یادداشت فاطمه مناقبی

        یادمه بعد از اینکه دو کتاب اول رو خوندم، یکی از اولین نکات مثبتی که از ساختار قصه‌ها تو ذهنم بود پایان‌های جذاب و نفس‌گیرشون بود. قصه یهو می‌چرخید و همه چی برعکس اون‌چیزی که انتظار داشتی می‌شد: کوییرل بد از آب درمیومد، تام ریدل که فکر می‌کردیم یه دانش آموز ارشد مسئولیت‌پذیر و نمونه بود هم معلوم شد شخص لرد ولدمورت تشریف داره😂
توی زندانی آزکابان، کاراکتری که در تمام داستان بد می‌دونستیم یهو بی‌گناه و مهربون شد و تبدیل شد به کسی که خیلیامون خیلی دوستش داریم. موشی که سه سال حیوون می‌دونستیم آدم که هیچی، پیتر پتی گرو از آب دراومد!
آخر جام آتش، مودی، نامودی از آب دراومد😐
آخر محفل ققنوس، خب این یکی... بذارید سکوت کنم!
آخر شاهزاده دورگه هم سکوت براش جایزتره👌
و حالا، می‌رسیم به کتابی که خودش نقش پایان مجموعه رو داره... چه شود!
تا جایی که می‌دونم در نسخه اصلی یادگاران مرگ یک جلد کامله. (درست میگم؟) اما خب من که دارم روی ترجمه ویدا اسلامیه یادداشت می‌نویسم، بخش دوم یادگاران مرگ سرای تندیس از فصل "آهوی نقره‌ای" شروع میشه. جایی که یهو به وضعیت تیره و تار قصه یه نور درست و حسابی می‌تابه! هم این حقیقت که اون آهو رو قطعا یه کسی فرستاده که طرف هریه، هم اینکه شمشیر رو پیدا می‌کنیم و هم بازگشت رون!:)
"یه جان پیچ کم شد، رفیق!"
بله! یه جان پیچ بالاخره کم میشه و دیگه لازم نیست وضعیت مزخرف آویزون کردنش به گردن رو تحمل کنیم.
و بعد از اون هم ماجرای یادگارها... به نظرم یکی از نقاط قوت این مجموعه اینه که ما کاراکتر اصلی رو کاملا درک می‌کنیم. همیشه با اون میریم جلو، با اون کشف می‌کنیم، همزمان باهاش شک می‌کنیم، می‌ترسیم، انگار که ما رازدار هری هستیم. حتی وقتی صمیمی‌ترین دوستاش چیزی از موضوعی نمی‌دونن ما می‌دونیم. نه جلوتر ازش میریم نه عقب‌تر و این یعنی وقتی هری لذت کشف کردن رازهای مختلف مربوط به یادگاران مرگ رو تجربه می‌کنه ما هم در همون وضعیم! یادمه که بار اول که این کتابو می‌خوندم قبل از خوندن هر جمله مثلا می‌گفتم: عه! نکنه پاورل جد هری بوده؟ یا نکنه شنل هری یکی از یادگارانه؟ یا اوااااا نکنه اون انگشتره همون سنگه بودددد؟ و هری هم در کمتر از یک ثانیه بعد به همین نتیجه می‌رسید. این وضعیت = لذت مطلق (توی فیلم آدم نصف اینا رو نمی‌فهمید اصلا، چه برسه به اینکه زودتر بخواد کشفشون کنه😬🙄)
قصه جلو میره، به طرز چشم گیری پیشرفت می‌کنه و می‌رسیم به مرحله‌ی آخر... جنگ هاگوارتز.
جنگ، یه جنگ واقعی.
اینجا سه نفر از عزیزان هری از دست میرن (که یکیش فرده) و یه فرد دیگه که خب... حداقل اولش احساسات دوگانه‌ای بهش داریم: اسنیپ.
نحوه مرگش که غم‌انگیزه، خیلی زیاد.
و برای هری چیزی به جا می‌ذاره: خاطره.
وقتی هری به قلعه برمی‌گرده تا خاطرات رو در قدح اندیشه ببینه، با دو تا جسد دیگه روبرو میشه... "گویی زیر سقف سحرآمیز و تاریک سرسرا به خواب رفته بودند." لوپین و تانکس. زوجی که به نظرم قشنگ‌ترین زوج کل هری پاتر بودن:) و واقعا مرگشون غم داشت. "ای کاش می‌توانست قلبش را از هم بدرد، اندرونش را، هر آنچه را که در درونش جیغ می‌کشید..."
و حالا نوبت "حکایت شاهزاده"ست. هری با تصور اینکه اسنیپ هر چی هم که براش گذاشته باشه از وضعیت خودش بدتر نیست وارد خاطرات میشه و من هم همین فکرو می‌کردم... اما اشتباهه:)
"و سرانجام، حقیقت رخ نمود." بله، حقیقت بالاخره واضح میشه، بالاخره همه چیز رو "کامل" می‌فهمیم و این حقیقت خیلی چیزها رو توضیح می‌ده. "چه استادانه و چه ظریف بود که جان‌های دیگری تباه نمی‌شدند و این مسئولیت پر مخاطره به گردن پسری می‌افتاد که از پیش، انگشت‌نمای این جنایت بود و مرگش فاجعه‌ای به شمار نمی‌رفت و ضربه‌ی دیگری بر علیه ولدمورت بود." واقعا چه استادانه و چه ظریف آخرین گره قصه باز میشه. و ما انگار، همراه با هری به سمت جنگل میریم، انگار ما هم قدم قدم به سوی مرگ میریم. 
"من در آخر باز می‌شوم."، "لبخند لی‌لی از همه جانانه‌تر بود."
و "پسری که زنده موند." به استقبال مرگ میره. (شما هم به اینجاش که رسید به حجم صفحه‌هایی که هنوز نخونده بودید نگاه کردید و یه نفس کشیدید که آخیش! پس زنده می‌مونه...؟😂) (البته من که اول فیلمو دیده بودم چرا همچین خاطره‌ای دارم؟🤨)
و دامبلدور! خوشبختانه دامبلدور! حالا بالاخره سوالات بی‌شمارمون رو جواب میده و آرامش دونستن، وجودمون رو فرا می‌گیره... حرفی درباره‌ی این بخش ندارم، دامبلدور همه چیزو گفته... یکی از بی‌نقص‌ و بهترین بخش‌های کل مجموعه‌ست، جایی که بعد از جلسات دامبلدور و هری در شاهزاده دورگه، رولینگ دوباره بهمون یاداوری می‌کنه که قصه‌ش به هیچ وجه بی‌اساس نیست! (و منو ذوق‌مرگ می‌کنه😁)
همونطور که عشق خانواده مالفوی به همدیگه خودشونو نجات داد، هری رو هم نجات میده. به لطف نارسیسا، می‌تونیم که پایان باشکوهی رو رقم بزنیم، و فلاکت تام ریدل رو وقت شنیدن پاکیِ اسنیپ و نقشه‌های دامبلدور درباره ابرچوبدستی ببینیم... و باشکوه‌ترین پایان رو با هم می‌بینیم:) یادمه توی "بازگشت به هاگوارتز" کارگردان یادگاران مرگ می‌گفت که پایانی که در کتاب‌ها داریم زیادی باشکوهه، من یه چیز عمیق می‌خواستم، می‌پذیرم که در فیلم در هم‌تنیدگی این "زوج جادوگر" به خوبی نشون داده شده، اما حداقل من لازم داشتممممم که ببینم ریدل چطوری حقایق رو از زبون پسری که فکر می‌کرد "اتفاقی" زنده مونده می‌شنوه، می‌ترسه، جسدش روی زمین می‌مونه (پودر نمیشه😶😂) و همه می‌بینن که هری کارش رو تموم می‌کنه... (موقع دیدن پایان ولدمورت در فیلم همش می‌ترسیدم یه وزیری چیزی از راه برسه به هری بگه چه مدرکی داری که ولدمورت مرده؟:/)
آرامشی که بعد از برگشتن هری در کلمه‌ها موج میزنه فوق العاده‌ست، یه جور گیجی دَرِش وجود داره که انگار نمی‌تونیم تموم شدن همه چیز رو درست حسابی باور کنیم😄
در کمال خوشحالی چوبدستی وفادار هری بهش برمی‌گرده، و با این مجموعه‌ی به یادموندنیِ به معنایِ واقعیِ کلمه، "جادویی"، خداحافظی می‌کنیم...
هر چی باشه "دردسری که هری کشیده برای تا آخر عمرش بسه!"

هری پاتر به من یاد داد که فداکاری و عشق چیزای پیش پا افتاده‌ای نیستن، قدرت دارن، مهمن، خیلی بیشتر از شرارت شرورترین‌ها.
یادم داد جدا از نسبی بودن مسائل، جدا از اینکه نمی‌تونیم هیچ کس رو درست قضاوت کنیم، جدا از اینکه هیچ‌ تعریف دقیقی از "خوبی" وجود نداره، اما "خوب بودن" یه حقیقته. وجود داره. واقعیه. میشه که منفورترین معلمِ دوست‌داشتنی‌ترین مدرسه‌یِ دنیا باشی، اما خوب باشی. درست باشی. مغرور و بدبین و بداخلاق باشی اما درست باشی. کاپیتان تیم کوییدیچ رو سر بازی فینال مجازات کنی که نتونه در مسابقه حضور داشته باشه اما ۲۰ سال بعد همون پسر، اسمت رو روی پسرش بذاره. پسری که تنها فرزند هریه که چشمای لی‌لی رو به ارث برده:) (گریه)
یادم داد چجوری میشه دیگرانو درک کرد، چجوری میشه حتی وقتی مطمئن نیستی انسان خوبی باشی، چجوری میشه  دومین جادوگر شرور دنیا دوست دوران نوجوونیت باشه اما بازم وقتی می‌میری مردم دوستت داشته باشن و مطمئن باشن که آدم خوبی بودی، درست بودی. (منظورم از مردم یه آدمای جججاالللللببببیییی مثل موریل یا ریتا اسکیتر نیست.)
یادم داد دوستی چیه، خانواده چیه. یادم داد "قهرمان" یعنی چی، خیر و شر یعنی چی.
فهمیدم که سطحی بودن چیه، قلدر بودن چیه. فهمیدم چجوری میشه که این همه آدم تو مهم‌ترین دوران زندگیشون راه اشتباهو میرن، اینکه ترس چه بلایی سر آدم میاره و اینکه پشیمونی با ارزشه. خیلی زیاد.
فراتر از تمام کلیشه‌ها یادم داد هیچ کس سیاه یا سفید نیست، نه دامبلدور خداست نه ولدمورت (خودِ) شیطان.
بهم یاد داد بخشش یعنی چی، "جادو" یعنی چی.
و همچنان موندم که چطور رولینگ یه نفره این دنیای بزرگ رو خلق کرد، و این همه قصه رو، و این جادوی بزرگ رو.
چجوری این همه چیز به این همه آدم یاد داد؟...
(اینم یادم داد که چجوری میشه بعضی آدما(ی عجیب)، فن قصه‌هاش باشن اما اصلا چیزی ازش یاد نگرفته باشن!)

- راستی یادم رفت از عشق اسنیپ به ‌لی‌لی بنویسم که عجب معجزه‌ایه... شاید اگه این عشق نبود هری هیچ‌وقت اصلا ۱۷ سالگیشو نمی‌دید! عشقی که درسته سرانجامی نداشت، اما اسنیپ فقط برای محافظت از معنای مرگ لی‌لی، برای اینکه الکی لی‌لی رو از دست نداده باشه اون فداکاری‌های عظیم رو کرد و در نهایت هم به خاطرش مرد...


- مرداد ۱۴۰۴، بازخوانی
      
9

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.