یادداشتهای روژان صادقی (300) روژان صادقی دیروز شب های بی خوابی الیزابت هاردویک 3.6 4 کلاژ (تلفظ فرانسوی: [kɔlaʒ]؛ از فعل فرانسوی coller به معنای "چسباندن" یا "چسبیدن") فرمی از خلق هنری، معمولاً در وادی هنر تجسمی که برای خلق یک کل، با مرتب کردن و بههمچسباندن اشکال و اجزای مختلف از آن استفاده میشود. هلن سیکسوی عزیزم مقالهای کوتاه اما درخشان به نام «لبخند مدوسا» دارد که برایم نزدیکترین چیز به کتاب مقدس است و هر چند ماه یک بار میخوانمش و اشک میریزم. سیکسو در این ۲۰ صفحهی اعجابانگیز در مورد نوشتار زنانه و اینکه چرا زنها تابهحال ننوشتهاند و چرا حالا از هر زمان مهمتر است که بنویسند و به قول خودش «بر بوم تاریخ، داستانشان را نقش بزنند.»، صحبت میکند. جایی در این مقاله (که دقیقا پاراگرافیست که اولین اشکهایم با خواندنش شروع میشود.) با منِ مخاطب صحبت میکند و دلسوزانه و خواهرانه میپرسد: و به راستی چرا نمینویسی؟ بنویس، نوشتن برای توست، همانطور که بدنت از آن توست، بنویس و پس بگیر. میدانم چرا نمینویسی همانطور که میدانم چرا خودم تا ۲۷ سالگی ننوشتم. یا حداقل جدی ننوشتم. چون همهی ما چیزهایی بر کاغذ آوردهایم که از شرم خوانده شدن و دیدهشدن آنها را در کشوی کنار تختخوابمان قایم کردیم. و فکر میکنم این کتاب همان «دستنوشتههای کنار تختخوابی» الیزابت هاردویک است از زندگی خودش. نوشتههای عمیقاً زنانه و تنانهی خودش که حالا من مخاطب را به قدری امن دیده و خودش هم آنقدر احساس نیاز کرده که آنها را بلند فریاد میزند. در کتابی تجربی که روی مرزهای کمرنگشدهی ژانرهای ادبی راه میرود و بندبازی میکند. شبهای بیخوابی بیش از هر چیزی در ذهن من کلاژیست که به شکل کلمه درآمده. تکههایی از زندگی الیزابت که حدس میزنم آنها را در سالهای مختلف نوشته و با هنرمندی تمام آنها را به هم دوخته، بافته و نقش خودش را بر بوم تاریخ ثبت کرده است. زیاد پیش میآید، مخصوصا این روزها که از این شاخه به آن شاخه پریدن خودم میترسم. از این بیهویتی که نمیگذارد بعد از ۲۴ سال محض رضای خدا، خودم را با یک چیز واحد تعریف کنم. دوستی عزیز و نزدیک اخیراً از شوریدگی من صحبت کرد. گفت این شور و کنجکاوی تو، این تمایل سرکشانه و جسورانهات برای جستجو همان هویت خاص توست. و این هویت خاص در تو با خلق پیوندی عمیق برقرار کرده است، خلقی که شاید همیشه و لزوماً نوشتن نیست. هر شبی که «شبهای بیخوابی» را خواندم فکر کردم این کتاب دقیقاً شکل آن چیزیست که میخواهم از خودم به جا بگذارم. نقش زندگی خودم، در کلاژی بیسروشکل اما فکر شده، که میتوانم بنویسمش، و تجربیات زندگی زنانهام را به کلمات دربیاورم. به شکل یک کتاب، همانطور که به هلن سیکسوی عزیزم، ماههای پیش قول دادم. 3 31 روژان صادقی 3 روز پیش سفر ورونیکا سالیناس 4.2 3 اول صبح شنبه و با جملهی اول این کتاب که ثنا بهم هدیه داد، قلبم زخمی شد. «شاید روزی مجبور شوی جایی را که در آن زندگی میکنی، ترک کنی.» خوندن کتاب فقط چند ماه مونده به مهاجرت، به خداحافظی از عزیزان، ترک کردن دلبستگیها و یکی یکی چیدن ریشهها، تکتک صفحاتش رو برام ملموستر و خب البته، دردناکتر کرد. 1 13 روژان صادقی 6 روز پیش A Wizard of Earthsea جلد 1 ارسولاک لوژوان 3.8 7 «در آغاز کلمه بود، کلمه با خدا بود، و کلمه، خدا بود.» داستانِ خواندن این کتاب بهانهایست تا در مورد یکی از موضوعات موردعلاقه و محبوبم یعنی کلمات و جادو صحبت کنم. برای همین این یادداشت بیش از آنکه نقدی بر کتاب باشد، رودهدرازیست از قدرت جادویی کلمات. ارسلا گویین را نه با داستانهایش که با یک مقالهی ۴ صفحهای درخشان میشناختم. مقالهای که در آن با استادکاری در مورد ارتباط بین رمان، انسانهای نخستین، سفر قهرمان، شکار، جمعآوری گیاهان و قصهگویی زنان صحبت میکند. فقط در ۴ صفحه و در همین صفحات اندک هم من را شگفتزده کرد و به گریه انداخت. دقیقا بعد از خواندن این مقاله و آشنا شدن با قدرتش در به کارگیری کلمات مطمئن شدم باید مجموعهی فانتزیای که با آن شناخته میشود و از قضا در آن از دنیایی صحبت میکند که جادو در آن با بهکار بردن نام کهن و حقیقی پدیدهها انجام میشود را بخوانم. و این مسئله، بیش از آنکه فانتزی و صرفاً برآمده از تخیل ارسلا گویین باشد، ریشهای کهن و تاریخی دارد. تقریباً به قدمت اولین اجدادمان که برای یک پدیده نام گذاشتند. از نظر ارنست کاسیرر، فیلسوف و نظریهپرداز آلمانی، انسانهای نخستین قادر نبودند که مرزی بین واقعیت و نماد قائل شوند. نتیجهی این نگرش، تمایز نگذاشتن بین پدیده و کلمهای که برای آن انتخاب میکردند بود. برای مثال اگر یکی از اجداد ما برای باران نامی میگذاشت و نام باران را صدا میزد این عمل همانند آن بود که خود باران را احضار کند. از طرفی از آنجا که در گذشته اکثر کلمات با نیروهای طبیعی یا در واقع خدایان مرتبط بودند، این کلمات ساحتی قدسی پیدا کردند. کمکم اتفاقات به گونهای پیش رفت که تکرار یک کلمه، همانند یک ورد جادویی عمل کرد و این تصور را در ذهن گویندهاش شکل داد که با تکرار آن کلمه در حال انجام عملی جادویی و البته مقدس است. دوباره به مثال باران برگردیم. تصور کنیم که یکی از اجدادمان کلمهی «باران» را بارها و بارها بر زبان میراند و از قضا پس از این تکرار ناگهان آسمان شروع به باریدن میکند. به همین ترتیب این باور شکل میگیرد که با تکرار نام یک پدیده میتوانیم بر آن تاثیر گذاشته و در واقع عملی «جادویی» انجام دهیم. این مسئله، یعنی قدرت جادویی کلمات حتی در کتاب مقدس هم بارها نمایان شده است. مانند همان جملهی معروفی که در ابتدای یادداشتم نوشتم که در آن ساحت مقدس کلمه مشخص است و میگوید که کلمه و خدا یکی هستند. و البته این جملهی حقیقتاً جادویی:« خدا گفت: روشنایی بشود و روشنایی شد.» این جمله عیناً همان چیزی است که در مثال باران توضیحش دادم. خلق دنیایی جادویی و فانتزی براساس همین مسئله برای من کافی بود تا این کتاب را بخوانم. برای همین کم بودن هیجان آن، اشکالات متعددش در شخصیتپردازی و ضعفش در توضیح وقایع آنچنان من را آزار نداد. کتاب را فقط و فقط به خاطر بیشتر خواندن از جادویی کهن و حقیقی شروع کردم و آن را به هر کس دیگری که مثل من شیفتهی جادو و اسطورهست پیشنهاد میکنم. 4 46 روژان صادقی 1403/10/1 نقش هایی به یاد: گذری بر ادبیات خاطره نویسی احمد اخوت 3.7 6 از مجموعههایی که نویسندهش تکلیفش با خودش مشخص نیست، که نمیدونه میخواد مقاله بنویسه و نظری یا جستار بنویسه و ادبی، خسته هستم. از گردآوریهای بینظم و curate نشدن مجموعهها خسته هستم. از قلم بیروح در مورد موضوعی که اتفاقا لطیفه و مهم خسته هستم. و برای همیناست که این کتاب رو اصلاً دوست نداشتم. هر بخشی رو که جلو میبردم همچنان امید داشتم که چیزی تغییر کنه و روایتها جذابتر بشن اما زهی خیال باطل. من کتابهای نظری کم نخوندم، اتفاقاً کتابهای نظریای خوندم که بعضاً از گیرا بودن متن و روایت و تسلط عجیب نویسنده روی تکتک کلماتش بیاغراق از هیجان اشک ریختم. ولی این کتاب بهاستثنای یکی دو جستار، هیچ احساسی رو در من بیدار نکرد. مشکل بیشتر نه از فرم که از نثر اخوته. نثر خشکی که آتیشش به دامن جستارهای ترجمهای هم گرفت و حتی اونها رو هم تا حدی بیروح و مکانیکی کرد. لذت نبردم، تجربهی اول خوبی با اخوت نداشتم و عمیقاً خوشحالم که کتاب تموم شد. 2 21 روژان صادقی 1403/10/1 سخن عاشق: گزیده گویه ها رولان بارت 4.1 3 ۵ ستارهی درخشان برای کتاب محبوبم در ۲۰۲۴: برای گفتن از «سخن عاشق»، کتابی شگفتانگیز که برای من شروعکننده و مقدمهی خیلی چیزهای مهمی در زندگیم بود، معالاسف باید از زبان استفاده کنم و چقدر که همیشه زبان ناکافی و الکنه. چیزی که در چند ماه اخیر یاد گرفتم و چیزی که انگار از بعد خوندن کتاب «حسرت» من هم دیگه بهش باور دارم، ناقص بودن ساحت زبانه. هر مِیلی که از ذهن و احساس به قلمرو زبان میرسه، بخشیش از دست میره. همیشه و در لحظه چیزی در ما هست بیاننشده و تشنه برای دیده شدن. میلی سرکش، که از قضا هیچوقت هم ارضا نمیشه. لجبازی کردم، به زبان امید واهی داشتم و به درک دیگری. پاکوبان برزمین، اصرار میکردم که من میتونم دیگری رو بشناسم و ببینم در کمال خودش و خودم رو بیان کنم، تا غایت خودم. نمیشه، از دست ما کاری برنمیاد، زبان مثل طلسم زندگی انسانها رو دربرگرفته، راه فراری ازش نیست و در عین حال تنها روزنهی امید و نجاتمونه. بارت سخن عاشق رو با علم به تمامی اینها مینویسه. پس کتابش رو با این جمله شروع میکنه:«سخن عاشق، امروزه سخنی از فرط تنهاییست» و با این حال مینویسه. چرا؟ چقدر اندیشمند میشناسید که در مورد عشق اندیشهورزی کرده باشن؟ چقدرشون عاشقانه این کار رو انجام دادن؟ چه کسی رو میشناسید در تاریخ طویل فلسفه که واقعا «عاشق» بوده باشه؟ کدوم فیلسوفی خودش وارد گود شده و بودن در ماجرای عاشقانه رو اونقدر ارزشمند دونسته که در موردش حرف بزنه؟ بدون ترس از اون و بدون فاصلهگیری افراطی. عاشق بودن و احساساتیگری همیشه منع شده. در تقابل عقل و احساس در دنیای فلاسفه و (بیاید صادق باشیم) دنیای خود ما، عقل همیشه برنده شده و این یعنی تنهایی که بارت در ابتدای کتابش ازش حرف میزنه دو وجه داره، هم فردی و هم اجتماعی. عاشق هیچوقت نمیتونه کامل عشقش رو بیان کنه و عاشق هیچوقت نه در جامعه، نه در سیاست، نه در فرهنگ و نهاد قدرت پذیرفته نمیشه. عاشق و سخنش، سخنیست از فرط تنهایی. و بارت با این حال مینویسه. هر جا که در ادبیات به ماجرای عاشقانهای برخورده براش حاشیهنویسی کرده. هر فیلسوفی که جرئت کرده و کمی به عشق نزدیک شده بارت پیداش کرده، جملاتش رو خونده و بر اونها شرحی نوشته. هر چند ناقص، هرچند همیشه کمی دور از آنچه دقیقا حس میکنیم، اما با تنها چیزی که اون رو خوب بلد بوده، با کلمات که تنها دستاویز هرانسانیه از عشق حرف زده و با افتخار هم حرف زده. اعادهی حیثیت کرده از عشق و کلاهش رو برای این احساس شگفتانگیز برداشته. اگر بخوام چیزی از این کتاب برای خودم بردارم همین یک جملهست :«با وجود دشواریهای ماجرای من، با وجود بغضها، تشویشها و تردیدها، با وجود حسرتهایی که در این راه خواهم خورد، من بیوقفه در دل خود بر عشق بهعنوان ارزش آری خواهم گفت.» 9 23 روژان صادقی 1403/9/28 آفریقایی ژان ماری گوستاو لوکلزیو 4.3 1 به بچگیم که فکر میکنم، فقط یک سری تصاویر یادم میاد. به غیر از یکی دو تا خاطرهی مشخص با بابا و شاید چند تا تنبیهی که برام گرون تموم شده چیزی یادم نیست. میدونم حوض خونه آبی بود، میدونم خونهی ما اسمش «پایین» بود و خونهی عمو و زنعمو اسمش «بالا». تصویر شلنگ آب رو یادمه که تو تابستونها وقتی نور خورشید بهش میخورد باعث میشد من از دیدن «رنگینکمون» ذوق کنم. صدای خشخش برگها و بوی مزین به خاکشون رو یادمه که هر سال پاییز حیاط رو پر میکرد. ولی فقط همین. اگر بخوام از بچگیم بنویسم شاید یکی دو صفحه از بازگو کردن همین تصاویر و همین صداها باشه. از احساسات و وقایع چیز پررنگی به خاطر ندارم. از اینکه مامان و بابا چه اخلاقیاتی داشتن یا من حسم بهشون چی بود نمیتونم خیلی حرف بزنم. از همه مهمتر اینکه خودم از خودم هیچ تصویری ندارم. روژان بچگی رو نمیتونم تصور کنم و فکر میکنم همیشه در این کالبد و با همین افکار بودم. که مسلما فکر درستی نیست و فقط حافظه یاری نمیکنه. نویسندهی این کتاب اما فرق میکنه. اون کتابش رو با تصاویر مشخص و جزئی آفریقای کودکیش شروع میکنه. از تصویر زنها و بدنهایی که جسورانه و آزادانه رفتوآمد میکردن. از پدر مستبد حرف میزنه و از نظم و روتینی که به هر روز زندگیشون شکل میداده. بازیهاش رو یادشه، بازیگوشیهاش رو به خاطر داره و حتی ریاکشنی که هر آدمی به این رفتارها و حرکتها داشته. به احساسات خود کودکش دسترسی داره و میدونه اگر مامان اون رفتار رو نشون میداده یا بابا اون حرف رو میزده چه حسی داشته. و همهی اینها رو نوشته، با جزئیات، با نثر مثالزدنی و با نوع روایتی که دقیقا مثل به خاطر آوردن کودکی، محوه و پر از تصویر. فکر میکنم حتی اگر مثل من هم دسترسیش به خاطرات و احساسات و حافظهش کم بوده، اما یک روزی تصمیم گرفته پشت میز بشینه، به کاغذ سفید طولانیمدت نگاه کنه و هر اونچه یادش بوده رو بنویسه. تا همونطور که خودش در ابتدا و پایان کتاب میگه، خودش رو بیشتر بشناسه. غبطه میخورم به نویسندههایی که از صفحهی سفید و حافظهی لاجون نترسیدن. پشت میز نشستن و برای من خواننده نوشتهاند. 2 25 روژان صادقی 1403/9/25 Ovid: Heroides and Amores Ovid 4.5 1 تا به حال به این فکر کردید که اگر زنهای قصههای اساطیری فرصت میکردند قصههای خودشان را بازگو کنند، چه چیزی برای تعریف کردن داشتند؟ این سوال احتمالاً همان ایدهای بود که اووید، شاعر روم باستان را به نوشتن مجموعهای از نامهها با عنوان هیرواید یا «نامههای قهرمانان» ترغیب کرد. این کتاب مجموعهای از ۲۱ نامهست که به استثنای دو مورد، تماماً از زبان زنها روایت میشوند. زنهایی معروف در قصههای اسطورهای یونان و روم که اغلب صدایشان در این روایتها گم شده بود. طی چند ماهی که درگیر خواندن این شعرها/نامهها بودم، فرصتی پیدا کردم تا قصههای معروف و محبوبم را از زبان زنانی بخوانم که بسیاری از آنها برای من الهامبخش و دوستداشتنی بودند؛ زنانی مثل مدهآ، هلن تروآ، پنلوپه، آریادنه و دیگران. نامههای شاعرانه: اووید شاعر معروف رومی که سال ۴۳ قبل از میلاد متولد شد، تاثیر قابل توجهی بر روایتهای اساطیری که امروز به گوش ما آشنا هستند داشت و هرچند او قبل از هر چیز شاعر بود، اما در این مجموعه قالب نامه را برای نوشتن این شعرها انتخاب میکند. این نامهها از زبان زنانی نوشته شدهاند که برای محبوب یا معشوق خودشان نامهای –اغلب– عاشقانه مینویسند. انتخاب هوشمندانهی او در فرم به صورت نامهنویسی تاثیری چندجانبه بر مخاطب دارد. نخست اینکه قالب نامه جنبهی احساسی شعرها را دو چندان کرده و خواننده را بیشتر درگیر داستانی میکند که در حال بازگو شدن است. ثانیاً استفاده از ضمیر اول شخص ترفندیست از طرف اووید که صدای این زنها را رساتر به گوش ما برساند. زنان نویسنده: مشخص است که این مجموعه تلاشیست برای بازگرداندن صدای زنان به روایتهای اسطورهای. اووید با انتخاب زنانی مانند پنلوپه و مدهآ که از مشهورترین شخصیتهای اساطیر هستند و زنانی کمتر شناختهشده همچون سفو، دیدو و هرمیون، ترکیبی جالب و متنوع از شخصیتهای برجسته و حاشیهای ارائه کرده. این انتخاب برای من، که همیشه مشتاق شنیدن روایتهای گمشده و کمتر پرداختهشده هستم، ارزشمند و قابلتأمل بود. بازنمایی فرهنگ و جامعه روم و یونان: فراتر از جنبهی عاشقانه این نامههای میتوانند دریچهای باشند به فرهنگ و جامعه باستانی و طرز برخورد آنها با مسائل جنسیتی و حتی در برخی موارد، حقوقی! هر چند که تعداد زیادی از این نامهها بازتابی عینی از وضعیت جامعهی آن زمان هستند اما بخش دیگری صرفاً بازتاب آرمانها و آرزوهای اووید برای جامعهی ایدهآلش است. برای مثال همین مسئلهی صدای زنانه و نوشتن از زبان زنان دستکمی از هنجارشکنی نداشت. یا در تعدادی از نامهها به موضوعاتی مثل حق انتخاب در ازدواج و رد ازدواجهای اجباری (که امروز هم در مورد آنها بحث به فراوان در جریان است) پرداخته شده. همچنین در نامههایی مثل نامهی هلن به پاریس یا سیدیپه به آکونْتیوس مسئله عاملیت زنان و نقد آن بهوضوح دیده میشود. زنهایی که در این دو قصهی به خصوص توسط پاریس ربوده و توسط آکونْتیوس فریب داده شدند. تخیل یا بازگویی سنت؟ یکی از پرسشهای مهم زمان مطالعهی این کتاب این است که چه مقدار از این نامهها بر اساس روایات مرسوم اسطورهها نوشته شدهاند و چه مقدار حاصل تخیل اووید است؟ هرچند که این پرسش اساساً در مسئلهی اساطیر با پیچیدگیهای زیادی همراه است اما میتوانیم در مورد میزان وفادار بودن اووید به روایات مرسوم از این اسطورهها سوال طرح کنیم. بخشهایی از این داستانها، مانند جدایی ۲۰ ساله پنلوپه و اودیسه، کاملاً بر اساس روایتهای سنتی هستند، اما بخشهایی همچون نوشتن نامه توسط پنلوپه به اودیسه، چیزیست که ما آن را مدیون تخیل فوقالعادهی اووید هستیم. ۱۹ زن و ۲ مرد: دو نامه از این مجموعه از زبان مردان نوشته شدهاند: یعنی نامهی پاریس به هلن و نامهی آکونْتیوس به سیدیپه. این خروج اووید از ساختار کلی اثر شاید در ابتدا جای پرسش داشته باشد اما من فکر میکنم در این دو مورد هدف اووید نشان دادن تنوع و حتی تضاد دیدگاههای زنانه و مردانه در مورد یک قصهی «واحد» است. به خصوص در این دو قصه که ماجرای اصلی آنها بیش از عشق، زیر سوال رفتن عاملیت زن است. در آخر، فکر میکنم خواندن این کتاب برای مخاطبان آثار نمایشنامهنویسانی مثل اوریپید یا خوانندگان هومر خالی از لطف نباشد. با این حال به دلیل حجم نسبتاً زیاد کتاب و نیاز به دانش قبلی در مورد اساطیر در توصیه کردنش به کسانی که اهل اسطوره نیستند تعلل میکنم. هر چند توصیه میکنم به خاطر توانایی مثالزدنی اووید در شعر نوشتن حداقل یکی دو تا از شعرهای این مجموعه را بخوانید. باشد که شما هم مثل من لذت ببرید. 0 26 روژان صادقی 1403/9/24 سوراخ ایویند تورشتر 3.8 6 جمعه که به کتابفروشی مجبوبم سر زده بودم، اتفاقی دوستی عزیز رو دیدم که سر صحبت راجع به کتابهایی که اخیر بیشتر میخونیم باز شد. من داشتم طبق معمول چند ماه اخیر از جادو و اسطوره و فلسفه کتاب میخوندم و دستم پر از کتابهای این چنینی بود و اون، سبدش پر از کتاب کودک. گفت من دیگه حوصله فلسفه و فلسفهبافی ندارم، هر چیزی که میخوام رو دیگه از کتاب کودکها میگیرم. گفت اتفاقا یه کتاب اخیر خوندم، بذار برات بیارم. رفت همین کتاب رو برام آورد و تو پنج شش دقیقهای که روی نیمکت کتابفروشی نشسته بودم تموم شد. بعدش با هم دوباره به صفحاتش نگاه کردیم و به احمق بودن شخصیت اصلی و آدمها و تصویرسازیهاش کلی خندیدیم :))) آخرش هم خودش کتاب رو بهم هدیه داد. کتاب خلاقانهست و پر از تصویر و البته یک سوراخ که وسط هر صفحه از کتاب رو خالی کرده. داستان هم حول محور همین سوراخ مرموز میچرخه که با تغییر هر صفحه جای اون هم تو داستان تغییر میکنه. به نظرم اگه رفتید کتابفروشی و به قسمت کودک سر زدید، پنج دقیقهای فرصت بذارید، این کتاب رو بخونید و کیف کنید. 0 19 روژان صادقی 1403/9/2 ساختارگرایی و پساساختارگرایی دونالد پامر 4.0 1 کتاب، مقدمهی خوب و گویایه برای ورود به مبحث ساختارگرایی و پساساختارگرایی. هر چند فکر میکنم برای اینکه بتونید از کتاب لذت ببرید و استفاده کنید، باید قبلش از خودتون بپرسید اصلاً چرا میخواید در مورد چنین چیزی کتاب بخونید؟ من سراغ نسخهی انگلیسیزبان کتاب رفتم چون معنای خیلی از اصطلاحات تخصصی ممکنه در ترجمهی نادرست گم و حیف بشه و از گویایی مطلب کم کنه. با توجه به تجربهای که دوستانم داشتن، حدسم درست بوده و بهتون توصیه میکنم اگه با انگلیسی میونهی خوبی دارید، سمت ترجمهش نرید. نویسنده تو این کتاب سراغ ۶ تا فیلسوف ساختارگرا و پساساختارگرا میره: سوسور، لوی استراوس، بارت، لکان، فوکو و دریدا. و جذابیت کتاب هم برای من همین تنوع آدمهایی بود که بهشون پرداخته شده. با سوسور شما با فلسفهی زبانشناسی آشنا میشید، با خوندن فصل لوی استراوس سری به مبحث انسانشناسی ساختارگرا میزنید، با نشانهشناسی و نقد ادبی در فصل بارت برخورد میکنید، با لکان به سختی روانشناسی میخونید، فوکوی جالب کمی از تاریخ جنون، نهادهای قدرت و سکسوالیته میگه و دریدای عزیز هم شما رو نسبت به دوگانهها به خصوص متن/کلام حساستر میکنه. مشکل اصلیم با کتاب، دو فصل لکان و فوکو بود که اصلاً گویا نبودن. لکان و فوکو در مورد خیلی چیزها، چیزهای زیادی گفتن. و حتی اگر با گستردگی نظراتشون بتونیم کنار بیایم، پیچیدگی هر کدوم رو نمیشه نادیده گرفت. نویسنده اکثر مباحثی که لکان و فوکو میگن رو باز کرده بود اما تو جمع کردنشون مونده بود. اگر این دو فصل رو همراه با «بازگو» نمیخوندم و خودم درسگفتارهای مرتبط بهشون رو گوش نمیدادم محال بود فقط با این کتاب بتونم متوجه بشم که نظریات این دو عزیز چی بودن. خلاصه اگر نسبت به فلسفهی ساختارگرا کنجکاوید یا دوست دارید در مورد نظریات این ۶ تا فیلسوف بیشتر بدونید، حتماً کتاب رو پیشنهاد میکنم. اما باید سر صبر بخونید و احتمالاً از چند منبع کمکی دیگه هم کنارش استفاده کنید. 2 12 روژان صادقی 1403/8/27 Odyssey جلد 4 Stephen Fry 3.5 1 «وقتی آهنگِ ایتاک داری، راه گو که دور باش و دراز، سرشار از تجربه سرشارِ ماجرا.» نوشتن این یادداشت آسان نبود. شاید به همین دلیل، تا توانستم آن را به تأخیر انداختم. نوشتنش به معنای خداحافظی بود؛ با صدای مخملی استیون فرای که این سالها در گوشم از اساطیر یونان میگفت. قصههایی که سالها پیش مرا مسحور این جهان شگفتانگیز کردند. خداحافظی با بازگشت دوبارهام به این صدا، وقتی که یادم آورد چرا اسطورهها و خواندن و نوشتن دربارهشان را دوست دارم. خداحافظی با چهار کتابی که داستانشان از گایا و اورانوس آغاز شد و با اودیسه و پنلوپه به پایان رسید. تجربهی خواندن و شنیدن این کتابها، آنهم با صدای نویسنده، از خوشبختیهای بزرگ زندگیام بود. اما کتاب چهارم، کتاب آخر، قصهی اودیسه کنستانتین کاوافی شعری دارد به نام ایتاک (که ترجمهی بیژن الهی از آن را ابتدای یادداشت آوردم) و این کتاب نیز با همان شعر آغاز میشود. شعری که بهخوبی ارزش ایتاک برای اودیسه را نشان میدهد. ایتاک، همان مقصد نهایی است؛ بهشت و غایتی که هر کدام از ما در ذهنمان میسازیم، زمینی که در آن آرام خواهیم گرفت، یک بار و برای همیشه. در این سفر نباید تعجیل کرد، نباید از قدم بازایستاد، نباید ترسید و نباید امید را از دست داد. باید چشم دوخت به چراغ سبزی که از آن سوی آبها و دریاها به ما چشمک میزند. و من مشتاقانه میخواستم که از این سفر بخوانم. این کتاب و در واقع اودیسهای که هومر آن را تألیف کرده بیش از آنکه صرفاً گزارشی از سفر بازگشت اودسئوس به خانهاش ایتاک باشد، گزارشی پراکنده از اتفاقات پس از جنگ تروا است. پراکندگی این روایت هرچند ناشی از منبع اصلی است، اما امید داشتم با شیطنت، طنازی و البته قصهگویی منحصربهفردی که از استیون فرای سراغ دارم معجزهای در داستان رخ دهد و قصهی بازگشت این قهرمان را کمی برایم جذابتر کند. گلهای نیست، او وفادار بوده به متن اصلی و همین میتواند اتفاقاً ارزش کارش باشد اما با پیشفرضهایی که من از کتاب و از فرای داشتم، کمی فاصله داشت. اما بیش از آن، ایتاک و پنلوپهای که در آن به انتظار بازگشت اودیسه زندگی میکند در چند ماه گذشته و شاید در چند سال پیشرو به درونمایهی قصهی زندگی خودم تبدیل شدهاند. از این روست که شاید نه این کتاب اما قطعا این «قصه» برایم مهم و تاثیرگذار است. برای همین این چند ماه شعر کاوافی را مدام زیر لب زمزمه میکنم و به خاطر دارم که باید همیشه فکر ایتاک باشم. چراکه مقصد نهاییست، مکان وصال است، نوید به ثمر رسیدن عشق؛ همان عشقی که روزهایم را به امیدش سپری میکنم. قصهی اودیسه را هرچند آنطور که میخواستم نبود خواندم به این امید که نترسم از لِسْترینگُنها، از تکچشمها و از نپتون خشمناک، آن خدای دریاها و بادها. به امید بادهای موافق، بادبانهای استوار، و سفری که یکسره مرا به ایتاکا و عشق برساند. «همیشه فکر ایتاک باش: هرگز از یاد مبر که آخرین مقصد توست. اما نشِتاب در سفر.» پینوشت: در این متن ایتاک را به عنوان مقصد نهایی در نظر گرفتهام و پنلوپه و اودیسه را «با اغماض» عاشق و معشوق. در رابطه با این ارتباط حرفهای بیشتری دارم که در این یادداشت نمیگنجد، اما برای درست درآمدن استعارهای که در ذهنم به آن چنگ میزنم، حداقل برای مدتی مجبور هستم این دو را عاشق و معشوق در نظر بگیرم. اما آنچه همیشه برای مسلم است، دلبهخواه بودن ایتاک است. 0 12 روژان صادقی 1403/8/20 آشپزخانه مارگریت (یادداشت های روزانه) مارگریت دوراس 3.5 3 دوراس از نویسندههای موردعلاقهام است. بابت رمانهای کوتاه و داستانهای بلندی که هر کدام را بارها خواندهام و برای عزیزانم با شور مشهود در صدایم، بلندخوانی کردهام. مارگاریت دوراس را دوست دارم بابت بیپروا حرف زدنش و شاعرانگیای که در زمانهای قفل شدن قلمم کافی بوده بخوانمشان، تا قفل باز شود. دوراس را که تا پیش از این بابت مشهود بودن «تنانگی» و «زنانگی» در متنهایش ستایش میکردم، حالا با این کتاب انگار از نو شناختهام. دوراسی که حالا در این کتاب عشقورزی را از طریق آشپزی بیان میکند. عشق به غذاها و دستورهای پخت و داستانهایی که پشت هرکدامشان است. عشق به سوپ ترهفرنگی و موادغذایی که اگر در خانه نباشند، انگار هیچ چیزی در انبارش ندارد. با این کتاب رویی دیگر از دوراس برایم نمایان شد. رویی صمیمی که فقط به لطف جادوی آشپزی امکان نمایان شدن دارد. مثل لحظاتی که با فرد عزیزی غذا پختیم و در حال هم زدن سوپ و خرد کردن سبزیجات، سیل افکار و کلماتمان بیاختیار در فضا جاری شد. همین حس را زمان خواندن این کتاب داشتم. که با مارگریت در آشپزخانهاش هستیم و از آشپزی برای هم میگوییم، از غذا و جادویی که آن وجود دارد، از پختن تا خوردنش. 0 33 روژان صادقی 1403/7/21 پاریس فرانسه گرترود استاین 3.3 2 سال گذشته مجبور به رفتن به سفری نه چندان دلخواه شدم که بیشتر از یک ماه طول کشید. برای گرفتن زهر از این دلخواه نبودن سفر، و برای سنگینتر کردن دفترچهی (غیر فیزیکی) نوشتههام تصمیم گرفتم مشاهداتم از کشوری جدید و مردمی متفاوت از خودم رو ثبت کنم. «پاریس فرانسه» از کتابهایی بود که بدون قصد و برنامهی قبلی سراغش رفتم. کتاب به من قرض داده شده بود و برای اینکه از سنگینی سایر کتابهایی که در حال خوندنشون هستم کمی فاصله بگیرم شروعش کردم. از همون صفحات اول متوجه شدم باید این کتاب رو قبل از سفرِ یک سال پیش میخوندم تا راهورسم گفتن از زندگی در کشوری جدید رو درست از گرترود استاین یاد بگیرم. کتاب پاریس فرانسه روایت بازهای از زندگی استاینه که در پاریس زندگی میکرده و شاهد تغییر دنیای سنتی قرن ۱۹ به سوی دنیای مدرن قرن ۲۰ام در قلب این ماجرا یعنی فرانسه بوده. اون از فرانسویها و اخلاقیات به خصوصشون، رابطهشون با مد، با واقعیت، با سنت، با هنرمند و نویسنده، با جنگ و با غذا حرف میزنه. و در این بین حواسش هست که تمامی این مواجههها از فیلتری به اسم «خارجی» یا دقیقتر «آمریکایی» بودن گذر میکنه. اون فرانسه رو نه از دیدی objective بلکه دقیقا از نگاه زاویهدار یک آمریکایی بیان میکنه و اتفاقا همینه که مشاهدات اون رو خاص و ارزشمند میکنه. مشاهداتی که دقیق هستن و خبر از توجه به پدیدهها و روابطی میده که شاید خیلی راحت از چشم دیگران پنهان بمونند. این توجه و دقت نه تنها خصوصیت یک نویسنده کاردرست که به نظر من قبل از اون، خصوصیت فردیه که تمام و کمال داره زندگی میکنه. هر آنچه که در محیط بیرونی باهاش مواجه میشده رو درونی کرده و با نثر مخصوص به خودش اون رو نوشته. این نکته وقتی جالبتر میشه که زمانهای که استاین، یک آمریکایی یهودی در فرانسه این کتاب رو مینویسه در نظر بگیریم. یعنی سالهای ۱۹۳۹، اوایل شروع جنگ جهانی. خوندن این کتاب به صورت اتفاقی همزمان شد با زندگی در روزهای پرتنش خاورمیانه و زندگی زیر سایهی ترس و اضطراب از جنگ. استاین که نه تنها باید از جنگ مضطرب میبوده بلکه باید بابت یهودی بودنش در اون سالها ترسی دو چندان میداشته، در کمال تعجبِ من، طوری عمیق زندگی کرده و به جزئیات جنگ و زندگی در خلال اون توجه کرده و اونها رو نوشته که من فقط غبطه خوردم و ازش مشق برداشتم. استاین برای من همیشه شخصیت جالبی بوده. زندگیش، تاثیرگذاریش در شکلگیری و تکامل جریان هنر مدرن قرن ۲۰، ارتباطاتش با نویسندهها و هنرمندهای نامی و البته شعرهایی که مینوشته چیزهایی بودن که این فیگور رو برای من خاص کرده بودن. زن قدرتمند و تاثیرگذاری که جریانساز بوده، هم در هنر و هم در نوشتار. خوندن این -تقریبا- زندگینامه، خوندن این سلوک تماشای آروم و دقیق و این عشق به زندگی از این آمریکایی، از این خارجی ساکن فرانسه در این روزها برام بینهایت شیرین بود. 2 28 روژان صادقی 1403/7/4 پنلوپیاد مارگارت اتوود 3.5 1 مشخصترین جملهای که از مارگارت اتوود یادمه رو تو کتابهاش نخوندم، تو دورهی نوشتن خلاقی که برگزار میکرد بهش برخورد کردم. تیزر این دوره رو که دیدم با جملهی اولش میخکوب شدم:«بیاید داستان شنل قرمزی رو یه جور دیگه شروع کنیم: داخل شکم گرگ تاریک بود.» با در نظر گرفتن چنین جملهای فکر میکنم خیلی عجیب نباشه تصمیمش برای بازگو کردن یکی از معروفترین داستانهای یونان باستان، یعنی ادیسه از زبان یک شخصیت فرعی، یک شخصیت زن. یعنی زن ادیسه، پنلوپه. ادیسه یکی از نامآورترین قهرمانهای اسطورهای یونان باستان بوده. مرد جنگجویی که به مکار بودنش بیش از زور بازوش معروفه. کسی که دلیل اصلی پیروزی یونانیان مقابل ترواییها در جنگ ده سالهی ترواست. ادیسه (یا اگر بخوایم به یونانی تلفظش کنیم، اودسئوس) که در ایتیکا یکی از جزایر یونان با همسرش پنلوپه و پسر نوزادش تلماخوس زندگی میکرده، از طرف پادشاه یونان آگاممنون احضار میشه تا بابت سوگندی که خورده، به جنگ با تروا بره. اینکه دلیل این سوگند و شروع جنگ چی بوده در حوصلهی این یادداشت نمیگنجه اما بدونید که خود این جنگ ده سال و بازگشت اودسئوس به ایتیکا ده سال دیگه طول میکشه. در تمام این ۲۰ سال پنلوپه به بازگشتش امیدوار میمونه و به اودسئوس وفادار. خواستگارانش رو با دوز و کلک رد میکنه تا زمانی که اودسئوس در اوج ناامیدی همه سر و کلهش پیدا میشه. راستش چند وقتی هست که دارم دنبالهی یک کنجکاوی رو میگیرم: بازنمایی زنها در اساطیر. از یک جایی به بعد این کنجکاوی برام جدیتر شد و کمکم سروشکل یک پژوهش رو به خودش گرفت. کتاب پنلوپیاد رو هم در راستای همین مسئله برداشتم. جالب بود برام نگاه کردن به یکی از مهمترین داستانهای تاریخ از زاویه دید شخصیت زن. چرا؟ چون بیاید با هم صادق باشیم، صدای زنها شنیده نمیشه و این دقیقا چیزیه که مارگارت اتوود سعی در بیانش داره. یکی دو هفته پیش که رفته بودم کتابفروشی و به کتابفروش گفتم که من دنبال «بازنمایی زن در اساطیر» میگردم تقریبا هردومون بعد از نیم ساعت گشستن، شکست رو پذیرفتیم. که کمه تعداد چنین کتابها و چنین آثاری. در همین داستان پنلوپیاد، اودسئوس بعد از بازگشت، با اینکه خودش هر ماجراجویی خواسته کرده، با هر کسی خواسته خوابیده، به هیچ عیشی نه نگفته و اصلا برای همین ۱۰ سال بازگشتش طول میکشه میاد و ۱۲ ندیمهی پنلوپه رو بابت بیبندوباری میکشه. قصه و روایت این زنها هیچوقت شنیده نشد. نه از طرف اودسئوس و نه از طرف بقیه مردها و بقیه آدمها. شنیده نشد روایت تجاوزی که بهشون شده بود و ظلمی که تحمل کرده بودن. نمیگم که این کتاب تاریخ و واقعیته. اصولا وقتی بحث اسطورههای یونانی میشه نمیتونیم چنین چیزی رو با قطعیت بگیم چه برسه به دادن این حکم در مورد داستانی این چنینی و با چنین راویای. اما کاری که این کتاب میکنه مهمه. بردن تمرکز روی روایتهای شنیده نشده، صداهای خفهشده و صداهای گمشده در تاریخ. صدای فرودستان که متاسفانه در اکثر موارد زنها در اول صفش هستند. 2 34 روژان صادقی 1403/7/3 The Gold Cell Sharon Olds 4.0 1 امروز صبح تو مترو آخرین صفحه رو ورق زدم و جلوی خودم رو گرفتم که با آخرین کلماتش اشک نریزم. چقدر این زن رو دوست دارم. 2 24 روژان صادقی 1403/6/11 درباره عشق مقالاتی از: مارتا نوسباوم، رابرت سالومون، رابرت نوزیک، لارنس تامس، انت بایر، الیزابت راپاپورت آرش نراقی 4.1 1 همراه جمعی دوستداشتنی و صمیمی چند ماه گذشته را به خواندن این کتاب اختصاص دادیم. بعد از اینکه چندین کتاب سنگین را (از لحاظ موضوع، و نه نوشتار که «دربارهی عشق» از آنها به نظرم متن ثقیلتری داشت.) با هم خواندیم تصمیم گرفتیم به موضوع لطیفتری سرک بکشیم و چه چیزی لطیفتر از عشق؟ دقیق نمیدانم چه شد که از بین جستارهای روایی موجود (که انصافاً و متاسفانه تعدادشان هم در این موضوع زیاد نیست) سراغ نظریه رفتیم. من کنجکاو بودم. داشتم دنبالهی یک فضولی قدیمی را میگرفتم. فضولی در مورد اینکه فلاسفه در مورد عشق چه گفتهاند؟ هنوز که هنوز است برایم عادی نشده این بیتفاوتی تاریخ فلسفه نسبت به عشق. آنها که در مورد هر مسئله بزرگ و هر واقعهی پیشپاافتادهای نظریهپردازی کردهاند، هر جا خبر از عشق میشود جا خالی میدهند و اگر خیلی لطف کنند در مورد عشق مُجاز و عشق استعاری و الهی چیزی میگویند. و این کتاب بیش از هر چیزی در مورد عشق تنانه، جسمانی و تماماً زمینی صحبت میکند. این چند ماه گذشته، برخلاف دوستانم من با این کتاب کیف کردم. کتاب متشکل از ۶ جستار/مقاله در مورد عشق است که فیلسوفهای معاصر، با وام گرفتن از فلاسفهی قدیمی و بیرون کشیدن خوانشی جدید از متون کلاسیک آنها را نوشتهاند. مقالهی اول در مورد کتاب ضیافت افلاطون صحبت میکند و تمرکز را نه روی رأی سقراط در مورد عشق، که روی نظر آلکیبیادس، جوانی که به شهوتورزی شهره دارد میگذارد و توضیح میدهد که چرا عشقی که او از آن صحبت میکند، زمینیتر، قابلقبولتر و نزدیکتر به مای انسان معاصر است. فکر میکنم این مقاله یکی از درخشانترین چیزهاییست که در ۶ ماه گذشته خواندهام. بعدتر رابرت سالومون از ساخت «ما» و هویتی جدید در دل یک رابطه حرف میزند و از لزوم خلق، به هنگام عاشقی میگوید. در ادامه از دلایلی برای عشق ورزیدن و عشقهای مخاطرهآمیز میخوانیم. و در نهایت یک مقالهی درخشان دیگر در مورد آرای فمینسیتهای افراطی در مورد عشق برابر. اینکه چطور تا زمانی که مسئولیت فرزندآوری بر عهدهی زن است و به همین سبب تحت سلطه، اساساً نمیتوانیم از امکان وجود عشقی که در آن «عاشق و معشوق» وجود نداشته باشد و فقط دو انسانِ برابر، «عاشق» باشند حرف بزنیم. وقتی که برای جمعبندی کتاب به نظرات دوستانم گوش میکردم اکثراً روی این نکته اتفاقنظر داشتند که میخواهند عشق را نه در تئوریپردازیهای فلاسفه که از دل روایتها واقعی انسانها پیدا کنند. هرچند که من هم متأسف میشوم از کم بودن روایتهای رسمی در مورد عشق، اما توانستم از دل جملات این کتاب، مسائلی که هر نویسنده در مورد آن حرف زده بود و البته موقعیتها و آرمانهایی که شرح داده بودند، مصداقی در زندگی واقعی خودم پیدا کنم. جذابیت اصلی هم شنیدن روایت دوستانم از عشق بود، هر جا که میایستادیم و کمی آنچه را خوانده بودیم با زندگی خودمان مقایسه میکردیم. باید از عشق گفت و خواند و نوشت. چه در نظریه و چه در روایتهای شخصیتر. جای عشق خالیست اما دقیقاً همان جوابیست که به دنبالش هستیم. یا اگر نخواهم نسخهی همگانی بپیچم، میگویم خوشبخت هستم که حداقل برای من جواب همیشه در عشق خلاصه میشود. 0 30 روژان صادقی 1403/6/7 حواس پرتی مرگ بار: دو جستار برندۀ جایزۀ پولیتزر جین واینگارتن 3.8 11 راستش نه. این سبک جستار به من نمیچسبه. در دو سال اخیر من تقریبا به صورت مرتب در حال خوندن جستار بودم، از جستارهای روایی گرفته تا مقالاتی سنگینتر و مفصلتر در مورد مسائل گوناگون. چیزی که این سبک رو برای من خاص و عزیز میکنه، نوعی از تاریخ شفاهی بودن اونه. بیرون کشیدن صداهایی که کمتر شنیده شدن از دل روایتهای اصلی. برای همین چیزی که برای من مهمه، چه تو مقالات جستار-مانند و چه تو جستارهای روایی «حضور» نویسنده در متنه. اینکه بدونم این خطهایی که من دارم میخونم نظر تو، دیدگاه و بینش خاصیه که به جهان داری. میتونه لزوما همسو با طرز فکر من نباشه و اتفاقا بعضی مواقع همینه که جستارها رو برای من خاص میکنه. این کتاب اما بیشتر از اینکه مجموعه جستار باشه، دو نمونه از روزنامهنگاری یک آدم حرفهای بود. تمام چیزهایی که میگفت مشخصا Fact-check شده بود و وسواسی که روی نوشتن هر خط به خرج داده، کاملا معلوم بود. اما همونطور که گفتم، هر چند که دقیق نوشته شده اما باب طبع من نیست. روایتش بهم نچسبید، سوال و احساسی در من ایجاد نکرد و فکر میکنم یکی دو پاراگراف هم برام کافی بود تا اون چیزی که میخوام رو از این مقالهها دریافت کنم. 0 10 روژان صادقی 1403/6/6 چگونه شیر باشیم؟ اد ویر 3.8 7 کتاب کوتاه و مختصری برای بچهها با تصویرسازیهای رنگی از زبان شیری که نمیخواست شیر باشه. یا حداقل نمیخواست به اون تعریف مرسوم از شیر بودن تن بده. درنده نبود، با اردکی که میتونست شکار و غذاش باشه دوست بود، شعر میگفت و به رسم خودش زندگی میکرد. فکر میکنم کتاب مهمی باشه برای یادآوری اینکه از چارچوبهایی که برای ما تعریف میشه، از ساختارهایی که در اونها گیر افتادیم گاهی پامون رو فراتر بذاریم و روش شخصی خودمون رو برای زیست کردن بسازیم. البته که همه میدونیم خیلی سختتر و طاقتفرساتر از اون چیزیه که در این کتاب نشون داده میشه :)) 0 11 روژان صادقی 1403/5/27 نجات از مرگ مصنوعی؛ در ستایش تنش های درونی حبیبه جعفریان 4.2 19 راستش را بخواهید من همیشه مثل پاندول ساعت در نوسان هستم بین گفتن و نوشتن از خود یا دور ماندن و در دوری از سوژه نوشتن. کم نشنیدهام که زیادی در متن حضور دارم و باید کمتر از خودم حرف بزنم. و در وهلهی اول این همان چیزی بود که من را به جستارهای حبیبه جعفریان وصل کرد. کتاب را تقریبا یک نفس خواندم و با هر برگی که ورق میزدم غبطه میخوردم به این زبردستی حرف زدن از سوژه و کماکان فراموش نکردن خود. آنجا که از برادرش خواندم و داستانهایی که از او و از خانوادهاش نوشته حسرت خوردم که چرا همیشه خودم را سانسور کردم وقتی خواستم از دیگریهایی حرف بزنم که من را از نزدیک میشناسند. وقتی از سفر گفتن میگفت به این فکر میکردم که یک نویسنده چقدر باید در راه باشد، چقدر باید کنجکاو و جستجوگر باشد. وقتی از باز کردن سر صحبت با توریستهایی که در ترکیه میدید مینوشت، به این فکر کردم که باید یک نویسنده چقدر خوب بلد باشد از هر آدمی سوالی درست بپرسد. و البته، به خودم هم فکر کردم. که برای نویسندهی واقعی شدن باید جواب چند سوال را پیدا کنم. مثل اینکه بالاخره سفر رفتن را دوست دارم یا نه، از راه رفتن زیر باران خوشم میآید یا از خیسی فراریم و البته اینکه باید از خودم بنویسم یا نه؟ در آن جستاری که از نوشتن حرف زد به تمام چیزهایی که این سالها از نوشتن خوانده بودم فکر کردم و قلقلکم گرفت تا من هم چند خطی بنویسم. از نوشتن، بالاخره. از اینکه هنوز هم فکر نمیکنم داستان قلمرو من باشد اما همین فکر را در مورد شعر هم میکردم و حالا دو تا شعر نوشتهام. که این روزها جملههایی تکخطی از پیرنگ یک داستان در ذهنم نقش میبندند و این شاید نوید شروع داستان کوتاهی باشد. آنجا که از تهران مینوشت ناخودآگاه مقایسه کردم آنچه میخواندم را با آنچه خودم در مورد تهران نوشتهام. به این فکر کردم که حبیبه جعفریان رسم شهروند کلان شهر بودن را خیلی خوب بلد است. شهر را عمیقاً نفس کشیده و در زشتترین و باشکوهترین حالتهای این شهر در آن قدم گذاشته، دانسته که چطور سر صحبت را با راننده تاکسی باز کند و اگر به آزادی راه پیدا نکرد، کجای این شهر فوتبال را تماشا کند. هرجا که از زنها حرف زده بود، از غاده و نوشتن از او، از هنگامه زن کاوه گلستان و مصاحبه با او، از سفر خودش و خواهرش به ورزشگاه آزادی به بهانهی دیدن بازی ایران در جامجهانی روسیه، کیف کردم و با ولع بیشتری خواندم. دوباره خواهرانگی و معجزه زن بودن به یادم آمد و اشک هم گوشهی چشمم حلقه زد. من هم مثل او زیاد گریه میکنم. هنوز هم به پاسخ نرسیدهام، همانطور که از متنم مشخص است. قرار بود یادداشتی بنویسم برای این مجموعه جستار که یک نفس خواندماش اما به گمانم بیشتر از خودم حرف زدم. همیشه همینطور بوده، بیشتر از خود کتاب همیشه از تاثیری که روی من میگذارد، از ربطی که به من دارد، از روایت شخصی خودم حرف میزنم. و میدانم که این خودخواهی است. اما فکر میکنم تمامی نویسندهها تا اندازهای خودخواه باشند. 4 28 روژان صادقی 1403/5/10 دیدن بیژن الهی 4.0 3 بیژن الهی برای من شاعر مهمیه. با کتاب «جوانیها» بود که یاد گرفتم با شعر، علیالخصوص شعر معاصر آشتی کنم. برام دریچهای بود که بتونم باهاش معجزهی شعر که در موجز و درخشان حرف زدنه رو متوجه بشم. «جوانیها» دقیقا همونطور که از اسمش برمیاد برای احساسات بزرگیه که برای اولینبار تو روزهای جوانی تجربه میکنی. برای عشقهای دوران جوانی و من هم دقیقا تو همون روزها خوندمش. از مواجههای اولیه با مفاهیم صحبت میکنه و من هم که اون روزها همه چیز برام جدید بود تونست با خودش همراه کنه. «دیدن» اما حکایت دیگهای داره. همونطور که خوش شانس بودم و تونستم خوندن «جوانیها» رو در اوج روزهای عشق اول تجربه کنم، «دیدن» دقیقا کتابی بود برای روزهایی که در حال تجربه کرد عشق پختهای هستم. شاید نه «دیدن» و نه «جوانیها» مستقیما در مورد عشق صحبت نکنند ولی هر دو رسمی مختص به خودشون برای روبهرو شدن با وقایع و احساسات مختلف دارن. همونطور که «جوانیها» از شیدایی برخورد با وقایع سهمگین و بزرگ حرف میزنه، «دیدن» معجزهی روبهرو شدن با کوچکترین لحظات و دقت کردن به اونها رو جلوی چشم خواننده میاره. مثل نگاه کردن گلوبند دختری که کنارت خوابیده و با هر نفس کشیدنی روی سینهش بالا و پایین میشه. مثل راه رفتن تا رسیدن به روشنایی صبح، ملایمت و ظرافتی که در گذاشتن سر روی قلب کسی وجود داره و مثل به هوا رفتن و پرواز کردن یک بادباک. البته بیانصافیه، هم در حق الهی و هم در حق «دیدن» اگر مضامین این کتاب رو به چند خط دراماتیک و احساسی که من نوشتم تقلیل بدیم. شعرهای تجربی الهی در این دفتر به نظرم از شاهکارهای ادبیات فارسیه و اوج این شاهکار در بخشی که سعی میکنه ژانر کارگاهی و پلیسی رو وارد شعرهاش کنه. اونجایی که یکی از قصههای هزار و یک شب رو تعریف میکنه، اون ۸ شعر پشت سر هم که یکی در میون صدا و لحنی زنانه و مردانه دارند و البته شعری که در اون هم تئوری میگه، هم شعر و هم داستان. خوندن «دیدن» و اساسا خوندن هیچکدوم از کارهای الهی کار آسونی نیست. عشق زیادی به زبان فارسی میطلبه، صبر و حوصله و کنجکاو بودن. طول میکشه تموم کردن کتاب اما وقتی صفحهی آخر رو بعد از چندین ماه همراه بودن باهاش ورق میزنی و شعر آخرش رو میخونی، شعری که برای دخترش «سلمی» نوشته اشک از چشمات جاری میشه و خوشنود میشی از اینکه وقت گذاشتی، عاشقی کردی و چندتا از بهترین نمونههای شعر معاصر فارسی رو خوندی. 0 7 روژان صادقی 1403/5/6 Heroes: Mortals and Monsters, Quests and Adventures Stephen Fry 4.8 1 برای من که مینویسم (یا حداقل تلاشهایی میکنم در راستای نوشتن)، اهمیت قصه گفتن واضح و مبرهنه. برای من که از بچگی با قصههایی که بابا هر شب برام میخوند بزرگ شدم اهمیت قصه شنیدن، مشخص و پررنگه. و چند ماه پیش تو حالتی که برام غریب، جدید و هیجانانگیزه متوجه شدم که من باید جدیتر در مورد اسطورهها بخونم. میدونستم چیزهایی از اسطوره. حفظ بودم قصهی بیبندوباریهای زئوس رو، ارجاعات تاریخ هنر به قصههای معروف خدایان یونانی رو میدونستم و در مورد چند تا از اسطورههای ایرانی مثل مشی و مشیانهی هم اطلاعات محدودی داشتم. اما فکر میکردم لازمه جدیتر برم سراغشون. با مجموعهی اساطیر یونانی استیون فرای از اونجایی که جلد اول اون رو چند سال پیش خونده بودم به خوبی آشنا بودم و میدونستم که من رو قرار نیست ناامید کنه. اما حقیقتاً انتظار نداشتم که حین خوندنش هم انقدر لذت ببرم و هم بهم ایدههای جالب و البته جدی در مورد پژوهش بده. چیزی که استیون فرای رو خاص میکنه فقط مهارت قصهگویی اون نیست. اتفاقا خاص بودن استیون فرای در اینه که میدونه چطور از مهارت قصه گفتنش در خدمت بیان ایدههای بزرگ استفاده کنه. هزاران قهرمان نیمه خدا-نیمه انسان در اسطورههای یونانی با قصههای جذاب خودشون وجود دارند اما انتخاب چند ده تا از اونها، نحوهی چینششون در یک منطق زمانی و حرف زدن از اهمیتشون شاید حتی از کتابهای تخصصی در این زمینه بتونه به شما اطلاعات جامعتری بده. و البته استیون فرای زبونبازی که هم زبان یونانی بلده و هم خوب میدونه جملههای انگلیسی رو چطور بیان کنه که بیشترین تاثیر رو روی مخاطب داشته باشه، قطعا میدونه به ذهنیت شمای خواننده چطور جهت بده. در یکی از مصاحبههایی که ازش دیدم، از اجداد ما حرف میزد که تا سالهای سال سنت قصهگویی دور آتیش رو حفظ کردن. و این قصهها که بخش زیادیشون در قالب اسطوره امروزه به دست ما رسیده بازتاب پرسشهای مهم انسانی، فرهنگ آدمها، سیاست و فلسفه و حتی هنر و عشق هستند. و کتابهای استیون فرای تلاشی برای بازیابی دوبارهی این سنته. من هم البته برای اینکه سهمی بتونم در زمینه ادا کنم و البته چون عاشق قصه گفتن هستم برای آدمهای عزیز و نزدیکم هر کدوم از این داستانها رو بعد از تموم کردن تعریف میکردم. فکر نمیکنم کسی باشه که درگیر طلسم جادویی قصهها شده باشه و نتونه از این کتاب لذت ببره. میخندید، قصه میشنوید و متوجه میشید که انسانهای ۲۵۰۰ ساله چقدر بیشتر از چیزی که فکر میکنیم به ما نزدیک هستند. و چه حیفه، از خاطر بردن این نزدیکیها. 0 15