حالا چند دقیقه ایست که کتاب را تمام کرده ام و آنقدر بغض خفه ام کرد که دیگر تحمل نکردم احساس کردم آنقدر این بغض بزرگ هست که گلویم درد گرفته و نمیتوانم نفس بکشم ولی فکر نکنم هیچوقت هیچوقت بتوانم بار غم این داستان را از روی دوشم بردارم فکر می کنم تا همیشه برایش گریه دارم فکر می کنم که هر وقت اسم این کتاب را بشنوم باز هم غصه دار بشوم.
اواخر داستان بغض کرده بودم اما منتظر بودم تا جمله آخر کتاب را هم بخوانم اما گریه ام از آنجایی بیشتر شد که کسانی بودند که در زمان آتش سوزی پلاسکو واقعا داغدار شدند واقعا این ماجرا ها را احساس کردند و واقعی واقعی تا آخر عمرشان بخشی از زندگیشان زیر آوار پلاسکو ماند.
نویسنده خیلی خوب به این ماجرا پرداخته بود خیلی داستان جذابی را نوشته بود گاهی به دوستی پنام و رضا خیلی خیلی حسادت می کردم آقای مرزوقی خواننده را با شخصیت همسو و هم مسیر می کند به شکلی که غصه شخصیت غصه توست و شادی و موفقیتش بخشی از شادی توست.
از توصیفاتش معلوم بود که خیلی درباره این حادثه تحقیق کرده و یا حتی خودش چند باری آنجا را با دقت دیده و بررسی کرده و خیلی زیبا نوشته شده بود و پس هر جمله ای که نوشته شده بود می شد تامل کرد می شد غرق شد می شد ساعت ها در سکوت بود.
تجربه بزرگ و عجیبی بود و اسم کتاب ...
بهتر است بگویم امان از اسم کتاب که خودش یک عالم حرف دارد...