یادداشت مرضیه اعتمادی

        بسم الله 


" امیدوارم توی بهشت یه تالار پر از کتاب رو بهم بدن، لم بدم و فقط کتاب بخونم."

این را هم‌کلاسیم گفت؛ وقتی برای آن دوتا هم‌کلاسی کتاب‌نخوان دیگرمان از این حرف می‌زدیم که چطور وقت می‌کنیم زیاد کتاب بخوانیم. 

چطور وقت می‌کردم؟  

من ولی  گفتم اصلا دوست ندارم در بهشت با کتاب‌ها رو به رو شوم. به اختیار نگفته بودم، از دهانم پریده بود و نمی شد جمع‌اش کرد. اما حرف دلم بود.

 کتاب‌ها آدم را جادو می‌کنند. موم‌می‌شوی توی دستشان. در رفت و آمد بین خودشان، سردرگم‌ات می‌کنند و بهت فراموشی را تزریق می‌کنند؛ فراموشی همه چیز جز خودشان را. 

چند وقت است می‌خواهم بروم بازار و چوب‌لباسی بخرم؟ نرفتم چون حساب کردم دو سه ساعتی که باید تا بازار بروم، می‌شود یک کتاب را تمام کرد. خیلی کارهای دیگرم با همین حساب و کتاب مانده. هر کاری که نخواستم دیجی‌کالا و اسنپ‌مارکت و ترب و امثال‌شان برایم انجام بدهند. 

کاش در بهشت هیچ کتابی دم دست من نگذارند، بروم ول بچرخم و بگردم و شاید چوب‌لباسی هم خریدم اصلا.



" کار تمیز کردن قفسه‌های کتابم را متوقف کردم و الان روی فرش نشسته‌ام و در حالی‌که از هر طرف بین کتاب‌ها احاطه شده‌ام با شتاب برایت سفر به خیر می‌نویسم.

خیابان چرینگ کراس 
شماره ۸۴ 
آخرین نامه"
      
54

6

(0/1000)

نظرات

فاطمه مرادی

فاطمه مرادی

2 روز پیش

آخ آخ! همین صبحی گفتم نکنه کتابها و نوشتن سلامتیم رو بگیره؟! چون شیش ماهه که می‌خوام برم دکتر ولی مدام درگیر این دوتام و می‌گم فردا... فردا... 

1

ولي بهشتی که کتاب داستان و رمان نداشته باشه برای من بهشت نیست.

1