یادداشت‌های negarin (49)

negarin

negarin

1404/5/8

          هر لذتی وقتی دوام پیدا کرد زجر و مصیبت است. 

موزیک دوست دارید؟ من‌ لذت‌بخش‌ترین ساعات عمر خود را وقتی می‌دانم که از یک آهنگ موسیقی خوشم می‌آید. 

وقتی شمه‌ای از زندگی خود را برای آن جوانک زردنبو نقل کردم به من گفت:《تنبلی، برو کار کن تا لذت زندگی را بچشی 》

تو که شهرت طلب نیستی. تو دنبال پول معلق نمی‌زنی. تو عقب خوشبختی پرسه می‌زنی. با دیپلم، با پول، با شوهر، با این چیزها آدم خوشبخت نمی‌شود. باید درد زندگی را تحمل کرد تا از دور خوشبختی به آدم چشمک بزند. 

احساسات دروغی آن‌ها مرا گول می‌زد. همه‌شان گوشت تن مرا می‌طلبیدند. در صورتی که من آرزو می‌کردم روح خودم را نثار کنم. جسمم را می‌خواستم به کسی ببخشم که روح مرا اسیر کند. 

☕آوازه‌ی چشم‌هایش رو زیاد شنیده بودم. از اون کتابهاست که خیلی از آدم‌ها خوندنش. حتی یه سری از اطرافیانم که خیلی هم اهل مطالعه نبودن، وقتی کتاب رو دستم می‌دیدن می‌گفتن: "من‌ اینو خوندم" یا "تیکه‌هاشو توی اینستاگرام دیدم". 
چشم‌هایش هم مثلِ کتابخانه نیمه شب و ملت عشق بهم ثابت کرد کتابهای معمولیِ خوب، بیشتر از شاهکارهای ادبیاتی مورد استقبال قرار می‌گیرن. [ که فکر می‌کنم طبیعیه 
همونطور که گفتم، کتاب معمولیه. یه روایت ساده و آروم که من رو چندان درگیر نکرد. شصت صفحه اول کتاب رو می‌شد توی ۱۰ صفحه یا کمتر جمع کرد. چه بسا بشه گفت که کاملا اضافی بود. 
خط داستانی به نظر من خام بود. شخصیت ناظم کاملا مبهم و پرداخته نشده بود. 
با همه اینا اولین تجربه‌م از خوندن سناریویی بود که ترکیب عشق و سیاست باشه. قسمت‌هایی که در رابطه با هنر و هنرمند صحبت می‌شد رو واقعا دوست داشتم. 
در کل احساس خنثی‌ای نسبت بهش دارم. از خوندنش پشیمون نیستم، اما اگر نمی‌خوندمش هم چیز عجیبی رو از دست نمی‌دادم. شاید اگر سه سال پیش می‌خوندمش مفتونش می‌شدم و می‌رفت توی لیست بهترین کتابهایی که خوندم. ولی الان، خیلی جذبم نکرد. 

بیستم آبانِ هزار و چهارصد و یک
        

0

negarin

negarin

1404/5/8

          مرد بالشی | مارتین مک‌دونا

خارق‌العاده و خلاقانه!
قبل از این نمایشنامه، چیزی از مارتین مک‌دونا نخونده بودم. اما مرد بالشی انقدر خوب بود که راضیم کنه سری به بقیه نمایشنامه‌هاش هم بزنم. 
البته که فیلم‌های مک دونا، بنشی‌های آینیشیرن و در بروژ از فیلم‌های مورد علاقه‌م هستن اما مرد بالشی رو طور دیگه‌ای دوست داشتم. 
همه چیز، از شخصیت‌پردازی گرفته تا نحوه‌ی روایت و درون‌مایه‌ گیرا و جذاب بود. 
خیلی وقت بود که نوآوری ایده‌ی یه کتاب انقدر هیجان زده‌م نکرده بود. آخرای نمایشنامه داشتم از خودم می‌پرسیدم: مگه می‌شه این‌همه خلاقیت؟ 
شخصیت کاتوریان برام خیلی ملموس و قابل درک بود. نویسنده‌ای که حاضره همه چیزش رو فدا کنه تا هنرش رو زنده نگه‌داره و هیچ چیزی، حتی زندگیش براش به اندازه‌ی داستان‌هاش عزیز نیست. چون این باور رو داره که مرگ، مسئله‌ی اصلی نیست. مسئلا چیزیه که بعد از مرگ از خودت به جا می‌ذاری. 
کوتاه بود و یک روزه هم تموم شد. لذت بردم از قلم دارک مک‌دونا و بیشتر از قبل در قلبم جا گرفت. خلاصه که تجربه‌ی ارزشمند و دوست داشتنی‌ای بود. خوندنش رو بهتون توصیه می‌کنم. 

نهم فروردین هزار و چهارصد و دو.
        

0

negarin

negarin

1404/5/8

          ویل دورانت توی لذات فلسفه، به یه سری از موضوعات منتخب فلسفه می‌پردازه که خوندنشون برای من به عنوان مخاطب عام، لذت‌بخش بود. مخصوصا بخش چهارم که در رابطه با "اخلاق" و بخش هشتم که در رابطه با موضوع "دین" بود.
مطالعه فلسفه همیشه از محبوب‌ترین فعالیت‌های زندگیم بوده و وقتی از زبون آدم دنیادیده و خوش‌بیانی مثل ویل‌دورانت باشه، محبوب‌تر هم می‌شه‌.
با این حال، چند تا نکته توجهم رو جلب کرد که نمی‌دونم بشه اسمش رو نقد گذاشت یا نه: 

-اگر دنبال مبانی فلسفه هستین احتمالا انتخابای بهتری هم هست‌. خیلی جاها نوشته‌ها بیشتر بوی حکمت می‌ده تا فلسفه. 
-نویسنده بی‌طرفانه ننوشته. گاهی با توجه به نظر خودش نتیجه‌گیری ارائه می‌ده‌. البته من عموما مشکلی با این نتیجه‌گیری‌ها نداشتم چون با بیشتر نظرات نویسنده موافق بودم و طرز فکرش رو دوست دارم‌. 
-کتاب خیلی سال پیش نوشته شده. و همین باعث شده یه سری مطالبش منقضی شده باشه. اما همچنان مباحث ارزشمند کم نداره. 
-حروف‌چینی و فونتش ریز و آزاردهنده است. 

به طور کلی اگر دنبال کتابی هستین که یه مقدمه‌ی جذاب از فلسفه بهتون ارائه بده، لذات فلسفه انتخاب خوبیه‌‌. اما من اگر برمی‌گشتم به عقب شاید با کتاب تاریخ فلسفه شروع می‌کردم. 
حس می‌کنم اونقدر که دلم می‌خواست نتونستم عمیق مطالعه کنم‌. احتمالا بازخوانیش رو توی برنامه مطالعاتیم بگنجونم‌.

برش‌هایی از کتاب: 

-آنچه ذهن به عالم می‌بخشد معنی است، نه وجود‌. 

-این جهان پیش از آمدن ما بوده است و پس از ما نیز خواهد بود و چون می‌شنود که انسان خود را معیار همه چیز می‌داند به خنده می‌افتد‌ او می‌داند که بشر در سرگذشت طولانی طبیعت سطری بی نیست و فلسفه اقدامی است برای مشاهده جزء در پرتو کل. 

-سقراط بودن و به زندان رفتن بهتر از دیو بودن و بر تخت نشستن است‌. 

-پشه‌ای که زاد و مرگش در بهاران و دی کی داند که این باغ از کی است؟

-تمام مردان دروغگو و مکار و گزاف‌گو و دو رو و ستیزه‌جو هستند و همه زنان خودپسند و ظاهرساز و خیانتکارند‌‌. ولی در جهان فقط یک چیز مقدس و عالی وجود دارد و آن آمیزش این دو موجود ناقص است‌. 

-اگرچه آزادی از قیود اجرای وظایف و وصول به غایات طبیعی است و زن بی‌فرزند در نظر ما مطعون است و ما را قانع نمی‌سازد که او معنی رضایت و حیات را دریافته است؛ اگر زنی بجز مادری کاری پیدا کند که نیروی خود را مصروف آن سازد و حیاتش را به کمال برساند عیبی ندارد و طبیعت آن را می‌پذیرد.

-مردم زبون آخرین پناهگاه خود را در تسلط بر فرزندان می‌جوید‌. 

-کودکانت را به من بنما تا بگویم خود چکاره هستی‌. 

-مردی که میلیونها ثروت دارد اما موسیقی بتهوون و نقاشی کورو و شعر هاردی یا منظره غروب جنگل پاییزی برایش جز زنگ و صدا چیزی نیست ققط ماده خام انسان است. 


-اگر عشق و نبوغ هر دو به جان کسی بیفتند گفتارش پر از هیجان و درخشندگی خواهد بود. 

-شعار تاریخ این است: از سر. 

-سعادت در درجه اول با تندرستی و بعد با عشق و در آهر با ثروت مربوط است. 

-زمان دراز است و هنر کوتاه و زیباترین چیزها فرّارترین آنهاست.

-صنعت کمیت را بالا می‌برد ولی از کیفیت و هنر و تشخیص عافل می‌ماند. وقتی هر صنعتی هنری بود و اکنون هر هنری صنعتی گشته‌.  

-آزاده‌مرد، اخلاق نیک را فقط از خود طلب می‌کند. 

-باید زمانی برسد که نردم دریابند بالاترین وظیفه دولت قانونگذاری نیست بلکه تعلیم است. طرح قانون نیست بلکه بنای مدارس است.

-حس غرور و افتخار کسی را برانگیز و هر کار می‌خواهی با او بکن.

-تلخ‌ترین طنز تاریخ آن است که بیشتر افکار و عقایدی که مردم جان خود را به خاطر آن از دست داده‌اند در عمل خنده آور بوده است‌.

-دانستن و دانایی خود را به روی دیگران نکشیدن بالاترین نقطه حکمت است‌. 

-آیا خنده‌آور نیست که موجود ناپایداری بر سیاره ناپایداری ادعای پایداری کند؟

-تا فقر و مرگ باشد خدایان هم خواهند بود‌. 

-این پسر و دختر را در حال معاشقه می‌بینید؟ هیچیک از شرور و زشتی‌های این عالم فانی با جلال و شکوه این زیبایی و نیکی برابری نتواند کرد. 

-ما پیش از آنکه بمیریم نشاط و حیات خود را عاشقانه به موجود تازه‌تری می‌دهیم؛ با آوردن فرزندان بر شکاف میان نسلها پل می‌بندیم و دشمنی مرگ را رفع می‌کنیم.


۱۴ تیر ۱۴۰۲
        

0

negarin

negarin

1404/5/8

          سلوک | محمود دولت آبادی
دولت آبادی با سبک نگارش خاصش، درست بعد از خوندن جلد اول کلیدر تبدیل شد به یکی از نویسنده‌های مورد علاقه‌م. 
دایره واژگان وسیع و قدرتمند، جملات بلند، متفاوت و در عین حال روان و پر کشش دولت آبادی همیشه مورد پسندم بوده‌‌. 
جدا از سبک نگارش، کتاب سلوک کتاب عجیبی بود. برای من خوندنش خوشایند بود چون جدای از خط داستانی از خوندن قلم دولت آبادی لذت می‌برم. اما خط داستانی در کل خیلی خیلی مبهم بود‌. گاهی توصیفات نویسنده انقدر زیاد می‌شد که رشته‌ی کلام کلا پاره می‌شد و یادم نمی‌اومد که چه اتفاقی داشت می‌افتاد‌. شاید از کندذهنی من باشه اما یه سری بخش ها رو باید چند باره می‌خوندم تا یه طرحی توی ذهنم شکل بگیره. در کل اگر یه کم تم مالیخولیایی و سیال‌بودنِ جریان کمتر می‌شد بیشتر ارتباط برقرار می‌کردم‌؛ چه با روند داستان و چه با شخصیت‌ها‌‌. 
حس می‌کنم باید یک‌بار دیگه بخونمش تا بتونم راجع بهش بیشتر صحبت کنم. 

- وه که چه خوش آمدی، و چه به هنگام. که من از پناه پشته‌های مرگ باز می‌آیم و اکنون برمی‌آیم با تو به روی زندگی، به وجد و اشتیاق. من مرگ را با تو پشت سر می‌گذارم و باز متولد می‌شوم. وه که چه خوش آمدی و چه به هنگام و به گاه. من تو را لمس نمی‌کنم، من تو را زیارت می‌کنم‌‌. تو بوی بهشت با خود داری.

-عشق؟ شکفتن و روییدن و در لحظه سبز شدن

-و تو اما...اشکال در تو است که در ذهنت زندگی می‌کنی.
        

0

negarin

negarin

1404/5/8

          از میون روزهایِ لعنتیِ کنکور، روزهایی که حتی کتاب خوندن یادم رفته و چشم‌هام دیگه مثل قبلا نمی‌تونن مثل آهوی چابک شیرجه بزنن میون کلمات و بینشون بالا و پایین بشن، سلام!

دارک کمدیِ هوشمندانه و تند و تیز مک‌دونا همیشه مورد علاقه‌ی من بوده و هست.
خلاقیت دیوونه کننده‌‌ش، خونسردی‌ای که توی به نمایش کشیدن خشونت داره، فضاسازی‌های خاصش و شخصیت‌های یونیک و عجیب و غریبی که خلق می‌کنه همیشه منو شگفت‌زده می‌کنه. 

کشیش وِلش، یکی از شخصیت‌های اصلی نمایشنامه غرب غم‌زده، از غم‌انگیزترین کاراکترهایی بود که توی کل دوره‌ی کتابخونیم باهاش آشنا شدم. مردی که مبهوت، زل زده به جنگ بی سر و ته و وحشیانه‌ای که بین آدم‌ها در جریانه و برای زندگی‌ کردن میون مردمی که به خون هم‌ تشنه‌ان و روحشون رو لجن گرفته زیادی لطیف و فداکاره.


«غرب غم‌زده» داستان دنیای ماست. خشونت و توحش عریانی که بین کلمات کتاب موج می‌زنه و کینه‌‌ی عمیقی که بدون دلیل مشخص بین شخصیت‌ها وجود داره برای من بازتاب‌دهنده‌ی دنیای امروزه. این وسط، غرب غم‌زده به شکل ویژه‌ای به غربت و انزوای آدم‌هایی می‌پردازه که روحشون این‌همه خشونت و کینه رو نمی‌فهمه. آدمایی که با همه وجودشون دنبال یه رگه‌ی نور توی این دنیای تاریک می‌گردن و جست‌ و جوشون بیهوده‌ست. آدمایی که با تمام بدی و دشمنی‌ای که اطرافشون رو فرا گرفته حاضرن روحشونو فدا کنن تا ثابت کنن که هنوزم یه گوشه از این دنیا، اگه خوب بگردی عشق و خوبی رو پیدا می‌کنی. غرب غم‌زده روایت بهای «آدم خوبی بودن» بین آدمهاییه که خوبی رو به رسمیت نمی‌شناسن. روایت فروپاشی روانی "کشیش وِلش‌"‌هایی که درنده‌خو بودن دنیا براشون غیرقابل هضمه. 

در کل می‌شه گفت که مک‌‌دونا توی این نمایشنامه روابط انسانی رو زیر ذره‌بین برده. عشق، دوستی، نفرت و کینه؛ و توی نشون دادنش هم خوب عمل کرده. 

 غرب‌ غم‌زده رو هم مثل بقیه آثار مک‌دونا دوست داشتم (البته قطعا نه به اندازه مرد بالشی!) و خوندنش وسط این بحبوحه‌ی کنکور بهم چسبید. یه جاهایی باهاش خندیدم و یه جاهایی باهاش بغض کردم. گمونم بعدا دوباره هم بخونمش و قطعا به اطرافیانم هم خوندنش رو توصیه می‌کنم. 

-قسمت‌هایی از کتاب: 

وِلش: تو فکر می‌کنی تو آب رفتنش جرئت می‌خواسته یا حماقت گرلین؟ 
گرلین: جرئت. 
وِلش: که همون حماقته. 


حتی اگه آدم غمگینی چیزی باشی، یا آدم تنهایی باشی، باز هم وضعت خیلی بهتر از اون‌هاییه که زیرِ زمین یا تو دریاچه گم شده‌ن، چون... دست کم تو امکانشو داری که خوشحال بشی و حتی اگه امکانش خیلی کم باشه، بیشتر از امکانیه که اون مرده‌ها دارن.


ولش: تو این دنیا همین جوریش به اندازه‌ی کافی کلی نفرت هست ولین کانر، بدون این که لازم باشه تو بابت یه سگ مرده بهش اضافه کنی.
ولین: خب اگه تو این دنیا به اندازه کافی کلی نفرت هست، هیشکی متوجه یه خرده نفرت بیشتر نمیشه دیگه.
        

0

negarin

negarin

1404/5/8

          آناکارنینا: مطالعه‌ای جامعه‌شناختی در باب "زن" در جامعه مردسالار
آناکارنینا، بیش از آنکه رمانی عاشقانه باشد اثری است حول محور زن در جامعه روسیه قرن نوزدهم. جامعه‌ای که زن را تنها در نقش‌های سنتی مادر و همسر پذیراست. هر چند تولستوی در حاشیه داستان به موضوعات بسیار متنوعی همچون مرگ، معنا، خیانت، عشق، ازدواج، سوسیالیسم و حقوق کارگر و... نیز می‌پردازد اما تعدد این موضوعات به هیچ عنوان موجب پراکندگی و اضافه‌گویی نمی‌شود. در واقع کلیت روایت و شخصیت‌ها آنقدر پر جزئیاتند که پتانسیل بحث راجع به گستره متنوعی از موضوعات را فراهم می‌کنند. 
تولستوی در این رمان داستان آناکارنینا را روایت می‌کند. زنی زیبا از خانواده‌ای اشرافی که پس از سالها زندگی زناشویی و با وجود داشتن فرزند، به افسر جوانی به نام ورونسکی دل می‌بازد. آنا در جست و جوی معنا در زندگی است و این معنا را در عشق می جوید. در رها کردن شوهری که  از او بیزار است و حس می‌کند سالها شور زندگی را در او کشته. در مقابل، رابطه با آنا برای ورونسکی چیزی جر ارضای حس جاه طلبی نیست. آنا زنی‌ست زیبا، با موقعیت اجتماعی ممتاز و در یک کلام دست نیافتنی. به دست آوردن آنا برای ورونسکی هدفی بود که پس از فتح جذابیتش را به کلی از دست داد. پس از زندگی مشترک احساسات آنا نسبت به ورونسکی نیز رو به افول نهاد. 
آنا همیشه در جست و جوی نوعی کمال و خوشبختی است و وقتی پس از زندگی با ورونسکی نیز این کمال را نمی‌یابد بار دیگر با پوچی عمیقی روبرو می‌شود. آنا در تلاش برای گریز از چارچوب‌های جامعه، در نهایت قربانی ساختار می‌شود. جامعه او را طرد می‌کند و پس از چندی حتی عشق، که تمام زندگیش را در راه آن فدا کرده بود از دست می‌دهد. 
نگنجیدن در چارچوب‌های اجتماع او را به عنوان یک زن در ورطه نابودی می‌کشاند و این در حالی است که در این جامعه، خیانت برای مردان، هرگز چنین جزایی ندارد. رمان با خیانت برادر آنا به زنش آغاز می‌شود اما او به هیچ عنوان گرفتار طرد اجتماعی و... نمی‌شود. همسر او دالی، نیز به دلیل نداشتن حمایت مالی و خانوادگی قادر به جدایی و نبخشیدن شوهرش نیست. شخصیت دالی سمبولی از زن سنتی است که در جامعه مردسالار مجبور به پذیرش نقش‌های سنتی حود است حتی اگر شوهرش به او خیانت کند. 
طرد اجتماعی که گریبانگیر آنا شد حتی برای ورونسکی، معشوق آنا پیش نمی‌آید. او به راحتی در تمام محافل اشراف و بزرگان رفت و آمد می‌کند بدون اینکه کسی راجع به رابطه او با زنی شوهردار سوالی بپرسد یا او را ملامت کند. انگار که گناه، تنها زمانی گناه است و مستحق مجازات که زنی آن را انجام داده باشد. 
زمانی که از جامعه مردسالار و رفتار آن نسبت به آنا صحبت می‌کنیم؛ مقصودمان درست بودن کار آنا و خیانت او نیست. مقصود دقیقا این است که جامعه، خیانت را برای زن و مرد به یک میزان شنیع و نادرست نمی داند و این چیزی است که تولستوی در آناکارنینا روایت می‌کند. 
در سوی دیگر داستان شخصیت لوین قرار می¬گیرد. شخصیتی عمل‌گرا، سخت‌کوش و جدی که او هم مانند آنا در جست و جوی معنا در زندگی است. ازدواج لوین و کیتی گویی از دیدگاه تولستوی یک ازدواج ایده‌آل است. ازدواجی که با عشقی سوزان و آتشین شروع نمی‌شود و مشکلات خاص خود را هم دارد اما هر دو طرف با بردباری با این مشکلات برخورد می‌کنند و سعی می‌کنند به فهم مشترکی از وجود دیگری برسند. جست و جوی لوین برای معنای زندگی در صفحات آخر به این می‌انجامد که بفهمد هیچ پاسخ قطعی و شکوهمندی برای "پرسش معنای زندگی چیست؟" وجود ندارد. متوجه می‌شود معنای زندگی را باید در اتفاقات روزمره و کوچک جست و مهم‌تر از هر چیز معنا بیش از آنکه یافتنی باشد، ساختنی است. لوین در انتهای داستان ابهام هستی و وجود را می‌پذیرد. او می‌پذیرد که دنیا خاکستری است و بر خلاف آنا از جست و جوی کمال و روشنی مطلق دست می‌کشد. و از دیدگاه من این دقیقا همان چیزی است که لوین را رستگار و آنا را نابود می‌کند. 
مهم ترین نقطه قوت تولستوی در راوی‌گری روایتی چنین سترگ و چندلایه این است که تولستوی یک راوی به شدت بی‌طرف است. او صبورانه و با ظرافت جزئیات و بخش¬های مستور و پنهان شخصیت‌ها را توصیف می‌کند بی‌آنکه قضاوتشان کند. تولستوی در آناکارنینا حرف نمی‌زند. بلکه اجازه می‌دهد اعمال شخصیت گویا باشند.
مطالعه کتاب آناکارنینا حدود دو ماه به طول انجامید و یکی از بهترین تجربه‌های مطالعاتی‌ام بود. تجربه‌ای شکوهمند از شناخت شخصیت‌هایی که چنان باجزئیات ترسیم شده بودند که گاهی احساس می‌کنم به وضوح می‌شناسمشان. مطالعه آناکارنینا برای هر انسان شیفته ادبیات، اوج لذت خواهد بود.
        

0

negarin

negarin

1404/5/8

          ۱.بی‌غم دوری از سولماز، هیچ دلی شاد نمی‌شود. 
بی‌نگاه ویرانگر سولماز، هیچ دلی آباد نمی‌شود. 
بی‌قفسی که سولماز برای پرنده می‌سازد 
هیچ پرنده هرگز آزاد نمی‌شود. (ص ۳۹)

تمام زندگیم آرزو داشتم «سولمازاوچی» باشم. سرکش، گستاخ، وحشی و‌ آزاد، با خنده‌های بلندی که هوا رو می‌شکافه و شور جوونی‌ای که گونه‌ها رو گل‌گون می‌کنه و چشم‌ها رو پر از برق جسارت. زنی که حتی  عشق هم نمی‌تونه غرورش رو زمین بزنه. اما نیستم. سولمازاوچیِ ترکمنِ صحرا‌نشین نیستم. یک جوان (نوجوان؟) قرن بیست و یکمی‌ام که توی این شهر پر دود و دم زندگی می‌کنه و گاهی زندگی انقدر محکم و پرقدرت زیر گوشش سیلی زده که نشونی از برقِ جسارت توی چشم‌هاش نیست. صحرا و دشت و اسب ترکمن هم ندیدم. خیابون‌های شلوغ دیدم و ماشین و هوایی که به جای بوی بهار همیشه بوی گند دود و مازوت می‌ده. فکرم تیراندازی و سوارکاری نیست و تمام موفقیت‌هام توی این درس و کتاب‌های بی‌سر و ته خلاصه می‌شه و زنده‌ موندن وسط آشفته‌بازار زندگی.  از عشاق جسور هم خبری نیست. اینجا هنوز آدم‌ها سرِ پرداختِ صورت‌حساب قهوه‌ای که توی دیدار اول می‌خورن با هم بحث دارن. گمونم زندگی کردن توی این شهر آدم رو بزدل می‌کنه و مطیع. تمام زندگیم آرزو داشتم سولمازاوچی باشم. 

۲.عبور، ذات همه‌چیز است. (ص ۲۱۸)

گالان اوجا، سرور جنگجویان یموت هم که باشی می‌گذری و زندگیت یه بخش کوچیکِ گذرا از تاریخ چندین میلیارد ساله‌ی زمینه. این روزا بیشتر از همه‌چیز به این فکر می‌کنم که همه‌چیز می‌گذره. شادی، غم، خشم و دلتنگی. مثل مستی‌ای که مطمئنی تا چند ساعت دیگه می‌پره و فکر کردن به دائمی بودنش خنده‌‌داره و احمقانه. حتی موجودیت من و همه آدم‌های اطرافم هم گذراست.  فکر می‌کنم توجه به این «گذر» زندگی خیلی خیلی مهمه و باعث می‌شه زندگی در عین تلاطم، روون‌تر و آروم‌تر به نظر بیاد. همه ما «این نیز بگذرد» رو شنیدیم اما کمتر آدمی رو دیدم که واقعا به این اصل توجه کنه. اصولا آدم‌ها با احساسات، اتفاق‌ها و حتی زندگی طوری برخورد می‌کنن که انگار همیشگی و دائمیه. 
کتاب‌ها و سینما گاها این گذرا بودن رو به خوبی نشون می‌دن. نگاه کردن ماجرای طولانی یک شخصیت از دور، ذهن آدم رو به اصل گذرا بودنِ همه‌چیز عادت می‌ده. 
گالان اوجای یموتی رو می‌بینی که می‌جنگه، عاشق می‌شه، بچه‌دار می‌شه، عزیزانش می‌میرن اما زندگی حتی با فاجعه‌ترین اتفاق‌ها دست از گذشتن برنمی‌داره چون «عبور، ذات همه‌چیز است.»

۳.گالان می‌گفت: در راه چیزی مردن، به آن چیز نرسیدن است. (ص ۹۸)

نترسیدن از مرگ از ویژگی‌های مهم شخصیت‌های اصلی آتش بدون دوده. گالان اوجا از مرگ نمی‌ترسه. به مرگ پوزخند می‌زنه و به سمتش می‌تازه. و همین مسئله تبدیلش می‌کنه به سرور جنگجویان یموت و شاعر بهترین دوبیتی‌های صحرا. نترسیدن از مرگ، جسارت و جنون خاصی می‌آره که لازمه‌ی شعر و شاعریه. پنجه در پنجه شدن با مرگ جالب‌ترین ویژگی گالان اوجاست، هر چند گاهی باعث می‌شه لجوج باشه و ظالم و خطرناک. چون کسی که از مرگ نترسه از هیچ چیز دیگه‌ای نمی‌ترسه. 

•درباره‌ی آتش بدون دود
اول که کتاب رو شروع کردم انتظار خوندن یک داستان عاشقانه‌ی پر سوز و گداز رو‌ داشتم اما با همچین داستانی روبرو نیستیم. آتش بدون دود بیش از اونکه داستان عاشقانه باشه داستان جنگ و غروره. حداقل تا اینجای مجموعه. 
شخصیت‌پردازی آتش بدون دود قوی نیست. چندان ضعیف هم نیست. غیر از دو/سه شخصیت اصلی تقریبا هیچ‌چیز از افکار و احساسات بقیه شخصیت‌ها نمی‌شنویم. با این حال اینطور نیست که نشه با هیچ شخصیتی ارتباط برقرار کرد. 
تنش‌های خط داستانی اونقدر که باید گیرا نیستن و نویسنده سریع ازشون می‌گذره. بعضی‌ از وقایع بیشتر از اون چیزی که نویسنده بهشون پرداخته بود پتانسیل پرداخت داشتن. 
یکی از نکاتی که راجع به کتاب وجود داشت و دقیقا نمی‌دونم نقطه ضعف حساب می‌شه یا نه، این بود که نویسنده معمولا کلیات می‌گه. سلیقه شخصی من این شکلیه که دوست دارم در طول قصه جزئیات بشنوم و از کلی‌گویی زیاد خوشم نمیاد. 
من شاعرانگی نوشته‌های نادر ابراهیمی رو دوست دارم و ازش لذت می‌برم اما برای بعضی‌ها ممکنه کلافه‌کننده باشه. 
جلد اول آتش بدون دود خارق‌العاده نبود. اما در حدی بود که قانعم کنه جلد بعدی هم بخونم. 
در کل حس می‌کنم روند کلی داستان توی جلدهای بعدی بهتر می‌شه. تا اینجا که ۲.۵ گرد شده رو به بالا.
        

2

negarin

negarin

1404/5/8

          کلاس‌های عصر شنبه epistemology برای من جذاب‌ترین بخش ترم اول دانشجویی بود. جایی که داخلش می‌تونستم به معنی واقعی کلمه فکر کنم و باورهام رو به چالش بکشم.

کتاب چیستی معرفت از دانکن پریچارد کتابی بود که از طرف استاد این کلاس، دکتر یغمایی، برای مطالعه بیشتر معرفی شد. خوندنش برای من سراسر شور بود و لذت. نمی‌دونم دقیقا چه مرگمه و داستان چیه که انقدر خودآزارگرانه از رنجی که فلسفه به مغزم می‌ده لذت می‌برم. 

چیستی معرفت دانکن پریچارد برای شروع مطالعه در زمینه epistemology کتاب خوبیه. زبان قابل فهمی داره و فهمش برای من که مخاطب بسیار مبتدی فلسفه به شمار می‌آم و قبل از این هم مطالعه‌ای در باب معرفت‌شناسی نداشتم چالشی ایجاد نکرد.

 محتوای این کتاب و به طور کلی معرفت شناسی حول این سوال مهم گردش می‌کنه که «دونستن» چیه؟ چه زمانی می‌تونم ادعا بکنم که چیزی رو می‌دونم و بهش معرفت دارم؟ آیا اصلا دونستن حقایق جهان خارج، با توجه به فیلترهایی که مغز انسان داره امکان‌پذیر هست؟ آیا انسان قادره چیزی رو بدونه؟ 

به نظرم بحث و مطالعه درباره هر کدوم از این سوال‌ها اهمیت خیلی زیادی داره. فارغ از رشته‌ای که در اون تحصیل و فعالیت می‌کنیم، فهم ذات آگاهی به ما کمک می‌کنه به صدق و درستی نزدیک بشیم و تفکر نقادانه‌مون رو تقویت کنیم.

در نهایت امیدوارم این نوشته به دست هم‌کلاسی‌هام نرسه. به طور میانگین کلاس معرفت‌شناسی به خاطر ثقیل بودنش چندان محبوب نیست و این مدحی که نوشتم احتمالا حجم زیادی از ناسزا رو به دنبال خواهد داشت :)))
        

0

negarin

negarin

1404/5/8

          3.5 
مصائب زندگی صادقانه | دن آریلی 
دن آریلی توی این کتاب مسئله‌ی "تقلب و ناصداقتی" رو بررسی می‌کنه و به این می‌پردازه که چه چیزی می‌تونه میزان تقلب کردن رو کاهش یا افزایش بده و اینکه ما چطور تقلب‌هامون رو برای خودمون توجیه می‌کنیم؟ 
نویسنده تکلیفش با خودش به نوعی مشخصه و می‌دونه که چی می‌خواد بگه. آخر هر فصل صحبت‌هاشو جمع بندی می‌کنه و نوشتارش گیرا و جذابه. احتمالا کتاب‌های دیگه‌ش رو هم به زودی می‌خونم. ترجمه در کل قابل قبول و خوب بود؛ اما ترجمه‌ی عنوان کتاب (honest truth about dishonesty) رو دوست نداشتم و به نظرم می‌تونست دقیق‌تر باشه و مفهوم کتاب‌ رو بهتر منعکس کنه. 
به نظرم صحبتِ اصلی کتاب در این مورده که مجموع تقلب‌هایِ به ظاهر کوچکِ آدم‌هایی که نیّات بدی ندارن، ضرر بیشتری به جامعه می‌زنه تا تقلب‌های بزرگِ متقلبانِ بزرگ! 
مصائب زندگی صادقانه باعث شد سعی کنم تعریفم از "اخلاق" رو بازنگری کنم و فکر کنم به اینکه تا به حال چه تعداد از تقلب‌هام رو با دلایل به ظاهر منطقی برای خودم توجیه کردم. در کل ایده‌ی محوری کتاب برام جذاب بود و فکرم رو درگیر کرد. حتما به اون دسته از دوستان و اطرافیانم که جامعه‌شناسی رو دوست دارن معرفیش خواهم کرد!
        

0

negarin

negarin

1404/5/8

          -انتظار کشیدن یکی از سخت ترین کارهای زندگی است. خیلی سخت است آدم انتظار کیک شکلاتی بعد از غذا را بکشد و هنوز توی بشقابش گوشت سوخته باشد. خیلی خیلی مشکل است که آدم منتظر هالوین باشد و ماه کسل کننده سپتامبر هنوز تمام نشده باشد.‌
_مرگ عزیزان موضوع عجیبی است. همه ما می‌دانیم که فرصت ما در این دنیا خیلی محدود است و آخر کار ما به چند ملحفه ختم می‌شود که تا ابد زیر آن‌ها بخوابیم و بیدار نشویم. و با وجود این همیشه وقتی حادثه مرگ برای کسی رخ می‌دهد او را غافلگیر می‌کند. قضیه مثل وقتی است که در تاریکی از پله ها بالا می‌روید تا به اتاقتان برسید و وقتی به آخرین پله می‌رسید، خیال می‌کنید یک پله دیگر باقی مانده است پای شما در هوا سقوط می‌کند و در یک لحظه تهوع آور سعی نی‌کنید که میان این غافلگیری تاریک مسیری را که در ذهنتان تصور می‌کردید دوباره تنظیم کنید. 

یادمه زمانی که این مجموعه رو می‌خوندم، حدود ۱۱ سالم بود.‌ هر هفته، سر می‌زدم به کتابخونه عمومی و چند جلدش رو امانت می‌گرفتم. وقتی جلد یازدهم رو خوندم، فهمیدم که جلد ۱۲ و ۱۳ توی کتابخونه نیست! و نمی‌تونین تصور کنین که چقدر غمگین و مکدر شدم از ناتموم موندن این قصه. 
چند ماه پیش، سر زدم به یکی از کتابفروشیای اطراف که اکثر کتاب‌هاش کتاب نوجوانن و دیدم‌ که مجموعه‌ی کامل رو داره. خاطره های مختلفی که با تک تک جلد ۱ تا ۱۱ داشتم جلوی چشمام‌ جون‌ گرفت.
حالا بعد چندین سال، دوباره شروع کردم به خوندن این نوستالژی دوست داشتنی. موقع خوندنش از بوی چوبِ میزتحریری که اون دوران پشتش می‌نشستم و این کتابا رو می‌خوندم گرفته تا شوق و ذوقی که موقع تعریف کردن از ماجراهای کتاب واسه‌ی دوستای نزدیکم داشتم. 
خلاصه که این مجموعه برای من از دوست داشتنی ترین‌هاست و با خوندن کلمه به کلمه‌ش لبخند مهمون لبام می‌شه!
[شروع: ششم‌ آبان هزار و چهارصد و یک 
[پایان: هشتم آبان هزار و چهارصد و یک
        

0

negarin

negarin

1404/5/8

          بسان رهنوردانی که در افسانه ها
گویند
گرفته کولبار زاد ره بر دوش
فشرده چوبدست خیزران در مشت
گهی پر گوی و گه خاموش
در آن مهگون فضای خلوت
افشانگیشان راه می پویند
ما هم راه خود را می کنیم آغاز
سه ره پیداست
نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر
حدیقی که ش نمی خوانی بر آن دیگر
نخستین : راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی
دودیگر : راه نمیش ننگ ، نیمش نام
اگر سر بر
کنی غوغا ، و گر دم در کشی آرام
سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟
تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست
سوی
بهرام ، این جاوید خون آشام
سوی ناهید ، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم
کی می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام
و می رقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی
و اکنون می زند با ساغر مک نیس یا نیما
و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما
سوی اینها و آنها نیست
به سوی
پهندشت بی خداوندی ست
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند
بهل کاین آسمان پاک
چرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرشان کیست ؟
و یا سود و ثمرشان چیست ؟
بیا ره توشه
برداریم
قدم در راه بگذاریم
به سوی سرزمینهایی که دیدارش
بسان شعله ی آتش
دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار
نه این خونی که دارم ، پیر و سرد و تیره و بیمار
چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم
که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم
کشاند خویشتن را ، همچو مستان دست بر
دیوار
به سوی قلب من ، این غرفه ی با پرده های تار
و می پرسد ، صدایش ناله ای بی نور
کسی اینجاست ؟
هلا ! من با شمایم ، های ! … می پرسم کسی اینجاست ؟
کسی اینجا پیام آورد ؟
نگاهی ، یا که لبخندی ؟
فشار گرم دست دوست مانندی ؟
و می بیند صدایی نیست ، نور
آشنایی نیست ، حتی از نگاه
مرده ای هم رد پایی نیست
صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ
ملل و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ
وز آن سو می رود بیرون ، به سوی غرفه ای دیگر
به امیدی که نوشد از هوای تازه ی آزاد
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است – از اعطای درویشی که می
خواند
جهان پیر است و بی بنیاد ، ازین فرهادکش فریاد
وز آنجا می رود بیرون ، به سوی جمله ساحلها
پس از گشتی کسالت بار
بدان سان باز می پرسد سر اندر غرفه ی با پرده های تار
کسی اینجاست ؟
و می بیند همان شمع و همان نجواست
که می گویند بمان اینجا ؟
که پرسی همچو آن
پیر به درد آلوده ی مهجور
خدایا به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ؟
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
کجا ؟ هر جا که پیش آید
بدانجایی که می گویند خورشید غروب ما
زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید : زود
وزین
دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر
کجا ؟ هر جا که پیش آید
به آنجایی که می گویند
چوگل روییده شهری روشن از دریای تر دامان
و در آن چشمه هایی هست
که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن
و می نوشد از آن مردی که می گوید
چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج
آبیاری کردن باغی
کز آن گل کاغذین روید ؟
به آنجایی که می گویند روزی دختری بوده ست
که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو ، مرگ پاک دیگری بوده ست
کجا ؟ هر جا که اینجا نیست
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
ز سیلی زن ، ز سیلی خور
وزین تصویر بر دیوار ترسانم
درین تصویر
عمر با سوط بی رحم خشایرشا
زند دویانه وار ، اما نه بر دریا
به گرده ی من ، به رگهای فسرده ی من
به زنده ی تو ، به مرده ی من
بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته ، ندروده
به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی
بکر و دوشیزه ست
و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده
که چونین پاک و پاکیزه ست
به سوی آفتاب شاد صحرایی
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
و ما بر بیکران سبز و مخمل گونه ی دریا
می اندازیم زورقهای خود را چون کل بادام
و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم
که باد شرطه را آغوش بگشایند
و می رانیم گاهی تند ، گاه آرام
بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلکنده و غمگین 
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی فرجام بگذاریم
        

0