یادداشت‌های مرضیه اعتمادی (26)

          بسم الله 


" امیدوارم توی بهشت یه تالار پر از کتاب رو بهم بدن، لم بدم و فقط کتاب بخونم."

این را هم‌کلاسیم گفت؛ وقتی برای آن دوتا هم‌کلاسی کتاب‌نخوان دیگرمان از این حرف می‌زدیم که چطور وقت می‌کنیم زیاد کتاب بخوانیم. 

چطور وقت می‌کردم؟  

من ولی  گفتم اصلا دوست ندارم در بهشت با کتاب‌ها رو به رو شوم. به اختیار نگفته بودم، از دهانم پریده بود و نمی شد جمع‌اش کرد. اما حرف دلم بود.

 کتاب‌ها آدم را جادو می‌کنند. موم‌می‌شوی توی دستشان. در رفت و آمد بین خودشان، سردرگم‌ات می‌کنند و بهت فراموشی را تزریق می‌کنند؛ فراموشی همه چیز جز خودشان را. 

چند وقت است می‌خواهم بروم بازار و چوب‌لباسی بخرم؟ نرفتم چون حساب کردم دو سه ساعتی که باید تا بازار بروم، می‌شود یک کتاب را تمام کرد. خیلی کارهای دیگرم با همین حساب و کتاب مانده. هر کاری که نخواستم دیجی‌کالا و اسنپ‌مارکت و ترب و امثال‌شان برایم انجام بدهند. 

کاش در بهشت هیچ کتابی دم دست من نگذارند، بروم ول بچرخم و بگردم و شاید چوب‌لباسی هم خریدم اصلا.



" کار تمیز کردن قفسه‌های کتابم را متوقف کردم و الان روی فرش نشسته‌ام و در حالی‌که از هر طرف بین کتاب‌ها احاطه شده‌ام با شتاب برایت سفر به خیر می‌نویسم.

خیابان چرینگ کراس 
شماره ۸۴ 
آخرین نامه"
        

6

          بسم الله 

هروقت متنی از قصه‌های من و دخترم منتشر می‌شود، همان لحظه‌ای که دست می‌کشم روی جلد‌ کتاب و کاغذ‌ها و کیف می‌کنم، درست همان لحظه از خودم متنفر می‌شوم و خودم را سرزنش می‌کنم که چرا از دیدن کتابی که راوی غصه‌های دخترم است ذوق کرده‌ام؟ 

من زیاد از دخترم می‌نویسم. اما هنوز تکلیف خودم با این کار را نمی‌دانم. زینب برایم یک سوژه‌ دم‌دستی نیست؛ او جهان پر از رمز و رازی‌ است که کسی جز من راهی بهش ندارد. فکر می‌کنم لای کتاب‌ها و مجله‌ها جای قصه آدم‌هایی شبیه او خالی است و پر کردن این جای خالی را جزئی از رابطه مادر‌دختری‌مان می دانم؛ همان‌قدر معمولی که هر روز برایش سوپ و فرنی و شیربرنج می‌پزم. 

اما این یک سوی ماجرای نوشتن است.

سوی دیگرش هزار بار پشیمان شدن و دست از نوشتن برداشتن و فحش و بدو بیراه به خودم دادن است؛ که چرا خودت و دخترت را سوژه نوشتن کردی و اصلا که چی؟ تو می‌نویسی که چیزی به این دنیا اضافه کرده باشی اما چیزی که توی نوشته‌هات ته‌نشین می‌شود مظلوم‌نمایی و قهرمان‌سازی آبکی نیست؟  

چند سال است به خاطر دخترم روی بند افشاگری راه می‌روم. هربار که تکه‌ای از قصه‌های ما دوتا منتشر می‌شود، تعادلم را از دست می‌دهم و پرت می‌شوم زمین و به خودم می‌گویم: این آخرین باری بود که از زینب نوشتم.

 اما هربار یاد تنهایی خودم در مواجهه با شرایط دخترم می‌افتم و دوباره برمی‌گردم روی آن بند نازک. برمی‌گردم که شاید بتوانم یک " تنهای" دیگر را نجات بدهم.

این‌بار در ما ایوب نبودیم از مراقبت نوشته‌‌ام.
        

67

2

          ▪︎ بسم الله ▪︎

دو هفته است بین خواندن کتاب‌هام هیچ وقفه‌ای نمی‌افتد. 
به ورق‌های آخر کتاب که نزدیک می‌شوم بعدی را می‌گذارم کنار دستم. موضوع و کیفیت و تازگی کتاب‌ها مثل قبل اهمیت ندارد. مثل سیگاری قهاری که پی هم نخ دود می‌کند و یکی را تمام نکرده آن یکی را گیرانده، کتاب از دستم نمی‌افتد. به جای سیگاری، کتابی شده‌ام. از خواندن لذت نمی‌برم. به اجبار بهشان پناه برده‌ام و برای همین از چشمم افتاده‌اند. مثل آدمی که از کشورش به سمت سرزمینی بهتر فرار کرده ولی چون ناچار به فرار بوده حال خوبی ندارد. این جور مواجهه با کتاب‌ها را دوست ندارم. خیلی دوست دارم وقتی نگرانم کتاب نخوانم اما نمی‌شود. انگار من هیچ کار دیگری در مواجهه با غم، غیر از این بلد نیستم. شاید هم کتاب‌ها دست از سرم برنمی‌دارند. مثل رفیق سمجی که بی‌خیال نمی‌شود و می‌خواهد تا دم آخر شریک غم‌هات بماند. امشب بوی درخت گویاو را می‌خواندم. این‌جاش انگار درباره‌ی من و کتاب‌هام حرف می‌زد: 

《 انگار معشوقی نهانی باشد، زندگی کردن با آن مشکل و گاهی وحشتناک است، اما نمی‌گذارد فراموشش کنم.》   


        

13

          بسم الله 


بعضی کتاب‌ها را نمی‌شود تنها خواند‌‌. یک مزه‌ی عجیب یا مثل کتاب نئوهاوکینگ‌ها، درد محترمی دارند که باید همان وقت خواندن با یکی تقسیم کرد. 

چند صفحه از کتاب مریم حسینیان را که خواندم، پیام دادم به دوستم و از کتاب تعریف کردم. دلم می‌خواست بگوید: ‌"باشه مرضیه همین الان از طاقچه می‌گیرمش."  ولی نگفت‌‌. گوشی‌اش همان روز خراب شده بود و طاقچه و فیدیبو نداشت‌. هی ذره..ذره کتاب را بردم جلو که فاطمه برسد. امشب رسید. 

قبلا بانوگوزن را از مریم حسینیان خوانده بودم. کتابی که باب میل‌ام نبود. اما موضوع این یکی کتاب‌اش برایم اهمیت داشت.

نئوهاوکینگ‌ها روایت روزهای زندگی نویسنده با سرطان است. کتاب، از ابتدا تا انتها، یک روایت یک‌دست، روان، تحلیل‌گر، خودمانی و بدون شعار‌ داشت. 

به فاطمه گفته‌ام کتاب را ادامه ندهد‌‌. چون امشب خیلی غصه‌ی مریم این کتاب را خورد. اما مطمئن‌ام که ادامه می‌دهد. شما هم کتاب را بخوانید. تجربه‌ی روزهای سخت، حتی وقتی مال دیگران باشد، آدم را آدمِ بهتری می‌کند.


        

3