یادداشت‌های زهرا زرین‌فر (138)

          برای اینکه بتوانم یادداشت بنویسم کتاب را با سرعت دوباره خواندم و دوباره در موومان سوم اشک توی چشمانم حلقه زد که خانیان چقدر لطیف این سونات عاشقانه‌های یونس در شکم ماهی را نوشته.
اول کتاب راوی نوجوان داستان، سارا، توصیف پدرش از سونات تودیع بتهوون را اینگونه می‌گوید: « این سونات رو بتهوون وقتی تصنیف می‌کنه که فرانسوی‌ها داخل خاک اتریش می‌شن و  ولیعهد اتریش مجبور می‌شه پایتخت رو ترک کنه. به خاطر همینه که قسمت اول سونات با یه آهنگ آهسته و غمگین شروع می‌شه. و قسمت دوم که خیلی هم تند و پرهیجانه نشون می‌ده که بتهوون نازنین چقدر از این اتفاق ناراحته. اوج این ناراحتی درست وقتیه که یه نوای آهسته غم جدایی و هجران رو نشون می‌ده. ولی همه چیز خیلی زود تموم می‌شه، و قسمت سوم با یه آهنگ تند و نشاط‌آور بازگشت دوست رو مجسم می‌کنه. این اثر حرف نداره.» 
و سارا ( در واقع جمشید خانیان) داستان را سونات‌وار مثل همین توصیف پدر از سونات تودیع تصنیف می‌کند:  «این جوری بود که من با نوعی از موسیقی آشنا شدم که به آن سونات می‌گویند و به‌نظرم خیلی خیلی شخصی است. شاید به‌خاطر همین شخصی بودنش است که اجرای آن فقط با یک یا دو ساز انجام می‌گیرد؛ مثل پیانو یا ویولن، یا پیانو و ویولن با هم؛ و شاید به همین دلیل است که شما امشب، در اولین اجرای رسمی پیانوی من، در حال شنیدن قصه‌ای هستید که کاملاً شخصی است، و فرم موسیقیایی آن سونات است.»
سوناتی که یونس قولش را از سارا گرفته بود تا بسازد حتی اگر سازی نداشته باشد.

        

4

          توی این کتاب با  به تصویر کشیدن روزمره اروپای شرقی به‌طور خاص زنان در دوران کمونیسم، نشان داد که کمونیسم چطور ناکام ماند و نتوانست آرمان‌های خودش را تحقق بخشد. شاید به‌خاطر اینکه این ایده در عمل با ذات انسان‌ها همخوانی ندارد و پر از سرکوب زوری است.
از آن طرف بخش‌های دیگری از کتاب که من دوست داشتم مواجهه نویسنده و افراد دیگر با کاپیتالیسم غرب بود. وقتی درباره مصرف‌گرایی و جمعیت زیاد فقرا در  آمریکا و برلین غربی می‌گفت. جایی که اتفاقاً همان ذات انسان را آزاد و رها گذاشتند. انگار هیچ‌کدام نمی‌توانند پاسخ درست و درخوری برای شیوه زیست بشر باشند.
چه بسا که با پایان کمونیست در اروپای شرقی اختلاف‌ها و خصومت‌های زیر خاکستر جرقه زدند جنگ‌های یوگسلاوی شروع شدند. چون کمونیست فشاری بود از بیرون و تغییری از درون برای مردمش ایجاد نکرده بود و چقدر خوب کتاب نشان داده بود بعضی از مسائلی که مردم در دوران کمونیست از آن رنج می‌بردند دقیقاً به‌خاطر خودشان بوده، نه به‌خاطر دولت و هیچ انقلاب و تحول بیرونی آن را عوض نمی‌کند.
 
        

1

          فهم مرشد و مارگاریتا بدون اینکه از روسیه آن زمان نویسنده چیزی بدانی، دشوار است. اینکه جامعه روسیه استالین مبتلا به چه بوده! برای همین تا نیمه کتاب من در یک سردرگمی بودم و فضای سوررئال داستان را نمی‌فهمیدم اما از آنجا که کنجکاوی‌ام اجازه نمی‌داد کتاب را ادامه دادم تا شاید بتوانم از این آشوبی که با آن روبه‌رو شدم معنایی بیرون بکشم و تازه بعد از پایان کتاب رفتم تا نقدها و نظرات بخوانم تا به فهم ناقص من کمک کند.
بولگاکف از فضای سوررئال آمدن ابلیس به مسکو برای به چالش کشیدن مردم، داستانی ساختگی از یسوعای ناصری (حضرت عیسی) و پونتیوس پیلاطس (حاکمی که حکم تصلیب داد) و عاشقانه‌ای بین یک نویسنده دلزده از جامعه(مرشد) و معشوقه‌اش(مارگاریتا) استفاده کرده بود تا جامعه پر از فساد و بی اخلاقی خودش را نقد کند.
فکر می‌کنم اگر این کتاب را چند سال پیش می‌خواندم شاید ارتباط بیشتری با آن برقرار می‌کردم؛ اما انگار گشودگی‌ام از آن زمان‌ها کمتر شده است. ابلیسی که واقعاً شیطان نبود بلکه حتی به‌نوعی قهرمان بود، عیسایی که شباهتی به پیامبران نداشت و صرفاً مردی اخلاقی با نگاه والا به انسان‌ها بود. اما کسی که اصلاً قرابتی با او پیدا نکردم مارگاریتا بود زنی که برای دوباره رسیدن به مرشد بی هیچ چون و چرایی خودش را تسلیم ابلیس کرد و من خیلی از رفتارهایش را درک نمی‌کردم. ظاهراً مرشد نماد خود بولگاکف و مارگاریتا نمادی از همسر اوست.
با این حال این کتاب همراه نوروز ۱۴۰۴ من بود و بعد از مدت‌ها که فقط کار کودک و نوجوان و غیرداستانی خوانده بودم بازگشتی موفقیت‌آمیز بود که رها نشد و چالش عید بهخوان کمک کرد که تمامش کنم. 
        

0