«هزار خورشید تابان» اندرون خانههای خاکستری افغانستان در تلاش برای طلوع اند. اما چه کسی از درد های واقعی یک زن افغانستانی خبر دارد؟ برای چندتایشان وضعیت از این هم وحشتناک تر بوده؟
این کتاب واقعا باعث شد چند روز درد بکشم، گریه کنم و وقتی سرم را بالا آوردم و فارغ از خوانش شدم، باورم نشود که بدنم از درد کتک های کسی تیر نمیکشد! باورم نشود که سالم نشستهام و دارم به اطرافم، به پدرم که آرام روی مبل نشسته، به شکم سیر، به خندیدن و گپ زدن با دوستهایم توی کلاس و خیابان فکر میکنم...
تصورش هم سخت است که همین چیزهای ساده میتواند اصلا ساده نباشد... میتواند آرزوی کسی باشد! آرزوی یک جنگ زده... خصوصا یک زن! یک دختر همسن و سال خودم که برعکس من از درد های زندگی همه را چشیده نه اینکه فقط خوانده و شنیده باشد!
باعث شد فکر کنم که بین آدم های درست به دنیا آمدن چقدر مهم است! و چقدر دنیا کثیف است که برای چیزی که انتخاب تو نبود(چگونه و با چه پدر و مادری به دنیا آمدن، کجا به دنیا آمدن و چه زمانی به دنیا آمدن؟) تورا مجازات میکند!
باعث شد بیشتر از همیشه به بدی جنگ فکر کنم. به افتضاحی به نام تندروی و به حماقتی به اسم تبعیض جنسیتی!
به کله های پوک. و به کله های پر از خود خواهی و سیاست های نجس!
به اینکه چرا از دست من کاری ساخته نیست؟
و به هزار چرای دیگر...
به صدها مقایسه بین فرهنگ خودمان و افغانستان و شکر برای تفاوت های مثبتش و گریه برای تفاهم های منفی اش!
و مهم تر از همه، به زن...