یادداشتهای فاطمه مناقبی (18)
1404/2/31
یادمه بعد از اینکه دو کتاب اول رو خوندم، یکی از اولین نکات مثبتی که از ساختار قصهها تو ذهنم بود پایانهای جذاب و نفسگیرشون بود. قصه یهو میچرخید و همه چی برعکس اونچیزی که انتظار داشتی میشد: کوییرل بد از آب درمیومد، تام ریدل که فکر میکردیم یه دانش آموز ارشد مسئولیتپذیر و نمونه بود هم معلوم شد شخص لرد ولدمورت تشریف داره😂 توی زندانی آزکابان، کاراکتری که در تمام داستان بد میدونستیم یهو بیگناه و مهربون شد و تبدیل شد به کسی که خیلیامون خیلی دوستش داریم. موشی که سه سال حیوون میدونستیم آدم که هیچی، پیتر پتی گرو از آب دراومد! آخر جام آتش، مودی، نامودی از آب دراومد😐 آخر محفل ققنوس، خب این یکی... بذارید سکوت کنم! آخر شاهزاده دورگه هم سکوت براش جایزتره👌 و حالا، میرسیم به کتابی که خودش نقش پایان مجموعه رو داره... چه شود! تا جایی که میدونم در نسخه اصلی یادگاران مرگ یک جلد کامله. (درست میگم؟) اما خب من که دارم روی ترجمه ویدا اسلامیه یادداشت مینویسم، بخش دوم یادگاران مرگ سرای تندیس از فصل "آهوی نقرهای" شروع میشه. جایی که یهو به وضعیت تیره و تار قصه یه نور درست و حسابی میتابه! هم این حقیقت که اون آهو رو قطعا یه کسی فرستاده که طرف هریه، هم اینکه شمشیر رو پیدا میکنیم و هم بازگشت رون!:) "یه جان پیچ کم شد، رفیق!" بله! یه جان پیچ بالاخره کم میشه و دیگه لازم نیست وضعیت مزخرف آویزون کردنش به گردن رو تحمل کنیم. و بعد از اون هم ماجرای یادگارها... به نظرم یکی از نقاط قوت این مجموعه اینه که ما کاراکتر اصلی رو کاملا درک میکنیم. همیشه با اون میریم جلو، با اون کشف میکنیم، همزمان باهاش شک میکنیم، میترسیم، انگار که ما رازدار هری هستیم. حتی وقتی صمیمیترین دوستاش چیزی از موضوعی نمیدونن ما میدونیم. نه جلوتر ازش میریم نه عقبتر و این یعنی وقتی هری لذت کشف کردن رازهای مختلف مربوط به یادگاران مرگ رو تجربه میکنه ما هم در همون وضعیم! یادمه که بار اول که این کتابو میخوندم قبل از خوندن هر جمله مثلا میگفتم: عه! نکنه پاورل جد هری بوده؟ یا نکنه شنل هری یکی از یادگارانه؟ یا اوااااا نکنه اون انگشتره همون سنگه بودددد؟ و هری هم در کمتر از یک ثانیه بعد به همین نتیجه میرسید. این وضعیت = لذت مطلق (توی فیلم آدم نصف اینا رو نمیفهمید اصلا، چه برسه به اینکه زودتر بخواد کشفشون کنه😬🙄) قصه جلو میره، به طرز چشم گیری پیشرفت میکنه و میرسیم به مرحلهی آخر... جنگ هاگوارتز. جنگ، یه جنگ واقعی. اینجا سه نفر از عزیزان هری از دست میرن (که یکیش فرده) و یه فرد دیگه که خب... حداقل اولش احساسات دوگانهای بهش داریم: اسنیپ. نحوه مرگش که غمانگیزه، خیلی زیاد. و برای هری چیزی به جا میذاره: خاطره. وقتی هری به قلعه برمیگرده تا خاطرات رو در قدح اندیشه ببینه، با دو تا جسد دیگه روبرو میشه... "گویی زیر سقف سحرآمیز و تاریک سرسرا به خواب رفته بودند." لوپین و تانکس. زوجی که به نظرم قشنگترین زوج کل هری پاتر بودن:) و واقعا مرگشون غم داشت. "ای کاش میتوانست قلبش را از هم بدرد، اندرونش را، هر آنچه را که در درونش جیغ میکشید..." و حالا نوبت "حکایت شاهزاده"ست. هری با تصور اینکه اسنیپ هر چی هم که براش گذاشته باشه از وضعیت خودش بدتر نیست وارد خاطرات میشه و من هم همین فکرو میکردم... اما اشتباهه:) "و سرانجام، حقیقت رخ نمود." بله، حقیقت بالاخره واضح میشه، بالاخره همه چیز رو "کامل" میفهمیم و این حقیقت خیلی چیزها رو توضیح میده. "چه استادانه و چه ظریف بود که جانهای دیگری تباه نمیشدند و این مسئولیت پر مخاطره به گردن پسری میافتاد که از پیش، انگشتنمای این جنایت بود و مرگش فاجعهای به شمار نمیرفت و ضربهی دیگری بر علیه ولدمورت بود." واقعا چه استادانه و چه ظریف آخرین گره قصه باز میشه. و ما انگار، همراه با هری به سمت جنگل میریم، انگار ما هم قدم قدم به سوی مرگ میریم. "من در آخر باز میشوم."، "لبخند لیلی از همه جانانهتر بود." و "پسری که زنده موند." به استقبال مرگ میره. (شما هم به اینجاش که رسید به حجم صفحههایی که هنوز نخونده بودید نگاه کردید و یه نفس کشیدید که آخیش! پس زنده میمونه...؟😂) (البته من که اول فیلمو دیده بودم چرا همچین خاطرهای دارم؟🤨) و دامبلدور! خوشبختانه دامبلدور! حالا بالاخره سوالات بیشمارمون رو جواب میده و آرامش دونستن، وجودمون رو فرا میگیره... حرفی دربارهی این بخش ندارم، دامبلدور همه چیزو گفته... یکی از بینقص و بهترین بخشهای کل مجموعهست، جایی که بعد از جلسات دامبلدور و هری در شاهزاده دورگه، رولینگ دوباره بهمون یاداوری میکنه که قصهش به هیچ وجه بیاساس نیست! (و منو ذوقمرگ میکنه😁) همونطور که عشق خانواده مالفوی به همدیگه خودشونو نجات داد، هری رو هم نجات میده. به لطف نارسیسا، میتونیم که پایان باشکوهی رو رقم بزنیم، و فلاکت تام ریدل رو وقت شنیدن پاکیِ اسنیپ و نقشههای دامبلدور درباره ابرچوبدستی ببینیم... و باشکوهترین پایان رو با هم میبینیم:) یادمه توی "بازگشت به هاگوارتز" کارگردان یادگاران مرگ میگفت که پایانی که در کتابها داریم زیادی باشکوهه، من یه چیز عمیق میخواستم، میپذیرم که در فیلم در همتنیدگی این "زوج جادوگر" به خوبی نشون داده شده، اما حداقل من لازم داشتممممم که ببینم ریدل چطوری حقایق رو از زبون پسری که فکر میکرد "اتفاقی" زنده مونده میشنوه، میترسه، جسدش روی زمین میمونه (پودر نمیشه😶😂) و همه میبینن که هری کارش رو تموم میکنه... (موقع دیدن پایان ولدمورت در فیلم همش میترسیدم یه وزیری چیزی از راه برسه به هری بگه چه مدرکی داری که ولدمورت مرده؟:/) آرامشی که بعد از برگشتن هری در کلمهها موج میزنه فوق العادهست، یه جور گیجی دَرِش وجود داره که انگار نمیتونیم تموم شدن همه چیز رو درست حسابی باور کنیم😄 در کمال خوشحالی چوبدستی وفادار هری بهش برمیگرده، و با این مجموعهی به یادموندنیِ به معنایِ واقعیِ کلمه، "جادویی"، خداحافظی میکنیم... هر چی باشه "دردسری که هری کشیده برای تا آخر عمرش بسه!" هری پاتر به من یاد داد که فداکاری و عشق چیزای پیش پا افتادهای نیستن، قدرت دارن، مهمن، خیلی بیشتر از شرارت شرورترینها. یادم داد جدا از نسبی بودن مسائل، جدا از اینکه نمیتونیم هیچ کس رو درست قضاوت کنیم، جدا از اینکه هیچ تعریف دقیقی از "خوبی" وجود نداره، اما "خوب بودن" یه حقیقته. وجود داره. واقعیه. میشه که منفورترین معلمِ دوستداشتنیترین مدرسهیِ دنیا باشی، اما خوب باشی. درست باشی. مغرور و بدبین و بداخلاق باشی اما درست باشی. کاپیتان تیم کوییدیچ رو سر بازی فینال مجازات کنی که نتونه در مسابقه حضور داشته باشه اما ۲۰ سال بعد همون پسر، اسمت رو روی پسرش بذاره. پسری که تنها فرزند هریه که چشمای لیلی رو به ارث برده:) (گریه) یادم داد چجوری میشه دیگرانو درک کرد، چجوری میشه حتی وقتی مطمئن نیستی انسان خوبی باشی، چجوری میشه دومین جادوگر شرور دنیا دوست دوران نوجوونیت باشه اما بازم وقتی میمیری مردم دوستت داشته باشن و مطمئن باشن که آدم خوبی بودی، درست بودی. (منظورم از مردم یه آدمای جججاالللللببببیییی مثل موریل یا ریتا اسکیتر نیست.) یادم داد دوستی چیه، خانواده چیه. یادم داد "قهرمان" یعنی چی، خیر و شر یعنی چی. فهمیدم که سطحی بودن چیه، قلدر بودن چیه. فهمیدم چجوری میشه که این همه آدم تو مهمترین دوران زندگیشون راه اشتباهو میرن، اینکه ترس چه بلایی سر آدم میاره و اینکه پشیمونی با ارزشه. خیلی زیاد. فراتر از تمام کلیشهها یادم داد هیچ کس سیاه یا سفید نیست، نه دامبلدور خداست نه ولدمورت (خودِ) شیطان. بهم یاد داد بخشش یعنی چی، "جادو" یعنی چی. و همچنان موندم که چطور رولینگ یه نفره این دنیای بزرگ رو خلق کرد، و این همه قصه رو، و این جادوی بزرگ رو. چجوری این همه چیز به این همه آدم یاد داد؟... (اینم یادم داد که چجوری میشه بعضی آدما(ی عجیب)، فن قصههاش باشن اما اصلا چیزی ازش یاد نگرفته باشن!) - راستی یادم رفت از عشق اسنیپ به لیلی بنویسم که عجب معجزهایه... شاید اگه این عشق نبود هری هیچوقت اصلا ۱۷ سالگیشو نمیدید! عشقی که درسته سرانجامی نداشت، اما اسنیپ فقط برای محافظت از معنای مرگ لیلی، برای اینکه الکی لیلی رو از دست نداده باشه اون فداکاریهای عظیم رو کرد و در نهایت هم به خاطرش مرد... - مرداد ۱۴۰۴، بازخوانی
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1404/2/31

این جلد، یادگاران مرگ ۱، دقیقا همون فضای تیره و تار و مبهم رو داره که در فیلمش میبینیم. اینکه چطور رولینگ یهو ماجرا رو از اون شیرینی هاگوارتز اینقدر تلخ میکنه هم خودش نکتهایه! من که هر بار که میخونمش احساس غرق شدگی دارم. انگار که منم مثل هری هیچی نمیدونم، توی تاریکی گیر افتادم، توی یه روزمرگی ثابت ترسناک و انزوایی که با وجود حضور دو تا دوست کنارم انگار تنهای تنهام. خلاصه که انگار بین هری، رون و هرماینی کیلومترها فاصله است! چالشها به طرز نفسگیری جدین، دیگه نمیتونیم مطمئن باشیم که خب هر کسی هم که بمیره قرار نیست بلایی سر این سه نفر بیاد!😄 و حالا این وسط چی میشه؟ رون میره! در این جلد هرماینی به شدت رو مخمه، همش در حال گریه زاریهههه😂 قوی باش دختر!😬 دنیای رولینگ همیشه تا حد زیادی از اون تلخی، ثبات و سردرگمی (و مزخرفیِ) واقعیت به دور بوده اما در این جلد انگار مرگ و واقعیت دوتایی دستشون رو گذاشتن رو گلومون و فشار میدن! و میرسیم به اصلی ترین ویژگی این جلد... رولینگ در شاهزاده دورگه بهمون ثابت کرد که اهل کاراکتر سیاه ساختن نیست، حالا اینجا ثابت میکنه اهل کاراکتر سفید ساختن هم نیست!😂🙄 به خاطر همراه شدن با قصهی کریچر، از رگولوس میشنویم و این جمله از زبان هرماینی رو داریم: "من توی این مدت بارها گفتهم که جادوگرها تاوان رفتارشون با جنهای خونگی رو پی میدن. خب، ولدمورت که پس داد... سیریوس هم همین طور." بعد از این جملهست که هری (و خودم راستش) بالاخره میپذیره که بله... رفتار سیریوس با کریچر اشتباه بود و تاوانش رو هم پس داد... (اوا... سیریوس اون مرد پاکی بی اشتباهی که فکر میکردیم (امام معصوم!😂) نبود...! یه اشتباه کرده بوده که همچین کم هم نبوده!... البته هنوزم یکی از محبوبترین کاراکترهاست برام و هیچی از ارزشاش کم نمیشه😂... بالاخره اونم کلی دلیل داشت برای نفرتش از کریچر... یکیش هم بلاهایی که از طرف خانواده سرش اومده بود!) بعدش چی میشه؟ ریموس میاد و میگه که هری! بذار من باهاتون بیام! (و تانکس باردار رو ول کنم! چون پشیمونم!) و بله... (ایشونم یکی از کاراکترهای محبوب منه) ریموس هم اشتباه کرد! و دعوای بدجوری هم بین هری و ریموس رخ میده. از همه مهمتررررر: دامبلدوررررر! دامبلدوری که عملا خدا بود تا اینجای قصه، بدون اشتباه، (حالا به جز اسنیپ که خب خیلیم اشتباه نبود دیگههه گرمسمصمثجچشپص😰، مثلا هنوز هیچی نمیدونیم!) حالا رازهای تاریکی از گذشتهش یکی یکی فاش میشن! راستن یا دروغ؟ اعتماد کنیم یا نکنیم؟ ما هم مثل هری سردرگمیم... و عصبانی از دامبلدور و نبودنش. شکی که به دلمون میفته از جذذذابیتهای داستانی این جلده. _ این عکس هم بمونه یادگار از اون ذوقی که سه سال پیش کردم، با خوندنِ "و به شما، که تا آخرین دم کنار هری باقی ماندید." یهو حس کردم توی کتابا و قصه سهیمم!:) - مرداد ۱۴۰۴، بازخوانی
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1404/2/31
اینقدر که این جلد فوق العادهست، نمیدونم چی باید بنویسم!:) از لحاظ داستانی قطعا جلد مورد علاقهی من، زندانی آزکابانه. اما رولینگ در این جلد سنگ تموم گذاشته برای طرفدارا. به قول یک یادداشت دیگهای که خوندم، سوالی نیست که بدون جواب بمونه. (البته قطعا یادگاران مرگ این جواب دادنها رو کامل میکنه.) بار این "توضیحات" هم به دوش جلسات هری و دامبلدوره، و همینجاست که میفهمیم چرا دامبلدور معلم خوبی بود! امکان نداره من در اون بخشی که دامبلدور درباره اهمیت پیشگویی به هری توضیح میده حس نکنم در کلاس درس نشستم و یه معلم فوق حرفهای بیتاب که مدام با ردای بلندش از این طرف کلاس به اون طرف میره داره مسائل عمیقی رو برام روشن میکنه. رولینگ در این کتاب به اثرش بار فلسفی و عمق بیشتری میبخشه. بدون توضیحات این جلد هری پاتر قطعا اثر به شدت سطحیتری بود. در شاهزاده دورگه مفاهیم به شدت مهمی مطرح میشن مثل ماهیت پیشگویی، سرنوشت، روح، خیر و شر، بار گناه قتل، فداکاری، نیروی مهرورزی و... مثلا اون "ایمنی ناشی از فداکاری لیلی" همیشه برای خود من سوال برانگیز و مبهم بود اما در این جلد میبینیم که عه! :) رولینگ انقدر ماهره که به بخشهای عاطفی داستانش هم بار منطقی داده. یعنی قدرت چیزی مثل فداکاری یا مهرورزی یا به قول دامبلدور "عشق" رو ما به طور کاملا منطقی درک خواهیم کرد. مفهوم بسیااااار جذاب دیگری که مطرح میشه جان پیچ یا هورکراکسه. یکی از جالبترین جملات کتاب برای من این جمله از زبان اسلاگهورن بود: "از هم دریدن روح تخلف از قوانین طبیعته." و "کشتن روح آدمو از هم میدره." اینکه چطور علت زشتی عملی مثل قتل رو توضیح میده واقعا شگفتانگیزه. اینکه جادوگری برای جاودانه شدن یا"نزدیک شدن به جاودانگی" شخص دیگهای رو از زندگی محروم میکنه و با این کار روح پاره پاره شدهش رو جایی ذخیره میکنه؛ ابداع این مفهوم، حجم عمیییق و پرمعنا بودنش فوق العادهست. رولینگ اهل سیاه کردن کاراکترها نیست، ما در این کتاب با کودکی ولدمورت روبرو میشیم و بعید میدونم کسی باشه که بعد از خوندن قصه ولدمورت و مادرش، به فکر فرو نرفته باشه که شاید اگه تام ریدل اینجوری تنها نمیشد، اصلا ولدمورت نمیشد! پسری که کمبودهای زیادی داره، قدرتی بسیار زیاد در خودش احساس میکنه و از مادری که از این قدرت برای زنده موندن حتی به خاطر پسرش استفاده نکرد بیزاره. حالا اون مادر چرا زنده نموند؟... اگه تعصب ماروولو اون بلاها رو به سرش نمیاورد شاید هیچوقت کار به اونجا نمیکشید... اصلا شاید اگه اسم میانی تام، ماروولو نبود هیچ وقت نمیفهمید وارث اسلیترینه و خیلی اتفاقات نمیفتادن... یا حتی دریکو، پسری که (بیاید صادق باشیم😂) قلدر و منفوره و به طور کلی طراحی شده تا زیاد ازش خوشمون نیاد😂 حالا چی میشه؟ دریکو رو داریم که گریه میکنه و در حال درددل با میترله. دریکویی که تقاص اشتباه پدرشه... تقاص رو پس نمیده، دریکو خود تقاصه! خود انتقامی که لرد سیاه داره از لوسیوس میگیره! و به قول رولینگ، تنها چیزی که این خانواده رو نجات میده عشقیه که به هم دارن:) پس بله، خانواده مالفوی هم سیاه نیستن. و در نهایت اسنیپ برای ما سیاه و سیاهتر میشه... یعنی ایشونم سفید خواهد شد؟😁😁😁 ما وقتی که عادت کردیم به شنیدن پاسخهامون از زبان دامبلدور، ناگهان از دستش میدیم... و جالبه که در پایان این کتاب و آغاز یادگاران مرگ تمام سردرگمی هری، اینکه هیچی نمیدونه، نمیدونه که باید چیکار کنه و کجا شروع کنه و چقدر مسیر پیش روش سیاه و تاریکه رو ما با تمام وجود حس میکنیم، همون احساس تهی بودن، ندونستن! اینم از سری جادوهای قلم رولینگ عزیزه! این کتاب آغاز روبرو شدن ما با اینه که: هری کارکتر در هری پاتر دنیایی داره و رولینگ تا حد خوبی اون دنیاها رو به ما نشون میده... و این از جذابترین بخشها این مجموعهست. دنیای جادوی هری پاتر متعلق به همهی ماست، چون بزرگه و همه رو در خودش جا میده. دقیق و قابل تصوره و پر از آدمای مختلف... این حس تعلقه که این طور محبوبش کرده... - مرداد ۱۴۰۴، بازخوانی
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1404/2/31
جلد موردعلاقهم! حالا چرا؟ ۱. اولین کتاب غیرکودکانه: دو کتاب اول یکم وایب کودکانه دارن اما از زندانی آزکابان وارد دوره نوجوانی هری میشیم و سطح کتاب از لحاظ محتوایی، جدیت و گرههای داستانی یه پله میاد بالاتر. ۲. شروع جذاب: آغاز این کتاب با درگیری هری و عمه مارجه که بامزه و متفاوته:) ۳. ورود دیوانهسازها به قصه: این عزیزان (مزخرفان!😂) قطعاً نمادینترین موجودات در مجموعهی هری پاترن. خود رولینگ هم گفته ایدهی دیوانهسازها رو از دوران افسردگیش گرفته. موجودات پلیدی که شادی رو از وجود آدم میمکن و حریصن که روح انسان رو هم از وجودش بیرون بکشن. با افزایش افسردگی و ناامیدی آدمها هم زاد و ولد میکنن و زیاد میشن! حالا نقطهی مقابلشون چیه؟ سپرمدافع یا پاترونوس. یه موجود جادویی که از خاطرات قوی و شادیبخش به وجود میان و دیوانهسازها رو فراری میده. یکی از جذابترین جادوهایی که در کل مجموعه داریم همین پاترونوسه. اینکه برای هر کس یه حیوون مشخص وجود داره هم به جذابیتش برای مخاطبها به شدت اضافه کرده. (هم نمادسازی میکنه و هم باعث میشه آدم دوست داشته باشه که فکر کنه یعنی مال من چیه...؟(مال شما چیه؟😊)) ۴. کوییدیجهای جذابش: من بعضاً این کتاب رو فقط ورق میزنم تا دوباره گزارشهای کوییدیجش رو بخونم! حساسیتی که اولیور وود به بازی میده و نگرانیش، چالشهای جدی در بازی مثل ورود دیوانهسازها، آذرخشششش، گزارش جذذذاب و بااانمک لی جردن و اولین جام گریفیندور که در کتابها میبینیم، همشون کوییدیجهای این کتاب رو خاص کردن. ۵. پایان به شدتتتت جذذذذابببببب: همیشه عاشق پایانهای غافلگیر کنندهم. یادمه اولین بار که فیلمش رو دیدم (اول فیلم رو دیدم بعد کتاب رو خوندم) از شدت هیجان نمیتونستم بشینم😂 ما در طول ۴۰۰ صفحه به سیریوس فحش دادیم! حالا قصه کاملا میچرخه و وقتی فکر میکنیم به پایان رسیدیم در واقع نرسیدیم!😂 یه ماجراجویی دیگه فقط برای رقم زدن پایان شروع میشه. ۶. موقعیت کلبهی شیون آوارگان: به نظرم این موقعیت یکی از بهتریننننن موقعیتهای کل مجموعهست. من خودم به شدت ریموس و سیریوس رو دوست دارم و میدونم که خیلی از پاترهدها هم اینطورن. اولین حضور سیریوس که اتفاقا کنار ریموسه، پیچیدگی بسیار بالای موقعیت، روایتی که به شدت ماهرانه توسط ریموس بازگو میشه و جذابیتش(این یه حقیقته که علاوه بر هری، همهی ما مشتاق شنیدن قصههای پدر و مادرشیم!) و البته حضور ناگهانی اسنیپ، باعث بینظیییر بودن این موقعیت شده. اینکه اتفاقات چقدر هیجان انگیزه و چند تا حقیقت عجیییب رو رولینگ جان در این بخش میکوبه تو سرمون که به کنار! در فیلمها هم که وااااای. سه تا بازیگر فوق العاده تو این سکانس جولانننن میدن. آدم میخ کوب میشه🥲 ۷. زمان برگردان: یکی از جذابترین و پیچیدهترین وسایل جادویی. رولینگ پیچیدگی زمان رو به ظرافت تماااام به تصویر کشیده. آدم میمونه که چطوری میشه اینقدر بینقص و شگفتانگیز و دقیق از یه دنیای کاملا خیالی نوشت و اینقدر اصولی براش قانون گذاشت؟😭 ۸. ورود سیریوس: هری برای اولین بار در کل مجموعه شخصی رو پیدا میکنه که براش حکم خانواده رو داره و این یه تحول بزرگه. رابطه هری و سیریوس بسیار متفاوت و خاص و خانواده طوره. در نهایت باید بگم به نظرم این حجم از جذابیت دنیای هری پاتر، مدیون ظرافت و دقت روایت رولینگه و اینکه تونسته اینقدر برامون باور پذیرش کنه، و همچنین شخصیتپردازی بینظیرش. هر شخصیت قصهی خودشو داره و متمایز و به شدت باور پذیره. (در مورد این توی یادداشت شاهزاده دورگه ۲ باید بنویسم!) مرسی رولینگ! - مرداد ۱۴۰۴، بازخوانی
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.