بریده‌ کتاب‌های عصیان

بریدۀ کتاب

صفحۀ 216

خداوندا ، اگر زنده بودم و در پیشگاهت حاضر نبودم تورا منکر میشدم . می‌خواهم کاری کنم بس شرورانه تر از انکار تو : باید که دشنامت دهم. میلیون ها نفر چون مرا پوچ و به عبث آفریده. آنها مومن و مطیع بزرگ می شوند ، به نام تو رنج می کشند ، با نام تو به قیصرها،  پادشاهان و حکومت ها درود می فرستند . زیر یوغ روزهای طاقت فرسایت کمر خم می کنند ، گرسنگی می کشند و دم بر نمی آورند. کودکانشان پژمرده می شوند ، زنانشان از ریخت می افتند و به بیراهه می روند، قوانین بر سر راهشان می رویند ، پاهایشان در بیشه انبوه فرمان هایت گیر می کند ، آنها زمین می افتند و از تو دست یاری می طلبند ولی تو بلندشان نمی کنی. دیگرانی که تو دوستشان داری و رزقشان می دهی مجازند مارا تأدیب کنند و نیازی نیست که هیچگاه پرستشت کنند. بار سنگین ثروت آنها ، بدن هایشان ، گناهان و مجازاتشان را ما بر دوش می کشیم. کافی است لب تر کنند تا خودمان خودمان را بکشیم ، اگر ما را زمین گیر و افلیج بخواهند ، راهی می‌شویم. اگر ما را کور بخواهند کور می‌شویم،  اگر بخواهند غذا بخورند ، آردشان را آسیاب می کنیم. تو اما حی و حاضری و با این حال خم بر ابرو نمی آوری؟ علیه توست که من سر بر عصیان بر می دارم ، نه علیه آنها. تو مقصری نه مزدورانت. تو میلیون ها دنیا داری ولی نمیدانی چه باید بکنی . قدرت مطلقه ت چه بی اثر است. آیا کوهی از وظایف به گردنت هست و نمی‌توانی آنها را از هم تفکیک بکنی؟ عجب خدایی هستی . آیا قساوت حکمتی است که ما از آن سردر نمی آوریم ، پس چه ناقص خلقمان کرده ای. اگر محکوم به رنج بردنیم چگونه است که همه یکسان رنج نمی بریم؟ اگر رحمتت برای همه کافی نیست لا اقل عادلانه تقسیمش کن. ای کاش هنوز می توانستم انکارت کنم. اما تو اینجایی . تنها ، بی رحم ، ابدی ، توانا بر همه چیز ، هیچ امیدی نیست که مجازات شامل حال خودت شود. که مرگ تو را فرابخواند،  که دلت به رحم بیاید. من لطفت را نمی‌خواهم. مرا به جهنم بفرست.