یادداشت‌های علیرضا (18)

 علیرضا

علیرضا

6 روز پیش

          در این کتاب ادعا شده است که انسان نیازهایی دارد که شامل: ۱.نیاز به عشق و احساس تعلق، ۲.نیاز به قدرت، ۳.نیاز به آزادی و خودمختاری، ۴.نیاز به بقا و ۵.نیاز به تفریح است. اما، واقعیت همیشه بر وفق مراد نیست و برآورده کردن این نیازها با اختلال روبه‌رو می‌شود. این ادعا معقول، مقنع و در نتیجه قابل پذیرش است. اما، در کتاب ادعای دومی هم مطرح می‌شود با این مضمون که شخص می‌تواند با انتخاب‌های درست زندگی بهتری داشته باشد این‌طور که به جای انتخاب افسردگی، نگرانی و شانه خالی کردن از زیر بار مسئولیت به فکر چاره و دوای درد باشد. منظور نویسنده این است که شخص از قدرت اراده کافی برخوردار است و می‌تواند دست به انتخاب‌هایی زند تا نابسامانی پیش آمده را به نفع خود تغییر دهد. کافی است او مسئولیت‌پذیر باشد و دیگران را مقصر واقعیتِ نابسامانِ موجود نداند. در ادامه نشان خواهم داد که خطای ظریفی نادیده گرفته شده است و ادعای دوم ممکن است درست نباشد. اینکه گفته شود نمی‌بایست دیگران را مقصر ناکامی‌های خود بدانیم می‌تواند با ذکر توضیحات بیشتری معقول و مقنع به نظر برسد ولی از زهر خطای نادیده‌گرفته‌شده نمی‌کاهد. این خطا را می‌توان با پرسش‌هایی مطرح کرد: آیا همیشه ما مقصریم؟، آیا تصمیات ما می‌تواند به شکل کاملاً ارادی اتخاد شود؟ و در آخر اینکه آیا همیشه گزینه‌هایی برای انتخاب موجود است؟ در ادامه از نقطه نظر خودم به این پرسش پاسخ می‌دهم: آیا از اراده‌ی کافی برای اتخاذ هر تصمیمی برخورداریم؟ پاسخ این سؤال اگر خیر باشد ادعای نویسنده با ایراد مواجهه می‌شود.

نکته اول: خوشبین ها موفق‌ نیستند بلکه موفق‌ها خوشبینند. همچنین، بدبین ها ناکام نیستند بلکه ناکام ها بدبینند(اثر سابقه).
نکته دوم: تنها بخشی از پیشامدهای زندگی منتج از انتخاب‌های ماست و نه همه آن‌ها. 
نکته سوم: هیچ انسانی منطقی نیست و به‌طور شهودی انسانی منطقی‌تر است که کنترل بهتری روی احساسات خود داشته باشد.
نکته چهارم: ذهن انسان در پس‌زمینه در حال نوعی یادگیری و سنجش است و به شیوه حذفگرایانه عمل می‌کند. هر چقدر انجام کاری در شما احساس خوشایند بیشتری ایجاد کند احتمال اینکه بار بعدی آن کار را انجام دهید بیشتر است و بالعکس هر چقدر عواقب انجام کاری دردناکتر باشد احتمال انجام مجدد آن کمتر است. شدت درد یا حس خوشایندی است که انسان را ناخواسته به سمت انجام دوباره کاری یا عدم انجام آن متمایل می‌کند و هر چقدر انجام کاری ناخوشایندتر باشد، انجام آن کوشش بیشتری می‌طلبد و از این حیث دشوارتر خواهد بود. 
[منبع: کتاب تفکر سریع و آهسته - دنیل کانمان و آموس تروسکی ]
 مثلا یک عامل AI را در نظر بگیرید: عامل دست به عملی می‌زند، از محیط فیدبکی دریافت می‌کند، سپس بر اساس آن ضرایب مدل خود را بروزرسانی می‌کند و دوباره دست به عملی می‌زند، فیدبکی دریافت میکند، ضرایبی را بروزرسانی میکند. این دور  -عمل، دریافت فیدبک، بروزرسانی-  آن قدر تکرار می‌شود تا مدلی بدست آید که منطبق بر واقعیت موجود شود -عامل محیط را یاد گرفته باشد. عامل هر دفعه بر اساس مدل خود -یا تجربه گذشته خود- سعی می‌کند عمل بهتری را انتخاب کند تا فیدبک بهتری از محیط دریافت کند. ذهن انسان هم به‌نحوی مثل عامل هوش مصنوعی عمل می‌کند یعنی ذهن ما تجربیاتی را کسب می‌کند که یا خوشایند یا ناخوشایند است. این تجربیات در حافظه ما بصورت غیر ارادی و ناگاهانه ثبت می‌شوند تا در موقع لازم به شکل احساسی بروز کنند تا یا منع یا ترغیب کنند. مثلا دانش‌آموز تنبلی را تصور کنید که نمرات بدی کسب کرده و به خاطر همین هر بار سرزنش شده است. او فردا امتحان دارد. بر اساس تجربه ناموفق گذشته این دانش‌آموز حس بدی به درس خواندن و امتحان دادن دارد. اما، مجبور است امتحان دهد -یا انگیزه‌ای برای امتحان دادن دارد- ذهن این دانش‌آموز با روشِ حذفگرایانه مانع درس خواندن می‌شود. در این جا انتخابی در کار نیست و این دانش‌آموز برای پیشبرد کارش نیاز به کمک بیرونی دارد. بنابراین، مشکل زمانی ایجاد می‌شود که میان انگیزه و سابقه تناقض ایجاد شود. اگر این دو هم راستا باشند، شخص -دانش‌آموز زرنگ- دست به انتخاب درست می‌زند.

درنتیجه، نیروهای دیگری -خارج از فرمان خودِ شخص-  غیر از نیروهای اراده و انگیزه وجود دارند. این نیروها در کنار هم رفتار یک شخص و همچنین کم و کیف آن را تعیین می‌کنند. بنابراین، از اساس نمی‌توان چنین ادعایی کرد که شخص می‌تواند آگاهانه و داوطلبانه دست به انتخاب گزینه‌ی منطقی زند یا آن‌طور که این کتاب -تئوری انتخاب- ادعا می‌کند، اگر شخص مسئولیت‌پذیر نباشد، بجای یافتن راه‌حل مناسب افسردگی و نگرانی را انتخاب می‌کند و وضعیت نابسامان خود را متوجه دوستان، خانواده و دیگرانی می‌کند! حقیقت این است که ادعای کذایی به‌قدری ساده‌انگارانه است که با دانش امروزی -با اذعان به ساختار بسیار پیچیده مغر و عدم شناخت روشن از کارکرد آن- سازگار نیست. خود را جای دانش‌آموز تنبل تصور کنید که از درس خواندن فراری است. موضوع این نیست که نمی‌دانید درس خواندن کار خوبی است. موضوع این است که چرا به درس خواندن تمایلی نشان نمی‌دهید؟ و چگونه این تمایل در شما ایجاد شود؟ خلاصه آن‌که این ادعا به حد کافی مقنع و قابل پذیرش نیست‌.
        

7

 علیرضا

علیرضا

1404/2/29

          به نظر می‌رسد صادق هدایت ساعت‌ها پای صحبت‌های هزار جور آدم و روشنفکر نشسته؛ به استدلال‌هاشون؛ به جمله بندی‌هاشون؛ به افکار و باورهاشون پی برده و همان‌ها را در قالب این داستان از زبان شخصیت‌هایی مثل حاجی آقا و دیگران بیان کرده است. هدایت با خلق شخصیت‌های منفی مثل حاجی آقا و تشریح عقاید و استدلال‌های آن‌ها به مخاطب خودش نهیب میزند و چنین باورهای لنگ در هوا و بی‌معنای جامعه را به باد انتقاد و سرزنش می‌گیرد. ممکن است همین امروز هم -حتی خود من و شما بدون تعارف- بی نصیب از طرز تفکر حاجی آقا نباشیم و رگ و ریشه‌هایی از این باورها و استدلال‌های به ظاهر درست و منطقی در باور ما نیز رخنه کرده باشد. در اینجا صادق هدایت آن‌ها را محکم به صورتمان می‌کوبد بدون آنکه مستقیم بخواهد آن‌ها را به چالش بکشد. جای تأسف دارد که هنوز هم بعد از گذشت این همه سال از زمان نوشتن این کتاب -حدود هشتاد سال- هنوز هم این نوع صورت‌بندی از باور و تفکر را از مردم جامعه و رسانه‌های داخلی و خارجی داغون و دروپیت به وفور و کرات می‌شنویم -کسی را تقبیح و کسی را تحسین کردن. هدایت جایی هم از زبان منادی الحق شاعر -که حاضر نشد دستور حاجی آقا را اطاعت و شعری با موضوع دموکراسی برای پز دادن حاجی آقا سر و هم کند- جواب دندان شکنی به حاجی آقا می‌دهد که خیلی جالب و مورد توجه است گویی خواسته است شأن و حرمت شاعری  -و نویسندگی- محفوظ باقی بماند. این شأن را برای نان به نرخ روز خورها یا همان به اصطلاح  تجار و هم صنفان حاجی آقا و حتی تنها روحانی داستان -حجه الشریعه- قائل نیست، انگار به این خیل عظیم نه‌تنها امیدی ندارد تنفر هم می‌ورزد!
        

31

 علیرضا

علیرضا

1404/2/26

          بوف کور صادق هدایت را می‌توان از جنبه‌های مختلفی بررسی و تحلیل کرد و خب یک نتیجه‌گیری کلی وجود ندارد که اتفاق نظر روی آن باشد. وضعیت جامعه در دوران زندگی هدایت خیلی ناامیدکننده بوده است و دریغ از اینکه ذره‌ای گشایش ایجاد شود و یا اتفاق مثبتی روی دهد. و  هدایت به عنوان یک روشنفکر و نویسنده چیزی می‌نویسد که حال روحی خود و وضعیت جامعه آن دوران را بازتاب دهد.

شرح برخی نمادهای بکار رفته:

سایه: جنبه‌های پنهان و تاریک ذهن انسان

چشم‌: پنجره‌ای بسوی حقیقت و راز 

خال: در ادبیات عرفانی خال نماد نقطه‌ی وحدت و حقیقت الهی است که سرنوشت آدمیان بدان گره خورده است و هدایت در بوف کور از آن بعنوان نماد سرنوشت استفاده کرده است.

توضیح: در شعر حافظ داشتن چشم‌های سیاه، چشم‌های بادامی شکل، صورت گرد، چال گونه،  ابروهای کمانی و خال ملاک‌هایی زیبایی محسوب می‌شوند درست مانند یک زن زیبای شرقی-و یا ترکمنی. این نشانه‌ها علاوه‌بر اینکه بیانگر زیبا بودن معشوق حافظ است- چون حافظ به هر کسی عشق نمی‌ورزد و معشوق حافظ بی‌نهایت زیباست- بیانگر مفاهیم عرفانی-فلسفی هم است. در اینجا هم هدایت، زن اثیری را با چشم‌های مورب (بادامی)، ابروهای به هم پیوسته توصیف می‌کند. زن لکاته، که در بخش دوم داستان جایگزین زن اثیری می‌شود، خال دارد. این خال معمولاً به عنوان نشانه‌ای از زمینی بودن، فریبکاری، و شهوت در ادبیات هدایت دیده می‌شود. راوی در توصیف لکاته، به خال روی لب او اشاره می‌کند، که می‌تواند نمادی از جاذبه‌ی اغواگرانه و تفاوت او با زن اثیری باشد. این تفاوت میان دو زن نشان‌دهنده‌ی تقابل میان خیال و واقعیت، پاکی و فساد، و آرمان‌گرایی و سقوط است. زن اثیری دست‌نیافتنی و مقدس است، در حالی که زن لکاته واقعی، زمینی، و فریبکار است.

شراب: راوی تنها داروی دردهای روحی خود را نوشیدن شراب و مصرف تریاک می‌داند. اما، راوی شراب را یک مسکن موقتی می‌داند که موقتا درد را تسکین می‌دهد و بعد از آنکه اثرش از بین رفت به شدت درد پیشین افزوده می‌شود. در نهایت، کار راوی به سقوط و فرو پاشیدگی روانی می‌رسد. این نشان‌دهنده‌ی ناتوانی او در مواجهه با واقعیت و تمایل به پناه بردن به دنیای خیالی است.

پنجره: نماد مرز میان دو جهان  و راهی برای تماشای دنیای بیرون است. در شعر <پنجره> فروغ فرخزاد پنجره نماد امید‌ها، آرزوها و حسرت‌های انسان است. 

گل نیلوفر آبی: این گل در بسیاری از فرهنگ‌ها و ادبیات نماد پاکی، معنویت، و حقیقت پنهان است و در این رمان نیز نقش مهمی در فضای وهم‌آلود و سوررئال داستان دارد. این گل در ادبیات شرقی، به‌ویژه در آیین بودایی و هندو، نماد رشد روحی و کشف حقیقت است. این گل -و همچنین درخت سرو که در داستان بدان اشاره شده است- در نقش‌نگاره‌های تخت جمشید بسیار به کار رفته است.

 توضیح: راوی در خیالات خود زنی اثیری را می‌بیند که در کنار جوی آبی نشسته و گل نیلوفر آبی در دست دارد. این تصویر نشان‌دهنده‌ی زیبایی دست‌نیافتنی، خلوص، و آرمان‌گرایی است. زن اثیری برای راوی نماد عشق ایده‌آل و دست‌نیافتنی است، و گل نیلوفر آبی نیز این پاکی و رازآلودگی را تقویت می‌کند. در بخش دوم داستان، زن اثیری جای خود را به زن لکاته می‌دهد، که برخلاف زن اثیری، واقعی، زمینی، و فریبکار است. این تغییر نشان‌دهنده‌ی سقوط راوی از دنیای خیال به واقعیت تلخ است. گل نیلوفر آبی که در بخش اول نماد پاکی و آرمان‌گرایی بود، در بخش دوم دیگر دیده نمی‌شود که می‌تواند نشان‌دهنده‌ی از دست رفتن امید و سقوط به پوچی باشد. 

پیرمرد خنزرپنزری که در بساطش اشیای کهنه و بی‌ارزش و بدرد نخورد دارد نماد سنت است. اشیایی  مثل نعل اسب (نماد خرافه)، شانه دندانه شکسته، کوزه لعابی، گاز انبر زنگ زده. این پیرمرد طلسمی هم به بازویش بسته(نماد جهل، خرافات). این پیرمرد شب‌های جمعه با دندان‌های زرد و افتاده قرآن می‌خواند(بخش پررنگ مذهب).

زن: در ادبیات معاصر در شعر نو و داستانهای مدرن، زن گاه نماد مبارزه، آزادی و قدرت اجتماعی است، مانند شخصیت سیمین در آثار فروغ فرخزاد یا زنان در داستانهای سیمین دانشور.
مثال از فروغ: زن میفهمد /زن میداند که عشق / مثل یک نان گرم است / یا مثل یک شب بیخوابی!

نکته اول: ایگو، سوپرایگو و اید سه بخش اصلی شخصیت انسان در نظریه زیگموند فروید هستند که رفتارهای انسانی را شکل می‌دهند: اید (نهاد) – بخش کاملاً ناخودآگاه شخصیت که شامل غرایز و امیال ابتدایی است. اید بر اساس اصل لذت عمل می‌کند و به دنبال ارضای فوری خواسته‌ها بدون توجه به قوانین اجتماعی است.  ایگو (خود) – بخش منطقی و سازمان‌یافته‌ی شخصیت که میان اید و سوپرایگو تعادل برقرار می‌کند. ایگو بر اساس اصل واقعیت عمل می‌کند و تلاش می‌کند تا خواسته‌های اید را به شکلی قابل‌قبول و منطقی برآورده کند. سوپرایگو (فراخود) – بخش اخلاقی و آرمان‌گرای شخصیت که شامل بایدها و نبایدهای اجتماعی، قوانین، و ارزش‌های اخلاقی است. سوپرایگو در مقابل اید قرار دارد و رفتارهای فرد را بر اساس اصول اخلاقی و اجتماعی هدایت می‌کند. در بوف کور هم همواره با سه شخصیت روبه روبه رو هستیم که درواقع این سه شخصیت جنبه‌های مختلف روان یک شخص هستند: راوی، زن اثیری، پیرمرد خنزرپنزری یا راوی، زن لکاته، پیرمرد خنزرپنزری. هر کدام از این شخصیت‌ها در واقع نشان‌دهنده یکی از وجوح روان آدمی است.

[ادامه در کامنت...]
        

2

          بسیار بیشتر از آنکه بتوان تصور کرد، بخش ناخودآگاه وجود آدمی فعال است. به نظر می‌رسد که ما از فعالیت بسیار زیاد بخش ناخودآگاه ذهنمان ناآگاهیم و این ناآگاهی باعث شده است که تأثیر آن بر رفتارهای فیزیکی و شناختی خود مانند راه‌رفتن و برداشت‌ها و قضاوت‌هایمان از دیگران را دست‌کم بگیریم یا حتی انکار کنیم. اما، واقعیت چیز دیگری است. حتی قدم زدن که به‌راحتی آب خوردن است، نیاز به فعالیت مداوم مغز در طول این فعالیت دارد. با این وجود، متوجه هیچکدام از این فعالیت‌های مغر نمی‌شویم. در واقع، قدم زدن یک فعالیت دشوار است و مهارتی فراگرفتنی است و ما آن را در گذشته فراگرفته‌ایم. برای بعضی‌ها خوب صحبت‌کردن یک مهارتِ به‌خوبی فراگرفته شده است. هر چیزی که تمرین درست و به‌جا داشته باشد می‌تواند به یک مهارت فراگرفته (عادت) تبدیل و به بخش ناخودآگاه ذهن منتقل شود. بنابراین، درست نیست که بخش ناخودآگاه ذهن را نادیده‌ بگیریم. همان‌طور که این بخش ذهن راه رفتن مان را کنترل می‌کند، قضاوت‌ها و برداشت‌های ما از دیگران را هم کنترل می‌کند. به‌راحتی با نگاه‌کردن به چهره‌ی هر کسی می‌توانیم تشخیص دهیم که چه احساسی دارد و همان احساس هم در ما ایجاد می‌شود. مطالعات روانشناسی نیز مؤید این نکته است که هر کنش احساسی در فرد باعث برانگیخته‌شدن واکنش احساسی مشابه در طرف مقابل می‌شود. هر چند این واکنش‌های احساسی  همیشه به شدت کنش‌های احساسی مرجع نیستند، وقتی صحبت از ارتباط‌های انسانی در میان باشد، پای واکنش‌های احساسی برانگیخته در این میان نیز باز می‌شود که ناشی از فعالیت‌های شدید بخش ناخودآگاه ذهن است  که قضاوت‌ها و برداشت‌های حسی و شهودی ما را می‌سازد. با این مقدمه، نظر خود را راجع به این موضوع با شما در میان می‌گذارم. ارتباط خوب با دیگران برقرار کردن مانند قدم زدن و صحبت کردن به زبان مادری فعالیتی شناختی و تا حدود زیادی ناآگاهانه است. همه‌ی ما می‌توانیم به زبان مادری خودمان صحبت کنیم و بعضی از ما این مهارت شناختی را بهتر فراگرفته‌ایم و همه‌ی ما می‌توانیم به راحتی این مهارت را بهبود بخشیم. خوب ارتباط برقرار کردن با دیگران هم یک مهارت فراگرفتنی است یعنی نیاز به حضور، تمرین درست و یادگیری فعال دارد. پیام اصلی کتاب‌هایی از این دست این است که رفتار، حالت چهره و بدن، تن و لحن صدا و حتی استایل و تیپ بر قضاوت و برداشت احساسی دیگران تأثیر می‌گذارد. بنابراین، با دانستن این نکته این پرسش که چگونه با دیگران ارتباط خوب برقرار کنیم جای خود را به این پرسش می‌دهد که چگونه در دیگران احساس خوبی ایجاد کنیم.
        

5

 علیرضا

علیرضا

1403/8/13

          از روی یادداشت‌های بقيه‌ی دوستان که این کتاب را مطالعه کردند با شخصیت اصلی داستان آشنا شدم و تصمیم گرفتم  این کتاب را بخوانم. ولی، خب دوست دارم با وجود اینکه کتاب را نخواندم برداشت خودم را با شما در میان بگذارم و خوشحال می‌شوم که نظر مرا نقد کنید.
لحن اعتراض تند و خشن است. تصوری که عموم مردم از اعتراض دارند یک لحن تند با الفاظ رکیک و فحاشی است. شاید این تصور مردم ایراد داشته باشد. اما، خب مردم جوامع مختلف  چنین تصوری از اعتراض دارند و فرقی هم نمی‌کند که این اعتراض از جانب یک نوجوان به پدر و مادرش باشد یا اینکه اعتراض از جانب دسته‌ای از مردم به حکومت، جامعه، مشکلات، توسعه نیافتگی و نبود عدالت باشد. چیزی که ما در جامعه‌ی متکثر خودمان متشکل از اقوام گوناگون، فرهنگ‌ها، مذاهب و عقاید سیاسی متفاوت امروزه با آن روبه رو هستیم بروز اعتراض‌های گوناگون اجتماعی، سیاسی و اقتصادی  است. چنین جامعهی ناهمگونی برای همزیستی  مسالمت‌آمیز نیازمند درک متقابل و احترام متقابل است. اگر این درک و احترام متقابل از بین برود ما شاهد گسستهای اجتماعی و بروز اعتراضات مختلف هستیم که در نهایت جامعه را از درون دچار فروپاشی می‌کند. چیزی که ما در یک نمونه تجربه کردیم اعتراض مردم به نوع پوشش بود. بخشی از این اعتراض موجب سو استفاده و موج‌سواری از غلیان احساسات مردم از سوی دشمنان کینه توز و بدخواه بیگانه شد. اما بخشی از آن هم اعتراض به‌حق مردم بود. چون جنس اعتراض با لحنی تند و حتی کمی خشونت و فحاشی همراه است، واکنش نسبت به اعتراض هم معمولا با خشونت همراه است. کمتر آدم پخته ای پیدا می‌شود که وقتی با یک اعتراض مواجهه شود بپرسد دلیل  توسل به خشونت چیست. دلیل این فحاشی و لحن تند چیست. بنابراین، لحن رکیک و تند شخصیت اصلی این کتاب می‌تواند بیانگر اعتراضی باشد که نويسنده‌ی کتاب از زبان کاراکتر ساختگی خود بیان می‌کند. این اعتراض می‌تواند به ابتذال سینما باشد، به بی‌تفاوتی مردم نسبت به مسئله‌ای مهم باشد و به‌طور کلی، اعتراض می‌تواند نسبت به بی‌عدالتی از هر جنسی باشد. از منظری دیگر نیز، این کتاب برای من جلب توجه می‌کند. شخصیت اصلی داستان (به روایت دوستانی که کتاب را مطالعه کردند) برای من شخصیت آشنایی است چون من هم بارها و بارها در طول زندگیم و حتی قبل از نوجوانی انزوا، احساس ناامیدی، ناکارآمدی، افسردگی، سرخوردگی و پوچی را تجربه کردم. خروج از این باتلاق نیاز به پختگی دارد. شاید این کتاب یک پایان باز باشد برای آنچه که ممکن است چند بار در زندگی تجربه کنیم.
        

4

 علیرضا

علیرضا

1403/8/13

          حرف های شازده کوچولو را جدی بگیرید.
شازده کوچولو را باید بارها و بارها خواند شاید سالی یکبار. چرا که حرف های ساده اما مهم و عمیقی را مدام فراموش می کنیم. حرف هایی راجع به اینکه چه چیز ارزش واقعی است و چه چیز نیست، چگونه زندگی کنیم و چگونه لذت ببریم و قدردان چه چیزهایی باشیم. برای ما انسان های مادی گرا و مصرف گرای امروزی نداشته ها اهمیت زیادی دارد و مدام در پی به دست آوردن آن ها خود را به رنج و زحمت می اندازیم. اما، چیزهایی هم هستند که داشته حساب می شوند و چون دمدستی اند عادی شده اند و وجود آن ها ما را خوشحال و راضی نمی کند. زیرا، ما انسان ها هرگز از آرزو کردن دست نمی کشیم و پیوسته در تکاپوی خوشبختی بیشتریم. قدردانی و توجه از داشته های مادی و غیر مادی مانند سلامتی، دوستان خوب، خانواده ی خوب و کمی فراغت از غوغا و هیاهوی زمانه و زندگی و درگیری های روزمره می تواند به لمس خوشبختی به ما کمک کند، به ما آدم هایی که همه چیز را با معیار متر و پول اندازه می گیریم . شازده کوچولو توجه ما را به بخشی از وجود و ضرورت فراموش شده یا نادیده گرفته شده و یا حتی انکار شده از پازل خوشبختی مان جلب می کند.
        

4

 علیرضا

علیرضا

1403/8/13

          این رمان راجع به دو زن افغان است که سرنوشت آن‌ها با هم گره می خورد. این کتاب در واقع روایتگر مصیبت‌ها،دردها، رنجها و بی عدالتی هایی است که به اجبار  و الزام به زنان جامعه‌ی افغانستان تحمیل می‌شود و در عین حال گریزهایی سیاسی و اجتماعی به مقاطع تاریخی مهم برای درک مصیبت‌های اسفناک آنان می کند. این دو زن نه تنها نماینده ای از کل زنان افغانستان اند بلکه نماینده‌ای  برای کل جامعه‌ی افغان و مصیبت‌ها، رنجها و گرفتاری‌های آنان اند چرا که هیچ  جامعه‌ی مدرن و شکوفایی در هیچ مقطعی از تاریخ نمی‌توان یافت که زنان از حقوق برابر با مردان برخوردار نبوده و از حق تحصیل، کار و آزادی محروم باشند. در تمام جوامع مدرن و متمدن امروزی زنان اهمیت و جایگاهی ویژه دارند. به این صورت که زنان در کنار مردان به عنوان سرمایه های اجتماعی و انسانی محسوب می‌شوند و نقش مهمی در توسعه‌ی اقتصادی و علمی این کشورها ایفا می‌کنند. حذف زنان یعنی حذف نقشی که آن‌ها در توسعه‌ی انسانی، اقتصادی و علمی می‌توانند ایفا کنند. بدین ترتیب، زنان نمادی از پیشرفت و تمدن جوامع امروزی شناخته می‌شوند. اما، زنان در جامعه‌ی افغانستان از حقوق ذاتی و انسانی خود محروم شده اند و ناچار به تحمل رنج ها و مصیبت های مضاعفی می‌باشند که ناشی از جنگها و تعصبات پوچ و بی‌پایه دینی_فرهنگی است. در این رمان تلاش ناموفق دو زن برای داشتن زندگی بهتر و آزادی به تصویر کشیده شده است، زنانی که نماینده‌ی کل جامعه‌ی افغانستان اند. زنانی که از یک طرف قربانی تعصبات خشک مذهبی، فرهنگی و خشونت‌های متعصبانه و ناجوانمردانه مردانه شده اند و از طرف دیگر قربانی جنگها و خشونت‌های سیاسی.  هر گاه که کورسوی کوچک امیدی برای رهایی و آزادی در دل آن‌ها شکل می‌گیرد، طولی نمی‌کشد که تبدیل به ناامیدی و رنج و مصیبت بیشتر می‌شود. مانند فیتیله شمعی که با اندک روشنی و گرما با ملایم‌ترین نسیمی خاموش می‌شود.
        

18

 علیرضا

علیرضا

1403/8/12

15