اعتراف میکنم که نباید خوندنش رو طول میدادم.🙌🏻
به طور خیلی کوتاه و خلاصه، داستان از زبون روانپزشک سرشناسی روایت میشه که دختر ۱۲ سالهاش، جوزفین، مفقود شده و هیچ رد و اثری ازش نیست و این باعث شکستگی این مرد شده بنابراین بعد از مدتی برای کار روی یک مصاحبه به یه جزیره پناه میبره تا اینکه خانمی به اسم "آنا" پیداش میشه و از همینجا داستان روانپزشک شروع میشه. هرچقدر هم که جلوتر میره ما به اتفاق هولناکی که "حقیقت" خونده میشه با دلهره نزدیک میشیم.
-نظر خودم:
داستان جذابی بود. به معنای واقعی جذب کننده بود و کشش خوبی داشت. اما چون در اوایل، اتفاقات برام گنگ بودن بدون توجه به همه نظرات مثبتی که خونده بودم ازش، یکم دلسرد شدم. اما رفته رفته داستان به مراتب خیلی جذاب شد و اتفاقات و سرنخ ها در هم تنیده شد.
تم داستان افسردگیعمیق، از دست دادن، اختلالات روانی و اسکیزوفرنی بود. به نظرم چیزی که تو این نوع کتاب ها حائز اهمیته، اینه که نویسنده تا چه حد موفقه که تصویر درستی از اختلالات روانی ارائه بده، مخاطب رو با حال و هوای شخصیت ها هماهنگ کنه و مرز بین واقعیت و افکار شخصیت هارو تنگ کنه.
به نظرم توی این کتاب، این نکته رعایت شده بود. علاوه بر اینکه نوشته روان و پرکششی داشت که درک اتفاقات رو آسون میکرد. این به خودی خود یه امتیاز کاملا مثبت درباره یه داستان معمایی-جناییئه.
اما نگم که از "پلاتتوییست" داستان که محشر بود.:))
حالا جدا از ساختار متن کتاب، بدون دلیل موجهی از شخصیت ویکتور لارنس خیلی خوشم اومد. :]✨️
بخش دلپذیر آهنگ: untitled #9 - (by) Sigur Rós