معرفی کتاب باقی مانده های آشویتس: شاهد و بایگانی اثر جورجو آگامبن مترجم مجتبی گل محمدی

باقی مانده های آشویتس: شاهد و بایگانی

باقی مانده های آشویتس: شاهد و بایگانی

جورجو آگامبن و 2 نفر دیگر
4.3
3 نفر |
3 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

2

خوانده‌ام

8

خواهم خواند

12

ناشر
بیدگل
شابک
9786007806180
تعداد صفحات
192
تاریخ انتشار
1397/12/28

توضیحات

        
جورجو آگامبن در کتاب از آشویتس چه می ماند: شاهد و بایگانی (یا باقی مانده های آشویتس) پروژه هومرساکر را ادامه می دهد، پروژه ای پژوهشی که او پیش از آن با کتاب درخشان هومرساکر: حیات برهنه و قدرت حاکم آغاز کرده بود و سال های پس از آن را نیز درگیر نگارش و انتشار جلدهای پرشمار دیگر آن بود. آگامبن در این کتاب می کوشد معنا و امکان شهادت را روشن سازد. او در مقابل موضع «بیان ناپذیری» اردوگاه و سکوت درباره آشویتس، شروع به سخن گفتن می کند و به تاسی از پریمولوی ، پرسش لز اقتدار شاهد را پیش می کشد: چگونه نجات یافتگان می توانند به نیابت آنان می توانند به تجربه ای گواهی دهند که خودشان نیز از سر نگذارنده اند ؟ آگامبن ویرانه های اخلاقیات آشویتس را برای طرح نوعی اخلاق نوین شهادت جست وجو می کند.
نتیجه این جست و جو کتابی است تحریک برانگیز درباره آشویتس که اندکی پس از انتشارش به زبان ایتالیایی آغازگر بحث های دامنه داری شد. 

      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به باقی مانده های آشویتس: شاهد و بایگانی

نمایش همه
پارمیدا

پارمیدا

1403/10/27

بریدۀ کتاب

صفحۀ 54

لووی فقط پس از تحقق ناانسانی شدن شروع به شهادت دادن می‌کند، فقط زمانی که سخن‌گفتن از منزلت دیگر هیچ معنایی نمی‌دهد. او تنها کسی است که آگاهانه درصدد شهادت‌دادن به جای تسلیم‌شدگان برمی‌آید، به جای غرق‌شدگان، همان کسانی که به ته خط رسیدند و نیست و نابود شدند. در بسیاری از شهادت‌ها تلویحاً اشاره می‌شود که همه در آشویتس منزلت انسانی‌شان را به نحوی کنار می‌گذاشتند. اما این شاید هیچ‌جا به آن روشنی بیان نشده است که در قطعه‌ای از کتاب غرق‌شدگان و نجات‌یافتگان، قطعه‌ای که در آن لوی درماندگی غریبی را به تصویر می‌کشد که در لحظۀ آزادی بر زندانیان چیره شد: «درست در همان حال که احساس می‌کردند داشتند دوباره انسان می‌شدند، یعنی، مسئول...» بنابراین بازمانده با ضرورت معمول خفت و ذلت آشناست؛ او می‌داند که انسانیت و مسئولیت چیزهایی هستند که تبعیدشدگان باید هنگام ورود به اردوگاه کنار می‌گذاشتند. این مهم است که برخی افراد خائیم پارسا، سابوی کم‌حرف، رابرت حکیم، باروخ شجاع تسلیم نشدند. اما شهادت برای آنان نیست؛ شهادت برای «بهتران» نیست. و آنان حتی اگر نمرده بودند اما «بهترین‌ها همگی مردند» شاهد نمی‌بودند؛ آنها نمی‌توانستند به اردوگاه شهادت دهند. به چیزی دیگر شاید ایمان یا قدرت خودشان (و این دقیقاً همان کاری است که آنها کردند، در مرگ) ولی نه به اردوگاه. «شاهدان کامل»، آنان که شهادت دادند برای ایشان معنا دارد، «پیشاپیش توانایی ملاحظه، یادآوری، مقایسه و بیان خودشان را از دست داده بودند». سخن گفتن از منزلت و شایستگی در مورد آنان شایسته نخواهد بود.

5

یادداشت‌ها

منجی و مطر
          منجی و مطرود

حقوق مدرن، که هدفش رهاکردن سیاست از قدرت مطلقه‌ی یک شخص بر همگان بود، نه تنها هرگز نتوانست سهم برابری از حق برای تک‌تک افراد فراهم کند، بلکه اتفاقا به شکلی بی‌سابقه حذف را به منطق بنیادین خود تبدیل کرد: تنها در قرن بیستم، قرنی که نوع بشر بی‌صبرانه منتظر آن بود، چنان که گویی در انتظار اتوپیای عدالت محض است، تنها در این قرن بود که بزرگترین فاجعه‌ی قابل‌تصور ممکن شد: آشویتس. آشویتس نقطه‌ی اوج چیزی است که آگامبن در جایی دیگر آن را «حذف ادغامی» می‌نامد. آشویتس حیات را سراسر به حیات برهنه فرومی‌کاهد، در قالب فیگوری هولناک، افراطی‌ترین شقاوت بشری که حتی آشویتس هم به آن وقعی نمی‌نهاد: موزلمان یا تسلیم‌شده. تسلیم‌شده انسانی است که چنان از حوزه‌ی قانون حذف شده که از انسانیت او چیزی باقی نمانده جز پست‌ترین کارکردهای حیاتی، آن هم در لحظاتی که این کارکردها یکی‌یکی رنگ می‌بازند، به نحوی که از منظر باقی زندانیان، موزلمان‌ها به معنای حقیقی کلمه مردگانی متحرک بودند. اما آنچه از آشویتس باقی می‌ماند بالاترین توان مقاومت است، یعنی ناتوانی. تنها آن کسی می‌تواند قانون را از بنیاد مختل و بی‌کارکرد کند که دیگر هیچ نسبتی با آن نداشته باشد: تنها موزلمان یا هوموساکر است که می‌تواند منجی باشد. تنها سوژه‌‌ی انقلابی، سوژه‌ای است که قانون تصور می‌کند او را یکسره نابود کرده است. هومو ساکر، که یکسره از دایره‌ی قانون تفکیک شده بود، تنها کسی است که می‌تواند این تفکیک را تفکیک کند، چرا که محذوفان دقیقاً همان کسانی هستند که به شکلی انقلابی بازمی‌گردند، چرا که ناتوانی، انقلابی‌ترین کنش ممکن است: امتناع. هرجا که قانون می‌کوشد عده‌ای را در قالب موجوداتی عاری از هرگونه حقوق انسانی کنار بزند و حذف کند، دقیقاً فرصتی ایجاد می‌شود برای آنکه در برابر قانون بایستیم و فریاد بزنیم که برای زیستن هیچ نیازی به قانون نداریم؛ که پیوند جعلی قانون و حیات آنگاه که افراطی‌ترین شکل خود می‌رسد، فرصتی فراهم می‌کند تا با ناتوانی خود بتوانیم برای همیشه حیات را از چنبره‌ی قانون رها کنیم. اینجا نقطه‌ای است که در آن «باقیمانده‌های» آشویتس، محذوفان، زمان انقلاب را به چنگ می‌آورند، «زمانی که باقی می‌ماند.» ناتوانی اینجا نه دیگر ویرانی، بلکه فریادی است علیه قانون و حاکم، الغای هر رسالتی، آنجا که حیات نشان می‌دهد خشونت زیستن بارها قوی‌تر از خشونت مرگ است؛ حتی در آشویتس.
        

0

          به سختی می‌توان توضیحی برای کتاب باقی مانده‌های آشویتس اثر جورجو آگامبن ارائه کرد چرا که کتاب با زبان تخصصی آگامبن نوشته شده است و احتمالا برای مخاطبان عامی چندان قابل فهم و البته جالب توجه نباشد. با این حال می‌توان برای معرفی آن از چیزهای دیگری هم استفاده کرد.
فیلم " این یک زندگی زیباست" ( it’s a beautiful life )  توجه مخاطب را به یک مساله بسیار مهم جلب می‌کند که در کتاب باقی مانده های آشویتس نیز تا حدی بدان پرداخته شده. این مساله، بازماندگان هستند. صحبت کردن از زندگی انسانی پس از آشویتس چیزی است که جورجو آگامبن نیز به آن پرداخته است.
وقتی سربازهای آلمانی فرار کردند و آخرین بازمانده‌های آشویتس فهمیدند که زنده‌اند، به راستی چه بر سر بازماندگان آمد. آیا این بازماندگان همان انسان هایی بودند که یک روز به این اردوگاه‌ها وارد شدند. قطعا اینطور نبود. نکته پر اهمیت این داستان در این می‌گذرد که آگامبن می‌خواهد نشان دهد چطور آن چه واقعا در این رخداد اتفاق افتاده است به درستی دیده نشده. چیزی که در ددادگاه‌ها اظهار شد هرگز چیزی نبود که بازمانده‌های آشویتس احساس می کردند، همانطور که آگامبن در کتاب می‌نویسد: "مسئله امر واقع هرگز نمی‌تواند به مسئله امر قضایی فروکاسته شود". با این حال، این کاستن از واقعیت به نفع امر قضایی صورت گرفته است. بازماندگان به راستی شاهد هراس‌آورترین رخ‌داد جهان نوین بودند. آن‌ها، تولید انبوه اجساد را نظاره کرده‌اند که پدیده‌ای وحشتناک و نابود کننده برای عصر مدرن و تمام ادعاهای انسانی آن بود. در آشویتس مردم نمردند، بلکه اجساد تولید انبوه شدند. آگامبن می‌نویسد که حتی بازماندگان نیز به راستی زنده نبودند و جهان مدرن در اشویتس موفق به بلعیدن چیزی شد که دارای منزلتی ویژه بود، منزلتی که به آن خاصیت عدم قابلیت بلعیدن می‌داد. جهان مدرن این چیز را بلعید: مرگ! و مرگ همان چیزی بود که هیچ گاه، بشر قادر به نابود کردن ارزش  و منزلت آن نبود اما پس از آشویتس، مرگ به چیزی ناچیز فروکاسته شد زیرا به وفور در همه جا دیده می‌شد و آشویتش اغاز گر بی‌منزلت شدن مرگ است. همانگونه که آدورنو می‌گوید: پس از آشویتس نمی‌توان شعر نوشت!  کل فرهنگ پس از آن، آشغال است!
اردوگاه اشویتس، بی‌شک همه انسان‌هارا به ته خط رساند و به نا‌انسان‌ها تبدیلشان کرد! ته خط انسان هیچ چیز نیست غیر از ناممکنی دیدن، که دیدنش انسان را به نا‌انسان بدل می‌کند.
"چه چیز ابلهانه‌تر... از خدایی‌است که طالب قربانی‌های خونین و هولوکاست‌هایی‌است که بوی بقایای سوخته می‌دهند؟"

        

0