یادداشت‌های اسماعیل محمدنژاد 🇮🇷🇵🇸 (21)

          کتاب تلاش دارد واپسین روزهای زندگی صادق هدایت را از زبان سایه‌اش بیان کرده و گویی در حال بازسازی صحنه است!
روایت‌هایی از آنکه چه شد تا او ترک وطن کرد، سرنوشت داستان‌هایی که در حال نگارششان بود چه شد و...
برای روایت از شخص دانا که سایه صادق هدایت است و هرجا که نور هست به دنبالش بوده و طبیعتاً همه چیز را دیده و شنیده مگر جایی که نور در آنجا نمی‌تابیده استفاده شده که انتخاب هوشمندانه‌ای است. به نظر می‌رسد این روایت بخشی شامل روایات دقیق از کسانی مثل آقای فرزانه یا فیروزه (خواهرزاده هدایت) است و بخشی نیز نویسنده از عالم تخیل وارد داستان کرده و به عبارتی این کتاب،مستند نیست اگرچه تلاش کرده داستانی نزدیک به آنچه رخ داده روایت کند.
برخی بخش‌های کتاب چندان برایم مفهوم نبود و من هم رویشان گیر نکردم! رد شدم و ادامه دادم. برخی بخش‌ها هم به مدام از ابتدا تا انتها به ظاهر جهت یادآوری تکرار میشد و این دست کم برای من خسته کننده، حوصله سر بر و بی‌معنی می‌نمود! 
اما در مجموع داستانی خواندنی است و حجم مناسبی دارد.
        

3

نمی‌توانم
          نمی‌توانم با اطمینان از این کتاب «بد» بنویسم!
راستش اصلاً کتاب آن چیزی که تصور میکردم نبود؛ کتاب را در نمایشگاه کتاب یافته بودم و وقتی نام کتاب را دیدم اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که لابد داستان‌هایش به شدت گیراست، بطوریکه احتمالا دوست نخواهم داشت آن را نیمه‌کاره رها کنم و با توجه به حجم کمش در یک شب آن را خواهم خواند!!
اما •از نظر من• بهترین بخش کتاب همین بریده‌ایست که از یکی از داستانک‌هایش منتشر کرده‌ام؛ نمی‌توانم بنویسم «کتاب بدی بود» ، «اصلا کتاب نبود» ، «حیف از زمانی که گذاشتم» و یا حتی بنویسم «شما اشتباه مرا تکرار نکنید و این کتاب را نخوانید!!». فقط میتوانم بنویسم که من تقریباً از بیشتر داستانکهایش هیچ نفهمیدم! موضوعات داستانک‌ها بعضاً جذاب بود،اما شروع و مخصوصاً پایانی داشت که هرچه کردم نتوانستم با آنها ارتباط بگیرم؛حتی عاشقانه‌ترینشان را!!
 شاید مشکل از سوادِ کمِ من بود و یا شاید هم داستانک‌ها بطرز عجیبی در حالتی مالیخولیایی نوشته شده بودند!!
        

4

          خط اصلی این #رمان درباره یک #مهاجرت اجباری است.مهاجرانی که هر یک به دلایلی مشابه چون ترس از #تجاوز و #قتل و غارت، آواره شده‌اند و به امید رهایی، از مرزهای #مکزیک به سمت #خاک_آمریکا مهاجرتی غیرقانونی را در پیش گرفته‌اند.هرکدام داستان #زندگی خود را دارند و در مسیر این مهاجرت به هم پیوسته‌اند.
اما همانطور که انتظار می‌رفت در این مسیر و پیش از رسیدن به #آزادی مورد انتظارشان، اتفاقاتی  برایشان رخ می‌دهد...

من این کتاب را با ترجمه هاجر شُکری و امان‌ا... ارغوان از نشر دُر قلم که ناشری از شهر بجنورد است را خواندم.ترجمه بسیار شیوا بود ولی اشتباه‌های تایپی در آن دیده می‌شد. در انتهای کتاب یادداشت نویسنده را پای این کتابش خواندم. آن هم برایم بسیار جذاب بود. تمام سوالاتی که در خصوص نویسنده کتاب در طول خواندن رمانش به ذهنم رسیده بود را پاسخ داد! اینکه خودش مهاجر نبوده و اقامت آمریکا را هم داشته اما رفتارهای تبعیض‌آمیز و نژادپرستانه آمریکایی‌ها با مهاجران او را به این فکر وا داشته که داستانش را در این‌باره بسازد. اینکه چند سال برای نوشتن این رمان زمان گذاشته و تحقیق کرده است. 
بعد از خواندن کتاب به این فکر میکنم که رفتار ما با مهاجران چگونه است؟! به عبارتی رفتار ما با افغان‌ها چگونه است؟! آنها که هم رنگ پوستشان همچون رنگ پوست ماست و هم زبان و فرهنگشان تشابهات زیادی با ما دارد که حتی بیشتر از این! زمانی که خط مرزهایمان به شکل امروزی نبود، از ما بودند! 
اغلب مهاجران دزد و متجاوز و قاتل نیستند! هر کدامشان به روزنه امید زندگی بهتر، شهر و دیار و خانواده‌شان را رها کرده‌اند و احتمالاً سختی های بسیاری تحمل کرده‌اند. 
سنگینی نگاهمان را از رویشان برداریم...

رمان بسیار جذابی بود و خواندنش را حتماً پیشنهاد می‌کنم.
        

10

          این رمان هم مثل باقی رمان‌های م. مودب‌پور در زمان خودش خواندنی بود. البته به گمانم آن زمان اولین کتابی بود که به جای نام «م. مودب‌پور» نام «ماندانا معینی» پای کتاب ثبت شد. بالاخره هم جایی ندیدم که م. مودب‌پور همان ماندانا معینی است، یا همسر اوست؟ که در حالت دوم چه نیازی به ذکر نام مودب‌پور پای کتاب بود؟!
اما به لحاظ ساختاری و شخصیت‌سازی و فضاسازی تشابهات زیادی با رمان‌های دیگر م. مودب‌پور داشت. بیش از این در خاطرم باقی نمانده اما همین را به خاطر می‌آورم که در زمان خودش خوب و خواندنی بود و به موضوع خیانت همسر مربوط بود؛ موضوعی که در آن زمان یک معضل تازه در جامعه ایران به حساب می‌آمد، آن هم جامعه خانواده‌محور ایرانی که زن‌ها با لباس سفید راهی خانه همسر میشدند که بعد از عمری، با لباس سفید از آنجا خارج شوند!!
وقتی رمانی برشی اجتماعی از یک دوره زمانی خاص جامعه‌ای است، خواندنش در سالهای بعد شاید دیگر آن لطف گذشته را نداشته باشد...
        

6

        راستش را بخواهید نظرات کاربران بهـخوان تا حدی مرا متعجب کرد!
نمی‌دانم آنها این کتاب را به تازگی خوانده‌اند یا مثل من همان اواسط دهه ۸۰ و در زمان انتشار کتاب خوانده‌اند!
ولی به خاطر دارم که در آن زمان رمان‌های «م. مودب‌پور» روی بورس بودند و بسیار خواندنی! رمان‌های م.مودب‌پور  معمولاً شخصیت‌هایی داشتند که انگار در رمان‌های دیگرش از نظر شخصیت‌سازی تشابهات زیادی داشتند و برای خواننده آشنا به نظر میرسیدند.
«یلدا» هم یکی از آنها بود؛ من هم در همان دهه ۸۰ خواندمش و به یاد دارم که داستانی جذاب و تابوشکن بود. در آن زمان روابط جنسی مردان با زنان خیابانی و ایدز و...  موضوعی بود که بیشتر مورد تکذیب قرار می‌گرفت تا تایید! حتی آمارهایی ارائه میشد که در ایران بیشتر موارد انتقال ایدز از طریق اعتیاد است و آن دسته اندکی که از طریق روابط جنسی به این بیماری مبتلا می‌شوند هم زن و شوهرهایی هستند که هیچکدام از بیماری خود خبر ندارند،از طریق سوزن آلوده یا بریدگی و... ناقل شده و به یکدیگر انتقال می‌دهند و خلاصه به هر طریقی روابط نامشروع جنسی را کتمان می‌کردند!
همه این‌ها را گفتم که در نهایت اضافه کنم در چنین فضایی که شبکه‌های اجتماعی به این شکل نبود،رسانه‌های جمعی بسیار محدود بودند و اطلاعات کم، موضوع این کتاب چقدر جذاب بود و چقدر خواندنش نیاز به مراقبت‌های ویژه داشت که کسی متوجه نشود موضوع کتاب درباره چیست! 
حالا شاید خواندن رمانی با آن مضمون در زمانه‌ای که دیگر،تازه‌نوجوانان نیز از روابط عاشقانه با جنس مخالف تا روابط جنسی و بیماریهای مقاربتی و حتی راه‌های پیشگیری از آن، بسیار بیش از آنچه اقتضای سنشان باشد، میدانند، دیگر لطف گذشته را ندارد! 
اصلا مدل عاشقی کردن و عاشق شدن و ... هم تغییر کرده و خلاصه نوع روابط پسر و دختری که آن زمان یک تابوی نابخشودنی از طرف دیگران، و یک احساس ناب عشق توام با دلهره برای آن دو بود هم الان برای بسیاری خنده‌دار است!!
به هر روی این رمان را در زمان خودش بسیار تازه و دوست‌داشتنی یافتم؛گرچه شاید الان دیگر نخواهم دوباره بخوانمش!
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

5

از صادق هد
          از صادق هدایت و تغییر بزرگی که در ادبیات داستان‌نویسی ایران به وجود آورده بود و اینکه کتاب بوف کور او را منتقدان بسیار ستایش کرده بودند،زیاد شنیده بودم. فکر می‌کردم این از بخت بد یا شاید بدسلیقگی و... من است که تاکنون هیچ اثری از هدایت را نخوانده‌ام!
یک جورهایی گناهی نابخشودنی! چطور می‌شود که کسی هنوز اثری از هدایت را نخوانده و با نثرش آشنا نشده باشد؟!
اما راستش را بخواهید حالا که این کتاب را خوانده‌ام خیلی گیج هستم! از طرفی به شدت گیرا بود، یعنی داستان کشش لازم را داشت و توصیفات به گونه‌ای بود که می‌شد لحظه لحظه آن را تجسم کرد گویی که آنجا بودم و میدیدم!
اما مشکل من با محتواست!داستانی به شدت پوچ و پوچ‌گرا! فضای داستان به شدت سیاه بود. یا مثلا نمی‌دانم یا شاید من خوب نخوانده‌ام و مشکل از من است که بالاخره متوجه نشدم تمام داستان درباره فردی است که مالیخولیایی شده و دیوانه‌وار به همه چیز شک دارد و یا واقعاً زن به تعبیر کتاب لکاته بود و فاسد؟!
به همین دلیل هم نمیتوانم به کسی پیشنهاد بدهم که این کتاب را بخواند یا نه؟! همانطور که نمی‌دانم آیا باز هم اثری از هدایت خواهم خواند یا نه...؟!
(تصویر تزئینی و از پایگاه اینترنتی مدیر فروش برداشته شده است)
        

13

          از زمانی که خریدمش به من چشمک میزد! نمیدانم چرا خریدمش! اما آن زمان از پرفروش بودنش اطلاعی نداشتم!شاید یکی دو سال قبل بود که خریدم اما هربار که طرح روی جلدش قلقلکم میداد تا شروع به خواندنش کنم،چیزی در من می‌گفت نه! قطعاً الان مود خواندنش را ندارم!
باید مثل من عاشق ژانر معمایی - جنایی باشی تا کتاب را در میانه خواندن رها نکنی! کتاب جوری نوشته و ترجمه شده که جذابیت دارد اما در خیلی از مواقع از خودت می‌پرسی واقعاً چرا هنوز دارم این کتاب را میخوانم؟!
مثلا در شروع داستان با شخصیت‌هایی آشنا میشویم که عادی نیستند، یکی الکلی است ، آن یکی به زنش خیانت کرده و دیگری زنی است که وارد زندگی زن شوهرداری شده!
بعدتر با دو شخصیت دیگر آشنا میشوی که نمیدانی چرا؟! گرچه بعدا یکی از این‌دو‌ تبدیل به مقتول میشود و تازه دلیلش را متوجه میشوید!
کتاب در ژانر درام جنایی نوشته شده که فردی در آن به قتل رسیده و گره اصلی داستان پیدا کردن قاتلش است؛ با این حال پلیس کم‌رنگ‌ترین حضور را در داستانی دارد که به دلیل جنایی بودن انتظار حضور پررنگ پلیس را داریم و حتی معمای داستان و پیدا شدن قاتل هم در نهایت توسط پلیس انجام نمیشود که خیلی عجیب است!
اواسط کتاب یادداشتی نوشتم مبنی بر اینکه چطور میشود یک پزشک نامش به عنوان مظنون اصلی قتل در رسانه‌ها منتشر شود اما بی آنکه در زندگی عادی یا حرفه کاری‌اش تاثیری بگذارد،جریان عادی زندگی را در آن ببینیم! بالاخره ۴ نفر از مشتریانش باید در مورد او تجدید نظر کرده باشند یا برعکس به دلیل اتهامی که از او برداشته شده شهرتی به هم بزند! اما چنین چیزی را نمی‌بینیم! او همانطور به روال گذشته بیمارانش را ملاقات میکند!
تقریباً ۷۰درصد کتاب را خوانده بودم که قاتل را در ذهنم یافتم! از آنجا به بعد تنها به دنبال نشانه‌های قوی‌تر بودم تا بفهمم که حدسم درست بوده! شاید بخاطر علاقه و دیدن فیلم‌های زیاد در این ژانر باشد، شاید هم برای همه خوانندگان با رسیدن به همین اندازه از کتاب همه چیز روشن شده بود!
بدترین بخش کتاب روایتهای گوناگون از زبان ۳ زن است که هر کدام بعضاً روایت خودشان از اتفاقی واحد را داشتند!البته به خودیِ خود این موضوع می‌توانست نقطه جذابیت باشد،اما برای من اینگونه نبود!به خصوص وقتی بخشی از ماجرا توسط خود مقتول روایت میشد! و این روایت آنگونه پیش رفت که مقتول در اواخر کتاب تا آخرین لحظه پیش از به قتل رسیدن،روایت خود را از اتفاقات تعریف میکند! اما برای که؟  و چگونه ؟!
یعنی او دفترچه یادداشتی داشته؟ خاطراتش را نوشته؟! یا بالاخره چه؟!اصلا به فرض که او پیش از مرگ خاطراتش را مکتوب کرده!خاطرات لحظه مرگش را چه کسی روایت میکند؟! مگر میشود کسی به قتل برسد و لحظه به قتل رسیدنش را توصیف کند؟!!!
در مجموع آنقدر رمان خوبی نبود که به احترامش کلاه از سر برداریم و بگویم «واو! بهترین رمانی بود که خوانده‌ام!» و آن‌قدرها هم بد نبود یک قلم قرمز رویش بکشم و بگویم «اوه! این بدترین رمانی بود که خوانده‌ام و کسی وقتش را برای خواندنش تلف نکند!»

        

12