پارمیدا

تاریخ عضویت:

خرداد 1401

پارمیدا

بلاگر
@Mida

69 دنبال شده

267 دنبال کننده

                
◾️ جُستُجوگَر
              

یادداشت‌ها

نمایش همه
        نظرم درمورد کتاب رو با جواب دادن به این سوال توضیح می‌دم:
«چرا این کتاب رو خوندم؟»

۱. انقلاب کشاورزی یکی از نقاط بسیار مهم و کلیدی برای فهم خاستگاه سرمایه‌داری و درواقع چگونگی گذار از فئودالیسم به کاپیتالیسمه. انقلاب کشاورزی کم‌وبیش همزمان در نقاط مختلفی از جهان اتفاق می‌افته اما وقتی خاستگاه سرمایه‌داری رو بریتانیا بدونیم سوال از چرایی‌اش خیلی منطقیه. چه شکلی از انقلاب کشاورزی در بریتانیا اتفاق افتاد، نظام فئودالی (روابط اجتماعی ، مالکیت، تجارت و...) در بریتانیا با دیگر جاها چه تفاوتی داشت یا چه عواملی دیگه‌ای همزمان و دخیل شدن که این اتفاق در بریتانیا افتاد نه مثلا فرانسه یا آمریکا یا روسیه؟ 
این‌ دلیلی بود که من رو به دونستن چگونگی و کیفیات انقلاب کشاورزی و نظام‌های فئودالی و حواشی‌‌اش مشتاق می‌کرد.

۲. صوتی این کتاب در طاقچه‌ی بی‌نهایت موجوده. مجموعه‌ی تاریخ جهان ققنوس برای من مثل یه دانشنامه/دایرةالمعارف عمل می‌کنه. یعنی وقتی نیاز به اطلاعات مهم و کاربردی دارم اما تمرکز اصلی‌ام خود اون نقطه نیست و می‌خوام مختصر باشه سراغش می‌رم. از طرفی من کتاب‌های صوتی رو با وسواس کمتری انتخاب می‌کنم چون موقع «زحمت»‌های تکراری‌ام گوش می‌دم و باتوجه به کمالگرایی‌ای که در پر کردن وقت دارم قطعا هر کتابی که انتخاب کنم حجم اطلاعاتی بیشتری از اکثر پادکست‌ها در اختیارم می‌ذاره.
شاید اگه می‌خواستم انقلاب کشاورزی رو به صورت متنی و خواندنی پیگیری کنم کمالگرایی و پیدا کردن منبع و نتیجتاً حجمش باعث می‌شد خیلی دیرتر از این‌ها سراغش برم.

درنهایت به‌نظرم خیلی مفید بود (شماره ۲ دلیل پیشینی منه نه تحدید کننده‌ی کتاب). این کتاب دلیل شماره ۱ رو به شکل خوب، مختصر و مفیدی برآورده کرد.
      

21

        ویرولی از احیا کنندگان سنت جمهوری‌خواهیه. این کتاب دقیقا به اندازه اسمش «ایدۀ جمهوری» ، حجمش (۱۳۰ صفحه) و سبکش (گفت‌وگو) مفید و مهمه.  ایده‌های مرکزی جمهوری‌خواهی رو  تقریبا بیان می‌کنه اما قطعا در سطح ایده. امروز منابع بیشتر و کامل‌تری در این مورد داریم اما خوبی چنین کتابی گمانم درگیری مخاطب و مشغولیت‌آفرینی برای ذهن  باشه.


واقعا نمی‌دونم چقدر می‌تونه برای خواننده‌ی تازه‌ مناسب باشه. گمونم برای خوندنش نیاز به شناخت نسبی‌ای از مکاتب و ایدئولوژی‌های سیاسی باشه. خصوصا: سوسیالیسم، کمونیسم، لیبرالیسم، پوپولیسم، ناسیونالیسم، فاشیسم و چیزی که ما کمتر می‌شناسیم  و در کتاب هم به وطن‌پرستی ترجمه شده؛ یعنی پاتریوتیسم که بدیلی برای ناسیونالیسمه.
[برای شناخت پاتریوتیسم و تفاوتش با ناسیونالیسم نگاه کنید به کتاب «برای عشق به میهن» از مائوریتسیو ویرولی]

همچنین به خاطر ارجاعات متن شناخت حداقلی از تفکرات نیکولو ماکیاولی و توماس هابز کمک‌کننده‌ست.

اگر مکاتب فلسفی-سیاسی رو می‌شناسید و تا الان چیز زیادی از جمهوری‌خواهی نمی‌دونید این شروع خوبیه.

این کتاب هم کوتاه هم به شدت خوش‌خوانه ولی اگه پیگیر بیشتر کتاب‌ها و مقالات تازه ترجمه شده در این مورد بودید و همچنین کمبود وقت دارید می‌تونید بی‌خیالش بشید :)


بدون تطبیق، ترجمه به‌نظرم خوب بود اما تعداد زیادی ایرادات ویراستاری داشت؛ «را»‌های جا افتاده، فعل‌هایی با شناسه‌ی اشتباه و از اینجور چیزا.
      

33

        این کتاب رو نه رمان می‌دونم نه یک اثر ادبی.
توقع چنین "چیزی" رو از رومن گاری نداشتم و حالا بعد از اتمام کتاب و سرچ‌هایم متوجه می‌شوم که اثر به شدت ضعیف گاری است.

 فرم و محتوا را درهم‌تنیده می‌دانم اما اگر به صورت انتزاعی و برای بحث نظری این دو را  تفکیک کنیم کتاب رو فاقد فرم ادبی می‌دونم (فرم دارد، قائل به عدم نیستم، اما این فرم اصلا ادبی و هنری نیست. دقیقا همان چیزی که یک متن را تبدیل به اثرهنری می‌کند.)
اگر به محتوا یا مضمون صرف هم نگاه کنیم چیزی جز شوخی‌های لوس، هجو کسل کننده و استعاره‌های مبتذل نمی‌بینیم. چیزی شبیه به ناله‌ها، شوخی‌ها و غرهای سیاسیِ ژورنالیستی.
شخصیت‌پردازی ضعیف و تخت. توصیفات بدون جان.
و فصل پایانی هم که ضربه‌ی نهایی به کتاب است. روایت که تا قبل از این یک رئالیسم خامِ کسل‌کننده‌ست در فصل پایانی ناگهان بدل به یک سورئال بی‌گاه می‌شه. سورئالی به شدت ضعیف، مبتذل و نپذیرفتنی‌. و چون فصل پایانی‌ست من رو وادار به نوشتن این ریویو می‌کنه. شاید اگر پایان کتاب هم شبیه به مابقی‌اش بود به دادن یک ستاره اکتفا می‌کردم.

می‌دانم که گاری به طور کل نویسنده‌ی خوبی‌ست. من "زندگی در پیش رو" اش را واقعا دوست داشتم و از "خداحافظ گاری کوپر" هم تعریف زیاد شنیده‌ام. اما به کسی که این را می‌خواند توصیه می‌کنم سمت این کتاب نرود که هیچ ارزش خواندن هم ندارد.
برای یادآوری به خودم و تمام نویسندگان تازه‌کار: از تجربه‌ی زیسته‌ به صورت خام و همراه با هیجانِ ایدئولوژیک نباید روایت ساخت. گمانم مشکل کار گاری در این بود که زمانی کتاب را نوشت که عضو هیئت نمایندگان سازمان ملل بود و این خشم و هیجان چنان تازه و خام بود که جز هجوی ژورنالیستی دستاوردی نداشت.
      

22

        امشب فیلم "محاکمه ژان‌دارک" برسون رو دیدم. اصلا به خاطر اینکه برسون کارگردان محبوبمه و می‌دونستم همچین فیلمی ساخته کتاب رو خریدم. امشب هم که فیلم رو دیدم گفتم بخونمش.
به جز مقدمه‌ها و موخره‌هایی در مورد نویسنده که بیشتر از نصف کتاب رو شامل می‌شه، متن اصلی ۳۵ صفحه و منظومه‌ای حماسی هست.
ژان‌دارک یک دختر روستایی بوده، که در سال ۱۴۲۹ در زمان جنگ بین فرانسه و انگلیس، وقتی خاک فرانسه در حال از دست رفتن بوده رهبری فرانسویان رو به دست می‌گیره تا کشور رو از انگلیس پس بگیره. ژان‌دارک ادعا می‌کنه که از سمت خدا و به وسیله فرشتگان این دستور رو گرفته. مدتی بعد به خاطر اختلافات دو خانواده‌ی اشرافی در فرانسه به انگلستان تحویل داده می‌شه. اونجا هم محاکمه‌اش می‌کنن و در نهایت سوزونده می‌شه.
داستان ژان‌دارک واقعا داستان عجیبیه -وقتی هم اعتقادی به قدیسگی و الهام و وحی و... نداری- مبهوت و معلقت می‌کنه.
البته باید بگم که متن اصلی شعریه که در زمان رهبری ژاندارک نوشته شده و البته همه‌اش هم مربوط به ستایش ژاندارک نیست و به‌طور کل حماسه‌ای هست برای اون جنگ. اما در ابتدای کتاب مترجم داستان رو توضیح داده.
می‌دونم فیلم‌های زیادی درمورد ژان‌دارک ساخته شده (که البته من هنوز بقیه رو ندیدم) اما پیشنهاد می‌کنم حتما محاکمه ژان‌دارک از روبر برسون کارگردان بزرگ فرانسوی رو ببنید.
این یادداشت هم بیشتر تحیری بود برای سرگذشت خود ژاندارک تا این منظومه.

در مورد ترجمه: من سواد تطبیق متن ندارم پس به نکات دیگه‌ای می‌پردازم. ترجمه به نظرم روان و سلیس بود. با توجه به اینکه زبان منظومه اصلی متعلق به قرن ۱۵م هست و "فرانسه میانه" محسوب می‌شه (که فکر کنم الان خود فرانسوی‌زبانان هم نمی‌تونن بخونن) اون لحن کهن و حماسی به شکل خوبی رعایت شده (من کلش رو با صدای بلند خوندم و به نظرم خوش‌آهنگ بود). 

این آخر یه اشاره‌ای هم به اسم بکنم: ژان‌دارک
که به فرانسوی این می‌شه:
Jeanne d'Arc
arc یه جور سلاحِ کمان‌شکل یا خود کمانه و 'd حرفیه در فرانسوی که یکی از معانی‌اش ( و در اینجا) مالکیته. حالا چی می‌شه که اولین بار تو فارسی کلش به شکل اسم خاص ترجمه می‌شه نمی‌دونم!!
      

35

پارمیدا

پارمیدا

1401/12/25

        کتابی  در مورد دیکتاتوری حکومت‌های کمونیستیِ اتحادجماهیر شوروی.
کتاب را بسیار مفید می‌دانم. روان و جذاب بود. انگار در حال خواندن رمان بودم. 
 کتاب دارای سه بخشِ جنگ سرد، ذوب شدن یخ‌ها و انقلاب است.
کتاب به صورت فصل به فصل و همزمان اتفاقات کشورها را جلو می‌برد. بیان فضای خفقان و سرکوب حزب حاکم، مبارزات کوچک و شکل‌گیری اپوزسیون و در نهایت انقلاب و سرنگونی حزب کمونیست و دیکتاتورها. 
این کتاب به اتفاقات ۷ کشور می‌پردازد. شوروی (روسیه‌ی کمونیستی)، آلمان شرقی، چکسلواکی، لهستان، مجارستان، بلغارستان و رومانی.
این کشورها تحت نفوذ شوروی‌ بودند و اصطلاحا به آن‌ها کشورهای اقماری می‌گویند. مجموع آن‌ها با شوروی را اتحاد جماهیر شوروی می‌نامند. در آن زمان این کشورها عضو پیمان ورشو بودند. 

شاید ابتدا پریدن از این کشور به آن کشور در فصل‌های کتاب آزاردهنده باشد اما با کمی توجه در اوایل کتاب و بعد از گذشت مدتی، با شرایط هر کشور و شخصیت‌ها آشنا می‌شوید و دیگر سردرگم نخواهید شد.
من همزمان بالای ۱۰ کتاب می‌خوانم. کش دادن این کتاب و صحبت، تفکر و سرچ درموردش برایم لذت بخش بود. این کتاب را در اواسط مهر و در اوج اشتیاقم به دانستن در مورد انقلاب‌ها شروع کردم و امروز بالاخره تمام شد.
هر مورخ و محققی پیش‌زمینه و گرایشاتی دارد که به کتابش کم یا زیاد جهت‌گیری می‌دهد. این کتاب هم مستثنی نبود. وقتی بحث از آمریکا و پرزیدنت ریگان و بوش می‌شد نویسنده بسیار راحت‌گیر و خوش‌بین(!) بود. به شخصه نظرم این است که جایی که نمی‌توانی گرایش نویسنده را تشخیص بدهی خطرناک است. 
در کل این کتاب را توصیه می‌کنم. دانش خوب و جامعی را به یک مخاطب عمومی می‌دهد، روان و جذاب است و تصور خشک از تاریخ خواندن را برهم می‌زند.

توضیح عکس: سخنرانی میخاییل گورباچف آخرین رهبر شوروی در سازمان ملل
      

31

پارمیدا

پارمیدا

1401/10/28

32

پارمیدا

پارمیدا

1401/10/24

        داستان پر از مفاهیم اگزیستانسیال است و حوادث و کنش‌های کمی در آن رخ می‌دهد.
ترجمه را خیلی نپسندیدم. از کلمات پرطمطراقی استفاده شده بود که سنخیتی با زمان ترجمه ندارد. ترکیبات و جملات نامانوس بود اما شاید  همین ویژگی ترجمه سبب شده بود که قسمت‌های اروتیک زیادی در متن باقی بماند و از تیغ ممیزی جان به‌در برد.
 
از اینجا به بعد داستان اسپویل (فاش) می‌شود.

در طی داستان مفهوم شن (برای مرد) چندین‌بار دستخوش تغییر می‌شود و  تغییرات دیگری نیز همزمان به وجود می‌آید. 
در بیشتر داستان از هر دو شخصیت با عنوان زن و مرد یاد شده است. حتی اسم مرد (نیکی) هم به مرور در داستان حذف می‌شود. از آنجایی که غریزه‌ و میل جنسی یکی از محورهای اصلی داستان است آبه از تکنیک خوبی استفاده کرده است.
در انتهای داستان وقتی مرد به بالای گودال می‌رسد نشانه‌های پذیرش اسارت خودخواسته در توصیفاتش نمایان می‌شود. 
دریایی که -در صفحات پیشین- در آرزوی دیدنش بود، زرد و چرکین توصیف می‌شود. هوا گلویش را به خارش می‌اندازد، به دریا پشت می‌کند و قبل از آنکه به گودال برگردد سایه خودش را درون آن می‌بیند.
      

28

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

نمایش همه

بریده‌های کتاب

نمایش همه
بریدۀ کتاب

صفحۀ 139

نیچه در آنک انسان سرفصلی دارد تحت عنوان «چرا من یک سرنوشتم؟». قطعاً اکثر قریب به اتفاق خوانندگانِ این عبارت و احتمالاً تمام معاصرانش این تعبیر را به تمسخر گرفتند و او را مجنونی خودشیفته پنداشتند. در مجنون و خودشیفته بودن او البته شکی نیست، اما مگر خود او واقعاً یک سرنوشت نشد؟ سرنوشتی که ما هنوز آن را زندگی می‌کنیم. سرنوشتی که هنوز سرنوشت همۀ ماست. قدرت خلاقۀ نیچه او را سرنوشت کرد. هر مبارز خلاقی امروز باید از خود چنین بپرسد: «چگونه می‌توان سرنوشت شد»؟ پاسخ چنین است: با قدرت خلاقه، شدت و البته بخت، از طریق حفظ آگاهی، آمادگی و قاطعیت. اما مهمتر از اینها با خواستِ مطلق: خواست سرنوشت شدن؛ یعنی در عین پذیرشِ هیچ‌بودن، به چیزی کمتر از «سرنوشت شدن» قانع نبودن. یعنی جسارت پذیرش مسئولیت سنگین و ترسناک سرنوشت بودن را داشتن: «حال که سرنوشتم اکنون چه باید بکنم؟» در اینجا بیش از آنکه تاکید بر آینده باشد، تاکید بر اکنون است. این «سرنوشت بودن» دقيقاً عليه ايدۀ وعدۀ «منجی» عمل می‌کند. چرا که امروز دیگر زرتشت بودن هنر نیست، حتی مسیح بودن. هر وعده‌دهنده‌ای باید سکوت پیشه کند. هر وعده‌دهنده‌ای دروغ می‌گوید. هر وعده‌دهنده‌ای شکستش را، جهلش را، ناتوانی‌اش را پنهان می‌سازد. یک قاعده مبارزاتی: یا خودت باش سرنوشتی را که وعده می‌دهی، یا خفه شو.

1

بریدۀ کتاب

صفحۀ 58

به گذشته می‌اندیشم و به آینده و به مظلومیت انسان. انسان وقتی وجدان خود را از دست داد، دیگر با یک موجود درنده هیچ تفاوتی ندارد. مگر تفاوت انسان با یک موجود درنده در چیست؟ بسیاری از این مردان که امروز با تکیه بر هم‌نوع خویش کمپ را ترک می‌کنند روزی که آمده بودند یعنی حدود چهل یا پنجاه روز قبل، با پاهای خودشان وارد این اردوگاه شده بودند، ولی امروز پس از تحمل شکنجه‌ها و بیماری‌ها، توان بازگشت ندارند. توان راه رفتن ندارند. در حال مرگ هستند، ولی نمرده‌اند. شاید از جناب عزرائیل اجازه گرفته باشند که لااقل در آزادی بمیرند. خروج و آزادی اسیران مهاجر را انبوه دیگری از اسیران با شادی بدرقه می‌کنند و این صحنه‌ای بس تماشایی است. من در گوشه‌ای می‌نشینم و همچنان که رفتن آن‌ها را تماشا می‌کنم، یک بار دیگر از ورود تا خروج از اردوگاه در برابر دیدگانم مجسم می‌شود و با خود می‌گویم خدایا، این دنیا چقدر کوچک است! گویا همین دیروز بود که وارد اردوگاه شدیم و در قرنطینه بودیم؛ جایی که برای بیش از سیصد تا پانصد نفر فقط یک توالت سالم و یک شیر آب بود که آن هم با فشار بسیار کم می‌آمد. قرنطینه را گذراندیم و شاهد بودم که بسیاری از عزیزان به جای خاک با همان چرک‌های روی سیمان‌ها برای عبادت خدایشان تیمم کردند چون آب کفاف تشنگی بچه‌ها را هم نمی‌داد، چه برسد به وضو گرفتن. از قرنطینه خارج شدند، پرونده‌هایشان تکمیل شد و به سوی کمپ‌ها رهسپار شدند. پیش از رسیدن به کمپ، آن مرد مسئول به همراه چند پتو و کاسه و بشقاب چقدر اهانت نثارمان کرد. هر چند که آقای دادخواه با پوتین بر پشت بچه‌ها راه رفت و آقای محمدزاده همیشه با کابل بلند خودش بر پشت پیر و جوان کوبید و «گاومیش» صدایشان کرد، روزهای کمپ گذشت. آنچه اینک من شاهدم این است که زمان می‌گذرد و این مهاجران می‌روند. حتی اگر تکیه بر دوش هم‌وطن خود بزنند، اینجا را ترک خواهند کرد. آنچه می‌ماند تصویر تمدنی است به نام «تمدن ایرانی».

1

بریدۀ کتاب

صفحۀ 189

روی دست چپش حد فاصل مچ تا آرنج با قلمی مشکی نوشته بود: «یا الله من تن‌ا است‌ام». از دور که می‌آمد معلوم بود چیزی روی دستش نوشته اما جزئیات را نمی‌دیدم. ازش پرسیدم «چی نوشتی رو دستت؟» حرکتی کرد انگار که بخواهد دستش را پنهان کند و با خجالت همیشگی‌اش گفت: «هیچی.» رحیم‌گل آن سوتر داشت زباله هایش را تمیز می‌کرد و به خنده گفت: «نوشته یا الله دوستت دارم» و بعد رو به لاجورد ادامه داد: «گناه داره اسم خدا رو روی دستت نوشتی.» رحیم‌گل بلد است بخواند. چهار صنف در افغانستان درس خوانده اما همه کلاس‌ها را از ترس چوب معلم فرار کرده خودش هم نمی‌داند چطور قبول می‌شده و می‌رفته سال بالاتر تا اینکه یک روز به این نتیجه می‌رسد که چیزی توی مدرسه یاد نمی‌گیرد و بهتر است دیگر نرود. اول آنجا می‌رود سر کار و یکی دو سال بعدتر هم با پدر راهی ایران و زباله‌گردی شده است. رحیم‌گل راست می‌گوید، سوادش اندازه یک بچه کلاس چهارمی نیست، حروف را کاملاً بلد است اما به‌سختی می‌تواند از حروف کلمه بسازد. مطمئن بودم روی دست لاجورد را نخوانده و نوشته‌اش را حدس می‌زند. کس دیگری هم به نوشته‌ی روی دست بچه توجه نکرده بود. لابد برای همین می‌شد به آن درشتی روی دستش از تنهایی‌اش رو به خدا بنویسد. انگار مخاطب آن نوشته فقط خود خدا باشد.

3

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.