یادداشت مرضیه اعتمادی
1403/9/15
4.6
4
بسم الله هروقت متنی از قصههای من و دخترم منتشر میشود، همان لحظهای که دست میکشم روی جلد کتاب و کاغذها و کیف میکنم، درست همان لحظه از خودم متنفر میشوم و خودم را سرزنش میکنم که چرا از دیدن کتابی که راوی غصههای دخترم است ذوق کردهام؟ من زیاد از دخترم مینویسم. اما هنوز تکلیف خودم با این کار را نمیدانم. زینب برایم یک سوژه دمدستی نیست؛ او جهان پر از رمز و رازی است که کسی جز من راهی بهش ندارد. فکر میکنم لای کتابها و مجلهها جای قصه آدمهایی شبیه او خالی است و پر کردن این جای خالی را جزئی از رابطه مادردختریمان می دانم؛ همانقدر معمولی که هر روز برایش سوپ و فرنی و شیربرنج میپزم. اما این یک سوی ماجرای نوشتن است. سوی دیگرش هزار بار پشیمان شدن و دست از نوشتن برداشتن و فحش و بدو بیراه به خودم دادن است؛ که چرا خودت و دخترت را سوژه نوشتن کردی و اصلا که چی؟ تو مینویسی که چیزی به این دنیا اضافه کرده باشی اما چیزی که توی نوشتههات تهنشین میشود مظلومنمایی و قهرمانسازی آبکی نیست؟ چند سال است به خاطر دخترم روی بند افشاگری راه میروم. هربار که تکهای از قصههای ما دوتا منتشر میشود، تعادلم را از دست میدهم و پرت میشوم زمین و به خودم میگویم: این آخرین باری بود که از زینب نوشتم. اما هربار یاد تنهایی خودم در مواجهه با شرایط دخترم میافتم و دوباره برمیگردم روی آن بند نازک. برمیگردم که شاید بتوانم یک " تنهای" دیگر را نجات بدهم. اینبار در ما ایوب نبودیم از مراقبت نوشتهام.
(0/1000)
نظرات
1403/9/23
دمِ شما گرم که نوشتید، ما هیچ قضاوت بدی نکردیم و نمیکنیم. دست از سرزنشِ خویش بردارید. :))
0
احمدرضا کوکب
1403/9/15
2