بریده‌های کتاب ★

میدونستی، و با این حال انجامش دادی. هیچ وقت برای این کار نمی بخشمت.

صادقانه بگم ، بیشتر لطف هام نتیجه ی عکس میدن .

اگر بدانی چند نفر از آدم بزرگ ها از درون مرده‌اند، شوکه میشوی. روزهایشان را می‌گذرانند بدون اینکه بدانند که هستند. فقط منتظرند تا یک حمله ی قلبی یا سرطان از راه برسد و کارشان را تمام کند. این غمگین ترین چیزی است که می‌دانم.

بعضی از مردم کل زندگی شان را بدون اینکه امید هایشان نابود شود سپری می‌کنند . جودی از این آدم ها متنفر بود .

رالف با تصمیمات روزمره برخورد می‌کرد که انگار شطرنج بازی می کند . تنها مشکل این بود که او هیچ وقت شطرنج باز خوبی نبود .

برای لحظه ای دلش خواست می‌توانست مثل مار پوست بیندازد و به آدم جدیدی تبدیل شود .