ولی رها از تکنیک‌های داستان‌نویسی، این کتاب برای من حرف داشت. این بافته‌شدنِ تلاش و مبارزه و تکاپوی افراد مختلف، برای من که امروزه در لبهٔ تردیدهای زندگی ایستاده‌ام، خیلی معنادار و جهت‌دهنده بود. 
امتیاز ۳یی که دادم، به خاطر قوت این تصاویر و معنا بود و ۲یی که ندادم، به خاطر سرعت بالا و ضعف شخصیت‌ها بود.
        

2

          فرم این به ظاهر رمان، یک ویژگیِ مثبتی که داشت، حفظ هم‌زمان تمام روایت‌ها بود؛ به این معنا که در عین حال که می‌توانستی ببینی داستان دربارهٔ یک شهید است، می‌توانستی ببینی که گذشتهٔ این آدم چه بوده، و لحظه‌ای در این دام نمی‌افتادی که شهدا معصوم و مقدس بوده‌اند.
ولی این تنها نکتهٔ مثبت فرم این رمان بود :)
همین روایت‌های پراکنده که چنین ویژگیِ مثبتی داشتند، آزاردهنده بودند و مانع پیوستنِ راحت به داستان می‌شدند. 
از سویی حس می‌شد که نویسنده انگار در حال تلاش است که ادبی بنویسد و تشبیه‌هایی می‌آورد که به نظر لازم نبود و نکته و خیالی به روایت اضافه نمی‌کرد و حتی مخاطب را با تشبیه‌ش به شگفت نمی‌آورد.

به نظر نویسنده اگر اصرار بر نوشتنِ هم‌زمان روایت‌ها داشت، می‌توانست چند مسیر تعریف کند و بر سر هر بند، مشخص کند که مسیرش کدام است؛ مثل کتاب نادرجان ابراهیمی، سه دیدار با مردی که از فراسوی باور ما می‌آمد.
از این جهت که داستان در شهر خودمون اتفاق می‌افتاد، برای من دوست‌داشتنی بود. 
در کل پشیمون نیستم؛ ولی اگر حلقهٔ کتاب‌خوانیِ مبنا نبود، تمومش نمی‌کردم و سراغ کتاب دیگه‌ای می‌رفتم.
        

4