معرفی کتاب هری پاتر و شاهزاده دورگه اثر جی. کی. رولینگ

هری پاتر و شاهزاده دورگه

هری پاتر و شاهزاده دورگه

4.7
119 نفر |
18 یادداشت
جلد 10

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

5

خوانده‌ام

322

خواهم خواند

38

شابک
9789648944014
تعداد صفحات
430
تاریخ انتشار
_

توضیحات

کتاب هری پاتر و شاهزاده دورگه ، نویسنده جی. کی. رولینگ.

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به هری پاتر و شاهزاده دورگه

نمایش همه

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

لیست‌های مرتبط به هری پاتر و شاهزاده دورگه

نمایش همه

پست‌های مرتبط به هری پاتر و شاهزاده دورگه

یادداشت‌ها

سپیده

سپیده

1403/8/29

          متاسفانه و با کمال شرمندگی من از اون دست پاترهدها هستم که فقط فیلم ها رو دیدن و هنوز فرصت خوندن کتاب ها نصیبم نشده(هرچند که همون فیلم ها هم به معنای واقعی کلمه زندگیمو زیر و رو کردن). البته اینجوی هم نبوده که صرفا به فیلم ها متکی باشم، نه. بلکه بعد از تماشای هر فیلم توی اینترنت دنبال نکات حذف شده کتاب ها گشتم و تونستم ارتباط خوبی با فیلما برقرار کنم چون جزئیات رو کم و بیش از جناب اینترنت مطالعه کرده بودم😅
ولی خب تغییرات و حذفیات توی فیلم ششم بیش از اندازه بود و یه جورایی حس میکردم انگار یه تیکه بزرگ از پازل داستان گم و گور شده و وقتی توی اینترنت گشتم دیدم که بله. بخش اعظم و مهم تر کتاب از فیلم کاملا حذف شده و باقی‌ش هم تغییرات زیادی داشته.
درواقع از فیلم ششم این مجموعه متنفر بودم چون بیشتر از اینکه اون تم تاریک و خطرناک معمول رو منتقل کنه شبیه فیلمای تینیجری دبیرستانی شده بود که همه بچه ها فقط به فکر عشق و عاشقین😐💔
پس درنهایت تصمیم گرفتم که هرجوریه حداقل این کتاب مجموعه رو بخونم و با مطالعه کتاب نظرم درموردش عوض شد و خب خوشحالم که خوندمش چون خیلی از مسائل درمورد همین داستان و داستان دو کتاب(یا فیلم) بعدی برام روشن تر شد.
        

2

Haniyeh

Haniyeh

1403/4/25

          این جلد مفاهیم خیلی قشنگی برام داشت که دونه‌دونه بهشون اشاره می‌کنم. اگر هری پاتر و شاهزاده دورگه رو نخوندید یا فیلمش رو ندیدید این ریویو رو نخونید،داستان رو اسپویل می‌کنه.

- از فلور و بیل شروع کنیم. کی فکرش رو می‌کرد فلور انقدر آدم باملاحظه‌ای باشه و عشقش به بیل واقعی باشه؟ احساس می‌کنم خانم رولینگ می‌خواست نشون بده آدم‌ها رو بدون شناخت درست ازشون نباید قضاوت کنیم. شاید هم بهتره کلا قضاوت رو کنار بذاریم.
- عشق یه مادر رو شاهد بودیم. نارسیسا مادر دراکو، با وجود ترس بسیارش از لرد سیاه، خطر رو به جون خرید و با اسنیپ صحبت کرد تا بتونه از پسرش محافظت کنه. آدم‌های بد هم گاهی می‌تونن کاری کنن دلمون به حالشون بسوزه و درکشون کنیم.
- مادر تام ریدل می‌تونست خودش رو با جادو نجات بده، اما چون به‌خاطر همین جادو عشقش رو از دست داده بود، دیگه هرگز از جادو استفاده نکرد. اون دختری بود که هیچ‌وقت نه از طرف خانواده‌اش و نه از طرف همسرش عشق دریافت نکرد. جادو خانواده‌اش و همسرش رو ازش گرفت‌. اون هم چیزی رو که براش جز دردسر نبود ترک کرد، جادو رو رها کرد.
- اسلاگهورن انسان خودشیفته‌ای بود. به شهرت هم علاقه‌ی بسیاری داشت و در عین حال، از جمع کردن افراد مشهور در اطراف خودش هم لذت می‌برد. کی فکرش رو می‌کرد که اسلاگهورن هم بتونه بابت گذشته‌اش شرمنده بشه؟ فکر می‌کردم اونقدر آدم خودستایی باشه که انکارش کنه اما وقتی خاطره رو به هری داد ازش خواست فکر بدی درموردش نکنه. اسلاگهورن هرچقدر هم عاشق شهرت بود، نمی‌خواست بدی‌ها رو به شهرت برسونه. نمی‌خواست تام ریدل رو به ولدمورت تبدیل کنه. اون شرمنده بود.
- هری در تمام مدت راست می‌گفت‌‌. دراکو مالفوی داشت یه کاری انجام می‌داد. نمی‌دونم چه اتفاقی می‌افتاد اگر زودتر می‌فهمیدن و سعی می‌کردن جلوی بروز اتفاقات ناگوار رو بگیرن. اما می‌دونم شاید هم دراکو از دست می‌رفت و دامبلدور این رو نمی‌خواست. هیچ‌کس حرف هری رو باور نکرد، شاید به‌خاطر همه‌ی اون حرف‌هایی که انقدر درموردش زده شدن که حتی دوست‌هاش هم نمی‌تونستن هری رو جور دیگری ببینن. هری به قهرمان‌بازی و شجاعت‌های احمقانه و دشمنیش با دراکو معروف بود. پس هربار که سعی کرد به بقیه بگه چیزی مشکوکه این حرفا به صورت غیرمستقیم بهش برگردونده شدن. شهرت هری بدی‌های زیادی داشته تا اینجا، اما این یکی از بدترین‌هاش بود. وقتی که کسی باورش نکرد، کمکش نکرد و این نتیجه‌ی سهمگین به بار اومد.
- دامبلدور تا اینجا هم انسان بزرگی بود اما این جلد نشون داد واقعا چقدر قابل احترامه. اون توی غار نذاشت هری چیزی بنوشه تا از هری محافظت کنه. اون تا آخرین لحظه هم از هری محافظت کرد، وقتی مرگ‌خوارها و دراکو اومدن روی برج، هری رو به کناری فرستاد و با طلسم همونجا ثابت نگه داشت تا کسی از وجودش باخبر نشه درحالی‌که امکان داشت هری بتونه جلوی دراکو رو بگیره اما نمی‌خواست به هری آسیبی برسه. دامبلدور از دراکو هم محافظت کرد. اون می‌دونست دراکو برای قتلش نقشه کشیده، اما چون نمی‌خواست بهش آسیبی برسه با دراکو صحبتی نکرد. اول با خودم فکر کردم چرا قبلا به دراکو این حرف‌ها رو نزده بود؟ می‌تونست قبلا سعی کنه قانعش کنه که می‌تونه از دراکو و خانواده‌اش محافظت کنه. اما بعد دلیلش رو فهمیدم. اگر دراکو رد می‌کرد، به محض اینکه دفعه‌ی بعد کسی که ذهن‌جویی بلد بود رو ملاقات می‌کرد، ولدمورت متوجه می‌شد دراکو پیش دامبلدور لو رفته و یه مهره سوخته بود. پس دراکو می‌مرد. دامبلدور حتی در آخرین لحظه هم خواست هری بره اسنیپ رو بیاره. چون می‌دونست اگر کارها خوب پیش نره مرگ در انتظارشه اما نباید دراکو رو با عذاب وجدان این قتل تنها بذاره. پس اسنیپ باید می‌اومد و بار این مسئولیت رو به دوش می‌کشید.
- دامبلدور مدیری بود که یه غول(گراوپ)، مردم دریایی، سانتورها، آدم‌هایی از سال‌های گذشته که در هاگزمیت جمع شده بودن و یک مدرسه به احترامش در مراسم خاکسپاری شرکت کردن. اون برای همه قابل احترام بود. درواقع حتی برای ولدمورت هم زمانی همینطور بود. چون دامبلدور بود که اون رو از یتیم‌خانه بیرون آورد.
- ولدمورت و اسنیپ وجه مشترک خاصی دارن. هردوی اونا دورگه هستن. و هردو به‌خاطر این مسئله آزار دیدن و از این ویژگی خودشون متنفر شدن. نتیجه هم این شد که به دشمنی با افرادی شبیه به خودشون پرداختن. تاثیر معکوسی که جاهای دیگه هم شاهدش بودیم. وقتی والدین الکلی هستن و بچه‌هاشون رو عذاب می‌دن، احتمال زیادی هست که بچه‌هاشون هم در آینده الکلی و بدرفتار باشن، حتی با اینکه می‌دونن اشتباهه، این تاثیر رو می‌گیرن.
ولدمورت قربانی وارث‌ِ سالازار اسلیترین بودنه. همه‌ی وارث‌ها اصیل‌زاده بودن اما ولدمورت نه. پس مادرش از طرف خانواده‌اش طرد می‌شه. پدرش هم که یه مشنگ بوده، چون از جادو ترسیده و فریب خورده بوده، اون و مادرش رو ترک کرده. پس ولدمورت تنها وارثیه که کسی براش ارزشی قائل نبوده. این اشتباهی هست که باید پاک می‌شد تا بتونه قدرتمند بمونه و اون چنین خانواده‌ای رو پاک کرد و در ادامه هم با چنین خانواده‌هایی جنگید.
اسنیپ هم به‌خاطر دورگه بودن در مدرسه توسط جیمز پاتر و دوستانش آسیب زیادی دید. اون همیشه تنها بود، دختری که دوست داشت هیچ‌وقت اون رو ندید و تبدیل به آدمی شد که بودن یا نبودنش برای دیگران مهم نبود. پس به ولدمورت پیوست و مسیر اون رو در پیش گرفت. 
اینا برای توجیه رفتار ولدمورت یا اسنیپ نیست. مسئله اینجاست که تفاوت‌ها باعث شدن اونا طرد بشن، درحالی‌که هردوشون بسیار بااستعداد، باهوش و پرتلاش بودن. اگر این عقاید وجود نداشت، اگر خانواده‌های خوبی داشتن، اگر اطرافیانشون رفتار درستی نشون می‌دادن، چقدر اوضاع متفاوت می‌شد؟ چقدر از بروز اتفاقات بد جلوگیری می‌شد؟ به‌نظرم این چیزی هست که خانم رولینگ سعی داشت با دورگه بودن اسنیپ و ولدمورت به ما نشون بده.
- جینی از همون سال اول مدرسه رون که در کنار قطار هری رو می‌بینه، ازش خوشش میاد. همیشه فکر می‌کردم چرا انقدر یه‌دفعه و الکی باید برای نقش اصلی، داستان عشقی رقم بخوره؟ می‌گفتم جینی به‌خاطر شهرت هری دوستش داره نه خودش. اما این جلد جینی خودش رو بهمون ثابت کرد. وقتی به هری می‌گه به خاطر شجاعتش و اینکه همیشه با ولدمورت جنگیده دوستش داره. درواقع جینی سال اول کنار قطار، هری رو تحسین می‌کرد. اون پسری بود که زنده موند، سال بعد نجاتش داد و در ادامه هم با پلیدی‌ها جنگید و هنوزم می‌جنگه. این چیزی بود که برای جینی از اول ارزشمند بود و به‌خاطرش به هری علاقه‌مند شد.

اوایل کتاب حس می‌کردم این جلد از بقیه ضعیف‌تر باشه اما الان می‌گم به‌خاطر مفاهیم موجود در کتاب، قوی‌ترین جلد هری پاتره. ممنونم خانم رولینگ که این مجموعه رو خلق کردید.

        

16

        خیلی خوب

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

0

        اینقدر که این جلد فوق العاده‌ست، نمی‌دونم چی باید بنویسم!:)
از لحاظ داستانی قطعا جلد مورد علاقه‌ی من، زندانی آزکابانه. اما رولینگ در این جلد سنگ تموم گذاشته برای طرفدارا. به قول یک یادداشت دیگه‌ای که خوندم، سوالی نیست که بدون جواب بمونه. (البته قطعا یادگاران مرگ این جواب دادن‌ها رو کامل می‌کنه.)
بار این "توضیحات" هم به دوش جلسات هری و دامبلدوره، و همینجاست که می‌فهمیم چرا دامبلدور معلم خوبی بود! امکان نداره من در اون بخشی که دامبلدور درباره اهمیت پیش‌گویی به هری توضیح میده حس نکنم در کلاس درس نشستم و یه معلم فوق حرفه‌ای بی‌تاب که مدام با ردای بلندش از این طرف کلاس به اون طرف میره داره مسائل عمیقی رو برام روشن می‌کنه.
رولینگ در این کتاب به اثرش بار فلسفی و عمق بیشتری می‌بخشه. بدون توضیحات این جلد هری پاتر قطعا اثر به شدت سطحی‌تری بود. در شاهزاده دورگه مفاهیم به شدت مهمی مطرح میشن مثل ماهیت پیشگویی، سرنوشت، روح، خیر و شر، بار گناه قتل، فداکاری، نیروی مهرورزی و...
مثلا اون "ایمنی ناشی از فداکاری لیلی" همیشه برای خود من سوال برانگیز و مبهم بود اما در این جلد می‌بینیم که عه! :) رولینگ انقدر ماهره که به بخش‌های عاطفی داستانش هم بار منطقی داده. یعنی قدرت چیزی مثل فداکاری یا مهرورزی یا به قول دامبلدور "عشق" رو ما به طور کاملا منطقی درک خواهیم کرد.
مفهوم بسیااااار جذاب دیگری که مطرح میشه جان پیچ یا هورکراکسه. یکی از جالب‌ترین جملات کتاب برای من این جمله از زبان اسلاگهورن بود: "از هم دریدن روح تخلف از قوانین طبیعته." و "کشتن روح آدمو از هم می‌دره." اینکه چطور علت زشتی عملی مثل قتل رو توضیح میده واقعا شگفت‌انگیزه. اینکه جادوگری برای جاودانه شدن یا"نزدیک شدن به جاودانگی" شخص دیگه‌ای رو از زندگی محروم می‌کنه و با این کار روح پاره پاره شده‌ش رو جایی ذخیره می‌کنه؛ ابداع این مفهوم، حجم عمیییق و پرمعنا بودنش فوق العاده‌ست.
رولینگ اهل سیاه کردن کاراکترها نیست، ما در این کتاب با کودکی ولدمورت روبرو میشیم و بعید می‌دونم کسی باشه که بعد از خوندن قصه ولدمورت و مادرش، به فکر فرو نرفته باشه که شاید اگه تام ریدل اینجوری تنها نمیشد، اصلا ولدمورت نمیشد! پسری که کمبودهای زیادی داره، قدرتی بسیار زیاد در خودش احساس می‌کنه و از مادری که از این قدرت برای زنده موندن حتی به خاطر پسرش استفاده نکرد بیزاره. حالا اون مادر چرا زنده نموند؟... اگه تعصب ماروولو اون بلاها رو به سرش نمیاورد شاید هیچ‌وقت کار به اونجا نمی‌کشید... اصلا شاید اگه اسم میانی تام، ماروولو نبود هیچ وقت نمی‌فهمید وارث اسلیترینه و خیلی اتفاقات نمیفتادن...
یا حتی دریکو، پسری که (بیاید صادق باشیم😂) قلدر و منفوره و به طور کلی طراحی شده تا زیاد ازش خوشمون نیاد😂 حالا چی میشه؟ دریکو رو داریم که گریه می‌کنه و در حال درددل با میترله. دریکویی که تقاص اشتباه پدرشه... تقاص رو پس نمیده، دریکو خود تقاصه! خود انتقامی که لرد سیاه داره از لوسیوس می‌گیره! و به قول رولینگ، تنها چیزی که این خانواده رو نجات میده عشقیه که به هم دارن:) پس بله، خانواده مالفوی هم سیاه نیستن.
و در نهایت اسنیپ برای ما سیاه و سیاه‌تر میشه... یعنی ایشونم سفید خواهد شد؟😁😁😁
ما وقتی که عادت کردیم به شنیدن پاسخ‌هامون از زبان دامبلدور، ناگهان از دستش میدیم...
و جالبه که در پایان این کتاب و آغاز یادگاران مرگ تمام سردرگمی هری، اینکه هیچی نمیدونه، نمیدونه که باید چیکار کنه و کجا شروع کنه و چقدر مسیر پیش روش سیاه و تاریکه رو ما با تمام وجود حس می‌کنیم، همون احساس تهی بودن، ندونستن! اینم از سری جادوهای قلم رولینگ عزیزه!
این کتاب آغاز روبرو شدن ما با اینه که: هری کارکتر در هری پاتر دنیایی داره و رولینگ تا حد خوبی اون دنیا‌ها رو به ما نشون میده... و این از جذاب‌ترین بخش‌ها این مجموعه‌ست. دنیای جادوی هری پاتر متعلق به همه‌ی ماست، چون بزرگه و همه رو در خودش جا میده‌. دقیق و قابل تصوره و پر از آدمای مختلف... این حس تعلقه که این طور محبوبش کرده...


- مرداد ۱۴۰۴، بازخوانی
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

1