فاطمه مناقبی

فاطمه مناقبی

@azar2264
عضویت

اردیبهشت 1404

41 دنبال شده

33 دنبال کننده

                یه جایی بین Sirius و Rigel.
              

یادداشت‌ها

نمایش همه
        ایده‌ش بین کتاب‌هایی که شبیهش هستن خیلی متفاوت و جالب بود، اینکه خواننده تنها کسی باشه که به ذهن یه دختر معلول که نمی‌تونه صحبت کنه و به شدت هم باهوشه، راه پیدا کنه، خودش بدون در نظر گرفتن فراز و نشیب قصه یه روایت زیبا می‌سازه.
من کسی‌ام که حقیقتا زیاد حرف می‌زنم! اگه کسی بخواد شکنجه‌م بده می‌تونه مجبورم کنه حرف نزنم!:) خوندن تجربه‌ی دختری که سال‌هاست دانش کلمه و زبان رو داره اما نمی‌تونه صحبت کنه، حتی بدیهی‌ترین چیزها رو نمی‌تونه بگه خیلیییی برام دردناک بود. اون بخش داستان که ملودی رفت پیش پزشک برای تست هوش و طرف جلوی ملودی به مادرش گفت که این بچه عقب‌مونده‌ی ذهنیه (در حالی که چیزی که باعث شد اون متوجه هوش ملودی نشه کم‌هوشی خودش بود!)، واقعا برام درددددد داشت.
اینکه حتی نزدیک‌ترین آدما که از همه بیشتر می‌فهمنت هم هیچ‌وقت حرف‌های واقعیت رو نمی‌شنون اتفاق خیلی تلخیه.
حالا، ملودی صاحب یه صدا میشه:)
راستش انتظار داشتم وقتی مدی تاکر میاد وسط، ملودی تماااام حرف‌های نزده‌ی این سال‌هاش رو بزنه، از هوشش بگه، خاطراتی رو تعریف کنه که در اون‌ها پدر و مادرش حرفش رو نفهمیدن، اما این اتفاق نیفتاد که برام عجیب بود.
یه انتظار دیگه هم از کتاب داشتم، انتظار داشتم لااقل یه بچه توی اون مدرسه، دوست ملودی باشه! چرا وقتی کاترین و خانم وی و... هستن، نمیشه یکی از بچه‌ها هم مثل اونا خوب و با درک باشه؟ به نظرم جای این نکته تو قصه خالی بود. حقیقت اینه که دل بچه‌ها نسبت به آدم بزرگا برای پذیرش این جور قضایا خیلی صاف‌تره‌.
حوادث قصه و سیر تکامل ملودی و تغییر ذره ذره‌ی شرایطش خیلی خوب به تصویر کشیده شده.
این کتاب یکی از بهترین‌هاست برای درک همه‌جوره‌ی شرایط آدم‌هایی مثل ملودی، پس به شدت پیشنهادش می‌کنم. به نظرم این کتاب‌ها واقعا لازمن.

_ راستی خیلی عجیبه که تو این کتاب هم کارکتر هم حسی داشت. هم حسی خیلی اختلال کممم یابیه ولی تا حالا سه تا کتاب خوندم که کاراکتراشون هم حسی داشتن😂 هم‌حسی داشتن ملودی به نظرم یکم اضافه بود و انگار نویسنده می‌خواست یه بار رنگی رنگی مثبت به داستان اضافه کنه. علاوه بر اینکه همچنان متعجبم چرا وقتی تونست یه ارتباطی برقرار کنه، هر چند کوچک؛ از علاقه‌ش به موسیقی و استعدادش به مردم نگفت؟ چرا از هم حسی داشتنش نگفت...؟
      

8

        من مطمئنم که رولینگ تهدید شده برای تایید کردن این😬
بزرگترین مشکلم باهاش تغییر دادن قانون دنیای هری پاتره: در باره‌ی زمان برگردون. ما توی زندانی آزکابان می‌بینیم که اتفاقات طوری افتادن که با در نظر گرفتن دخالت هری و هرماینی درست در میان. نه اینکه بعد از به عقب برگشتنشون و دوباره برگشتشون به زمان حال، یهو با یه سری اتفاقات جدید روبرو بشن. اگه اینجوری بود که اصلا جور در نمیومد! مثال اگر بخوام بزنم: هری قبل از اینکه به قضیه‌ی زمان برگردون برسیم، خودش رو می‌بینه که سپر مدافعو ساخته. (و فکر می‌کنه پدرش رو دیده) پس این اتفاق در ساختار زمان وجود داره. اما در فرزند نفرین شده آلبوس و اسکورپیوس به عقب برمی‌گردن و مثلا یه تغییر ریز ایجاد می‌کنن. بعد برمی‌گردن به زمان حال و می‌بینن که عه! مثلا نتیجه اون اتفاق این شده که فلانی هیچ‌وقت به دنیا نیومده:/ خب نمیشه کههههه (حرص) آلبوس و اسکورپیوس همیشه تو اون اتفاق بودن، اصلا این قضیه با منطق دنیای رولینگ جور نیست.
یکی از اصلی‌ترین ویژگی‌های مثبت دنیای هری پاتر اینه که شخصیت‌ها واقعین، رنگ عوض نمی‌کنن که مثلا دریکو در تمام موقعیت‌ها بد بودنشو حفظ کنه و هری همیشه قهرمان باشه. شخصیت‌ها مایعی نیستن که نویسنده تو قالب داستان ریخته باشه و با هر چالش یه شکل جدید به خودشون بگیرن. این برای باورپذیر بودن یه قصه خیلی خیلی مهمه، لااقل از نظر من.
حالا اینجا چی شده؟ شخصیت‌ها مایع شدن و در قالب داستان ریختنشون! یه سوءاستفاده اساسی از محبوبیت غیرقابل پیش‌بینی دریکو بعد از پخش فیلم‌هاست. رولینگ خودشم قبلا گفته دریکو رو برای محبوب بودن خلق نکرده و بیشتر این محبوبیت رو به خاطر اینکه تام فلتون بازیگرش بوده می‌دونه. حالا اینجا کلا پوکوندن طرفو. خب میگیم دریکو عوض شده. قبول. هری چیییی؟ هرماینی چیییی؟ (بذارید اون قضیه تافی خوردن هرماینی رو یه شوخی بی‌مزه در نظر بگیرم...) هری یه غریبه‌ی واقعیه. کسانی که تمام کتاب‌ها رو خونده باشن که احتمالا وسط این کتاب حالشون بد میشه😬😂 (این کیه؟... نکنه آخر داستان معلوم شه گویله که با معجون مرکب پیچیده خودشو به شکل هری درآورده...؟)
یکی دیگه از مشخصه‌های هری پاتر اینه که هیچ‌وقت اتفاقات اونقدر مزخرف نمی‌شن که از ناامیدی بخوایم کلا ببندیم بذاریم کنار که من اینجا این حسو داشتم.
تازه جدا از همه‌ی اینا، مگه هری به آلبوس نگفت کلاه گروهبندی انتخابشو در نظر می‌گیره؟ خب پس مگه آلبوس کندذهنی یا فراموشی داره که موقع گروه‌بندی به کلاه نگفت نمی‌خواد تو اسلیترین باشه؟:/
جداتر، توی یادگاران مرگ به شدت واضحه که بچه‌های هری چجورین... جیمز به جیمز رفته!😂 شیطونه و یکم هم با برادرش بدجنسه:) و آلبوس هم به نظر آروم و معصوم‌تر و نگران میاد و من فکر می‌کنم مثل چشماش که به لی‌لی رفته، اخلاقشم همینطور باشه:) در نتیجه اگر بکشنم هم این آلبوس پاتری که تو فرزند نفرین شده هست رو نمی‌پذیرم😂🙄❤ این بچه از زیر بته که سبز نشدههههه نه شبیه جینیه نه هری نه جیمز نه لی‌لی و نه ویزلی‌ها... اصلا هیچ هویت مشخصی نداره. الان من از شما می‌پرسم. یه ویژگی مشخص بدین مخصوص کاراکتر آلبوس سوروس پاتر. جوابی دارید؟
تنها بخش مثبتش اسکورپیوسه که کاراکتر متعادل و معقولیه. البته درباره‌ی ایشون هم من نفهمیدم چرا تو اسلیترین افتاد. هیچ ویژگی ازش ندیدم که ربطی به گروهش داشته باشه.
خلاصه که از نظر من این کتاب یه توهین بزرگه اما بازم به عنوان یه پاترهد خوندن و داشتنشو برای خودم واجب می‌دونستم😂 پشیمون نیستم.

(یعنی چیییی من تمام یادداشت هایی که برای بقیه جلدا نوشتم رفته ته لیست یادداشتام و با تاریخ قدیمی؛ اما این بنده خدا که دوستشم ندارم اومده سر:/)
      

53

        بعد از سه‌گانه داس + خوشه چینی‌ها، این دومین سه‌گانه‌ایه که از نیل شوسترمن می‌خونم.
بعد یه چیزی حدود پنج‌بار خوندن سه‌گانه داس مرگ، کاملا با سبک روایت نیل شوسترمن در اون مجموعه آشنام. اینجا هم سبک روایت کاملا شبیهه. اما همونطور که انتظارش رو داشتم وقتی سال انتشار نسخه اصلی داس مرگ و برزخ گمشدگان رو مقایسه کردم دیدم که داس مرگ جدیدتره. ایده، شخصیت‌پردازی و قصه‌ی داس مرگ به شدت پخته‌تر و حرفه‌ای تره، اما بازم ایده‌ی این سه‌گانه نو و جالبه و قصه هم خوبه. توصیف کاراکتر‌ها و مکان‌ها به خوبی انجام شده اما یکم زیادی از واقعیت فاصله گرفته. برزخ گمشدگان یه دنیای دسترسی ناپذیر و ناشناخته به نظر میاد (حداقل تا آخر جلد ۱) و این هم می‌تونه عیب باشه هم نقطه قوت. از اول برام واضح بود که مری به هیچ وجه شخصیت مثبتی نیست. علاوه بر این کاملا میشه حس کرد که سیترا همون تکامل یافته و یه لول بالاترِ الی در ذهن نیل شوسترمن هست. همون شکلی که توی داس مرگ در پایان هر فصل، بخشی از دفتر خاطرات داس‌ها رو داشتیم، اینجا هم بریده‌ای از کتاب‌های مری یا الی ذکر شده. برعکس کتابای مثل هری پاتر که در یادداشت یادگاران مرگ ۲ هم گفتم، ما با هری پیش میریم و میفهمیم، اینجا هر شخصیت دنیای خودشو داره و ما از هر کدوم یه مقدار می‌دونیم و کم کم بیشتر می‌فهمیم که یه جور رمز و راز به خود روایت اضافه می‌کنه.
ایده یه کم بچه‌گانه‌ست اما به نظرم ارزش داره هر سه جلد رو بخونیم. خودم که این کار رو خواهم کرد. داستان داره خوب و با چالش پیش میره و نویسنده خیلی خوب یهو حقیقت‌های جدیدو برامون رو می‌کنه.
این وسط یه نظریه هم دارم:)
به نظرم برزخ گمشدگان رو نیل شوسترمن از دنیای خودمون برداشت کرده، فقط خیلی نمادی‌تر.
درست شبیه بچه‌ای که متولد میشه، سبزروان‌ها اولش نمی‌خوان دنیای جدیدشون رو بپذیرن. اما کم کم انقدر براشون عادی میشه که دنیای قبلی سرد و بی‌رنگ به نظر میاد. نورانی‌ها با گذر زمان در چرخه‌ی تکرار می‌افتن. ما نمی‌افتیم؟ (می‌افتیم!) یادمون میره از کجا اومدیم، حقیقتمون چیه، تغییر می‌کنیم.
مجبوریم مدام حرکت کنیم، اگه توقف کنیم فرو می‌ریم... (مگه نه؟)
خلاصه به نظرم خیلی از اتفاقات مختص برزخ گمشدگان همون عیب‌های نمادسازی شده‌ی دنیای خودمونن.
اگه این نیل شوسترمن همونی که من می‌شناسم باشه قراره در جلدهای بعد بفهمم چرا بچه‌ها به برزخ گمشدگان منتقل میشن.
منتظرم فرصتی بشه بقیه‌ش رو هم بتونم بخونم:)
      

10

        این کتاب رو بخونید! اگه یه روز بخوام یه لیست درست کنم از کتابایی که به قول معروف، "باید قبل از مرگ خواند" قطعا این رو می‌ذارم توش. همونطوری که پیدایش هم گذاشته:)
اشتباهه که وقتی همچین کتاب‌هایی وجود ندارن نخونیمشون، در حالی که ممکنه هر روزی از زندگیمون با بچه‌هایی مثل الای روبرو بشیم. به عنوان همکلاسی، دوست، پدر و مادر، معلم، آشنای دور، هر چی! ما در قبال این بچه‌ها مسئولیت داریم، که بشناسیمشون، که نذاریم عمرشون در ناامیدی، تاریکی و سرخوردگی تباه بشه‌.
هیچ وقت برای خوندن این کتاب دیر نیست، اسمش رمان نوجوانه اما به نظرم اول از همه برای بزرگترها واجبه.
داستان که خیلی بی‌نقصه، نوع روایت، جریان حوادث، شخصیت پردازی، همه چی. یه چیزی که خیلی ازش دوست داشتم پرداختن به ترویس ، برادر الای بود و اتفاقی که آخر داستان براش افتاد.
خلاصه که بخونید این نوع کتاب‌ها رو و یاد بگیرید ازشون:) به یه احتمال کوچولووووی کمک کردن به یه بچه‌‌ی ناامید از خودش و توانایی‌هاش می‌ارزه. علاوه بر اینکه قصه‌های زیبا خوندنش لذتی داره عجییییب و غرییییب. مخصوصا وقتی رمان نوجوان باشه :)
در آخر: با تشکر از آقای دنیلز، آقای کریستی(معلم نویسنده در دنیای واقعی)، لیندا هانت و تمام آدم‌های واقعی و غیرواقعی این شکلی!
و رابرت و کیشا البته:)
      

36

        کتاب نازی بود! 
۱. خوشحالم که خوندمش. 
۲. ایده‌‌ی ناب و جدیدی داره. خیلی ممکن بود همچین ایده‌ای در روند قصه دچار کلیشه‌زدگی بشه اما نویسنده خیلی خوب قصه‌ش رو بدون شعار و منطقی پیش برده.
۳. شاید آخر قصه که یهو همه اتفاقات روشن میشن کمی حس اغراق داشتم. که چطور همچین برنامه‌ی عجیب غریبی انقدر خوب اجرا میشه.  اون یه ستاره‌ای که کم کردم هم واسه‌ی این مسئله و اینکه یه جاهایی یکم کند می‌شد بود. (بی‌انصافی نکنم... چند صفحه‌ی آخر نفسم بالا نمیومد از هیجان😂 اگه بخوای فکرررر کنی یکم نقشه‌ی عجیبی بود ولی زندگیه دیگهههه. یه وقتا هم عجیبه.)
۴. عاشقش شدم!!! شاید چون به شدتتتتتتت با جرمی هم‌ذات پنداری می‌کنم. از خیلی لحاظا شبیه همیم:)
۵. تعاریف علمی و فلسفی خوشگلی داره. مشخصا نویسنده برای خلق کردن یه کاراکتر عشق علم (و بقیه‌ی آدم‌های داستان که تخصصی دارن یا از یه زمینه‌ای زیاد می‌دونن) مطالعه داشته و جملاتی که از زبان آدم‌های متخصص یا خردمند کتاب می‌خونید چرت و پرت نیستن. این حداقل برای من، خیلی خیلی ارزشمنده.
۶. برای من توصیفات مهمن چون دلم می‌خواد بتونم بدون تتتتللااااششش فضای داستان رو تو ذهنم ببینم. نویسنده از این لحاظ فوق العاده عمل کرده بود.
۷. شخصیت‌ها عمق داشتن، واقعی بودن، توی دنیای خودمون جا می‌شدن(!)، متمایز بودن، کشکی و جاپرکن نبودن! :)
۸. اگه به دنبال آثار وندی مس بهش رسیدید، باید بگم که خیلی کم شبیه جای خالی انبه‌ست. مدل قشنگیش متفاوته!!
پ.ن: خدایا ممنون که وندی مس رو آفریدی.
      

1

        زیاد نتونستم باهاش ارتباط بگیرم و همراه قصه بشم. انتظار هیجان خیلی بیشتری داشتم ازش و همین طور غافلگیری‌های بیشتر‌. البته شاید انتظار زیادم روی اینکه چندان نظرمو جلب نکرد موثره.
توصیفات زیادی پیچیده بود برای تصور کردن. تصویرم از مکان اصلی (دربار یخی) به جز یه بخش‌هاییش خیلی گنگ بود که همراهی با داستان رو سخت می‌کرد و یه جاهایی دلم می‌خواست صفحات رو رد کنم چون حس توضیح اضافه بهم می‌داد و دلم می‌خواست ببینم قصه اصلی چی میشه. این مدل که هر فصل از زبان یک کاراکتر بود هم اذیت می‌کرد، باید کلی صبر ‌می‌کردی که مثلا، ببینی نینا که تو بد مخمصه‌ای افتاده بود ادامه داستانش چی‌ میشه. بیشتر دوستش می‌داشتم اگه روایت منسجم‌تری می‌داشت و بعضی توصیفات از شخصیت کاراکترها اغراق شده بود مخصوصا درباره کز.
و خب به مقدار زیادی بی‌محتوا بود به نظرم😂 احتمالا اگر سایه و استخوان اول خونده بشه بهتر میشه گریشاها و ماهیتشون رو درک کرد البته.
نکته مثبتش برام این بود که اتفاقاتی که میفتاد اغراق شده نبود، اگه یه جایی یهو یه فکری باعث نجات گروه میشد عجیب غریب یا غیرممکن نبود و میشد پذیرفتش که به نظرم خیلی هم چیز مهمیه.
البته خب همه‌ی اینا نظر منه:))
و به خاطر اینا خوندن جلد دومش برام چندان در اولویت نیست.

⚠️- لازمه تذکر اخلاقی هم بدم؟ یه چیزایی واقعا لازم نبود که گفته بشه و بار غیراخلاقی به کتاب می‌داد😬
      

5

        احتمالا خاطره‌ی خوندن این کتاب هیچ وقت از ذهنم پاک نخواهد شد. این واقعیت که یکی دو روز قبل از شروع جنگی که توشیم، کتاب دزد رو شروع کردم واقعا عجیب غریب و... چجوری بگم؟... به یاد موندنیه!
شاید به خاطر همین خوندنش این قدر طول کشید. توی این شرایط واقعا سخت بود برام! و حجم مرتبط بودن داستان به اوضاع😬 وای!
الان که تموم شده هر چقدر فکر می‌کنم نمی‌فهمم که آیا دلم می‌خواد بنویسم که: "به عنوان کسی که توی این شرایط خوندش بهتون پیشنهاد می‌کنم همین روزا مطالعه‌ش کنید." یا اینکه "به عنوان کسی که توی این شرایط خوندش میگم، لطفا فعلا دست بهش نزنید!" اصلا نمی‌دونم!
نحوه روایت جالب و جدیده. راوی هم همینطور... :)
ریتم داستان کنده اما شما رو تا پایان با خودش همراه می‌کنه. قصه‌ی همه چی تمومی داره که نمی‌تونم بهش نقدی وارد کنم. کتابیه که فکر می‌کنم خیلی خوش شانسیم اگه تو زندگیمون حداقل یه بار بخونیمش اما خب زمان و مکان و شرایط مطالعه‌ش رو... نمی‌دونم!🙃
خلاصه کهههه خوندن قصه‌ای که در بستر زمانی و مکانی هولوکاست جریان داره توی این دوران جزو عجیب‌ترین و متناقض‌ترین تجربیاتیه که میشه داشت!😂 یکم می‌ترسیدم که وقتی تموم شد به فکر فرو برم که نکنه واقعا همه اینا تقصیر هیتلره! ولی خب نه... هنوزم همچین فکری نمی‌کنم.
_راستی! وقایع داستان در حدی تلخ نیستن که اذیتتون کنن. برای من که این شکلی نبود. طوری هم نیست که بگم خیلی سانسور شده از اتفاقات وحشتناک جنگ گفته بود. کاملا متعادل بود و تونستم همه جوره باورش کنم.
_نمی‌دونم زبان اصلی کتاب چیه... اما از این مدل روایت که جمله اصلی آلمانی و ترجمه‌ش هر دو در متن هستن خیلی خوشم اومد. اگه کار مترجم فارسیه، خوشم اومد مترجم!:) ممنون. اگر هم کار نویسنده‌ست که خب بازم ممنون.🙂😁
      

54

        دوست داشتنی. ریتمش کنده و طول می‌کشه که تموم شه اما خوندنش تجربه‌ی خوبیه. قلم نویسنده فوق العاده حرفه‌ایه. روایتش طوریه که از این‌قدر هوشمندانه کنار هم قرار گرفتن تکه‌های پازل زندگی اوه نهایت لذت رو خواهید برد.
چی بگم دیگه... همه جوره کامل و درست و حسابیه.
- راستی! پروانه به عنوان یه ایرانی واقعا همه‌ی شاخصه‌های اخلاقی لازم رو داره هر چند انتظار داشتم نویسنده یه زحمتی بکشه و سرچی بکنه، انگار فقط از یکی شنیده بوده ایرانی‌ها برنج زعفرونی می‌پزن و به همسایه‌هاشون غذا میدن (لابد درباره نذری شنیده بوده!)😂  اینکه زحمت کشید به اینکه زبان ما عربی نیست (اینکه هنوز تو خیلیییی از جاهای دنیا فکر می‌کنن ما عربیم واقعا عجیبه!) اشاره کرد چیز خوبی بود. ولی داداش لااقل یه سرچ می‌زدی که کسی به خاطر جنگ از ایران فرار نمی‌کنه:) اوه به پروانه این رو گفت و پروانه حتی زحمت تایید یا تکذیبش رو هم نکشید. بیشتر اون ستاره‌ای که کم کردم واسه این مسئله بود.
      

0

        من از جنیفر ای نیلسن، یک شب فاصله و واژه‌ها در آتش رو هم خوندم. این کتاب هم در همون راستاست و مفهومش مشابه (آزادی، ایستادگی، عدالت‌خواهی)؛ اما فضای داستان متفاوت‌تره‌. اون دوتای دیگه روایتی از یک اتفاق واقعی تاریخی هستن، ولی این قصه در یک کشور خیالی و یک زمان نامعلوم رخ میده و متفاوت و جذابه. شخصیت‌پردازی خوبی داره. ریتم داستان اصلا کند نیست و من خودم دو روزه تمومش کردم. روایتش خیلی زیباست و راحت میشه با کاراکترها و داستان ارتباط گرفت.
خلاصه که همه جوره دوستش داشتم، اون نصف ستاره‌ای هم که ندادم صرفا واسه این بود که یه وقتا وسط داستان انگار نویسنده می‌خواست خلا پر کنه. مثلا یهو نیاز به استفاده از توپ جنگی شد و آنی هم بلد بود ازش استفاده کنه و تو پرانتز هم گفته بود از بابام یاد گرفتم:))))))  ولی واقعا همین یکی😭 حتما حتما بخونیدش. تجربه لذت بخشیه و قصه خیلی خوشگلی هم داره. از اون کتاباست که وقتی تموم میشه یه حس خیلی خیلی خوب از خودش به جا می‌ذاره و می‌گین آخیشششش! :)
_من ویول رو خیلییی دوست داشتم، وایبش برام شبیه لوکاس واژه‌های در آتش بود.
_زمان و مکان داستان برام شبیه افسانه ایکاباگ بود.
      

32

        یادمه بعد از اینکه دو کتاب اول رو خوندم، یکی از اولین نکات مثبتی که از ساختار قصه‌ها تو ذهنم بود پایان‌های جذاب و نفس‌گیرشون بود. قصه یهو می‌چرخید و همه چی برعکس اون‌چیزی که انتظار داشتی می‌شد: کوییرل بد از آب درمیومد، تام ریدل که فکر می‌کردیم یه دانش آموز ارشد مسئولیت‌پذیر و نمونه بود هم معلوم شد شخص لرد ولدمورت تشریف داره😂
توی زندانی آزکابان، کاراکتری که در تمام داستان بد می‌دونستیم یهو بی‌گناه و مهربون شد و تبدیل شد به کسی که خیلیامون خیلی دوستش داریم. موشی که سه سال حیوون می‌دونستیم آدم که هیچی، پیتر پتی گرو از آب دراومد!
آخر جام آتش، مودی، نامودی از آب دراومد😐
آخر محفل ققنوس، خب این یکی... بذارید سکوت کنم!
آخر شاهزاده دورگه هم سکوت براش جایزتره👌
و حالا، می‌رسیم به کتابی که خودش نقش پایان مجموعه رو داره... چه شود!
تا جایی که می‌دونم در نسخه اصلی یادگاران مرگ یک جلد کامله. (درست میگم؟) اما خب من که دارم روی ترجمه ویدا اسلامیه یادداشت می‌نویسم، بخش دوم یادگاران مرگ سرای تندیس از فصل "آهوی نقره‌ای" شروع میشه. جایی که یهو به وضعیت تیره و تار قصه یه نور درست و حسابی می‌تابه! هم این حقیقت که اون آهو رو قطعا یه کسی فرستاده که طرف هریه، هم اینکه شمشیر رو پیدا می‌کنیم و هم بازگشت رون!:)
"یه جان پیچ کم شد، رفیق!"
بله! یه جان پیچ بالاخره کم میشه و دیگه لازم نیست وضعیت مزخرف آویزون کردنش به گردن رو تحمل کنیم.
و بعد از اون هم ماجرای یادگارها... به نظرم یکی از نقاط قوت این مجموعه اینه که ما کاراکتر اصلی رو کاملا درک می‌کنیم. همیشه با اون میریم جلو، با اون کشف می‌کنیم، همزمان باهاش شک می‌کنیم، می‌ترسیم، انگار که ما رازدار هری هستیم. حتی وقتی صمیمی‌ترین دوستاش چیزی از موضوعی نمی‌دونن ما می‌دونیم. نه جلوتر ازش میریم نه عقب‌تر و این یعنی وقتی هری لذت کشف کردن رازهای مختلف مربوط به یادگاران مرگ رو تجربه می‌کنه ما هم در همون وضعیم! یادمه که بار اول که این کتابو می‌خوندم قبل از خوندن هر جمله مثلا می‌گفتم: عه! نکنه پاورل جد هری بوده؟ یا نکنه شنل هری یکی از یادگارانه؟ یا اوااااا نکنه اون انگشتره همون سنگه بودددد؟ و هری هم در کمتر از یک ثانیه بعد به همین نتیجه می‌رسید. این وضعیت = لذت مطلق (توی فیلم آدم نصف اینا رو نمی‌فهمید اصلا، چه برسه به اینکه زودتر بخواد کشفشون کنه😬🙄)
قصه جلو میره، به طرز چشم گیری پیشرفت می‌کنه و می‌رسیم به مرحله‌ی آخر... جنگ هاگوارتز.
جنگ، یه جنگ واقعی.
اینجا سه نفر از عزیزان هری از دست میرن (که یکیش فرده) و یه فرد دیگه که خب... حداقل اولش احساسات دوگانه‌ای بهش داریم: اسنیپ.
نحوه مرگش که غم‌انگیزه، خیلی زیاد.
و برای هری چیزی به جا می‌ذاره: خاطره.
وقتی هری به قلعه برمی‌گرده تا خاطرات رو در قدح اندیشه ببینه، با دو تا جسد دیگه روبرو میشه... "گویی زیر سقف سحرآمیز و تاریک سرسرا به خواب رفته بودند." لوپین و تانکس. زوجی که به نظرم قشنگ‌ترین زوج کل هری پاتر بودن:) و واقعا مرگشون غم داشت. "ای کاش می‌توانست قلبش را از هم بدرد، اندرونش را، هر آنچه را که در درونش جیغ می‌کشید..."
و حالا نوبت "حکایت شاهزاده"ست. هری با تصور اینکه اسنیپ هر چی هم که براش گذاشته باشه از وضعیت خودش بدتر نیست وارد خاطرات میشه و من هم همین فکرو می‌کردم... اما اشتباهه:)
"و سرانجام، حقیقت رخ نمود." بله، حقیقت بالاخره واضح میشه، بالاخره همه چیز رو "کامل" می‌فهمیم و این حقیقت خیلی چیزها رو توضیح می‌ده. "چه استادانه و چه ظریف بود که جان‌های دیگری تباه نمی‌شدند و این مسئولیت پر مخاطره به گردن پسری می‌افتاد که از پیش، انگشت‌نمای این جنایت بود و مرگش فاجعه‌ای به شمار نمی‌رفت و ضربه‌ی دیگری بر علیه ولدمورت بود." واقعا چه استادانه و چه ظریف آخرین گره قصه باز میشه. و ما انگار، همراه با هری به سمت جنگل میریم، انگار ما هم قدم قدم به سوی مرگ میریم. 
"من در آخر باز می‌شوم."، "لبخند لی‌لی از همه جانانه‌تر بود."
و "پسری که زنده موند." به استقبال مرگ میره. (شما هم به اینجاش که رسید به حجم صفحه‌هایی که هنوز نخونده بودید نگاه کردید و یه نفس کشیدید که آخیش! پس زنده می‌مونه...؟😂) (البته من که اول فیلمو دیده بودم چرا همچین خاطره‌ای دارم؟🤨)
و دامبلدور! خوشبختانه دامبلدور! حالا بالاخره سوالات بی‌شمارمون رو جواب میده و آرامش دونستن، وجودمون رو فرا می‌گیره... حرفی درباره‌ی این بخش ندارم، دامبلدور همه چیزو گفته... یکی از بی‌نقص‌ و بهترین بخش‌های کل مجموعه‌ست، جایی که بعد از جلسات دامبلدور و هری در شاهزاده دورگه، رولینگ دوباره بهمون یاداوری می‌کنه که قصه‌ش به هیچ وجه بی‌اساس نیست! (و منو ذوق‌مرگ می‌کنه😁)
همونطور که عشق خانواده مالفوی به همدیگه خودشونو نجات داد، هری رو هم نجات میده. به لطف نارسیسا، می‌تونیم که پایان باشکوهی رو رقم بزنیم، و فلاکت تام ریدل رو وقت شنیدن پاکیِ اسنیپ و نقشه‌های دامبلدور درباره ابرچوبدستی ببینیم... و باشکوه‌ترین پایان رو با هم می‌بینیم:) یادمه توی "بازگشت به هاگوارتز" کارگردان یادگاران مرگ می‌گفت که پایانی که در کتاب‌ها داریم زیادی باشکوهه، من یه چیز عمیق می‌خواستم، می‌پذیرم که در فیلم در هم‌تنیدگی این "زوج جادوگر" به خوبی نشون داده شده، اما حداقل من لازم داشتممممم که ببینم ریدل چطوری حقایق رو از زبون پسری که فکر می‌کرد "اتفاقی" زنده مونده می‌شنوه، می‌ترسه، جسدش روی زمین می‌مونه (پودر نمیشه😶😂) و همه می‌بینن که هری کارش رو تموم می‌کنه... (موقع دیدن پایان ولدمورت در فیلم همش می‌ترسیدم یه وزیری چیزی از راه برسه به هری بگه چه مدرکی داری که ولدمورت مرده؟:/)
آرامشی که بعد از برگشتن هری در کلمه‌ها موج میزنه فوق العاده‌ست، یه جور گیجی دَرِش وجود داره که انگار نمی‌تونیم تموم شدن همه چیز رو درست حسابی باور کنیم😄
در کمال خوشحالی چوبدستی وفادار هری بهش برمی‌گرده، و با این مجموعه‌ی به یادموندنیِ به معنایِ واقعیِ کلمه، "جادویی"، خداحافظی می‌کنیم...
هر چی باشه "دردسری که هری کشیده برای تا آخر عمرش بسه!"

هری پاتر به من یاد داد که فداکاری و عشق چیزای پیش پا افتاده‌ای نیستن، قدرت دارن، مهمن، خیلی بیشتر از شرارت شرورترین‌ها.
یادم داد جدا از نسبی بودن مسائل، جدا از اینکه نمی‌تونیم هیچ کس رو درست قضاوت کنیم، جدا از اینکه هیچ‌ تعریف دقیقی از "خوبی" وجود نداره، اما "خوب بودن" یه حقیقته. وجود داره. واقعیه. میشه که منفورترین معلمِ دوست‌داشتنی‌ترین مدرسه‌یِ دنیا باشی، اما خوب باشی. درست باشی. مغرور و بدبین و بداخلاق باشی اما درست باشی. کاپیتان تیم کوییدیچ رو سر بازی فینال مجازات کنی که نتونه در مسابقه حضور داشته باشه اما ۲۰ سال بعد همون پسر، اسمت رو روی پسرش بذاره. پسری که تنها فرزند هریه که چشمای لی‌لی رو به ارث برده:) (گریه)
یادم داد چجوری میشه دیگرانو درک کرد، چجوری میشه حتی وقتی مطمئن نیستی انسان خوبی باشی، چجوری میشه  دومین جادوگر شرور دنیا دوست دوران نوجوونیت باشه اما بازم وقتی می‌میری مردم دوستت داشته باشن و مطمئن باشن که آدم خوبی بودی، درست بودی. (منظورم از مردم یه آدمای جججاالللللببببیییی مثل موریل یا ریتا اسکیتر نیست.)
یادم داد دوستی چیه، خانواده چیه. یادم داد "قهرمان" یعنی چی، خیر و شر یعنی چی.
فهمیدم که سطحی بودن چیه، قلدر بودن چیه. فهمیدم چجوری میشه که این همه آدم تو مهم‌ترین دوران زندگیشون راه اشتباهو میرن، اینکه ترس چه بلایی سر آدم میاره و اینکه پشیمونی با ارزشه. خیلی زیاد.
فراتر از تمام کلیشه‌ها یادم داد هیچ کس سیاه یا سفید نیست، نه دامبلدور خداست نه ولدمورت (خودِ) شیطان.
بهم یاد داد بخشش یعنی چی، "جادو" یعنی چی.
و همچنان موندم که چطور رولینگ یه نفره این دنیای بزرگ رو خلق کرد، و این همه قصه رو، و این جادوی بزرگ رو.
چجوری این همه چیز به این همه آدم یاد داد؟...
(اینم یادم داد که چجوری میشه بعضی آدما(ی عجیب)، فن قصه‌هاش باشن اما اصلا چیزی ازش یاد نگرفته باشن!)

- راستی یادم رفت از عشق اسنیپ به ‌لی‌لی بنویسم که عجب معجزه‌ایه... شاید اگه این عشق نبود هری هیچ‌وقت اصلا ۱۷ سالگیشو نمی‌دید! عشقی که درسته سرانجامی نداشت، اما اسنیپ فقط برای محافظت از معنای مرگ لی‌لی، برای اینکه الکی لی‌لی رو از دست نداده باشه اون فداکاری‌های عظیم رو کرد و در نهایت هم به خاطرش مرد...
- یه نکته دیگه هم بگم. یه چیزی که من خیلی حال کردم باهاش تو کل این مجموعه انتخاب اسم‌هاست:) نمی‌دونم رولینگ این رو می‌دونسته یا نه، که احتمالا می‌دونسته چون این اسما رایج نیستن، اما خیلی از اسم‌هاش رو از صور فلکی و ستاره‌ها برداشته. مثلا سیریوس اسم پرنورترین ستاره‌ی آسمونه (از این به بعد وقتی دیدینش یاد هری پاتر هم بیفتین😂) یا برادرش رگولوس، این هم اسم یه ستاره‌ست. دریکو اسم یه صورت فلکیه به شکل اژدها. اسکورپیوس که آخر قصه اسمش میاد و پسر دریکوعه هم اسمش از روی یه صورت فلکیه. بلاتریکس هم اسم یه ستاره‌ست. خلاصه برای منِ آسمون دوست این مسئله خیلی خیلی جذاب و ستودنی بود😂


- مرداد ۱۴۰۴، بازخوانی
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

4

        این جلد، یادگاران مرگ ۱، دقیقا همون فضای تیره و تار و مبهم رو داره که در فیلمش می‌بینیم. اینکه چطور رولینگ یهو ماجرا رو از اون شیرینی هاگوارتز اینقدر تلخ می‌کنه هم خودش نکته‌ایه! من که هر بار که می‌خونمش احساس غرق شدگی دارم. انگار که منم مثل هری هیچی نمی‌دونم، توی تاریکی گیر افتادم، توی یه روزمرگی ثابت ترسناک و انزوایی که با وجود حضور دو تا دوست کنارم انگار تنهای تنهام.
خلاصه که انگار بین هری، رون و هرماینی کیلومتر‌ها فاصله است! چالش‌ها به طرز نفس‌گیری جدین، دیگه نمی‌تونیم مطمئن باشیم که خب هر کسی هم که بمیره قرار نیست بلایی سر این سه نفر بیاد!😄
و حالا این وسط چی میشه؟ رون میره!
در این جلد هرماینی به شدت رو مخمه، همش در حال گریه زاریهههه😂 قوی باش دختر!😬
دنیای رولینگ همیشه تا حد زیادی از اون تلخی، ثبات و سردرگمی (و مزخرفیِ) واقعیت به دور بوده اما در این جلد انگار مرگ و واقعیت دوتایی دستشون رو گذاشتن رو گلومون و فشار میدن!
و می‌رسیم به اصلی ترین ویژگی این جلد... رولینگ در شاهزاده دورگه بهمون ثابت کرد که اهل کاراکتر سیاه ساختن نیست، حالا اینجا ثابت می‌کنه اهل کاراکتر سفید ساختن هم نیست!😂🙄 به خاطر همراه شدن با قصه‌ی کریچر، از رگولوس می‌شنویم و این جمله از زبان هرماینی رو داریم: "من توی این مدت بارها گفته‌م که جادوگرها تاوان رفتارشون با جن‌های خونگی رو پی می‌دن. خب، ولدمورت که پس داد... سیریوس هم همین طور." بعد از این جمله‌ست که هری (و خودم راستش) بالاخره می‌پذیره که بله... رفتار سیریوس با کریچر اشتباه بود و تاوانش رو هم پس داد...
(اوا... سیریوس اون مرد پاکی بی اشتباهی که فکر می‌کردیم (امام معصوم!😂) نبود...! یه اشتباه کرده بوده که همچین کم هم نبوده!... البته هنوزم یکی از محبوب‌ترین کاراکترهاست برام و هیچی از ارزشاش کم نمیشه😂... بالاخره اونم کلی دلیل داشت برای نفرتش از کریچر... یکیش هم بلاهایی که از طرف خانواده سرش اومده بود!)
بعدش چی میشه؟ ریموس میاد و میگه که هری! بذار من باهاتون بیام! (و تانکس باردار رو ول کنم! چون پشیمونم!) و بله... (ایشونم یکی از کاراکتر‌های محبوب منه) ریموس هم اشتباه کرد! و دعوای بدجوری هم بین هری و ریموس رخ میده.
از همه مهم‌تررررر: دامبلدوررررر! دامبلدوری که عملا خدا بود تا اینجای قصه، بدون اشتباه، (حالا به جز اسنیپ که خب خیلیم  اشتباه نبود دیگههه گرمسمصمثجچشپص😰، مثلا هنوز هیچی نمی‌دونیم!) حالا رازهای تاریکی از گذشته‌ش یکی یکی فاش می‌شن! راستن یا دروغ؟ اعتماد کنیم یا نکنیم؟ ما هم مثل هری سردرگمیم... و عصبانی از دامبلدور و نبودنش.
شکی که به دلمون میفته از جذذذابیت‌های داستانی این جلده.
 
_ این عکس هم بمونه یادگار از اون ذوقی که سه سال پیش کردم، با خوندنِ "و به شما، که تا آخرین دم کنار هری باقی ماندید." یهو حس کردم توی کتابا و قصه سهیمم!:)


- مرداد ۱۴۰۴، بازخوانی
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

2

        اینقدر که این جلد فوق العاده‌ست، نمی‌دونم چی باید بنویسم!:)
از لحاظ داستانی قطعا جلد مورد علاقه‌ی من، زندانی آزکابانه. اما رولینگ در این جلد سنگ تموم گذاشته برای طرفدارا. به قول یک یادداشت دیگه‌ای که خوندم، سوالی نیست که بدون جواب بمونه. (البته قطعا یادگاران مرگ این جواب دادن‌ها رو کامل می‌کنه.)
بار این "توضیحات" هم به دوش جلسات هری و دامبلدوره، و همینجاست که می‌فهمیم چرا دامبلدور معلم خوبی بود! امکان نداره من در اون بخشی که دامبلدور درباره اهمیت پیش‌گویی به هری توضیح میده حس نکنم در کلاس درس نشستم و یه معلم فوق حرفه‌ای بی‌تاب که مدام با ردای بلندش از این طرف کلاس به اون طرف میره داره مسائل عمیقی رو برام روشن می‌کنه.
رولینگ در این کتاب به اثرش بار فلسفی و عمق بیشتری می‌بخشه. بدون توضیحات این جلد هری پاتر قطعا اثر به شدت سطحی‌تری بود. در شاهزاده دورگه مفاهیم به شدت مهمی مطرح میشن مثل ماهیت پیشگویی، سرنوشت، روح، خیر و شر، بار گناه قتل، فداکاری، نیروی مهرورزی و...
مثلا اون "ایمنی ناشی از فداکاری لیلی" همیشه برای خود من سوال برانگیز و مبهم بود اما در این جلد می‌بینیم که عه! :) رولینگ انقدر ماهره که به بخش‌های عاطفی داستانش هم بار منطقی داده. یعنی قدرت چیزی مثل فداکاری یا مهرورزی یا به قول دامبلدور "عشق" رو ما به طور کاملا منطقی درک خواهیم کرد.
مفهوم بسیااااار جذاب دیگری که مطرح میشه جان پیچ یا هورکراکسه. یکی از جالب‌ترین جملات کتاب برای من این جمله از زبان اسلاگهورن بود: "از هم دریدن روح تخلف از قوانین طبیعته." و "کشتن روح آدمو از هم می‌دره." اینکه چطور علت زشتی عملی مثل قتل رو توضیح میده واقعا شگفت‌انگیزه. اینکه جادوگری برای جاودانه شدن یا"نزدیک شدن به جاودانگی" شخص دیگه‌ای رو از زندگی محروم می‌کنه و با این کار روح پاره پاره شده‌ش رو جایی ذخیره می‌کنه؛ ابداع این مفهوم، حجم عمیییق و پرمعنا بودنش فوق العاده‌ست.
رولینگ اهل سیاه کردن کاراکترها نیست، ما در این کتاب با کودکی ولدمورت روبرو میشیم و بعید می‌دونم کسی باشه که بعد از خوندن قصه ولدمورت و مادرش، به فکر فرو نرفته باشه که شاید اگه تام ریدل اینجوری تنها نمیشد، اصلا ولدمورت نمیشد! پسری که کمبودهای زیادی داره، قدرتی بسیار زیاد در خودش احساس می‌کنه و از مادری که از این قدرت برای زنده موندن حتی به خاطر پسرش استفاده نکرد بیزاره. حالا اون مادر چرا زنده نموند؟... اگه تعصب ماروولو اون بلاها رو به سرش نمیاورد شاید هیچ‌وقت کار به اونجا نمی‌کشید... اصلا شاید اگه اسم میانی تام، ماروولو نبود هیچ وقت نمی‌فهمید وارث اسلیترینه و خیلی اتفاقات نمیفتادن...
یا حتی دریکو، پسری که (بیاید صادق باشیم😂) قلدر و منفوره و به طور کلی طراحی شده تا زیاد ازش خوشمون نیاد😂 حالا چی میشه؟ دریکو رو داریم که گریه می‌کنه و در حال درددل با میترله. دریکویی که تقاص اشتباه پدرشه... تقاص رو پس نمیده، دریکو خود تقاصه! خود انتقامی که لرد سیاه داره از لوسیوس می‌گیره! و به قول رولینگ، تنها چیزی که این خانواده رو نجات میده عشقیه که به هم دارن:) پس بله، خانواده مالفوی هم سیاه نیستن.
و در نهایت اسنیپ برای ما سیاه و سیاه‌تر میشه... یعنی ایشونم سفید خواهد شد؟😁😁😁
ما وقتی که عادت کردیم به شنیدن پاسخ‌هامون از زبان دامبلدور، ناگهان از دستش میدیم...
و جالبه که در پایان این کتاب و آغاز یادگاران مرگ تمام سردرگمی هری، اینکه هیچی نمیدونه، نمیدونه که باید چیکار کنه و کجا شروع کنه و چقدر مسیر پیش روش سیاه و تاریکه رو ما با تمام وجود حس می‌کنیم، همون احساس تهی بودن، ندونستن! اینم از سری جادوهای قلم رولینگ عزیزه!
این کتاب آغاز روبرو شدن ما با اینه که: هری کارکتر در هری پاتر دنیایی داره و رولینگ تا حد خوبی اون دنیا‌ها رو به ما نشون میده... و این از جذاب‌ترین بخش‌ها این مجموعه‌ست. دنیای جادوی هری پاتر متعلق به همه‌ی ماست، چون بزرگه و همه رو در خودش جا میده‌. دقیق و قابل تصوره و پر از آدمای مختلف... این حس تعلقه که این طور محبوبش کرده...


- مرداد ۱۴۰۴، بازخوانی
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

1

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

جای خالی انبه (رمان هایی که باید خواند)رویای دوندهماهی بالای درخت

Schneider Family Book Award

7 کتاب

اگه رمان نوجوان‌های رئال رو دوست داشته باشید، به احتمال زیاد با این جایزه آشنایید. دیده شدن جمله‌ی "برنده جایزه‌ی اشنایدر" روی جلد کتاب‌، برای کسانی که علاقه‌مند به این سبک کتاب‌ها هستن، یه جور مهر تایید برای خوندن اون کتابه. اگه مختصر توضیحی بخوام بدم، باید بگم که نامزد‌های جایزه اشنایدر کتاب‌هایی هستن که به چالش‌های زندگی افراد معلول یا کم‌توان و دارای شرایط خاص می‌پردازن؛ و منطقاً برنده‌ش بهترین از بین این کتاب‌هاست:) همیشه کتاب‌های این سبکی توی لیست خرید من هستن. چون به نظرم یکی از اولین اهداف رمان خوندن، "دیدن دنیا از دریچه چشم آدم‌های (یا حتی غیر‌آدم‌های😁) دیگه" هست. حالا هر چقدر شرایط اون آدم متفاوت‌تر و خاص‌تر باشه و این ویژگی با قلم روان نویسنده همراه بشه، خوندن اون قصه دلچسب‌تر و مفیدتره و رمان نوجوان‌های این سبکی، در برآورده کردن این هدف، یه سر و گردن از بقیه بالاترن. این لیست شامل کتاب‌های اشنایدریه(!) که من خوندم و به شدت توصیه‌شون میکنم. ووووو البتهههه درباره‌ی یکی از کتاب‌های لیست، در نهایت تعجب، متوجه شدم این جایزه رو نگرفته. من اگه بودم حتما بهش می‌دادم! پس اینجا هم هست: شگفتی! (بیرون ذهن من رو هنوز نخوندم که ببینم شایسته‌ش هست یا نه😊) _ترتیب کتاب‌های لیست براساس محبوبیتشون پیش خودمه! _خوشحال میشم اگر کسی کتاب دیگه‌ای رو لایق اضافه شدن به این لیست میدونه، بگه!

50

واژه ها در آتشقرنطینهیک شب فاصله

جنیفر ای. نیلسن: عدالت، آزادی خواهی، ایستادگی

9 کتاب

کم پیش میاد کتابای یه نویسنده اونقدر چشم منو بگیره که برم بگردم دنبال آثارش. جنیفر ای نیلسن یکی از معدود کسانیه که من هر چی کتاب تا حالا ازش دیدم، یا خوندمشون و حال کردم(!) یا دلم خیلی می‌خواد که بخونمشون. (به جز یه سه‌گانه فانتزی که تا جایی که فهمیدم در سبک مورد علاقه‌‌ی من نیست.) از این لیست سه تا کتابشو خوندم:("نجات" و "یادم دادی شجاع باشم" رو نخوندم) یک شب فاصله(رئال تاریخی)، واژه‌های در آتش (رئال تاریخی) و قرنطینه(میگن فانتزیه ولی من قبول ندارم😂). از بین اینا واژه‌ها در آتش رو از همه بیشتر دوست دارم و به نظرم شورش کتاب‌برهای لیتوانیایی یکی از زیباترین و پرمعناترین حرکت‌های آزادی‌خواهانه‌ی تاریخه. حیفه قصه‌شو ندونیم! کاراکترها هم خیلی دلنشین بودن و روند قصه هم تنده و زود و بالذت و هیجان تمومش خواهید کرد. یک شب فاصله هم انصافا خیلی جذابه، از سه تا کتابی که من از ای نیلسن خوندم این یکی نفس‌گیرترینه. (فکر می‌کنم از بین همه‌ش هم باز هیجان‌انگیزترین باشه) قصه خیلی خلاقانه و جذاب و پرکششی هم داره. قرنطینه کمی متفاوت‌تره، یه ایده جذاب نو. این یکی از یه اتفاق تاریخی واقعی نمیاد اما مفهوم درونیش با قبلیا مشابهه. خیلی تجربه خوبیه خوندنش. حتما حتما بخونید:) _کسایی که از داستان‌هایی که در بستر اتفاقات تاریخی واقعی یا مفاهیم انسانی ملموس در جامعه اتفاق میفته لذت می‌برن، هیچ‌جوره از دستشون ندن. _اگه از این کتابا خوشتون اومد اینا رو هم امتحان کنید: جنگی که نجاتم داد (دنباله‌ش جنگی که بالاخره نجاتم داد هست و ریتمش از همه اینایی که گفتم کندتره اما بازم به نظرم خوبه مخصوصا برای نوجوون‌ترها) و در قلب اطلس(هشدار! قصه خیلی خیلی خیلی تلخی داره...) و کتاب‌دزد. _این چهار تا رو هم به لیست اضافه می‌کنم که ثبت بشن چون ارزشمندن!:) _(یک هفته بعد) اونموقع که اینو می‌نوشتم فکر نمی‌کردم اینقدر زود شامل حال خودمون بشه!!!

99

مایکل وی 9 خائن مایکل وی ؛ انگلمایکل وی : آخرین درخشش

تخیلی های عمیق! (فانتزی‌ها و علمی تخیلی‌ها)

24 کتاب

به شخصه، از بین کتاب‌های فانتزی و علمی تخیلی، فقط اونایی رو می‌پسندم که به قول خودم "مبنا" دارن. اونایی که کافیه چند گزاره رو از نویسنده بپذیری، تا بقیه اتفاقات براساس اون‌ها جلو برن و زیادی تخیلی و کودکانه نباشن. اونایی که قانون دارن، ازش پیروی می‌کنن، و میشه حین خوندنشون از مفاهیم فلسفی، انسانی و یا علمی که درونشون نهفته‌ست لذت برد. دو تا از مجموعه کتاب‌هایی که می‌ذارم علمی تخیلی هستن، علمی تخیلی‌های خیلی خیلی قوی! از اونجایی که این ژانر تو اسمش "علمی" داره، فقط اون خیلی قوی‌ها می‌تونن به این لیست راه پیدا کنن! :) _درباره مجموعه هری‌پاتر، اون جلد‌هایی که به نظرم مفاهیم عمیق فلسفی یا توضیحات مبنای داستان درشون بیشتره رو اضافه می‌کنم. چون همه با اینکه چند جلده و ترتیب چطوره آشنا هستن! توضیحات هر کتاب: هری پاتر و محفل ققنوس؛ بخش ۲ و ۳: این رو به واسطه توضیحاتی که درباره ذهن میده و بحث هری و دامبلدور در بخش سوم، درباره سیریوس گذاشتم. به خصوص اون دیالوگ طلایی: +هری، رنج کشیدن نشون میده تو هنوز یک انسانی! درد بخشی از انسان بودنه. -پس من نمی‌خوام انسان باشم. و در کنار این‌ها، بخش پیشگویی هم نکات مهمی داره. هری پاتر و شاهزاده دورگه؛ بخش اول و دوم: شاهکاره این جلد شاهکاااااررررر. مخصوصاً به واسطه جلساتی که هری با دامبلدور داره و توضیحاتی که داده میشه. مفاهیم خیلییی عمیق فلسفی تو این کتاب جا داده شده. از مفهوم پیشگویی و جبرش و اساس جادویی که در دنیای هری پاتر می‌بینیم، خیر و شر و نکته‌ای که مدام در کتاب تکرار شده و نمی‌دونم دلیلش دقیقا چیه؛ فداکاری لیلی اونقدر قوی بود که جلوی طلسم ولدمورت رو گرفت. اما چرا؟... اگه دنبال جواب این سوال‌هایین، تو فیلم بهش نمی‌رسین! سریع برین سراغ شاهزاده دورگه. در کنار همه این‌ها، داستان کاراکترهای فرعی و مرگ‌خواران هم گسترش پیدا می‌کنه که برای هر پاترهدی لازمه این قصه‌ها رو بدونه! هری پاتر و یادگاران مرگ؛ بخش ۱ و ۲: مشخصه دیگه... مفهوم مرگ، روح، ذهن... مفهوم هورکراکس. جدال‌های درونی که این‌جا داریم و داستان گذشته‌ دامبلدور. نمیشه خوندن این کتاب رو از دست داد:) مجدداً تاکید می‌کنم که عمراً این خوشگلیا رو تو فیلم پیدا کنید! مجموعه مجیستریوم: یه فانتزی متفاوت و نفس‌گیر. اصلا اساس جادوش فلسفیه! مفاهیم نیستی، روح، مرگ، وجود، ذهن و... پیشنهاد می‌کنم هیج جوره از دستش ندین. حقیقتا جزو بهترین‌هاست. از خیلی جنبه‌ها شبیه هری‌پاتره، ولی در هم پیچیدگی قهرمان و ضدقهرمان اصلی خیلی بیشتره و خیر و شر نسبی‌تر و ناواضح‌تره. قلم نویسنده به اندازه جی‌کی‌رولینگ قوی نیست اما به نظرم خوندنش واقعا می‌ارزه! مجموعه داس مرگ(علمی تخیلی): فوق العااااااادهههه. دیگه چی میخواین به جز یه هوش مصنوعی خداگونه، بشری که مرگ رو مغلوب خودش کرده و همزمان معنای زندگی رو از دست داده، آدم‌هایی که کارشون شده کنترل جمعیت، خوشه‌چینی، یا همون "قتل" این کتاب سرشار از مفاهیم پیچیده‌ست، از اون کتابایی که وسطش یه نفس عمیق می‌کشی و اشکت درمیاد که وای از این نویسنده...! قلمش روونه و به شدت زیبا. پر از حوادث نفس‌گیر و ریتم داستانیش هم خوب و درسته. شخصیت‌پردازی هم که بیییی‌نظییییر. همین که یه کتاب فقط درباره قصه‌های فرعیشه این موضوع رو ثابت می‌کنه. خلاصه که همه جوووووورههههه پیشنهاد میشه. فکر می‌کنم برجسته‌ترین کتاب این لیست باشه. تنها نکته منفی که درباره‌ش به ذهنم می‌رسه، عدم توصیف کامل ظاهر کاراکترهای مهمه. مجموعه مایکل وی(علمی تخیلی): یه مجموعه عالی برای دوست‌داران علم! یه علمی تخیلی که انصافا خیلی علمیه!😂 هیجان‌انگیز و نفس‌گیره و از خوندنش لذت خواهید برد. کشش داستانی خیلی خوبی هم داره و به تعداد زیادی از کاراکترها به خوبی پرداخته شده. این یکی زیاد فلسفی نیست اما بازم به شدتتتت پیشنهاد میشه. مسائل علمی که توش مطرحه خیلی خیلی جذابن. همه چیز براتون در طول داستان روشن میشه و اتفاقی نیست که بیفته و تا آخر داستان نفهمید که دلیلش چی بوده و کلاً لازم نیست در طول خوندنش بگید: واه! این دیگه چه چرتی بود که نویسنده چپونده تو داستان!😁 فرض اصلی رو که بپذیرید تمام اتفاقات علمی و منطقی هستن. حقیقتش فکر می‌کنم برای اطلاعات علمی‌ هم فوق‌العاده‌ست! به نظرم بهترین علمی تخیلی "نوجوانانه" هم محسوب میشه. حتما امتحانش کنید!

9

شهر ایزد طاعونپرسی جکسون: آخرین المپیانپرسی جکسون: نبرد هزارتو

آشنایی اولیه با اساطیر: یونان و بین النهرین

6 کتاب

من عاشق نجومم! و یکی از مواردی که اگر بلد باشیم، کارمون در نجوم آسون‌تر میشه، اساطیره! علاوه بر اینکه جدا از نجوم، به نظرم لازمه که اساطیر رو بشناسیم... خیلی از رفتارها و خیلی از اتفاقات تاریخی رو میشه باهاش درک کرد! من برای اساطیر یادگرفتن، مجموعه پرسی جکسون که خیلی هم معروفه رو برای اساطیر یونان، و "شهر ایزد طاعون" رو برای اساطیر بین النهرین خوندم. انتظار عمق داستانی نداشته باشید! قراره با افسانه‌های باستانی که سرچشمه خیلی از باورهامون هستن، در دنیای امروز روبرو بشید! اگه قرار باشه به کسی پیشنهاد کتاب بدم اینا رو توصیه نمی‌کنم، فقط برای یادگیری اساطیر. مخصوصا شهر ایزد طاعون. پرسی جکسون اما می‌تونه فانتزی خوبی برای خوندن باشه. بعضیا بیشتر از هری پاتر دوسش دارن. البته که مخالفم باهاشون...! _ یه نکته: من پرسی جکسون رو از نشر سایه گستر خوندم. اما پیدا نکردم که با اون نشر به لیست اضافه کنم.

2

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.