آنی از آن سوی تپه ها:)

آنی از آن سوی تپه ها:)

@solitarylibrary
عضویت

دی 1402

40 دنبال شده

63 دنبال کننده

                در دل من چیزی‌ست،
مثل یک بیشه‌ی نور،
مثل خواب دم صبح
و چنان بی‌تابم،
که دلم می‌خواهد 
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه
دور ها آوایی‌ست که مرا می‌خواند.
              

یادداشت‌ها

نمایش همه
        اعتراف میکنم که نباید خوندنش رو طول می‌دادم.🙌🏻
به طور خیلی کوتاه و خلاصه، داستان از  زبون روانپزشک سرشناسی روایت میشه که دختر ۱۲ ساله‌اش، جوزفین، مفقود شده و هیچ رد و اثری ازش نیست و این باعث شکستگی این مرد شده بنابراین بعد از مدتی برای کار روی یک مصاحبه به یه جزیره پناه میبره تا اینکه خانمی به اسم "آنا" پیداش میشه و از همینجا داستان روانپزشک شروع میشه. هرچقدر هم که جلوتر میره ما به اتفاق هولناکی که "حقیقت" خونده میشه با دلهره نزدیک میشیم.

-نظر خودم: 
داستان جذابی بود. به معنای واقعی جذب کننده بود و کشش خوبی داشت. اما چون در اوایل، اتفاقات برام گنگ بودن بدون توجه به همه نظرات مثبتی که خونده بودم ازش، یکم دلسرد شدم. اما رفته رفته داستان به مراتب خیلی جذاب شد و اتفاقات و سرنخ ها در هم تنیده شد.
تم داستان افسردگی‌عمیق، از دست دادن، اختلالات روانی و اسکیزوفرنی بود. به نظرم چیزی که تو این نوع کتاب ها حائز اهمیته، اینه که نویسنده تا چه حد موفقه که تصویر درستی از اختلالات روانی ارائه بده، مخاطب رو با حال و هوای شخصیت ها هماهنگ کنه و مرز بین واقعیت و افکار شخصیت هارو تنگ کنه. 
به نظرم توی این کتاب، این نکته رعایت شده بود. علاوه بر اینکه نوشته روان و پرکششی داشت که درک اتفاقات رو آسون می‌کرد. این به خودی خود یه امتیاز کاملا مثبت درباره یه داستان معمایی-جنایی‌ئه. 
اما نگم که از "پلات‌توییست" داستان که محشر بود.:)) 

حالا جدا از ساختار متن کتاب، بدون دلیل موجهی از شخصیت ویکتور لارنس خیلی خوشم اومد. :]✨️ 
بخش دلپذیر آهنگ: untitled #9 - (by) Sigur Rós
      

6

        اولین تجربه‌ی سفرنامه‌خوانی، کتابی مختص به سالن های انتظار: 
تا قبل از این، در یک ویدیوی معرفی کتاب در یوتیوب، از کتاب چای نعنا با منصور ضابطیان آشنا شدم و اسمش رو گوشه ای از ذهنم   داشتم. تا اینکه یک روز وقتی داشتم قفسه "کتاب های ایرانی" رو تو کتاب‌فروشی نگاه میکردم، اول از همه عنوان کتاب توجهم رو جلب کرد و در مرحله دوم، جلدش. طراحی جلدش برام واقعا جذاب بود تا اینکه اسم نویسنده رو دیدم و بلافاصله با کتاب‌ های انتخاب‌شده ام دستم گرفتمش که بالاخره سعادت اینو داشته باشم که اولین سفرنامه‌ام رو شروع کنم. D:
چیزی که خوندن این کتاب رو برام راحت تر و دلپذیر تر کرد، لحن گرم و صمیمی نویسنده بود. میتونم بگم چاشنی کتاب همین زبان طنز و دوستانه ای بود که با اتفاقات گشت و گذار تو کانادا آمیخته شده بود. به علاوه، عکس های با کیفیت و استفاده از عنصر نوستالژیک مثل اشاره به نوشابه کانادا درای توی مقدمه برام جالب بود و مطمئنم کرد که میخوام بخونمش! 
"وقتی نسل ما بچه بود، کانادا برایش بیشتر از یک نوشابه‌ی پرتقالی خوشمزه بود که با وقوع انقلاب دیگر پیدا نمی‌شد. ما کانادا را کمتر به‌عنوان یک کشور مهم و مستقل می‌شناختیم." 
شخصا توصیه اش می‌کنم. 
اگه مثل من به فرهنگ کشور های مختلف علاقه دارین ( البته در این باره بیشتر ترجیح میدم ادبیات کشور های مختلف رو بخونم تا سفرنامه ) احتمالا از این کتاب خوشتون میاد و سرتون رو توی سالن های شلوغ انتظار و صف های طولانی، به طور مفیدی گرم میکنه و خوندنش خالی از لطف نیست.
 تا به خودتون بیاین، میبینین که از رسیدن اروپایی ها به بندر قدیم، قانون های عجیب و غریب ( و البته قیمت گذاری های عجیب و غریب! ) گذر کردین و به سرنوشت تلخ کودکان بومی کانادا رسیدین. 
و اما، صفحه های آخرش باعث شد به این فکر کنم که کانادا با اون همه نظم و آرامش و تعداد زیاد مهاجر های ایرانی، انگار غباری از دلتنگی برای وطن روی جای‌جای محله های ایرانی‌نشین و چه بسا که رو دل های مردم این محله ها نشسته. 
      

5

        این کتاب از کتاب هایی بود که خیلی شانسی انتخابش کردم تا بخونمش بدون اینکه به خاطر داشته باشم داستان موردعلاقه‌ی ایمی‌آن توی کتاب "این کتاب را ممنوع کنید" بود. 
اما با یک ریسمان نامرئی همه‌چیز به هم متصل شد چون وقتی داشتم کتابخونه‌تکونی میکردم و یادداشت های کتاب هام رو میخوندم، اسم این کتاب رو بار ها توی "این کتاب را ممنوع کنید" دیدم. :)) 
به طور کلی داستان درباره یک خواهر و برادر به اسم کلودیا و جیمی‌ئه که از خونه فرار میکنن و به موزه هنر متروپولیتن نیویورک میرن و در اون حین با مجسمه فرشته مواجه میشن و تصمیم میگیرن معمای اون مجسمه که آیا واقعا طرح و ساختش از میکل‌ آنژ هست یا نه رو حل بکنن. ما این داستان رو در قالب نامه طولانی خانم فرانک وایلر به وکیلش میخونیم. 
به نظرم فرار به موزه ایده‌ی خیلی جالبی بود، همونطوری که توی گزارش پیشرفتم هم بهش اشاره کردم، من ۱۱ ساله حتما از تجربه این ماجراجویی استقبال میکرده چون یکی از آرزوهاش بوده و علاقه وافری به موزه داشته. :)) ( و علاقه اش به مرور زمان بیشتر شد )
شخصا با کلودیا خیلی همذات‌پنداری میکردم اما شخصیت جیمی رو بیشتر دوست داشتم مخصوصا طعنه های بی‌نظیرش رو.😭 
" _تو دیگر از کجا آمدی؟
جیمی: مادرم همیشه می‌گوید که من از بهشت آمده‌ام! " 
تم داستان استقلال،کنجکاوی، تمایل به متفاوت بودن و خاص بودن و قسمتی هم هنر بود. 
کتاب خوبی رو شانسی برای برگشتن دوباره به ژانر کودک و نوجوان انتخاب کردم. :))
      

9

        این سومین‌ کتابی هست که از ژان تولی خوندم. اما توی پرانتز بگم که آدم خواران رو از مغازه‌خودکشی و خرزهره بیشتر دوست داشتم و خرزهره در رتبه دوم قرار می‌گیره. :)) 
در آغاز باید بگم که واقعا شروع جالبی داشت. جالب به این معنا که رعب و وحشتی که موقع خوندن آدم‌خواران داشتم رو دوباره احساس کردم. شروعش مجابم کرد که برای ادامه اش کنجکاو بشم. 
اما از یک‌سوم اول کتاب به بعد، داستان خیلی یکنواخت و خطی با  سلسله قتل های بی‌پایان پیش رفت و اتفاق جالبی جز  فرو رفتن تو روحیات نه چندان انسان‌دوستانه‌ی الن، شخصیت اصلی، نیوفتاد. 
با توجه به سبک نوشتن ژان تولی و پایان بندی کتاب مغازه خودکشی، انتظار بیشتری از این کتاب داشتم اما همونطور که گفتم، داستان تا حدی یکنواخت شد که پایان هم قابل حدس بود برام. به عنوان یک کتاب جنایی انتظار بیشتری ازش داشتم، نه صرفا روایت جنایت ها.
اما در کل چیزی که از داستان برداشت کردم این بود که ترس های والدین یا حتی محیط زندگی چه تاثیرات گسترده ای میتونه روی کودک داشته باشه. تا حدی که برای کنترل و مسلط شدن به اون ترس ها، تلاش میکنه راهی پیدا بکنه و چه بسا که اون راه باعث تباهی آینده اش بشه. 
هیچ آهنگی برای گوش دادن همراه خوندن این کتاب ندارم چون هیجان زیادی برام نداشت. 
      

6

        یه روایت تامل‌برانگیز از پدر و پسر و راه پیش روشون! از گذشته‌ی پدرِ فیلسوف گرفته تا فراز و نشیب راهی که با هم طی میکنن. 
شاید بتونم بگم که این کتاب هم یکی از اون کتاباییه که اگه کسی باهاش دربارم حرف بزنه، میگم که "اوه! منظورت یکی از بهترین کتابای کتابخونمه؟" 
بعد از کتاب هرچه باداباد، به قلم و سبک استیو تولتز علاقمند شدم و این کتاب هم اصلا ناامیدم نکرد. به نظرم اینکه برای تعطیلات عید انتخابش کردم، تصمیم خوبی بوده. دوست داشتم کند بخونمش و تو داستانش زندگی کنم و از جملاتش سرسری عبور نکنم. 
درباره داستان کتاب... من معیار خاصی برای داستان ها ندارم جز اینکه اگه با شخصیت ها احساس راحتی کنم و توش غرق بشم و در نهایت بعد از بستن کتاب خودم رو توی هاله ای از دلتنگی پیدا کنم، بهش میگم ۱۰/۱۰ ! جزء از کل هم از این مسئله مستثنا نیست.
چیزی که باعث شد بیشتر این کتابو دوست داشته باشم، جملات و افکار و عقاید مختلفی بود که ذهنم رو باز می‌کرد. باعث میشد منم به درون خودم رجوع کنم و جواب سوال هارو از خودم هم بخوام یا مقایسه کنم. البته اینم اضافه کنم که توی دایره‌ی انزوا به خاطر رگه های فلسفه و مطالبی که منو به تفکر وا میداشتن، قرار گرفتم.  

      

19

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.