معرفی کتاب هری پاتر و یادگاران مرگ اثر جی. کی. رولینگ مترجم ویدا اسلامیه

هری پاتر و یادگاران مرگ

هری پاتر و یادگاران مرگ

جی. کی. رولینگ و 1 نفر دیگر
4.7
154 نفر |
22 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

4

خوانده‌ام

417

خواهم خواند

39

شابک
9789648944402
تعداد صفحات
432
تاریخ انتشار
1399/7/19

توضیحات

        
نیمه شب، وقتی نوبت نگهبانی هرمیون شد برف می بارید. خواب های هری در هم برهم و آزارنده بود: یکسره نجینی به خوابش می آمد و می رفت، ابتدا از درون انگشتری غول پیکر و ترک خورده، سپس از داخل تاج گل کریسمس. بارها وحشت زده از خواب پرید، با این اطمینان که کسی از فاصله ای دور، او را صدا زده، و با این تصور که صدای وزش باد در گرداگرد چادر، صدای گام های کسی است.
سرانجام در تاریکی از جایش بلند شد و به سراغ هرمیون رفت که جلوی در چادر کز کرده بود و در نور چوبدستی اش کتاب تاریخ جادوگری را می خواند. هنوز برف سنگینی می بارید و هرمیون از پیشنهاد هری استقبال کرد که گفت زودتر بارشان را ببندند و به سفرشان ادامه بدهند.
همان طور که می لرزید و از روی لباس خوابش بلوزی پشمی می پوشید با هری موافقت کرد و گفت:
ـ می ریم جایی که محفوظ تر باشه. یکسره فکر می کردم صدای کسانی رو می شنوم که بیرون چادر در حرکتند. حتی یکی دوبار به نظرم رسید که یکی رو می بینم.
هری که داشت ژاکتی به تن می کرد لحظه ای درنگ کرد و نگاهی به دشمن یاب خاموش و بی حرکت روی میز انداخت. هرمیون با چهره ای دلواپس گفت:
ـ مطمئنم که به نظرم رسیده. مال بارش برف توی تاریکیه، باعث خطای دید می شه... ولی چه طوره برای اطمینان هم که شده، زیر شنل نامریی خود مونو غیب و ظاهر کنیم؟
نیم ساعت بعد، چادر را بسته بندی کرده بودند، هری جان پیچ را به گردن داشت و هرمیون کیف منجوق دوزی اش را محکم در دست گرفته بود که خود را غیب کردند. همان انقباض همیشگی وجودشان را فرا گرفت، پاهای هری از زمین برف پوش جدا شد و محکم به زمینی خورد که انگار یخ زده و پوشیده از برگ بود. 

      

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

لیست‌های مرتبط به هری پاتر و یادگاران مرگ

نمایش همه

پست‌های مرتبط به هری پاتر و یادگاران مرگ

یادداشت‌ها

        همیشه می‌دانستم یک روزی تمام می‌شود. بالاخره هر چیزی که یک روز شروع می‌شود یک روز هم قرار است تمام‌ شود. اما وقتی کتاب را بستم نمی‌دانستم باید چه بگویم یا چه کار کنم. فقط خیلی زود به دوستم پیام دادم هری پاتر تمام شد. او هم گفت کدام جلدش؟ وقتی گفتم آخرین جلدش او هم ایموجی لبخند تلخی برایم فرستاد. اولین روزی که هری پاتر و سنگ جادو را به دست گرفتم هیچ وقت نمی خواستم تا جلد آخرش بخوانم. اولین جلد برای تکلیف کتابخوانی مدرسه بود. دومین جلد را وقتی از دوستم قرض گرفتم کمی کنجکاو شده‌بودم خب بعدش چه می‌شود. جلد سوم را با کنجکاوی چند برابر گرفتم و برای جلد چهارم بالاخره ذوق داشتم. نفهمیدم کی جلد چهارم تمام شد که دوستم دو جلد اول محفل ققنوس را روی میزم گذاشت و کلی خوشحال شدم. شاهزاده دورگه را خیلی فراتر از تصورم زود تمام کردم و بالاخره رسیدم به یادگاران مرگ. اگر می‌دانستم بعد از تمام شدنش انقدر زود دلم برایش تنگ می‌شود بر کنجکاوی‌ام غلبه می‌کردم. ولی یادگاران مرگ هم با اینکه در دوره امتحانات بود زود تمام شد. وقتی هری با ابرچوبدستی، چوبدستی خودش را تعمیر کرد لبخند زدم و پس از پشت سر گذاشتن فصل 《باز هم جنگل》‌به تیتر نوزده سال بعد رسیدم. بله نوزده سال بود زخم هری درد نگرفته بود؛ همه چیز بعد از بسیاری از ماجراجویی‌های هری و رون و هرمیون و شکست کسی که نباید اسمش را برد، عالی بود. و هنگامی که کتاب را بستم این قسمت هنوز در یادم بود:

هری گفت: فقط همینو بهم بگین پروفسور، همه چیز واقعا داره اتفاق میفته؟ یا فقط تصورات منه؟
دامبلدور گفت: معلومه که تصور توئه هری. ولی در این صورت کی می‌تونه بگه که واقعی نیست؟
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

14

          بسم الله

تا آنجا که فهمیدم جلد سیزدهم ربطی به جریانات هری‌پاتر ندارد و در زمان پدر شدن او می‌گذرد. پس همین‌جا باید از سری هری‌پاتر و زیباییش، اعجاب انگیز بودنش، داستان‌گو بودنش، شخصیت پردازی دقیقش، غیرقابل پیش بینی بودن، سرحال بودن داستان تا انتها و همه فاکتورهای یک رمان جذاب و میخ‌کوب کننده‌ بودنش (و نه صرفاً یک فانتزی کامل) صحبت کنیم.

مثل همه چیزهایی که به آن عادت می‌کنیم و یا خاصیت اعتیادآور بهمان می‌دهد، این مجموعه را هم گاهی آنقدر دوستش داری که نمی‌توانی رهایش کنی و گاهی آنقدر مشغولت می‌کند که می‌خواهی زودتر تمام شود و به کارهایت برسی...

آخر داستان مانند همه داستان‌های روایت‌کننده تقابل خیر و شر با پیروزی نور و خیر تمام می‌شود اما مهم آن است که نویسنده چگونه تو را به سرانجام می‌رساند. کتاب‌ آنقدر درگیرت می‌کند که علیرغم دانستن پایانش هر لحظه اتفاقات به درونت چنگ می‌کشد و متلاطمت می‌کند تا تمامش کنی...
هری‌پاتر اتفاق ویژه‌ای است که تا تجربه‌اش نکنید به هیچ وجه نمی‌توانید درباره‌اش صحبت کنید حتی اگر فیلمش را دیده باشید...

اگر ذهنیت تان این است که این سبک و این نوع کتاب سخیف است و شأن شما نیست که چنین خزعبلاتی بخوانید باید عرض کنم سخت در اشتباهید، چرا که آدمی با چنین دیدگاهی (در گذشته) در حال نوشتن این متن است و امروز کاملاً از دیدگاه خود پشیمان است.

هری‌پاتر بخش خاصی در ذهنم باز کرده است که بی‌شک نمی‌بندمش... آن‌هم فانتزی خوانی است.

اما داستان یادگاران مرگ مربوط به سه شیء جادویی قدرتمند است که توسط مرگ ساخته شده‌اند. یکی از آن‌ها چوبدست قدرت یا اَبَر چوبدستی است و به مالک اصلی چوبدست، توانایی شکست دادن تمام چوبدستی‌های دیگر را می‌دهد. دومی سنگ رستاخیز یا سنگ مرگ است، این سنگ تنها چیزی است که روح عزیزان درگذشته هر فرد را بازیابی می‌کند. و یادگار سوم شنل نامرئی‌کننده است. هر کسی که این شنل را داشته‌ باشد می‌تواند از دید افراد پنهان بماند و نامرئی بشود.
هری احساس می‌کند که راه‌حل شکست لردسیاه در دست داشتن این سه یادگار است اما...

آخرین جمله هم اینکه خانم نویسنده تا آخر دست از سرمان برنمی‌دارد و مدام با گره‌های عجیب در داستان، ما را به دنبال خود می‌کشد به علاوه با حل بعضی گره‌های قدیمی نیز جلد پایانی را بیش از جلدهای دیگر غرق در هیجان کرده است.
        

2

          خب خب خب... 
هر آغازی یه پایانی داره، و اینجا نقطه آخر من و پاتره! از ۱۴ سال پیش یه همچین روزایی دستمو به دست رولینگ دادم و باهاش پا به این ماجرا گذاشتم،چهارتا کتاب و اول چندین بار خوندم، یه سری هاشو زبان اصلی خوندم، ده‌ها، شاید چند صد ساعت، چندباره و چندباره فیلم هاشو دیدم و ذره‌ای تکراری و خسته کننده نشده برام.
احساس جدایی از یک دوست رو دارم، یک رفیق قدیمی، یک هم صحبت و هم زبون، و در عین غم‌گینی، شیرین و‌خوشایند...
می‌تونم ردپای رولینگ و آدمای داستانش رو تو شخصیتم ببینم، و اون نقاط، ابعاد دوست داشتنی وجود منن...
حتما دوباره و دوباره بهت برمیگردم، شاید یه روزی با بچه‌ام دوتایی پا به هاگوارتز گذاشتیم، از راهرو ها و راه‌پله های مخفی و تالار ها گذشتیم، کلاه گروه‌بندی سرمون گذاشتیم و با ماجراهای پاتر همراه شدیم و قلبمون با شجاعتش شجاع شد، از هرماینی درس هوش و ذکاوت و از رونالد ویزلی وفاداری و از دامبلدور یاد گرفتیم که زنده‌هایی که بدون عشق زندگی می‌کنن، ترحم برانگیز تر از مرده‌هان. 
فهمیدیم که برای قضاوت آدم‌ها باید تا ته قصه صبر کنیم، ارزش عشق و محبت و دوستی رو درک کنیم و ‌بفهمیم بدون دوستی، هممون میتونیم تبدیل به لرد سیاهی ها بشیم....
اره عزیزم، منتظر اون روزی ام که دستت و بذارم تو دست رولینگ، سوار قطارت کنم و بفرستمت هاگوارتز!
        

0

از کل کتاب
        از کل کتاب فقط یک کلمه: ALWAYS
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

1

          تمااام!

همه چیز از یک روز گرم تابستانی شروع شد
زمانی که بالاخره دل را به دریا زدم و تصمیم گرفتم از سرزمین واقعیات فاصله بگیرم و وارد دنیای تخیلات و فانتزی شوم..
بالاخره فهمیدم تا امتحان نکنم، نمی‌فهمم هری پاتر ارزش مطالعه دارد یا خیر؟
الان جوابم را گرفته‌ام🤝
هری پاتر با صدای آقای سلطان زاده فوق العادست..!


حدود پنج ماه از عمرم را در دنیای جادوگری صرف کردم..
با شخصیت ها زندگی کردم و کاملا راضیم :)
برای کسب افتخاراتشان خوشحال و با شکست هاشان غمگین می‌شدم.
شخصیت های زیادی در کتاب وجود داشتند
ولی برای من مهم ترین هاشان تعداد انگشت شماری بیشتر نیستند..

از شخصیت های مثبت کتاب که بگذریم
دو شخصیت منفی(شایدهم در ظاهر منفی)
در این کتاب وجود داشت، که تا صفحات آخر نفهمیدم چرا یک عده از دوستان این شخصیت هارو دوست دارند..😅

*اگر به اسپویل حساس هستید، این 
بخش رو نخونید*

در فصل های آخر این جلد
بخشی از اتفاقات کودکی تا بزرگسالی اسنیپ مرور شد، تمامش را با دقت دنبال کردم!
بخشی از محرومیت، سختی‌ها و از دست دادن عشق برای اسنیپ فقط بخاطر افکار پوسیده، اشتباه و مسیر نادرست خودش بود، نه هیچ چیز دیگر...
اسنیپ وقتی خواسته/ناخواسته با عملش باعث نابودی کامل فرد مورد علاقه‌اش شد، تازه احساس پشیمانی کرد!
 برای جبران در این راه تلاش زیادی کرد، درست است، ولی خب همچنان شخصیت و رفتار جالبی نداشت، حتی با خود شخص دامبلدور! :||

نفر بعدی دراکو مالفوی،
وجدانا
مالفوی در طول این کتاب چه نقش مثبتی داشت؟
حتی تا لحظه‌ی آخر هم هیچ کاری مثبتی نکرد!
فقط چون در جلد آخر در یکی دو بخش مظلوم واقع شده بود، دوستش داشتید؟ :||
من خیلی سعی کردم این دو شخصیت رو دوست داشته باشم، ولی درنهایت نشد، الان بعد از اطلاع کامل از اتفاقات، برای اسنیپ احترام زیادی قائلم،
ولی مالفوی از نظرم همچنان همان پسر‌بچه‌ی لوس و بی فکره 🚶‍♀

دوتا از شخصیت هایی که نقش اصلی نبودند ولی خیلی دوستشون داشتم؛
لونا و نویل بودند
واقعا دوست داشتنی و بامعرفت بودند :)
 لونا با اون لحن شل و کشدارش، نویل با اون حواس پرتی های بامزش🥺

با آخرین فصل کتاب، دلم ضعف رفت..
چقدر قشنگ تموم شد :)))🤍


این کتاب نکات آموزنده ای هم دارد؛ 
۱. تقریبا در تمام جلدها، از وقت گذاری برای روابط می‌گوید.
روابط، حتی روابط دوستانه نیاز به مراقبت دارند، 
باید از کودکی اعتماد و گذشت کردن را بياموزيم!

۲. دامبلدور برای من نماد یک رهبر فوق العاده است!
رهبری که می‌دانست گفتن خیلی مسائل بی‌فایدست و باید فرصت دهد تا خود افراد تجربه کنند و به نتایج درست برسند..
روش تنبیه و تشویق دامبلدور عالی بود.!
و درآخر اینکه، حتی افرادی مثل دامبلدور هم ممکن است گاهی خطا کنند 

۳. حل مشکلات شخصی یک نفر و تصمیم نهایی برای زندگی افراد رو بدون ناراحتی به خودشون بسپرید و درمقابل، حمایتشون کنید!
رون و هرمیون درتمامی لحظات حمایتگر هری بودند، ولی اگر دقت کنید در هیچ بخشی، تصمیمی را بر هری اجبار نمی‌کنند بلکه همیشه،
 زندگی و انتخابات هری در دست خودش است.. (مشورت می‌دهند ولی اجبار خیر)


_در آخر هری پاتر مجموعه کاملا بی عیب و نقصی نیست، ممکنه برای خواننده سوالات بی جوابی به جا بگذارد
برای مثال؛
۱. مگر بچه ها در هاگوارتز آموزش ندیدن که طلسم ها و جادوهارو بدون اینکه بر زبان بیارن اجرا کنن؟
پس چرا مرگ خواران و باقی جادوگر ها در حین مبارزات اصلی، برای اینکه شخص مقابل متوجه نوع اون جادویی که به کار بردن نشه، اینکارو نمی‌کردن؟

۲. مگر ولدمورت نمیدونست ذهنش خونده میشه؟ پس چرا نمیتونست چفت شدگی رو روی خودش اجرا کنه؟ :||
هری میتونست اونوقت ولدمورت نمیتونست؟

سوال‌های زیادی هست، ولی تمامی اینها نمی‌توانند جذابیت این مجموعه‌ را کم کنند♡

خدانگهدار!
هری، رون، هرمیون
لونا و نویل دوست داشتنی!
بدعنق، بامزه و شیرین ترین روحی که دیدم..
خدانگهدارتون باشه!
با اینکه خیلی دوستشون داشتم ولی حجم غم در جلد های آخر شاید اجازه نده دیگه به سراغشون بیام :(♡
        

90

          یادداشت های کتاب رو خوندم و حیفم اومد ننویسم.
کتابی رو که کل مجموعه ش رو تا به حال ۳ بار و جلدهای قبلی رو هر کدوم یک بار بیشتر خوندم. (جلد ۶ ۴ بار،جلد ۵ ۵ بار، جلد ۴ تا ۱، هر کدوم ۶ بار) اولین بار در نوجوانی خوندمشون و باهاشون بزرگ شدم. دوم راهنمایی بودم که چهار جلد اول رو خوندم. هر شب یک جلد. از دوستم امانت میگرفتم و بیشتر از یک شب بهم امانت نمیداد چون مال خودش و برادرش شریکی بود و میگفت اون اجازه نمیده. پس در ۴ شب،۴ جلد رو خوندم و وارد دنیای فوق العاده هری پاتر شدم. چه روزهای خوبی بود اون وقتها که با دوستانم اسم هر معلم رو یه چیزی از اسم معلمهای هاگوارتز می ذاشتیم.
دوم دبیرستان بودم که جلد ۵ اومد و بعد هر سال یک جلد و من که جلد ۱ تا ۴ رو خریده بودم،هربار یک جلد جدید میومد، یه دور دوباره از ۱ میخوندم. 
پیش دانشگاهی بودم که جلد ۷ اومد. نتونستم صبر کنم و متن انگلیسی رو خوندم، البته بعد از اینکه از جلد ۱ تا ۶ رو دوباره خوندم. مامانم میگفت تو باید کنکور هری پاتر بدی اینقدر که جزئیاتش رو حفظ شده بودم. 
تو دوران دانشجویی دوستانمو معتاد هری پاتر کردم. بعد از اون دو یا سه بار دیگه همه جلدها رو خوندم و هفته پیش باز تمومش کردم. هنوز هم نمیتونم خرد خرد بخونم و روزی یک کتاب رو می‌خوندم. چقدر دلم میخواد با بقیه درباره ش حرف بزنم. شاید یکم از ذهنم بیرون بیاد و راحتم بذاره😅 
واقعا زندگی ادمها قبل و بعد از خوندن هری پاتر تغییر میکنه. عجب تخیل و توان بالایی داشته رولینگ برای این پی رنگ قوی و جزئیات فوق العاده.
        

14

          خب، خب ...پایان یک مجموعه ی پر سر و صدا.
هری پاتر هیچ وقت برای من یک مجموعه ی خاص نبودن. سن و سال من به اولین چاپ های این مجموعه و اولین پخش های سینمایی برمیگرده، پس خیلی قبل از تر نوجوان های امروز میشناختمش.
چرا هیچ وقت برام جذاب نبود، نمیدونم.شاید چون کتاب اول که امد چندان چیز خاصی نبود، فیلم اول هم خیلی خاص نبود...
ادامه اش جذابیت های بیشتری داشت...
حالا گذشته از این حرف ها، من نه عاشق هری شدم‌‌، نه دراکو، نه رون و نه هرماینی.
شخصیت های مورد علاقه ام نویل و اسنیپ بودن و هر چی بیشتر جلو رفت ، بیشتر دوستشون داشتم.
دلایلش هم زیاده، بماند...
یه جایی خوندم چرا اسنیپ انقدر با نویل چپ بود...شما میدونید چرا؟!😉
دنیای جادویی هری پاتر خیلی جالبه اما محدوده، محدود به چوب دستی، مدرسه و معجون و ...
خیلی کاربرد ندیدم ازش تو دنیای روزمره زندگی ادم ها..
یکی از بهترین بخش ها برای من بیمارستان بود، خیلی دوستش داشتم چون به زندگی حقیقی ادم ها برمیگرده...
خلاصه این که هری پاتر برای یک بار بس بود...کتابی نیست که بخوام تکرارش کنم.
حرف زیاد دارم برای زدن ولی دیگه خسته ام...از این همه هری و ولدمورت خسته ام.
ولییی این رو بگم، رولینگ در نوشتن مرگ ادم ها افتضاحه...هیچ کدام از صحنه هایی که نوشته بود، نتونست احساسات من رو تحریک کنه....
        

33