یادداشت‌های فاطمه مناقبی (18)

فاطمه مناقبی

فاطمه مناقبی

6 ساعت پیش

          بعد از سه‌گانه داس + خوشه چینی‌ها، این دومین سه‌گانه‌ایه که از نیل شوسترمن می‌خونم.
بعد یه چیزی حدود پنج‌بار خوندن سه‌گانه داس مرگ، کاملا با سبک روایت نیل شوسترمن در اون مجموعه آشنام. اینجا هم سبک روایت کاملا شبیهه. اما همونطور که انتظارش رو داشتم وقتی سال انتشار نسخه اصلی داس مرگ و برزخ گمشدگان رو مقایسه کردم دیدم که داس مرگ جدیدتره. ایده، شخصیت‌پردازی و قصه‌ی داس مرگ به شدت پخته‌تر و حرفه‌ای تره، اما بازم ایده‌ی این سه‌گانه نو و جالبه و قصه هم خوبه. توصیف کاراکتر‌ها و مکان‌ها به خوبی انجام شده اما یکم زیادی از واقعیت فاصله گرفته. برزخ گمشدگان یه دنیای دسترسی ناپذیر و ناشناخته به نظر میاد (حداقل تا آخر جلد ۱) و این هم می‌تونه عیب باشه هم نقطه قوت. از اول برام واضح بود که مری به هیچ وجه شخصیت مثبتی نیست. علاوه بر این کاملا میشه حس کرد که سیترا همون تکامل یافته و یه لول بالاترِ الی در ذهن نیل شوسترمن هست. همون شکلی که توی داس مرگ در پایان هر فصل، بخشی از دفتر خاطرات داس‌ها رو داشتیم، اینجا هم بریده‌ای از کتاب‌های مری یا الی ذکر شده. برعکس هری پاتر که در یادداشت یادگاران مرگ ۲ گفتم، ما با هری پیش میریم و میفهمیم، اینجا هر شخصیت دنیای خودشو داره و ما از هر کدوم یه مقدار می‌دونیم و کم کم بیشتر می‌فهمیم که یه جور رمز و راز به خود روایت اضافه می‌کنه.
ایده یه کم بچه‌گانه‌ست اما به نظرم ارزش داره هر سه جلد رو بخونیم. خودم که این کار رو خواهم کرد. داستان داره خوب و با چالش پیش میره و نویسنده خیلی خوب یهو حقیقت‌های جدیدو برامون رو می‌کنه.
        

0

          این کتاب رو بخونید! اگه یه روز بخوام یه لیست درست کنم از کتابایی که به قول معروف، "باید قبل از مرگ خواند" قطعا این رو می‌ذارم توش. همونطوری که پیدایش هم گذاشته:)
اشتباهه که وقتی همچین کتاب‌هایی وجود ندارن نخونیمشون، در حالی که ممکنه هر روزی از زندگیمون با بچه‌هایی مثل الای روبرو بشیم. به عنوان همکلاسی، دوست، پدر و مادر، معلم، آشنای دور، هر چی! ما در قبال این بچه‌ها مسئولیت داریم، که بشناسیمشون، که نذاریم عمرشون در ناامیدی، تاریکی و سرخوردگی تباه بشه‌.
هیچ وقت برای خوندن این کتاب دیر نیست، اسمش رمان نوجوانه اما به نظرم اول از همه برای بزرگترها واجبه.
داستان که خیلی بی‌نقصه، نوع روایت، جریان حوادث، شخصیت پردازی، همه چی. یه چیزی که خیلی ازش دوست داشتم پرداختن به ترویس ، برادر الای بود و اتفاقی که آخر داستان براش افتاد.
خلاصه که بخونید این نوع کتاب‌ها رو و یاد بگیرید ازشون:) به یه احتمال کوچولووووی کمک کردن به یه بچه‌‌ی ناامید از خودش و توانایی‌هاش می‌ارزه. علاوه بر اینکه قصه‌های زیبا خوندنش لذتی داره عجییییب و غرییییب. مخصوصا وقتی رمان نوجوان باشه :)
در آخر: با تشکر از آقای دنیلز، آقای کریستی(معلم نویسنده در دنیای واقعی)، لیندا هانت و تمام آدم‌های واقعی و غیرواقعی این شکلی!
و رابرت و کیشا البته:)
        

34

          کتاب نازی بود! 
۱. خوشحالم که خوندمش. 
۲. ایده‌‌ی ناب و جدیدی داره. خیلی ممکن بود همچین ایده‌ای در روند قصه دچار کلیشه‌زدگی بشه اما نویسنده خیلی خوب قصه‌ش رو بدون شعار و منطقی پیش برده.
۳. شاید آخر قصه که یهو همه اتفاقات روشن میشن کمی حس اغراق داشتم. که چطور همچین برنامه‌ی عجیب غریبی انقدر خوب اجرا میشه.  اون یه ستاره‌ای که کم کردم هم واسه‌ی این مسئله و اینکه یه جاهایی یکم کند می‌شد بود. (بی‌انصافی نکنم... چند صفحه‌ی آخر نفسم بالا نمیومد از هیجان😂 اگه بخوای فکرررر کنی یکم نقشه‌ی عجیبی بود ولی زندگیه دیگهههه. یه وقتا هم عجیبه.)
۴. عاشقش شدم!!! شاید چون به شدتتتتتتت با جرمی هم‌ذات پنداری می‌کنم. از خیلی لحاظا شبیه همیم:)
۵. تعاریف علمی و فلسفی خوشگلی داره. مشخصا نویسنده برای خلق کردن یه کاراکتر عشق علم (و بقیه‌ی آدم‌های داستان که تخصصی دارن یا از یه زمینه‌ای زیاد می‌دونن) مطالعه داشته و جملاتی که از زبان آدم‌های متخصص یا خردمند کتاب می‌خونید چرت و پرت نیستن. این حداقل برای من، خیلی خیلی ارزشمنده.
۶. برای من توصیفات مهمن چون دلم می‌خواد بتونم بدون تتتتللااااششش فضای داستان رو تو ذهنم ببینم. نویسنده از این لحاظ فوق العاده عمل کرده بود.
۷. شخصیت‌ها عمق داشتن، واقعی بودن، توی دنیای خودمون جا می‌شدن(!)، متمایز بودن، کشکی و جاپرکن نبودن! :)
۸. اگه به دنبال آثار وندی مس بهش رسیدید، باید بگم که خیلی کم شبیه جای خالی انبه‌ست. مدل قشنگیش متفاوته!!
پ.ن: خدایا ممنون که وندی مس رو آفریدی.
        

1

          زیاد نتونستم باهاش ارتباط بگیرم و همراه قصه بشم. انتظار هیجان خیلی بیشتری داشتم ازش و همین طور غافلگیری‌های بیشتر‌. البته شاید انتظار زیادم روی اینکه چندان نظرمو جلب نکرد موثره.
توصیفات زیادی پیچیده بود برای تصور کردن. تصویرم از مکان اصلی (دربار یخی) به جز یه بخش‌هاییش خیلی گنگ بود که همراهی با داستان رو سخت می‌کرد و یه جاهایی دلم می‌خواست صفحات رو رد کنم چون حس توضیح اضافه بهم می‌داد و دلم می‌خواست ببینم قصه اصلی چی میشه. این مدل که هر فصل از زبان یک کاراکتر بود هم اذیت می‌کرد، باید کلی صبر ‌می‌کردی که مثلا، ببینی نینا که تو بد مخمصه‌ای افتاده بود ادامه داستانش چی‌ میشه. بیشتر دوستش می‌داشتم اگه روایت منسجم‌تری می‌داشت و بعضی توصیفات از شخصیت کاراکترها اغراق شده بود مخصوصا درباره کز.
و خب به مقدار زیادی بی‌محتوا بود به نظرم😂 احتمالا اگر سایه و استخوان اول خونده بشه بهتر میشه گریشاها و ماهیتشون رو درک کرد البته.
نکته مثبتش برام این بود که اتفاقاتی که میفتاد اغراق شده نبود، اگه یه جایی یهو یه فکری باعث نجات گروه میشد عجیب غریب یا غیرممکن نبود و میشد پذیرفتش که به نظرم خیلی هم چیز مهمیه.
البته خب همه‌ی اینا نظر منه:))
و به خاطر اینا خوندن جلد دومش برام چندان در اولویت نیست.
        

4

          احتمالا خاطره‌ی خوندن این کتاب هیچ وقت از ذهنم پاک نخواهد شد. این واقعیت که یکی دو روز قبل از شروع جنگی که توشیم، کتاب دزد رو شروع کردم واقعا عجیب غریب و... چجوری بگم؟... به یاد موندنیه!
شاید به خاطر همین خوندنش این قدر طول کشید. توی این شرایط واقعا سخت بود برام! و حجم مرتبط بودن داستان به اوضاع😬 وای!
الان که تموم شده هر چقدر فکر می‌کنم نمی‌فهمم که آیا دلم می‌خواد بنویسم که: "به عنوان کسی که توی این شرایط خوندش بهتون پیشنهاد می‌کنم همین روزا مطالعه‌ش کنید." یا اینکه "به عنوان کسی که توی این شرایط خوندش میگم، لطفا فعلا دست بهش نزنید!" اصلا نمی‌دونم!
نحوه روایت جالب و جدیده. راوی هم همینطور... :)
ریتم داستان کنده اما شما رو تا پایان با خودش همراه می‌کنه. قصه‌ی همه چی تمومی داره که نمی‌تونم بهش نقدی وارد کنم. کتابیه که فکر می‌کنم خیلی خوش شانسیم اگه تو زندگیمون حداقل یه بار بخونیمش اما خب زمان و مکان و شرایط مطالعه‌ش رو... نمی‌دونم!🙃
خلاصه کهههه خوندن قصه‌ای که در بستر زمانی و مکانی هولوکاست جریان داره توی این دوران جزو عجیب‌ترین و متناقض‌ترین تجربیاتیه که میشه داشت!😂 یکم می‌ترسیدم که وقتی تموم شد به فکر فرو برم که نکنه واقعا همه اینا تقصیر هیتلره! ولی خب نه... هنوزم همچین فکری نمی‌کنم.
_راستی! وقایع داستان در حدی تلخ نیستن که اذیتتون کنن. برای من که این شکلی نبود. طوری هم نیست که بگم خیلی سانسور شده از اتفاقات وحشتناک جنگ گفته بود. کاملا متعادل بود و تونستم همه جوره باورش کنم.
_نمی‌دونم زبان اصلی کتاب چیه... اما از این مدل روایت که جمله اصلی آلمانی و ترجمه‌ش هر دو در متن هستن خیلی خوشم اومد. اگه کار مترجم فارسیه، خوشم اومد مترجم!:) ممنون. اگر هم کار نویسنده‌ست که خب بازم ممنون.🙂😁
        

53

          من از جنیفر ای نیلسن، یک شب فاصله و واژه‌ها در آتش رو هم خوندم. این کتاب هم در همون راستاست و مفهومش مشابه (آزادی، ایستادگی، عدالت‌خواهی)؛ اما فضای داستان متفاوت‌تره‌. اون دوتای دیگه روایتی از یک اتفاق واقعی تاریخی هستن، ولی این قصه در یک کشور خیالی و یک زمان نامعلوم رخ میده و متفاوت و جذابه. شخصیت‌پردازی خوبی داره. ریتم داستان اصلا کند نیست و من خودم دو روزه تمومش کردم. روایتش خیلی زیباست و راحت میشه با کاراکترها و داستان ارتباط گرفت.
خلاصه که همه جوره دوستش داشتم، اون نصف ستاره‌ای هم که ندادم صرفا واسه این بود که یه وقتا وسط داستان انگار نویسنده می‌خواست خلا پر کنه. مثلا یهو نیاز به استفاده از توپ جنگی شد و آنی هم بلد بود ازش استفاده کنه و تو پرانتز هم گفته بود از بابام یاد گرفتم:))))))  ولی واقعا همین یکی😭 حتما حتما بخونیدش. تجربه لذت بخشیه و قصه خیلی خوشگلی هم داره. از اون کتاباست که وقتی تموم میشه یه حس خیلی خیلی خوب از خودش به جا می‌ذاره و می‌گین آخیشششش! :)
_من ویول رو خیلییی دوست داشتم، وایبش برام شبیه لوکاس واژه‌های در آتش بود.
_زمان و مکان داستان برام شبیه افسانه ایکاباگ بود.
        

26

        یادمه بعد از اینکه دو کتاب اول رو خوندم، یکی از اولین نکات مثبتی که از ساختار قصه‌ها تو ذهنم بود پایان‌های جذاب و نفس‌گیرشون بود. قصه یهو می‌چرخید و همه چی برعکس اون‌چیزی که انتظار داشتی می‌شد: کوییرل بد از آب درمیومد، تام ریدل که فکر می‌کردیم یه دانش آموز ارشد مسئولیت‌پذیر و نمونه بود هم معلوم شد شخص لرد ولدمورت تشریف داره😂
توی زندانی آزکابان، کاراکتری که در تمام داستان بد می‌دونستیم یهو بی‌گناه و مهربون شد و تبدیل شد به کسی که خیلیامون خیلی دوستش داریم. موشی که سه سال حیوون می‌دونستیم آدم که هیچی، پیتر پتی گرو از آب دراومد!
آخر جام آتش، مودی، نامودی از آب دراومد😐
آخر محفل ققنوس، خب این یکی... بذارید سکوت کنم!
آخر شاهزاده دورگه هم سکوت براش جایزتره👌
و حالا، می‌رسیم به کتابی که خودش نقش پایان مجموعه رو داره... چه شود!
تا جایی که می‌دونم در نسخه اصلی یادگاران مرگ یک جلد کامله. (درست میگم؟) اما خب من که دارم روی ترجمه ویدا اسلامیه یادداشت می‌نویسم، بخش دوم یادگاران مرگ سرای تندیس از فصل "آهوی نقره‌ای" شروع میشه. جایی که یهو به وضعیت تیره و تار قصه یه نور درست و حسابی می‌تابه! هم این حقیقت که اون آهو رو قطعا یه کسی فرستاده که طرف هریه، هم اینکه شمشیر رو پیدا می‌کنیم و هم بازگشت رون!:)
"یه جان پیچ کم شد، رفیق!"
بله! یه جان پیچ بالاخره کم میشه و دیگه لازم نیست وضعیت مزخرف آویزون کردنش به گردن رو تحمل کنیم.
و بعد از اون هم ماجرای یادگارها... به نظرم یکی از نقاط قوت این مجموعه اینه که ما کاراکتر اصلی رو کاملا درک می‌کنیم. همیشه با اون میریم جلو، با اون کشف می‌کنیم، همزمان باهاش شک می‌کنیم، می‌ترسیم، انگار که ما رازدار هری هستیم. حتی وقتی صمیمی‌ترین دوستاش چیزی از موضوعی نمی‌دونن ما می‌دونیم. نه جلوتر ازش میریم نه عقب‌تر و این یعنی وقتی هری لذت کشف کردن رازهای مختلف مربوط به یادگاران مرگ رو تجربه می‌کنه ما هم در همون وضعیم! یادمه که بار اول که این کتابو می‌خوندم قبل از خوندن هر جمله مثلا می‌گفتم: عه! نکنه پاورل جد هری بوده؟ یا نکنه شنل هری یکی از یادگارانه؟ یا اوااااا نکنه اون انگشتره همون سنگه بودددد؟ و هری هم در کمتر از یک ثانیه بعد به همین نتیجه می‌رسید. این وضعیت = لذت مطلق (توی فیلم آدم نصف اینا رو نمی‌فهمید اصلا، چه برسه به اینکه زودتر بخواد کشفشون کنه😬🙄)
قصه جلو میره، به طرز چشم گیری پیشرفت می‌کنه و می‌رسیم به مرحله‌ی آخر... جنگ هاگوارتز.
جنگ، یه جنگ واقعی.
اینجا سه نفر از عزیزان هری از دست میرن (که یکیش فرده) و یه فرد دیگه که خب... حداقل اولش احساسات دوگانه‌ای بهش داریم: اسنیپ.
نحوه مرگش که غم‌انگیزه، خیلی زیاد.
و برای هری چیزی به جا می‌ذاره: خاطره.
وقتی هری به قلعه برمی‌گرده تا خاطرات رو در قدح اندیشه ببینه، با دو تا جسد دیگه روبرو میشه... "گویی زیر سقف سحرآمیز و تاریک سرسرا به خواب رفته بودند." لوپین و تانکس. زوجی که به نظرم قشنگ‌ترین زوج کل هری پاتر بودن:) و واقعا مرگشون غم داشت. "ای کاش می‌توانست قلبش را از هم بدرد، اندرونش را، هر آنچه را که در درونش جیغ می‌کشید..."
و حالا نوبت "حکایت شاهزاده"ست. هری با تصور اینکه اسنیپ هر چی هم که براش گذاشته باشه از وضعیت خودش بدتر نیست وارد خاطرات میشه و من هم همین فکرو می‌کردم... اما اشتباهه:)
"و سرانجام، حقیقت رخ نمود." بله، حقیقت بالاخره واضح میشه، بالاخره همه چیز رو "کامل" می‌فهمیم و این حقیقت خیلی چیزها رو توضیح می‌ده. "چه استادانه و چه ظریف بود که جان‌های دیگری تباه نمی‌شدند و این مسئولیت پر مخاطره به گردن پسری می‌افتاد که از پیش، انگشت‌نمای این جنایت بود و مرگش فاجعه‌ای به شمار نمی‌رفت و ضربه‌ی دیگری بر علیه ولدمورت بود." واقعا چه استادانه و چه ظریف آخرین گره قصه باز میشه. و ما انگار، همراه با هری به سمت جنگل میریم، انگار ما هم قدم قدم به سوی مرگ میریم. 
"من در آخر باز می‌شوم."، "لبخند لی‌لی از همه جانانه‌تر بود."
و "پسری که زنده موند." به استقبال مرگ میره. (شما هم به اینجاش که رسید به حجم صفحه‌هایی که هنوز نخونده بودید نگاه کردید و یه نفس کشیدید که آخیش! پس زنده می‌مونه...؟😂) (البته من که اول فیلمو دیده بودم چرا همچین خاطره‌ای دارم؟🤨)
و دامبلدور! خوشبختانه دامبلدور! حالا بالاخره سوالات بی‌شمارمون رو جواب میده و آرامش دونستن، وجودمون رو فرا می‌گیره... حرفی درباره‌ی این بخش ندارم، دامبلدور همه چیزو گفته... یکی از بی‌نقص‌ و بهترین بخش‌های کل مجموعه‌ست، جایی که بعد از جلسات دامبلدور و هری در شاهزاده دورگه، رولینگ دوباره بهمون یاداوری می‌کنه که قصه‌ش به هیچ وجه بی‌اساس نیست! (و منو ذوق‌مرگ می‌کنه😁)
همونطور که عشق خانواده مالفوی به همدیگه خودشونو نجات داد، هری رو هم نجات میده. به لطف نارسیسا، می‌تونیم که پایان باشکوهی رو رقم بزنیم، و فلاکت تام ریدل رو وقت شنیدن پاکیِ اسنیپ و نقشه‌های دامبلدور درباره ابرچوبدستی ببینیم... و باشکوه‌ترین پایان رو با هم می‌بینیم:) یادمه توی "بازگشت به هاگوارتز" کارگردان یادگاران مرگ می‌گفت که پایانی که در کتاب‌ها داریم زیادی باشکوهه، من یه چیز عمیق می‌خواستم، می‌پذیرم که در فیلم در هم‌تنیدگی این "زوج جادوگر" به خوبی نشون داده شده، اما حداقل من لازم داشتممممم که ببینم ریدل چطوری حقایق رو از زبون پسری که فکر می‌کرد "اتفاقی" زنده مونده می‌شنوه، می‌ترسه، جسدش روی زمین می‌مونه (پودر نمیشه😶😂) و همه می‌بینن که هری کارش رو تموم می‌کنه... (موقع دیدن پایان ولدمورت در فیلم همش می‌ترسیدم یه وزیری چیزی از راه برسه به هری بگه چه مدرکی داری که ولدمورت مرده؟:/)
آرامشی که بعد از برگشتن هری در کلمه‌ها موج میزنه فوق العاده‌ست، یه جور گیجی دَرِش وجود داره که انگار نمی‌تونیم تموم شدن همه چیز رو درست حسابی باور کنیم😄
در کمال خوشحالی چوبدستی وفادار هری بهش برمی‌گرده، و با این مجموعه‌ی به یادموندنیِ به معنایِ واقعیِ کلمه، "جادویی"، خداحافظی می‌کنیم...
هر چی باشه "دردسری که هری کشیده برای تا آخر عمرش بسه!"

هری پاتر به من یاد داد که فداکاری و عشق چیزای پیش پا افتاده‌ای نیستن، قدرت دارن، مهمن، خیلی بیشتر از شرارت شرورترین‌ها.
یادم داد جدا از نسبی بودن مسائل، جدا از اینکه نمی‌تونیم هیچ کس رو درست قضاوت کنیم، جدا از اینکه هیچ‌ تعریف دقیقی از "خوبی" وجود نداره، اما "خوب بودن" یه حقیقته. وجود داره. واقعیه. میشه که منفورترین معلمِ دوست‌داشتنی‌ترین مدرسه‌یِ دنیا باشی، اما خوب باشی. درست باشی. مغرور و بدبین و بداخلاق باشی اما درست باشی. کاپیتان تیم کوییدیچ رو سر بازی فینال مجازات کنی که نتونه در مسابقه حضور داشته باشه اما ۲۰ سال بعد همون پسر، اسمت رو روی پسرش بذاره. پسری که تنها فرزند هریه که چشمای لی‌لی رو به ارث برده:) (گریه)
یادم داد چجوری میشه دیگرانو درک کرد، چجوری میشه حتی وقتی مطمئن نیستی انسان خوبی باشی، چجوری میشه  دومین جادوگر شرور دنیا دوست دوران نوجوونیت باشه اما بازم وقتی می‌میری مردم دوستت داشته باشن و مطمئن باشن که آدم خوبی بودی، درست بودی. (منظورم از مردم یه آدمای جججاالللللببببیییی مثل موریل یا ریتا اسکیتر نیست.)
یادم داد دوستی چیه، خانواده چیه. یادم داد "قهرمان" یعنی چی، خیر و شر یعنی چی.
فهمیدم که سطحی بودن چیه، قلدر بودن چیه. فهمیدم چجوری میشه که این همه آدم تو مهم‌ترین دوران زندگیشون راه اشتباهو میرن، اینکه ترس چه بلایی سر آدم میاره و اینکه پشیمونی با ارزشه. خیلی زیاد.
فراتر از تمام کلیشه‌ها یادم داد هیچ کس سیاه یا سفید نیست، نه دامبلدور خداست نه ولدمورت (خودِ) شیطان.
بهم یاد داد بخشش یعنی چی، "جادو" یعنی چی.
و همچنان موندم که چطور رولینگ یه نفره این دنیای بزرگ رو خلق کرد، و این همه قصه رو، و این جادوی بزرگ رو.
چجوری این همه چیز به این همه آدم یاد داد؟...
(اینم یادم داد که چجوری میشه بعضی آدما(ی عجیب)، فن قصه‌هاش باشن اما اصلا چیزی ازش یاد نگرفته باشن!)

- راستی یادم رفت از عشق اسنیپ به ‌لی‌لی بنویسم که عجب معجزه‌ایه... شاید اگه این عشق نبود هری هیچ‌وقت اصلا ۱۷ سالگیشو نمی‌دید! عشقی که درسته سرانجامی نداشت، اما اسنیپ فقط برای محافظت از معنای مرگ لی‌لی، برای اینکه الکی لی‌لی رو از دست نداده باشه اون فداکاری‌های عظیم رو کرد و در نهایت هم به خاطرش مرد...


- مرداد ۱۴۰۴، بازخوانی
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

1

این جلد، ی
        این جلد، یادگاران مرگ ۱، دقیقا همون فضای تیره و تار و مبهم رو داره که در فیلمش می‌بینیم. اینکه چطور رولینگ یهو ماجرا رو از اون شیرینی هاگوارتز اینقدر تلخ می‌کنه هم خودش نکته‌ایه! من که هر بار که می‌خونمش احساس غرق شدگی دارم. انگار که منم مثل هری هیچی نمی‌دونم، توی تاریکی گیر افتادم، توی یه روزمرگی ثابت ترسناک و انزوایی که با وجود حضور دو تا دوست کنارم انگار تنهای تنهام.
خلاصه که انگار بین هری، رون و هرماینی کیلومتر‌ها فاصله است! چالش‌ها به طرز نفس‌گیری جدین، دیگه نمی‌تونیم مطمئن باشیم که خب هر کسی هم که بمیره قرار نیست بلایی سر این سه نفر بیاد!😄
و حالا این وسط چی میشه؟ رون میره!
در این جلد هرماینی به شدت رو مخمه، همش در حال گریه زاریهههه😂 قوی باش دختر!😬
دنیای رولینگ همیشه تا حد زیادی از اون تلخی، ثبات و سردرگمی (و مزخرفیِ) واقعیت به دور بوده اما در این جلد انگار مرگ و واقعیت دوتایی دستشون رو گذاشتن رو گلومون و فشار میدن!
و می‌رسیم به اصلی ترین ویژگی این جلد... رولینگ در شاهزاده دورگه بهمون ثابت کرد که اهل کاراکتر سیاه ساختن نیست، حالا اینجا ثابت می‌کنه اهل کاراکتر سفید ساختن هم نیست!😂🙄 به خاطر همراه شدن با قصه‌ی کریچر، از رگولوس می‌شنویم و این جمله از زبان هرماینی رو داریم: "من توی این مدت بارها گفته‌م که جادوگرها تاوان رفتارشون با جن‌های خونگی رو پی می‌دن. خب، ولدمورت که پس داد... سیریوس هم همین طور." بعد از این جمله‌ست که هری (و خودم راستش) بالاخره می‌پذیره که بله... رفتار سیریوس با کریچر اشتباه بود و تاوانش رو هم پس داد...
(اوا... سیریوس اون مرد پاکی بی اشتباهی که فکر می‌کردیم (امام معصوم!😂) نبود...! یه اشتباه کرده بوده که همچین کم هم نبوده!... البته هنوزم یکی از محبوب‌ترین کاراکترهاست برام و هیچی از ارزشاش کم نمیشه😂... بالاخره اونم کلی دلیل داشت برای نفرتش از کریچر... یکیش هم بلاهایی که از طرف خانواده سرش اومده بود!)
بعدش چی میشه؟ ریموس میاد و میگه که هری! بذار من باهاتون بیام! (و تانکس باردار رو ول کنم! چون پشیمونم!) و بله... (ایشونم یکی از کاراکتر‌های محبوب منه) ریموس هم اشتباه کرد! و دعوای بدجوری هم بین هری و ریموس رخ میده.
از همه مهم‌تررررر: دامبلدوررررر! دامبلدوری که عملا خدا بود تا اینجای قصه، بدون اشتباه، (حالا به جز اسنیپ که خب خیلیم  اشتباه نبود دیگههه گرمسمصمثجچشپص😰، مثلا هنوز هیچی نمی‌دونیم!) حالا رازهای تاریکی از گذشته‌ش یکی یکی فاش می‌شن! راستن یا دروغ؟ اعتماد کنیم یا نکنیم؟ ما هم مثل هری سردرگمیم... و عصبانی از دامبلدور و نبودنش.
شکی که به دلمون میفته از جذذذابیت‌های داستانی این جلده.
 
_ این عکس هم بمونه یادگار از اون ذوقی که سه سال پیش کردم، با خوندنِ "و به شما، که تا آخرین دم کنار هری باقی ماندید." یهو حس کردم توی کتابا و قصه سهیمم!:)


- مرداد ۱۴۰۴، بازخوانی
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

1

        اینقدر که این جلد فوق العاده‌ست، نمی‌دونم چی باید بنویسم!:)
از لحاظ داستانی قطعا جلد مورد علاقه‌ی من، زندانی آزکابانه. اما رولینگ در این جلد سنگ تموم گذاشته برای طرفدارا. به قول یک یادداشت دیگه‌ای که خوندم، سوالی نیست که بدون جواب بمونه. (البته قطعا یادگاران مرگ این جواب دادن‌ها رو کامل می‌کنه.)
بار این "توضیحات" هم به دوش جلسات هری و دامبلدوره، و همینجاست که می‌فهمیم چرا دامبلدور معلم خوبی بود! امکان نداره من در اون بخشی که دامبلدور درباره اهمیت پیش‌گویی به هری توضیح میده حس نکنم در کلاس درس نشستم و یه معلم فوق حرفه‌ای بی‌تاب که مدام با ردای بلندش از این طرف کلاس به اون طرف میره داره مسائل عمیقی رو برام روشن می‌کنه.
رولینگ در این کتاب به اثرش بار فلسفی و عمق بیشتری می‌بخشه. بدون توضیحات این جلد هری پاتر قطعا اثر به شدت سطحی‌تری بود. در شاهزاده دورگه مفاهیم به شدت مهمی مطرح میشن مثل ماهیت پیشگویی، سرنوشت، روح، خیر و شر، بار گناه قتل، فداکاری، نیروی مهرورزی و...
مثلا اون "ایمنی ناشی از فداکاری لیلی" همیشه برای خود من سوال برانگیز و مبهم بود اما در این جلد می‌بینیم که عه! :) رولینگ انقدر ماهره که به بخش‌های عاطفی داستانش هم بار منطقی داده. یعنی قدرت چیزی مثل فداکاری یا مهرورزی یا به قول دامبلدور "عشق" رو ما به طور کاملا منطقی درک خواهیم کرد.
مفهوم بسیااااار جذاب دیگری که مطرح میشه جان پیچ یا هورکراکسه. یکی از جالب‌ترین جملات کتاب برای من این جمله از زبان اسلاگهورن بود: "از هم دریدن روح تخلف از قوانین طبیعته." و "کشتن روح آدمو از هم می‌دره." اینکه چطور علت زشتی عملی مثل قتل رو توضیح میده واقعا شگفت‌انگیزه. اینکه جادوگری برای جاودانه شدن یا"نزدیک شدن به جاودانگی" شخص دیگه‌ای رو از زندگی محروم می‌کنه و با این کار روح پاره پاره شده‌ش رو جایی ذخیره می‌کنه؛ ابداع این مفهوم، حجم عمیییق و پرمعنا بودنش فوق العاده‌ست.
رولینگ اهل سیاه کردن کاراکترها نیست، ما در این کتاب با کودکی ولدمورت روبرو میشیم و بعید می‌دونم کسی باشه که بعد از خوندن قصه ولدمورت و مادرش، به فکر فرو نرفته باشه که شاید اگه تام ریدل اینجوری تنها نمیشد، اصلا ولدمورت نمیشد! پسری که کمبودهای زیادی داره، قدرتی بسیار زیاد در خودش احساس می‌کنه و از مادری که از این قدرت برای زنده موندن حتی به خاطر پسرش استفاده نکرد بیزاره. حالا اون مادر چرا زنده نموند؟... اگه تعصب ماروولو اون بلاها رو به سرش نمیاورد شاید هیچ‌وقت کار به اونجا نمی‌کشید... اصلا شاید اگه اسم میانی تام، ماروولو نبود هیچ وقت نمی‌فهمید وارث اسلیترینه و خیلی اتفاقات نمیفتادن...
یا حتی دریکو، پسری که (بیاید صادق باشیم😂) قلدر و منفوره و به طور کلی طراحی شده تا زیاد ازش خوشمون نیاد😂 حالا چی میشه؟ دریکو رو داریم که گریه می‌کنه و در حال درددل با میترله. دریکویی که تقاص اشتباه پدرشه... تقاص رو پس نمیده، دریکو خود تقاصه! خود انتقامی که لرد سیاه داره از لوسیوس می‌گیره! و به قول رولینگ، تنها چیزی که این خانواده رو نجات میده عشقیه که به هم دارن:) پس بله، خانواده مالفوی هم سیاه نیستن.
و در نهایت اسنیپ برای ما سیاه و سیاه‌تر میشه... یعنی ایشونم سفید خواهد شد؟😁😁😁
ما وقتی که عادت کردیم به شنیدن پاسخ‌هامون از زبان دامبلدور، ناگهان از دستش میدیم...
و جالبه که در پایان این کتاب و آغاز یادگاران مرگ تمام سردرگمی هری، اینکه هیچی نمیدونه، نمیدونه که باید چیکار کنه و کجا شروع کنه و چقدر مسیر پیش روش سیاه و تاریکه رو ما با تمام وجود حس می‌کنیم، همون احساس تهی بودن، ندونستن! اینم از سری جادوهای قلم رولینگ عزیزه!
این کتاب آغاز روبرو شدن ما با اینه که: هری کارکتر در هری پاتر دنیایی داره و رولینگ تا حد خوبی اون دنیا‌ها رو به ما نشون میده... و این از جذاب‌ترین بخش‌ها این مجموعه‌ست. دنیای جادوی هری پاتر متعلق به همه‌ی ماست، چون بزرگه و همه رو در خودش جا میده‌. دقیق و قابل تصوره و پر از آدمای مختلف... این حس تعلقه که این طور محبوبش کرده...


- مرداد ۱۴۰۴، بازخوانی
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

1

          چیزایی که دوست داشتم درباره‌ش بگم رو در یادداشت جلد ۲ گفتم، ولی یه سری نکات "کمتر جدی" دیگه هست که خوبه اینجا گفته بشه.
۱. شاهزاده دورگه طنز لطیف و نمکی‌ای داره:) کسایی که خونده باشن می‌دونن که بارررهاااا آدم رو به خنده می‌ندازه که در جلدهای دیگه این اتفاق خیلی کمتره.
۲. شروع متفاوت و جالب: فصل "آن وزیر دیگر"، این بار هیچ ربطی به هری یا هاگوارتز یا حتی ولدمورت نداره! انگار رولینگ دوربین رو چرخونده یه طرف دیگه و از ماجرای جدیدی برامون میگه که خیلی هم بامزه و جالبه. تا حالا فکر کرده بودین چطوری وزارت سحر و جادو با دولت ماگل‌ها ارتباط داره؟ خب بفرمایید! فصل ۱ درباره همینه. اتفاقا به جالب‌ترین شکل ممکن بیان شده، از دید نخست وزیر انگلستان. قلم رولینگ اینجا دوست داشتنی بودنش رو بهمون یادآوری می‌کنه و با روایت بی‌نظیرش از ملاقات‌های سالانه‌ی فاج و نخست وزیر و در نهایت ملاقاتی که به زمان حال مربوط میشه، حسابی جذبتون خواهد کرد.

- مرداد ۱۴۰۴، بازخوانی
        

1

        جلد مورد‌علاقه‌م!
حالا چرا؟
۱. اولین کتاب غیرکودکانه: دو کتاب اول یکم وایب کودکانه دارن اما از زندانی آزکابان وارد دوره نوجوانی هری میشیم و سطح کتاب از لحاظ محتوایی، جدیت و گره‌های داستانی یه پله میاد بالاتر.
۲. شروع جذاب: آغاز این کتاب با درگیری هری و عمه مارجه که بامزه و متفاوته:)
۳. ورود دیوانه‌سازها به قصه: این عزیزان (مزخرفان!😂) قطعاً نمادین‌ترین موجودات در مجموعه‌ی هری پاترن. خود رولینگ هم گفته ایده‌ی دیوانه‌سازها رو از دوران افسردگیش گرفته. موجودات پلیدی که شادی رو از وجود آدم می‌مکن و حریصن که روح انسان رو هم از وجودش بیرون بکشن. با افزایش افسردگی و ناامیدی آدم‌ها هم زاد و ولد می‌کنن و زیاد میشن! حالا نقطه‌ی مقابلشون چیه؟ سپرمدافع یا پاترونوس. یه موجود جادویی که از خاطرات قوی و شادی‌بخش به وجود میان و دیوانه‌سازها رو فراری میده. یکی از جذاب‌ترین جادوهایی که در کل مجموعه داریم همین پاترونوسه. اینکه برای هر کس یه حیوون مشخص وجود داره هم به جذابیتش برای مخاطب‌ها به شدت اضافه کرده. (هم نمادسازی می‌کنه و هم باعث میشه آدم دوست داشته باشه که فکر کنه یعنی مال من چیه...؟(مال شما چیه؟😊))
۴. کوییدیج‌های جذابش: من بعضاً این کتاب رو فقط ورق می‌زنم تا دوباره گزارش‌های کوییدیجش رو بخونم! حساسیتی که اولیور وود به بازی میده و نگرانیش، چالش‌های جدی در بازی مثل ورود دیوانه‌سازها، آذرخشششش، گزارش جذذذاب و بااانمک لی جردن و اولین جام گریفیندور که در کتاب‌ها می‌بینیم، همشون کوییدیج‌های این کتاب رو خاص کردن.
۵. پایان به شدتتتت جذذذذابببببب: همیشه عاشق پایان‌های غافلگیر کننده‌م. یادمه اولین بار که فیلمش رو دیدم (اول فیلم رو دیدم بعد کتاب رو خوندم) از شدت هیجان نمی‌تونستم بشینم😂 ما در طول ۴۰۰ صفحه به سیریوس فحش دادیم! حالا قصه کاملا می‌چرخه و وقتی فکر می‌کنیم به پایان رسیدیم در واقع نرسیدیم!😂 یه ماجراجویی دیگه فقط برای رقم زدن پایان شروع میشه.
۶. موقعیت کلبه‌ی شیون آوارگان: به نظرم این موقعیت یکی از بهتریننننن موقعیت‌های کل مجموعه‌ست. من خودم به شدت ریموس و سیریوس رو دوست دارم و می‌دونم که خیلی از پاترهدها هم اینطورن. اولین حضور سیریوس که اتفاقا کنار ریموسه، پیچیدگی بسیار بالای موقعیت، روایتی که به شدت ماهرانه توسط ریموس بازگو میشه و جذابیتش(این یه حقیقته که علاوه بر هری، همه‌ی ما مشتاق شنیدن قصه‌های پدر و مادرشیم!) و البته حضور ناگهانی اسنیپ، باعث بی‌نظیییر بودن این موقعیت شده. اینکه اتفاقات چقدر هیجان انگیزه و چند تا حقیقت عجیییب رو رولینگ جان در این بخش می‌کوبه تو سرمون که به کنار! در فیلم‌ها هم که وااااای. سه تا بازیگر فوق العاده تو این سکانس جولانننن میدن. آدم میخ کوب میشه🥲
۷. زمان برگردان: یکی از جذاب‌ترین و پیچیده‌ترین وسایل جادویی. رولینگ پیچیدگی زمان رو به ظرافت تماااام به تصویر کشیده. آدم می‌مونه که چطوری میشه اینقدر بی‌نقص و شگفت‌انگیز و دقیق از یه دنیای کاملا خیالی نوشت و اینقدر اصولی براش قانون گذاشت؟😭
۸. ورود سیریوس: هری برای اولین بار در کل مجموعه شخصی رو پیدا می‌کنه که براش حکم خانواده رو داره و این یه تحول بزرگه. رابطه هری و سیریوس بسیار متفاوت و خاص و خانواده طوره.
در نهایت باید بگم به نظرم این حجم از جذابیت دنیای هری پاتر، مدیون ظرافت و دقت روایت رولینگه و اینکه تونسته اینقدر برامون باور پذیرش کنه، و همچنین شخصیت‌پردازی بی‌نظیرش‌. هر شخصیت قصه‌ی خودشو داره و متمایز و به شدت باور پذیره. (در مورد این توی یادداشت شاهزاده دورگه ۲ باید بنویسم!) مرسی رولینگ!


- مرداد ۱۴۰۴، بازخوانی
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

1

          وقتی این یادداشت رو می‌نویسم، دومین باریه که خوندمش.
حس جدیدی که این بار بهش دارم درک احساس عصبانیت آداست:) عصبانیتی که مهار نمیشه، مثل یه حیوون وحشی که از قفس آزاد شده. انگار که فقط با جیغ و دست و پا زدن بشه خالیش کرد. اینکه چرا یه دختر ۱۱ ساله به اینجا رسیده، اونم عملا به دست مادرش، خیلی خیلی... بدجوره!
ریتمش نه خیلی کنده ته خیلی تند، مناسبه. شاید انتظار داریم تا آخر حال روحی آدا یکم رو به بهبودی بره و سوزان رو بپذیره اما خب توی جلد اول که این اتفاق نمیفته. فقط کمی پیشرفت داریم.
اینکه چطور یه مادر می‌تونه انقدر بچه‌هاش رو آزار بده رو نمی‌تونم بفهمم. همش منتظر بودم معلوم بشه مام مادر واقعیشون نیست! این قسمت داستان واقعا برام اغراق‌آمیز به نظر میاد. که از بچه‌هات متنفر بمونی، و دخترت رو اونطوری آزار بدی و هیچ وقت هیچ محبتی بهش ندی. به نظرم شرایط مام طوری نبود که این رو توجیه کنه پس نتونستم بپذیرمش و ستاره کم کردم!
توصیفات احساسات گنگه. می‌تونست روان‌تر باشه.
شخصیت پردازی خیلی عالی انجام شده، علاقه‌ی بُلد، احساس بلد، اخلاق بلد کاراکتر همش ذکر شده و می‌تونیم به عنوان انسان‌های واقعی بپذیریمشون. (به جز مام!)
نمادسازی داره که اتفاق خوبیه. نمیشه این کتاب رو بدون اسب به یاد آورد!
توصیفاتی که از باتر میشه خیلی دلنشینن.
در کل قصه‌ی خوبی داره و ارزش خوندن داره. حتی ارزش بیشتر از یکی دوبار خوندن رو هم داره، چون کاملا باهاش همراه خواهید شد.


- مرداد ۱۴۰۴، بازخوانی
        

1