یادداشت‌های علیرضا فتاح (44)

          خیلی معمولی، نه قوت شگفت‌انگیز و نه ضعف چشمگیری.

از آبنوس توقع کار خیلی بهتری داشتم. به گمانم جهان بزرگ‌تر و عمیق‌تری دارد. جهان راوی و داستان سطحی، کوچک و کمی نامنسجم است. راوی‌ای که نه درک سیاسی‌ای دارد و نه می‌خواهد که با مسائل سیاسی درگیر باشد، بر اثر تجربۀ شخصی تلخی احساس تحقیر می‌کند و باقی ماجرا. و تا صفحات آخر داستان، همچنان اصرار دارد که نمی‌خواهد به این مسائل فکر کند، اما روایت ذهنش وقتی که در فکر آن‌ها می‌رود، کاملا تصنعی و ساختگی است. 
از هیچ‌یک از شخصیت‌های فرعی محرک بر این تفکر سیاسی هم هیچ عمق و حتی انسجام خلقی‌ای نمی‌بینیم (به جز سرهنگ تقیان‌فر که در کنار تیمسار تنها شخصیت‌های واقعی و مسئله‌دار داستان‌اند).
شاید آبنوس این کتاب را بر اثر تجربه‌اش از سربازی نوشته باشد و کاش تاریخمندش نمی‌کرد و حداقل به عصر پهلوی نسبتش نمی‌داد که این‌قدر شعاری از آب دربیاید. حتی اگر داستان بی‌زمان می‌ماند -و البته در نشر دیگری چاپ می‌شد- می‌توانست رمان اجتماعی مهمی دربارۀ معضل سربازی اجباری و نظام تحقیر لشکری باشد. اما حالا این همه اشاره به شاه و فساد دربار و ارتش شاهنشاهی دارد که شخصیت اصلی هم هیچ نزاعی با آن تا پایان ندارد و فقط گاهی خیلی شعاری به سرش می‌زند که «مگه اعلیحضرت نمی‌گه من پدر این ملتم؟ پس چرا اون مردم بیچاره احساس نمی‌کنن شاه پدرشونه؟» اما بلایی که سر او می‌آید (و ماجرایی مبهم و پادرهوا باقی می‌ماند) هیچ نسبت انحصاری‌ای با آن دوران تاریخی و سیاسی ندارد و هرکه از کنار پادگانی رد شده باشد، می‌داند که وضعیت همیشۀ «نظام» است.
با شناختی که از شخص نویسنده دارد، بسیار بعید می‌دانم، اما با این انتساب تاریخی کار بسیار شبیه به آثار سفارشی شده است.

* بعد از سال‌ها کتابی از سورۀ مهر خواندم و همچنان وضعیت ویرایش و چاپش اسفناک است!
        

15

          ادبیات مهاجرت ضرورت ایران جدید است (بیش از صد سال است که با انواع موج‌های مهاجرت مواجهیم). ادبیات سیاسی هم نه‌تنها ضرورت، که مزیت رمان، به‌خصوص در کشورهای جنوب مبارز، بوده و هست. آن همه کارهای درخشان مارکز و یوسا و بختیار علی و... 
اما اگر بگویم کار معروفی «مبتذل» است، نامنصفانه نیست. خدا بیامرزدش. در ادبیات مهاجرت ایران بعد از ۵۷، ما رسماً با نوعی خودارضایی مهاجرانه مواجهیم که در آن شخصیت اصلی نوعی قهرمان و نخبۀ تلف‌شده معرفی می‌شود که مبدأ و مقصد قدر او را نشناخته‌اند و همه به او بد کرده‌اند و حالا متوهم شده و به زوال می‌رود. 
این مضمون تکراری مثلا در «همنوایی شبانۀ..‌.» رضا قاسمی عمق پیدا کرده و از این ابتذال بیرون آمده، اما معروفی در «فریدون...» همۀ بار جذابیت و خلاقیت را انداخته اولا به روی تکنیکِ -حالا دم‌دستی شدۀ- سیال ذهن که قبل‌تر با همین کیفیت در سمفونی مردگان پیاده‌اش کرده بود (و راستش همان‌جا هم به نظرم ضعیف‌تر از بقیۀ نویسنده‌های شاخص، از گلشیری و چوبک تا جوان‌های سال‌های بعد، بود) و ثانیا به روی فحش صریح به خمینی و خامنه‌ای و لاجوردی و رجوی و آزرم. (به قول یارو، باید بهش گفت: آره، تو شاهو بیرون کردی!)
حرفم این است که من اینجا چیزی بیشتر از فحاشی سیاسی و عقده‌گشایی مطرودیت با اداهای فرمی روشنفکری اینجا نمی‌بینیم. 

+ شخصیت سیاسی ایرج پخته و متین به نظر می‌رسد، اما معروفی حتی او را هم نتوانسته خوب پرداخت کند. ایرج دقیقا چرا و چطور کشته/اعدام شد؟ ایرج چرا هیچ اثری بر اسد ندارد؟ چرا ایرج این‌قدر با بقیه اختلاف سنی داشت؟ 

+ همۀ شخصیت‌ها مطلقا تیپ‌اند، به جز راوی‌. مادر، فریدون، اسد، سعید، امیر کمونیست و حتی عبدالناصر و رؤیا با آن همه ظرفیت داستانی‌شان. 

+ سانسور، نه فقط سانسور سیاسی، که سانسور اخلاقی بی‌رویه و بی‌منطق، مخاطب و نویسندۀ ایرانی را راستش عقده‌ای کرده. اروتیسم پدوفیل بی‌اخلاق راوی فقط اضمحلال او و قشرش را  نشان نمی‌دهد؛ افکار مریض نویسنده است که ذوق‌زده شده که می‌تواند بدون سانسور بنویسد. (اروتیسم خوب و درست می‌خواهید؟ صحنه‌هایی از سووشون، بعضی شعرهای شاملو و گاه اخوان. همه هم مال وقتی که این چیزها سانسور نمی‌شد، نه حالا که آغوش خواهر و برادر هم گاه ممیزی می‌شود.)
        

13

          عطارزاده به نظرم یکی از مهم‌ترین نویسنده‌های زندۀ ایران شده. پرکار، اما دقیق و پخته. فنی، اما نه ادایی. حرف حساب داره و فرم تو دستش مثل مومه. 
نثر قاجاری راحت نیست. بعد گلشیری، تو نسل حاضر فقط شرفی خبوشان تو بی‌کتابی خوب درآورده بود. حالا عطارزاده هم این نثر رو عالی پیاده کرده.
تسلطش به جزئیات تاریخ دورۀ کمتر خونده‌شدۀ بعد از مشروطه شگفت‌انگیزه. 
و چقدر حرف عمیقی داره. استبدادستیزی پنجاه ساله تو این مملکت حرف مد روزه، اما کم کسی پیدا می‌شه بتونه جوری از روحیۀ استبدادی بگه که تازه باشه و عمیق. عطارزاده از پس این هم براومده. 
و چه تمثیلی ساخته! چه ایدۀ بکری! با چه جزئیات ظریف و دقیقی. 

عادت ندارم پنج ستاره بدم، ولی ۴.۵ هم راه داشت. کتاب می‌تونست کمی حجم کمتری داشته باشه. ده‌بیست درصد کمتر از حجم فعلی. ایدۀ کلی پیرنگ و ساختارش که عالی بود، اما پایانش می‌تونست ظریف‌تر نوشته شه. 
و ویراستاری شلختۀ چشمه کم بود، تازگی‌ها تراز (جاستیفای) نکردن آخر سطرا رو هم به اداشون اضافه کرده‌ن. 
        

29

          شاهکار است. خودمان را محروم کرده‌ایم از خواندن این کلاسیک‌ها. 
کتاب چهار بخش دارد. بخش اول ضعیف‌ترین قصه‌اش است که حضور گالیور در میان لی‌لی‌پوت‌ها را روایت می‌کند، همان ماجرایی که گالیور را با آن برای ما به ابتذال کشیده‌اند. سه بخش بعدی، قصه‌ی حضور گالیور در میان انسان‌های غول‌پیکر، جامعه‌ی دانشمندان انتزاع‌زده و سپس جامعه‌ی آرمانی هویهنهنم‌ها یا همان اسب‌هاست. کتاب بخش به بخش جذاب‌تر می‌شود و در جامعه‌ی اسب‌ها به اوج می‌رسد.

سفرهای گالیور هرچند تأثیری جدی بر ژانر فانتزی و علمی‌تخیلی داشته و اولین رمان پادآرمانشهری هم دانسته‌اندش، صراحتا هجویه‌ای است بر سفرنامه‌های دروغ‌آلود عصر اکتشافات. اصلا می‌توان گفت همین «هجو» هنر بی‌نظیر سوییفت است (دریغ‌آمیز است که سوییفت را در جایگاه یکی از طنزنویس‌های برتر جهان حداقل به ما ایرانی‌ها معرفی نکرده‌اند). 
کتاب داستانی کاملا فلسفی است با نشانه‌های آشکار انتقاد فلسفی و سیاسی و اجتماعی. رذالت و حقارت نوع بشر را نشان می‌دهد و بر طبل عقل محض می‌کوبد، عقلی که آن را (بیش از همه در بخش سوم) از مباحثات بیهوده و انتزاعی نیز پرهیز می‌دهد. 
در واقع، در سه بخش اول بر سه جنبه‌ی متفاوت از ویرانی بشر تأکید می‌کند و ویرانشهرهایش را به تصویر می‌کشد و در بخش آخر جامعه‌ی آرمانی‌اش را نشان می‌دهد، جامعه‌ی اسب‌های فرهیخته که نوع بشر را حقیرترین و پلیدترین جانوران می‌دانند و آن‌ها را به گاری می‌بندند، جامعه‌ای که برای دروغ و بدی و خیانت هیچ واژه‌ای ندارند.
بخش سوم کتاب، جامعه‌ی احمقانه‌ی دانشمندان، به جهان امروز ما بیش از همه‌ی بخش‌ها طعنه می‌زند. 

از سوییفت خیلی کم ترجمه شده تاکنون. اما قصد دارم به سراغ همه‌ی آثارش بروم. شد یکی از محبوب‌ترین نویسنده‌هایم. 

(آن نیم‌ستاره را هم به خاطر همان بخش اول کم کردم.)
        

28

          این همه بلبشو بر سر این کتاب را اصلا نمیفهمم. مسأله گمانم تنها عامیانه دیدن دین است، که با فهم تاریخی هیچ ارتباطی ندارد. انسان عامی اگر تاریخ هریک از عقایدش را برایش بگویند، از آن عقیده رویگردان میشود. او نمی‌فهمد که حقیقت هر باور، فراتر از تاریخ است که تنها در آن نمود می‌یابد، نه بود. 
از حاشیه بگذرم. کتاب عالی است. و البته باید تذکر داد که عالی بودن کتاب، هم از کم‌کاری و بی‌توجهی علمایی به چنین پژوهش‌هایی است. در هر بخش از کتاب تأسف خوردم که چرا چنین پژوهش‌‌هایی پیش از این و در خود سرزمین‌های شیعی نباید انجام و منتشر شود! 
بخش‌هایی از کتاب، مو بر تنم راست شد که به راستی اگر تو در آن زمان بودی، چه می‌کردی؟ می‌توانستی از این پردۀ قطور تاریخ و معاصرت بگذری و حقیقت را به حقش دریابی؟ 
نویسنده بارها در کتاب یادآوری کرده است که این اثر یک پژوهش تاریخی است درباب نظر جامعۀ شیعه نسبت به امامت و ائمه، نه حقیقت این امر، نه مطلوب خود آن حضرات، بلکه آنچه بدنۀ جامعۀ شیعه نسبت به این مسأله فکر و رفتار می‌کرده‌اند. 
کتاب مملو است از حکایت تردید یا حتی بعضا خیانتهای یاران و اصحاب ائمه در زمان خود آن ائمه، و همچنین باورهای غلط آنان درباب آن مسأله. و همین، عذابگاهی می‌تواند باشد برای ما که نادانسته در چه فتنی ممکن است افتاده باشیم.
تسلط و تتبع جناب مدرسی در میان منابع بسیار تحسین‌برانگیز است. و البته بعضی خطاهای روشی را منتقدان فراوان این کتاب، به حق و ناحق، تذکر داده‌اند. اما امری که بیش از هرچیز انتقاد مرا برانگیخت، دیدگاهی بود که نویسنده از سر مقابله با اهل غلو، نسبت به بسیاری از احادیث مطرح کرده بود. مقابلۀ این‌چنینی با غلو - که نمونۀ مشهورش را در کتاب استاد نویسنده، شهید مطهری علیه الرحمه، در حماسۀ حسینی می‌بینیم - همیشه منجر به دیدگاه‌هایی افراطی در مقابل و طرد بسیاری از احادیث و باورهای عمیق باطنی شیعه شده است. قصۀ مکرر این سو و آن سوی بام! هرچند این نویسنده و آن استاد شهید هردو بسیار سعی دارند در میانۀ بام بمانند.
...
من همچنان در اسفم که چرا چنین کارهایی را خود در همین سرزمین‌ها نمی‌کنیم.
خدا خیر دهد به جناب مدرسی و این اثر را از چنگ منافقان و جاهلان، همان اندکی هم که هست، دربیاورد.
        

2

          "هلیا! من هرگز نخواستم که از عشق افسانه یی بیافرینم؛ باور کن! من میخواستم که با دوست داشتن زندگی کنم -کودکانه و ساده و روستایی. 
من از دوست داشتن، فقط لحظه ها را میخواستم. آن لحظه یی که تو را به نام مینامیدم..."
صفحات ۶۷-۶۸

سانتیمانتالیسم. دوست نداشتم این را. و البته همچنان نادر ابراهیمی برایم عزیز و سخت بزرگ است. خواسته داستان بنویسد و البته داستان در این شدت سانتیمانتالیسم درنمیگیرد. تنها میماند جمله هایی شبه حکیمانه (مثل آنچه قبلتر از کتاب نقل کردم) که نادر ابراهیمی خوب مینویسد آنها را -و البته باز اینجا نه به خوبی یک عاشقانه و چهل نامه که آنها محصول دوران میانسالی و پیری اند- و جمله های عاشقانه لوسی (مثل نقل بالا) که البته در جای خود بسیار هم زیبا اند. اما نوشته با این دو داستان نمیشود.
ضمن اینکه من از نویسنده یک عاشقانه و چهل نامه -که آنها را حماسه عاشقانه میخواند- توقعی دارم که چنین داستانی که راوی اندوه و افسوس بر عشقی عادی و شکست خورده است بسیار پایینتر از حد آن است.
همین جمله های زیبا هم اگر نبود، یک ستاره میدادم به این کتاب.


این را هم نخواندم، شنیدم. :-)
        

0