بریدههای کتاب پارمیدا پارمیدا 1403/12/28 مسئله ی تقصیر کارل یاسپرس 4.0 1 صفحۀ 138 درست است که در برخی شرایط با توجه به موقعیتها و افعال یک حکومت، این احساس زایلناشدنی بر ما غلبه میکند که «این به پایان خوشی منتهی نمیشود»، «تاوانِ آن باید پس داده شود.» اما به محض آنکه این احساس، ورای واکنشهای قابلفهمِ انسانها در خصوص شَر، به عدالت اعتماد کند [و در انتظار آن باشد]، خطا پدید میآید. هیچ قطعیتی [در این خصوص] وجود ندارد. خیر و حقیقت خودبهخود پدید نمیآیند. 0 11 پارمیدا 1403/12/27 حرمت شکنی ها جورجو آگامبن 4.0 2 صفحۀ 90 باید تمایز گذاشت میان دنیویسازی و حرمت شکنی. دنیوی سازی صورتی از سرکوب و واپسزنی است. نیروهایی را که با آنها سر و کار دارد دستناخورده میگذارد زیرا فقط آنها را از مکانی به مکانی دیگر میبرد. بدین اعتبار دنیویسازیِ سیاسیِ مفهومهای الاهیات (مثلاً تعالی خداوند بهمنزلهی پارادایم یا سرمشقی برای قدرت حاکم) کاری نمیکند جز جابهجا کردن سلطنت آسمانی خداوند با سلطنتی زمینی بدون دستزدن به قدرت آن. حرمت شکنی، اما، آنچه را بیحرمت میسازد خنثی میکند. آنچه زمانی خارج از دسترس و جدا بود، همینکه بیحرمت شود، هالهاش را از کف میدهد و به حوزهی استفاده بازگردانده میشود. هر دو عملیاتی سیاسیاند: اولی با برگرداندن قدرت به الگویی مقدس اِعمال آن را تضمین میکند، دومی دستگاههای قدرت را از کار میاندازد و فضاهای قبضه شده به دست قدرت را به استفادهی مشترک بازمیگرداند. 0 10 پارمیدا 1403/12/24 مسئله ی تقصیر کارل یاسپرس 4.0 1 صفحۀ 72 امروزه هالهی نور دورِ سر دولتمردان از میان رفته است. آنها انسان هستند و مسئول اعمالشان. از زمانی که ملتهای اروپایی پادشاهانشان را به محکمه کشاندند و گردن زدند، این وظیفهی ملتهاست که ناظرِ اعمال و رفتار رهبرانشان باشند. اعمال یک حکومت در حکم اعمال افراد [آن کشور] است. انسانها در مقام تکافراد در قبال همهی این اعمال متعهد و مسئولاند. 0 14 پارمیدا 1403/11/30 جمهوری خواهی مائوریتسیو ویرولی 0.0 1 صفحۀ 30 امروزه نظریهپردازانِ جمهوریخواهی ادعا میکنند آزادی سیاسی واقعی تنها به معنی عدم دخالت افراد یا نهادهای دیگر (در کارهایی که افراد مایلاند انجام دهند و قادرند انجام دهند) بنا به مدعای لیبرالها نیست، بلکه عدم سلطه (یا وابستگی) را نیز در بر میگیرد، به این معنی که فرد نباید وابسته به اراده خودکامانه افراد یا نهادهای دیگری باشد که اگر بخواهند، بتوانند با مصونیت به او ستم کنند. چند مثال به فهم بهتر این تفاوت، بینِ قابل مداخله یا ممانعت بودن و وابسته یا زیر سلطه بودن، کمک میکند. نمونههای زیر را در نظر بگیرید: شهروندانی که یک حاکم مستبد یا یک حکومت جرگهسالارانه میتواند بدون واهمه از اینکه قانوناً مجازات شود به آنها ظلم کند؛ زنی که بدون امکان مقابله یا مطالبهی غرامت امکان دارد مورد بدرفتاری شوهرش قرار گیرد؛ کارگرانی که ممکن است مورد سوءاستفادههای کوچک و بزرگ کارفرما یا سرکارگرشان قرار بگیرند؛ بازنشستهای که برای دریافت حقوق حقهاش باید به ساز یک کارمند دمدمی مزاج برقصد؛ فرد معلولی که آسایش بیشترش در گرو خیرخواهی یک پزشک است؛ دانشجویانی که میدانند آینده آنها نه به کیفیت کارشان بلکه به نظر استادشان بستگی دارد؛ شهروندی که به یک اشارهی قاضی خودکامه ممکن است زندانی شود. در هیچ یک از این نمونهها مداخله وجود ندارد: من نگفتم آن حاکم لزوماً ظلم میکند، گفتم اگر بخواهد میتواند ظلم کند؛ نگفتم آن شوهر لزوماً با همسرش بدرفتاری میکند، گفتم بدون ترس از مجازات میتواند با او بدرفتاری کند؛ به همین ترتیب در مورد آن کارفرما و آن کارمند و آن پزشک و آن استاد و آن قاضی. هیچ کدام مانع از رسیدن دیگران به اهدافشان نمیشوند و هیچ یک در زندگی دیگران دخالت نمیکنند. همه تابعها _زن، کارگر، بازنشسته، معلول، دانشجو_ کاملاً آزادند به شرط اینکه منظور ما از آزادی فقط آزادی از مداخله یا آزادی از _که این هم در واقع همان است_ محدودیت یا ممنوعیت باشد. اما همه آنها تابع اراده خودکامانه افراد دیگرند و از این رو در حالت وابستگی به سر میبرند، همچون بردگانی که در کمدیهای پلاتوی اغلب کاملا آزادند که هر کاری میخواهند انجام دهند، یا به علت اینکه اربابشان از آنها دور است یا چون مرد مهربان یا سادهلوحی است؛ ولی در عین حال تابع ارادهی خودکامانه ارباباند، زیرا اگر میلش بکشد میتواند به سختی مجازاتشان کند. در حالی که مداخله یک عمل یا مانع عمل است، وابستگی یک شرط برای اراده است که خصوصیت ممیزش ترس است. فرانچسکو ماریو پاگانو از وابستگی بهمثابهی انکار آزادی، و از ترسی که ایجاد میکند، این توصیف زیبا را به دست میدهد: اگر قانون وسیلهای فراهم کند چه برای یک شهروند، چه برای قشری از جامعه، یا بخشی از حکومت، و چه برای یک قاضی، تا با قوای نظم عمومی که برای دفاع برابر از عموم مردم نه تنها با اقدامات سلبی بلکه همچنین با اقدامات ایجابی است به دیگران اجحاف کند، آزادی مدنی منتفی است. نه تنها عمل، که حتی امکانِ عمل، ولو هیچ خشونتی به دنبال نیاورد، ضربهای به آزادی است. آزادی چنان شکننده است که هر سایهای تاریکش میکند و یک نَفَس مهآلودش میکند. صرف این گمان که ممکن است در حق ما ظلم شود بی آن که ظالم کیفر ببیند، ما را از آزادی استفاده از حقوقمان محروم میکند. ترس تیشه به ریشهی آزادی میزند. زهری است که در سرچشمه ریخته میشود. آنجاست که نیروی خارجی مانع از اعمال آزادی میشود. توصیف روشن دیگری از آزادی سیاسی در حکم عدم ترس را در روح القوانین مییابیم: «آزادی سیاسی شخص یک آرامش روانی است که از باور او دربارهی امنیتاش حاصل میشود. برای برخورداری از این آزادی، لازم است حکومت چنان قانونی باشد که هیچکس از هیچکس نترسد.» 0 1 پارمیدا 1403/10/27 خاطره، تاریخ و تروما اریک هابزبام 2.5 0 صفحۀ 8 در آلمان این ادعای عجیب و غریب مردم مبنی بر اینکه هنوز برای دموکراسی آمادگی ندارند، بسیار به گوش میرسد. اینکه در بابِ عدم بلوغ و پختگی خود نظریهپردازی میکنند بیشباهت به نوجوانی نیست که هنگام دستگیری در حین ارتکاب جرم یا هر عمل غیرقانونی، به موجب نوجوانی صرف میتواند عمل خود را توجیه کند. ویژگی مضحک این نوع استدلال تناقض آشکاری را هویدا میسازد. مردمی که با ریاکاری از ساده لوحی و عدم بلوغ سیاسی خود بهره میبرند میبایست خود را از یک سو سوژه (فاعل)هایی سیاسی تلقی کنند که سرنوشتشان را در دست گرفته و آزادانه جامعۀ خود را میسازند، اما از سوی دیگر دربرابر این واقعیت که شرایط موجود مانعی بر سر راه پیشبرد این پروژهها ایجاد میکند میایستند. از آنجا که به یاری نیروی اندیشۀ خود قدرت مقابله با این محدودیتها را ندارند، این ضعف را -که به راستی از آن رنج میبرند- به خود، دیگران یا اشخاص مهم نسبت میدهند. دیگربار خود را از درون به ابژه و سوژه تقسیم میکنند. 0 2 پارمیدا 1403/10/27 باقی مانده های آشویتس: شاهد و بایگانی جورجو آگامبن 4.3 3 صفحۀ 54 لووی فقط پس از تحقق ناانسانی شدن شروع به شهادت دادن میکند، فقط زمانی که سخنگفتن از منزلت دیگر هیچ معنایی نمیدهد. او تنها کسی است که آگاهانه درصدد شهادتدادن به جای تسلیمشدگان برمیآید، به جای غرقشدگان، همان کسانی که به ته خط رسیدند و نیست و نابود شدند. در بسیاری از شهادتها تلویحاً اشاره میشود که همه در آشویتس منزلت انسانیشان را به نحوی کنار میگذاشتند. اما این شاید هیچجا به آن روشنی بیان نشده است که در قطعهای از کتاب غرقشدگان و نجاتیافتگان، قطعهای که در آن لوی درماندگی غریبی را به تصویر میکشد که در لحظۀ آزادی بر زندانیان چیره شد: «درست در همان حال که احساس میکردند داشتند دوباره انسان میشدند، یعنی، مسئول...» بنابراین بازمانده با ضرورت معمول خفت و ذلت آشناست؛ او میداند که انسانیت و مسئولیت چیزهایی هستند که تبعیدشدگان باید هنگام ورود به اردوگاه کنار میگذاشتند. این مهم است که برخی افراد خائیم پارسا، سابوی کمحرف، رابرت حکیم، باروخ شجاع تسلیم نشدند. اما شهادت برای آنان نیست؛ شهادت برای «بهتران» نیست. و آنان حتی اگر نمرده بودند اما «بهترینها همگی مردند» شاهد نمیبودند؛ آنها نمیتوانستند به اردوگاه شهادت دهند. به چیزی دیگر شاید ایمان یا قدرت خودشان (و این دقیقاً همان کاری است که آنها کردند، در مرگ) ولی نه به اردوگاه. «شاهدان کامل»، آنان که شهادت دادند برای ایشان معنا دارد، «پیشاپیش توانایی ملاحظه، یادآوری، مقایسه و بیان خودشان را از دست داده بودند». سخن گفتن از منزلت و شایستگی در مورد آنان شایسته نخواهد بود. 0 5 پارمیدا 1403/10/5 نکبت: فلسطین، سال 1948 و دعاوی حافظه لیلا ابولقود 0.0 1 صفحۀ 38 کاراکائر برای حافظه قدرت و امکانی خاص قائل میشود. از نظر کاراکائر، قدرتمندان نمیتوانند خواست و ارادهشان را برای برساختن گفتاری هژمونیک درباره وقایع تاریخی یا قرائت خود را از این وقایع به صورت تمام و کمال بر ما تحمیل کنند. کاراکائر یادآور میشود: «همواره راههای نفوذی برای گریز از روایت فاتحان وجود دارد». حافظه یکی از معدود سلاحهای در دسترس کسانی است که اوضاع و احوال تاریخ به ضرر آنها رقم خورده است. حافظه میتواند روایت رسمی از تاریخ را برهمزند. حافظۀ فلسطینی که با وجود مسکوت ماندنش توسط روایت مهیب صهیونیسم خود را حفظ و به لحاظ اجتماعی بازآفرینی کرده است، حافظهای مخالف و در تقابل با این روایت غالب است. این حافظه امکان شکلگیری یک تاریخ بدیل و متفاوت را فراهم میکند. 0 4 پارمیدا 1403/10/5 وضع بشر هانا آرنت 4.7 3 صفحۀ 190 آرمانهای homo faber [انسانِ سازنده یا ابزارساز] یا سازندهی جهان، که همانا ماندگاری و ثبات و دوامند، قربانی فراوانی شدهاند که آرمانِ animal laborans [حیوانِ زحمتکش] است. ما در جامعهای مرکب از زحمتکشان به سر میبریم زیرا تنها زحمت است که با ثمردهی ذاتیاش احتمال دارد موجب فراوانی شود؛ و ما کار را به زحمت بدل ساختهایم و آن را به اجزای خُردش تجزیه و متلاشی کردهایم تا جایی که کارْ تن به تقسیمی داده است که در آن فصل مشترکی به نام سادهترین شکلِ انجام دادن به دست میآید آن هم به این منظور که مانعی به نام ثباتِ «غیرطبیعی» و کاملاً جهانی صناعت بشری از سر راه نیروی زحمت بشری _که بخشی از طبیعت و شاید حتی قویترین نیروی طبیعی است_ برداشته شود. 0 12 پارمیدا 1403/10/5 وضع بشر هانا آرنت 4.7 3 صفحۀ 188 صندلی یا میز اکنون به همان سرعتی مصرف میشود که پیراهن به مصرف میرسد و پیراهن تقریباً به همان سرعتی که غذا. این شیوۀ مراوده با اشیای جهان کاملاً با نحوۀ تولید شدن آنها مناسبت دارد. انقلابِ صنعتی زحمت [labor] را به جای هرگونه کار [work] و مهارت نشانده است و در نتیجه اشیای جهان مدرن محصولات زحمت شدهاند که سرنوشت طبیعیشان به «مصرف» رسیدن است، به جای اینکه محصولات کار باشند که وجودشان برای «استفاده» است. 0 8 پارمیدا 1403/9/30 خاطره، تاریخ و تروما اریک هابزبام 2.5 0 صفحۀ 6 از آنجا که یک انسان واقع بین و سالم درگیر زمان حال و دغدغههای عملی و واقعی آن است، آیا میبایست هموار داشتن بار گذشته بر خود را پدیدهای آسیب شناسانه تلقی کرد؟ از این عبارتِ «همه چیز چنان رو به راه است گویی (این رخداد) هرگز اتفاق نیفتاده استِ» گوته در فاوست که از زبان شیطان در لحظهای مهم و سرنوشتساز برای عیان ساختن مکنونترین اندیشۀ او نقل میشود، میتوان معنایی استنتاج کرد: «انهدام خاطره». قربانیان حتی از تنها و حداقل چیزی که ضعف و سترونی ما میتواند به آنها ارزانی دارد محروم میشوند: یادآوری. 0 0 پارمیدا 1403/7/14 عدالت چه باید کرد؟ مایکل جی. سندل 4.2 7 صفحۀ 257 فضیلتمندشدن همچون آموختن فلوتنوازی است. هیچکس نواختن آلات موسیقی را با خواندن کتاب یا گوش دادن به سخنرانی یاد نمیگیرد. گوش دادن به قطعههایی که موسیقیدانان برجسته مینوازند و شنیدن نحوه نوازندگی آنها میتواند کمک کند. [اما] نمیتوانید بدون ویولون نواختن ویولوننواز شوید. فضایل اخلاقی نیز اینگونه است: «با عدالتورزی عادل، با اعتدالورزی معتدل، و با کارهای شجاعانه شجاع میشویم.» 0 33 پارمیدا 1403/7/12 روزها در راه شاهرخ مسکوب 4.4 5 صفحۀ 18 حالا ایران را بیشتر از همیشه میخواهم. سابق؛ یعنی در این ده بیست سال اخیر، دوستش داشتم. همانطور که فرزندی مادر خطاکارش را دوست دارد محبت من توأم با نفرت بود. نفرت از ظلمی که هست و سکوتی که خلق کرده و ظالم را سر پا نگهداشته، از سکوتی که من نیز در آن سهیم بودم! همان کینهای را که به خودم داشتم به وطنم هم داشتم. چه اشتباهی! در حقیقت هیچکس نمیدانست در باطن ملت چه دارد میگذرد و چه آتشفشانی زیر خاکستر است. حالا حس دیگری دارم. دلم پیش مادری است که هر روز شهید میشود، هر روز به صلیب میکشندش و هر شب از درد فریاد میکشد. 2 11 پارمیدا 1403/7/10 بادبادک باز خالد حسینی 4.3 208 صفحۀ 37 تیراندازی و انفجارها کمتر از یک ساعت طول کشید ولی ما بدجوری ترسیده بودیم چون هیچکدام در خیابان صدای تیر و تفنگی نشنیده بودیم. تا آن وقت برایمان صدای ناآشنایی بود. آن نسل از کودکان افغانستانی که گوشهاشان جز صدای بمب و توپ و تفنگ چیزی نشنیده هنوز به دنیا نیامده بودند. هیچکدام از ما که در اتاق غذاخوری یکدیگر را در آغوش کشیده و منتظر طلوع خورشید بودیم حتی به خواب هم نمیدیدیم که یک شیوه زندگی به پایان رسیده. شیوه زندگی ما. و اگر هنوز کارش کاملاً تمام نشده دست کم در حال تمامشدن است. 0 25 پارمیدا 1403/7/10 بادبادک باز خالد حسینی 4.3 208 صفحۀ 29 از بابا خواستم ما را به ایران ببرد تا جان وین را ببینیم. بابا از سر خوشی خندهای از ته دل سر داد – صدایی که بیشباهت به صدای موتور کامیون موقع گاز دادن نبود – و وقتی به حرف آمد، مفهوم دوبله را برایمان توضیح داد. من و حسن از تعجب چهارشاخ ماندیم. جان وین نه فارسی حرف میزد و نه ایرانی بود! امریکایی بود، درست مثل مردها و زنهای صمیمی مو بلوند که همیشه در کابل میپلکیدند و پیراهنهای پرپری با رنگهای روشن به تن داشتند. ریو براوو را سه بار دیدیم، اما وسترن دلخواهمان هفت دلاور را سیزده بار. با هر بار دیدن، سر آخر که بچههای مکزیکی چارلز برونسون را دفن میکردند گریه میکردیم – معلوم شد چارلز برونسون هم ایرانی نیست. 0 4 پارمیدا 1403/7/8 فاشیست جماعت را چطور بشناسیم اومبرتو اکو 3.4 6 صفحۀ 42 نیا-فاشیسم به کسانی که هیچگونه هویت اجتماعیای ندارند میگوید تنها امتیازشان همان عمومیترینِ امتیازهاست، یعنی متولد شدن در کشوری مشترک. این خاستگاه ناسیونالیسم است. به علاوه، تنها کسانی که میتوانند برای ملت هویتی فراهم بیاورند دشمناناند. بنابراین ذهنمشغولی به توطئه، ترجیحاً هم نوع بینالمللیاش، اساس روانشناسیِ نیا-فاشیسم را تشکیل میدهد. مریدان باید حس کنند تحت محاصرهاند. آسانترین راهِ پی افکندنِ توطئه توسل به بیگانههراسی است. اما توطئهها باید از داخل هم باشند.... 0 6 پارمیدا 1403/7/8 فاشیست جماعت را چطور بشناسیم اومبرتو اکو 3.4 6 صفحۀ 39 نخستین جاذبه هر جنبش فاشیستی یا هر جنبش فاشیستیِ نارسی فراخوان دادن آن است علیه مهمانان ناخوانده. از همین رو نیا-فاشیسم، در تعریف، ایضاً، نژادپرستانه هم هست. 0 3 پارمیدا 1403/7/8 فاشیست جماعت را چطور بشناسیم اومبرتو اکو 3.4 6 صفحۀ 40 نیا-فاشیسم از دل ناکامیِ فردی یا اجتماعی میجوشد و این توضیح میدهد چرا یکی از بارزههای سنخنمای جنبشهای فاشیستیِ تاریخ توسل جستن به طبقۀ ناکام متوسط بوده، به مردمی که یک بحرانِ اقتصادی یا تحقیر سیاسی برآشفتهشان کرده و وحشتزده هم هستند از فشارِ اجتماعیِ وارده از طبقات پایین. 0 5 پارمیدا 1403/7/2 ژرمینال امیل زولا 4.3 30 صفحۀ 70 اِتییِن وقتی در قفس آسانسور قرار گرفت و با چهار نفر دیگر در واگنتی تنگ افتاد و روانه سطح زمین شد تصمیم گرفت که تکاپوی خود را در جستجوی نان از سر گیرد. همان بهتر بود که درجا از گرسنگی بمیرد و باز به اعماق این جهنم فرو نرود. اینجا جانت را میگذاشتی و حتی لقمه نانی به دست نمیآوردی. 0 10 پارمیدا 1403/7/2 ژرمینال امیل زولا 4.3 30 صفحۀ 467 چیزی که حقیقت داشت بدبختی بود. خاک سیاه تا دلت بخواد... 0 13 پارمیدا 1403/6/30 عصیان فروغ فرخزاد 3.8 3 صفحۀ 17 به پسرم «کامیار» و به امید روزهای آینده شعری برای تو این شعر را برای تو میگویم در یک غروب تشنهٔ تابستان در نیمههای این ره شومآغاز در کهنهگور این غم بیپایان این آخرین ترانهٔ لالاییست در پای گاهوارهٔ خواب تو باشد که بانگ وحشی این فریاد پیچد در آسمان شباب تو بگذار سایهٔ من سرگردان از سایهٔ تو، دور و جدا باشد روزی بههم رسیم که گر باشد کس بین ما، نهغیر خدا باشد من تکیه دادهام به دری تاریک پیشانی فشرده ز دردم را میسایم از امید بر این در باز انگشتهای نازک و سردم را آن داغ ننگخورده که میخندید بر طعنههای بیهده، من بودم گفتم: که بانگِ هستی خود باشم اما دریغ و درد که «زن» بودم چشمان بیگناه تو چون لغزد بر این کتاب درهم بیآغاز عصیان ریشهدار زمانها را بینی شکفته در دل هر آواز اینجا، ستارهها همه خاموشند اینجا، فرشتهها همه گریانند اینجا، شکوفههای گل مریم بیقدرتر ز خار بیابانند اینجا نشسته بر سر هر راهی دیو دروغ و ننگ و ریاکاری در آسمان تیره نمیبینم نوری ز صبح روشن بیداری بگذار تا دوباره شود لبریز چشمان من ز دانهٔ شبنمها رفتم ز خود که پرده براندازم از چهر پاک حضرت مریمها بگسستهام ز ساحل خوشنامی در سینهام ستارهٔ طوفان است پروازگاه شعلهٔ خشم من دردا، فضای تیرهٔ زندان است من تکیه دادهام به دری تاریک پیشانی فشرده ز دردم را میسایم از امید بر این در باز انگشتهای نازک و سردم را با این گروه زاهد ظاهرساز دانم که این جدال نهآسان است شهر من وتو، طفلک شیرینم دیریست کاشانهٔ شیطان است روزی رسد که چشم تو با حسرت لغزد بر این ترانهٔ دردآلود جویی مرا درون سخنهایم گویی به خود که مادر من او بود ۷ مرداد ۱۳۳۶- تهران فروغ عزیزم! کامیار ندید و ما هم شاید نبینیم. اما تو، ما و این «ما»ی تاریخی سعیاش رو میکنه تا شاید روزی کسانی از ما ببینن. 0 5
بریدههای کتاب پارمیدا پارمیدا 1403/12/28 مسئله ی تقصیر کارل یاسپرس 4.0 1 صفحۀ 138 درست است که در برخی شرایط با توجه به موقعیتها و افعال یک حکومت، این احساس زایلناشدنی بر ما غلبه میکند که «این به پایان خوشی منتهی نمیشود»، «تاوانِ آن باید پس داده شود.» اما به محض آنکه این احساس، ورای واکنشهای قابلفهمِ انسانها در خصوص شَر، به عدالت اعتماد کند [و در انتظار آن باشد]، خطا پدید میآید. هیچ قطعیتی [در این خصوص] وجود ندارد. خیر و حقیقت خودبهخود پدید نمیآیند. 0 11 پارمیدا 1403/12/27 حرمت شکنی ها جورجو آگامبن 4.0 2 صفحۀ 90 باید تمایز گذاشت میان دنیویسازی و حرمت شکنی. دنیوی سازی صورتی از سرکوب و واپسزنی است. نیروهایی را که با آنها سر و کار دارد دستناخورده میگذارد زیرا فقط آنها را از مکانی به مکانی دیگر میبرد. بدین اعتبار دنیویسازیِ سیاسیِ مفهومهای الاهیات (مثلاً تعالی خداوند بهمنزلهی پارادایم یا سرمشقی برای قدرت حاکم) کاری نمیکند جز جابهجا کردن سلطنت آسمانی خداوند با سلطنتی زمینی بدون دستزدن به قدرت آن. حرمت شکنی، اما، آنچه را بیحرمت میسازد خنثی میکند. آنچه زمانی خارج از دسترس و جدا بود، همینکه بیحرمت شود، هالهاش را از کف میدهد و به حوزهی استفاده بازگردانده میشود. هر دو عملیاتی سیاسیاند: اولی با برگرداندن قدرت به الگویی مقدس اِعمال آن را تضمین میکند، دومی دستگاههای قدرت را از کار میاندازد و فضاهای قبضه شده به دست قدرت را به استفادهی مشترک بازمیگرداند. 0 10 پارمیدا 1403/12/24 مسئله ی تقصیر کارل یاسپرس 4.0 1 صفحۀ 72 امروزه هالهی نور دورِ سر دولتمردان از میان رفته است. آنها انسان هستند و مسئول اعمالشان. از زمانی که ملتهای اروپایی پادشاهانشان را به محکمه کشاندند و گردن زدند، این وظیفهی ملتهاست که ناظرِ اعمال و رفتار رهبرانشان باشند. اعمال یک حکومت در حکم اعمال افراد [آن کشور] است. انسانها در مقام تکافراد در قبال همهی این اعمال متعهد و مسئولاند. 0 14 پارمیدا 1403/11/30 جمهوری خواهی مائوریتسیو ویرولی 0.0 1 صفحۀ 30 امروزه نظریهپردازانِ جمهوریخواهی ادعا میکنند آزادی سیاسی واقعی تنها به معنی عدم دخالت افراد یا نهادهای دیگر (در کارهایی که افراد مایلاند انجام دهند و قادرند انجام دهند) بنا به مدعای لیبرالها نیست، بلکه عدم سلطه (یا وابستگی) را نیز در بر میگیرد، به این معنی که فرد نباید وابسته به اراده خودکامانه افراد یا نهادهای دیگری باشد که اگر بخواهند، بتوانند با مصونیت به او ستم کنند. چند مثال به فهم بهتر این تفاوت، بینِ قابل مداخله یا ممانعت بودن و وابسته یا زیر سلطه بودن، کمک میکند. نمونههای زیر را در نظر بگیرید: شهروندانی که یک حاکم مستبد یا یک حکومت جرگهسالارانه میتواند بدون واهمه از اینکه قانوناً مجازات شود به آنها ظلم کند؛ زنی که بدون امکان مقابله یا مطالبهی غرامت امکان دارد مورد بدرفتاری شوهرش قرار گیرد؛ کارگرانی که ممکن است مورد سوءاستفادههای کوچک و بزرگ کارفرما یا سرکارگرشان قرار بگیرند؛ بازنشستهای که برای دریافت حقوق حقهاش باید به ساز یک کارمند دمدمی مزاج برقصد؛ فرد معلولی که آسایش بیشترش در گرو خیرخواهی یک پزشک است؛ دانشجویانی که میدانند آینده آنها نه به کیفیت کارشان بلکه به نظر استادشان بستگی دارد؛ شهروندی که به یک اشارهی قاضی خودکامه ممکن است زندانی شود. در هیچ یک از این نمونهها مداخله وجود ندارد: من نگفتم آن حاکم لزوماً ظلم میکند، گفتم اگر بخواهد میتواند ظلم کند؛ نگفتم آن شوهر لزوماً با همسرش بدرفتاری میکند، گفتم بدون ترس از مجازات میتواند با او بدرفتاری کند؛ به همین ترتیب در مورد آن کارفرما و آن کارمند و آن پزشک و آن استاد و آن قاضی. هیچ کدام مانع از رسیدن دیگران به اهدافشان نمیشوند و هیچ یک در زندگی دیگران دخالت نمیکنند. همه تابعها _زن، کارگر، بازنشسته، معلول، دانشجو_ کاملاً آزادند به شرط اینکه منظور ما از آزادی فقط آزادی از مداخله یا آزادی از _که این هم در واقع همان است_ محدودیت یا ممنوعیت باشد. اما همه آنها تابع اراده خودکامانه افراد دیگرند و از این رو در حالت وابستگی به سر میبرند، همچون بردگانی که در کمدیهای پلاتوی اغلب کاملا آزادند که هر کاری میخواهند انجام دهند، یا به علت اینکه اربابشان از آنها دور است یا چون مرد مهربان یا سادهلوحی است؛ ولی در عین حال تابع ارادهی خودکامانه ارباباند، زیرا اگر میلش بکشد میتواند به سختی مجازاتشان کند. در حالی که مداخله یک عمل یا مانع عمل است، وابستگی یک شرط برای اراده است که خصوصیت ممیزش ترس است. فرانچسکو ماریو پاگانو از وابستگی بهمثابهی انکار آزادی، و از ترسی که ایجاد میکند، این توصیف زیبا را به دست میدهد: اگر قانون وسیلهای فراهم کند چه برای یک شهروند، چه برای قشری از جامعه، یا بخشی از حکومت، و چه برای یک قاضی، تا با قوای نظم عمومی که برای دفاع برابر از عموم مردم نه تنها با اقدامات سلبی بلکه همچنین با اقدامات ایجابی است به دیگران اجحاف کند، آزادی مدنی منتفی است. نه تنها عمل، که حتی امکانِ عمل، ولو هیچ خشونتی به دنبال نیاورد، ضربهای به آزادی است. آزادی چنان شکننده است که هر سایهای تاریکش میکند و یک نَفَس مهآلودش میکند. صرف این گمان که ممکن است در حق ما ظلم شود بی آن که ظالم کیفر ببیند، ما را از آزادی استفاده از حقوقمان محروم میکند. ترس تیشه به ریشهی آزادی میزند. زهری است که در سرچشمه ریخته میشود. آنجاست که نیروی خارجی مانع از اعمال آزادی میشود. توصیف روشن دیگری از آزادی سیاسی در حکم عدم ترس را در روح القوانین مییابیم: «آزادی سیاسی شخص یک آرامش روانی است که از باور او دربارهی امنیتاش حاصل میشود. برای برخورداری از این آزادی، لازم است حکومت چنان قانونی باشد که هیچکس از هیچکس نترسد.» 0 1 پارمیدا 1403/10/27 خاطره، تاریخ و تروما اریک هابزبام 2.5 0 صفحۀ 8 در آلمان این ادعای عجیب و غریب مردم مبنی بر اینکه هنوز برای دموکراسی آمادگی ندارند، بسیار به گوش میرسد. اینکه در بابِ عدم بلوغ و پختگی خود نظریهپردازی میکنند بیشباهت به نوجوانی نیست که هنگام دستگیری در حین ارتکاب جرم یا هر عمل غیرقانونی، به موجب نوجوانی صرف میتواند عمل خود را توجیه کند. ویژگی مضحک این نوع استدلال تناقض آشکاری را هویدا میسازد. مردمی که با ریاکاری از ساده لوحی و عدم بلوغ سیاسی خود بهره میبرند میبایست خود را از یک سو سوژه (فاعل)هایی سیاسی تلقی کنند که سرنوشتشان را در دست گرفته و آزادانه جامعۀ خود را میسازند، اما از سوی دیگر دربرابر این واقعیت که شرایط موجود مانعی بر سر راه پیشبرد این پروژهها ایجاد میکند میایستند. از آنجا که به یاری نیروی اندیشۀ خود قدرت مقابله با این محدودیتها را ندارند، این ضعف را -که به راستی از آن رنج میبرند- به خود، دیگران یا اشخاص مهم نسبت میدهند. دیگربار خود را از درون به ابژه و سوژه تقسیم میکنند. 0 2 پارمیدا 1403/10/27 باقی مانده های آشویتس: شاهد و بایگانی جورجو آگامبن 4.3 3 صفحۀ 54 لووی فقط پس از تحقق ناانسانی شدن شروع به شهادت دادن میکند، فقط زمانی که سخنگفتن از منزلت دیگر هیچ معنایی نمیدهد. او تنها کسی است که آگاهانه درصدد شهادتدادن به جای تسلیمشدگان برمیآید، به جای غرقشدگان، همان کسانی که به ته خط رسیدند و نیست و نابود شدند. در بسیاری از شهادتها تلویحاً اشاره میشود که همه در آشویتس منزلت انسانیشان را به نحوی کنار میگذاشتند. اما این شاید هیچجا به آن روشنی بیان نشده است که در قطعهای از کتاب غرقشدگان و نجاتیافتگان، قطعهای که در آن لوی درماندگی غریبی را به تصویر میکشد که در لحظۀ آزادی بر زندانیان چیره شد: «درست در همان حال که احساس میکردند داشتند دوباره انسان میشدند، یعنی، مسئول...» بنابراین بازمانده با ضرورت معمول خفت و ذلت آشناست؛ او میداند که انسانیت و مسئولیت چیزهایی هستند که تبعیدشدگان باید هنگام ورود به اردوگاه کنار میگذاشتند. این مهم است که برخی افراد خائیم پارسا، سابوی کمحرف، رابرت حکیم، باروخ شجاع تسلیم نشدند. اما شهادت برای آنان نیست؛ شهادت برای «بهتران» نیست. و آنان حتی اگر نمرده بودند اما «بهترینها همگی مردند» شاهد نمیبودند؛ آنها نمیتوانستند به اردوگاه شهادت دهند. به چیزی دیگر شاید ایمان یا قدرت خودشان (و این دقیقاً همان کاری است که آنها کردند، در مرگ) ولی نه به اردوگاه. «شاهدان کامل»، آنان که شهادت دادند برای ایشان معنا دارد، «پیشاپیش توانایی ملاحظه، یادآوری، مقایسه و بیان خودشان را از دست داده بودند». سخن گفتن از منزلت و شایستگی در مورد آنان شایسته نخواهد بود. 0 5 پارمیدا 1403/10/5 نکبت: فلسطین، سال 1948 و دعاوی حافظه لیلا ابولقود 0.0 1 صفحۀ 38 کاراکائر برای حافظه قدرت و امکانی خاص قائل میشود. از نظر کاراکائر، قدرتمندان نمیتوانند خواست و ارادهشان را برای برساختن گفتاری هژمونیک درباره وقایع تاریخی یا قرائت خود را از این وقایع به صورت تمام و کمال بر ما تحمیل کنند. کاراکائر یادآور میشود: «همواره راههای نفوذی برای گریز از روایت فاتحان وجود دارد». حافظه یکی از معدود سلاحهای در دسترس کسانی است که اوضاع و احوال تاریخ به ضرر آنها رقم خورده است. حافظه میتواند روایت رسمی از تاریخ را برهمزند. حافظۀ فلسطینی که با وجود مسکوت ماندنش توسط روایت مهیب صهیونیسم خود را حفظ و به لحاظ اجتماعی بازآفرینی کرده است، حافظهای مخالف و در تقابل با این روایت غالب است. این حافظه امکان شکلگیری یک تاریخ بدیل و متفاوت را فراهم میکند. 0 4 پارمیدا 1403/10/5 وضع بشر هانا آرنت 4.7 3 صفحۀ 190 آرمانهای homo faber [انسانِ سازنده یا ابزارساز] یا سازندهی جهان، که همانا ماندگاری و ثبات و دوامند، قربانی فراوانی شدهاند که آرمانِ animal laborans [حیوانِ زحمتکش] است. ما در جامعهای مرکب از زحمتکشان به سر میبریم زیرا تنها زحمت است که با ثمردهی ذاتیاش احتمال دارد موجب فراوانی شود؛ و ما کار را به زحمت بدل ساختهایم و آن را به اجزای خُردش تجزیه و متلاشی کردهایم تا جایی که کارْ تن به تقسیمی داده است که در آن فصل مشترکی به نام سادهترین شکلِ انجام دادن به دست میآید آن هم به این منظور که مانعی به نام ثباتِ «غیرطبیعی» و کاملاً جهانی صناعت بشری از سر راه نیروی زحمت بشری _که بخشی از طبیعت و شاید حتی قویترین نیروی طبیعی است_ برداشته شود. 0 12 پارمیدا 1403/10/5 وضع بشر هانا آرنت 4.7 3 صفحۀ 188 صندلی یا میز اکنون به همان سرعتی مصرف میشود که پیراهن به مصرف میرسد و پیراهن تقریباً به همان سرعتی که غذا. این شیوۀ مراوده با اشیای جهان کاملاً با نحوۀ تولید شدن آنها مناسبت دارد. انقلابِ صنعتی زحمت [labor] را به جای هرگونه کار [work] و مهارت نشانده است و در نتیجه اشیای جهان مدرن محصولات زحمت شدهاند که سرنوشت طبیعیشان به «مصرف» رسیدن است، به جای اینکه محصولات کار باشند که وجودشان برای «استفاده» است. 0 8 پارمیدا 1403/9/30 خاطره، تاریخ و تروما اریک هابزبام 2.5 0 صفحۀ 6 از آنجا که یک انسان واقع بین و سالم درگیر زمان حال و دغدغههای عملی و واقعی آن است، آیا میبایست هموار داشتن بار گذشته بر خود را پدیدهای آسیب شناسانه تلقی کرد؟ از این عبارتِ «همه چیز چنان رو به راه است گویی (این رخداد) هرگز اتفاق نیفتاده استِ» گوته در فاوست که از زبان شیطان در لحظهای مهم و سرنوشتساز برای عیان ساختن مکنونترین اندیشۀ او نقل میشود، میتوان معنایی استنتاج کرد: «انهدام خاطره». قربانیان حتی از تنها و حداقل چیزی که ضعف و سترونی ما میتواند به آنها ارزانی دارد محروم میشوند: یادآوری. 0 0 پارمیدا 1403/7/14 عدالت چه باید کرد؟ مایکل جی. سندل 4.2 7 صفحۀ 257 فضیلتمندشدن همچون آموختن فلوتنوازی است. هیچکس نواختن آلات موسیقی را با خواندن کتاب یا گوش دادن به سخنرانی یاد نمیگیرد. گوش دادن به قطعههایی که موسیقیدانان برجسته مینوازند و شنیدن نحوه نوازندگی آنها میتواند کمک کند. [اما] نمیتوانید بدون ویولون نواختن ویولوننواز شوید. فضایل اخلاقی نیز اینگونه است: «با عدالتورزی عادل، با اعتدالورزی معتدل، و با کارهای شجاعانه شجاع میشویم.» 0 33 پارمیدا 1403/7/12 روزها در راه شاهرخ مسکوب 4.4 5 صفحۀ 18 حالا ایران را بیشتر از همیشه میخواهم. سابق؛ یعنی در این ده بیست سال اخیر، دوستش داشتم. همانطور که فرزندی مادر خطاکارش را دوست دارد محبت من توأم با نفرت بود. نفرت از ظلمی که هست و سکوتی که خلق کرده و ظالم را سر پا نگهداشته، از سکوتی که من نیز در آن سهیم بودم! همان کینهای را که به خودم داشتم به وطنم هم داشتم. چه اشتباهی! در حقیقت هیچکس نمیدانست در باطن ملت چه دارد میگذرد و چه آتشفشانی زیر خاکستر است. حالا حس دیگری دارم. دلم پیش مادری است که هر روز شهید میشود، هر روز به صلیب میکشندش و هر شب از درد فریاد میکشد. 2 11 پارمیدا 1403/7/10 بادبادک باز خالد حسینی 4.3 208 صفحۀ 37 تیراندازی و انفجارها کمتر از یک ساعت طول کشید ولی ما بدجوری ترسیده بودیم چون هیچکدام در خیابان صدای تیر و تفنگی نشنیده بودیم. تا آن وقت برایمان صدای ناآشنایی بود. آن نسل از کودکان افغانستانی که گوشهاشان جز صدای بمب و توپ و تفنگ چیزی نشنیده هنوز به دنیا نیامده بودند. هیچکدام از ما که در اتاق غذاخوری یکدیگر را در آغوش کشیده و منتظر طلوع خورشید بودیم حتی به خواب هم نمیدیدیم که یک شیوه زندگی به پایان رسیده. شیوه زندگی ما. و اگر هنوز کارش کاملاً تمام نشده دست کم در حال تمامشدن است. 0 25 پارمیدا 1403/7/10 بادبادک باز خالد حسینی 4.3 208 صفحۀ 29 از بابا خواستم ما را به ایران ببرد تا جان وین را ببینیم. بابا از سر خوشی خندهای از ته دل سر داد – صدایی که بیشباهت به صدای موتور کامیون موقع گاز دادن نبود – و وقتی به حرف آمد، مفهوم دوبله را برایمان توضیح داد. من و حسن از تعجب چهارشاخ ماندیم. جان وین نه فارسی حرف میزد و نه ایرانی بود! امریکایی بود، درست مثل مردها و زنهای صمیمی مو بلوند که همیشه در کابل میپلکیدند و پیراهنهای پرپری با رنگهای روشن به تن داشتند. ریو براوو را سه بار دیدیم، اما وسترن دلخواهمان هفت دلاور را سیزده بار. با هر بار دیدن، سر آخر که بچههای مکزیکی چارلز برونسون را دفن میکردند گریه میکردیم – معلوم شد چارلز برونسون هم ایرانی نیست. 0 4 پارمیدا 1403/7/8 فاشیست جماعت را چطور بشناسیم اومبرتو اکو 3.4 6 صفحۀ 42 نیا-فاشیسم به کسانی که هیچگونه هویت اجتماعیای ندارند میگوید تنها امتیازشان همان عمومیترینِ امتیازهاست، یعنی متولد شدن در کشوری مشترک. این خاستگاه ناسیونالیسم است. به علاوه، تنها کسانی که میتوانند برای ملت هویتی فراهم بیاورند دشمناناند. بنابراین ذهنمشغولی به توطئه، ترجیحاً هم نوع بینالمللیاش، اساس روانشناسیِ نیا-فاشیسم را تشکیل میدهد. مریدان باید حس کنند تحت محاصرهاند. آسانترین راهِ پی افکندنِ توطئه توسل به بیگانههراسی است. اما توطئهها باید از داخل هم باشند.... 0 6 پارمیدا 1403/7/8 فاشیست جماعت را چطور بشناسیم اومبرتو اکو 3.4 6 صفحۀ 39 نخستین جاذبه هر جنبش فاشیستی یا هر جنبش فاشیستیِ نارسی فراخوان دادن آن است علیه مهمانان ناخوانده. از همین رو نیا-فاشیسم، در تعریف، ایضاً، نژادپرستانه هم هست. 0 3 پارمیدا 1403/7/8 فاشیست جماعت را چطور بشناسیم اومبرتو اکو 3.4 6 صفحۀ 40 نیا-فاشیسم از دل ناکامیِ فردی یا اجتماعی میجوشد و این توضیح میدهد چرا یکی از بارزههای سنخنمای جنبشهای فاشیستیِ تاریخ توسل جستن به طبقۀ ناکام متوسط بوده، به مردمی که یک بحرانِ اقتصادی یا تحقیر سیاسی برآشفتهشان کرده و وحشتزده هم هستند از فشارِ اجتماعیِ وارده از طبقات پایین. 0 5 پارمیدا 1403/7/2 ژرمینال امیل زولا 4.3 30 صفحۀ 70 اِتییِن وقتی در قفس آسانسور قرار گرفت و با چهار نفر دیگر در واگنتی تنگ افتاد و روانه سطح زمین شد تصمیم گرفت که تکاپوی خود را در جستجوی نان از سر گیرد. همان بهتر بود که درجا از گرسنگی بمیرد و باز به اعماق این جهنم فرو نرود. اینجا جانت را میگذاشتی و حتی لقمه نانی به دست نمیآوردی. 0 10 پارمیدا 1403/7/2 ژرمینال امیل زولا 4.3 30 صفحۀ 467 چیزی که حقیقت داشت بدبختی بود. خاک سیاه تا دلت بخواد... 0 13 پارمیدا 1403/6/30 عصیان فروغ فرخزاد 3.8 3 صفحۀ 17 به پسرم «کامیار» و به امید روزهای آینده شعری برای تو این شعر را برای تو میگویم در یک غروب تشنهٔ تابستان در نیمههای این ره شومآغاز در کهنهگور این غم بیپایان این آخرین ترانهٔ لالاییست در پای گاهوارهٔ خواب تو باشد که بانگ وحشی این فریاد پیچد در آسمان شباب تو بگذار سایهٔ من سرگردان از سایهٔ تو، دور و جدا باشد روزی بههم رسیم که گر باشد کس بین ما، نهغیر خدا باشد من تکیه دادهام به دری تاریک پیشانی فشرده ز دردم را میسایم از امید بر این در باز انگشتهای نازک و سردم را آن داغ ننگخورده که میخندید بر طعنههای بیهده، من بودم گفتم: که بانگِ هستی خود باشم اما دریغ و درد که «زن» بودم چشمان بیگناه تو چون لغزد بر این کتاب درهم بیآغاز عصیان ریشهدار زمانها را بینی شکفته در دل هر آواز اینجا، ستارهها همه خاموشند اینجا، فرشتهها همه گریانند اینجا، شکوفههای گل مریم بیقدرتر ز خار بیابانند اینجا نشسته بر سر هر راهی دیو دروغ و ننگ و ریاکاری در آسمان تیره نمیبینم نوری ز صبح روشن بیداری بگذار تا دوباره شود لبریز چشمان من ز دانهٔ شبنمها رفتم ز خود که پرده براندازم از چهر پاک حضرت مریمها بگسستهام ز ساحل خوشنامی در سینهام ستارهٔ طوفان است پروازگاه شعلهٔ خشم من دردا، فضای تیرهٔ زندان است من تکیه دادهام به دری تاریک پیشانی فشرده ز دردم را میسایم از امید بر این در باز انگشتهای نازک و سردم را با این گروه زاهد ظاهرساز دانم که این جدال نهآسان است شهر من وتو، طفلک شیرینم دیریست کاشانهٔ شیطان است روزی رسد که چشم تو با حسرت لغزد بر این ترانهٔ دردآلود جویی مرا درون سخنهایم گویی به خود که مادر من او بود ۷ مرداد ۱۳۳۶- تهران فروغ عزیزم! کامیار ندید و ما هم شاید نبینیم. اما تو، ما و این «ما»ی تاریخی سعیاش رو میکنه تا شاید روزی کسانی از ما ببینن. 0 5