یادداشت سارا خانوم
دیروز
داستان آنقدر لطیف و مهربان بود که ذهن مرا از میان دنیای فانتزی و شلوغ و پلوغ کتاب های دیگر دور کند و نشان بدهد برای نوشتن داستان نیاز نیست پانصد صفحه ماجرا داشته باشیم توی صد و اندی صفحه هم می توانیم داستان عاشقانه ی پرستیدنی بنویسیم. مرگ پیش چشم های یونس فقط از دهان ماهی بیرون پریدن بود اینطور که وقتی توی شکم ماهی(زندگی)هستیم دنیایمان تاریک است و تازه وقتی از دهان ماهی بیرون می پریم(مرگ) وارد روشنایی واقعی شده ایم. از اول تا آخر داستان انگار داشت از پنجره نسیم ملایمی می ورزید و در عین حال که دست های سارا داشت روی کلاویه های پیانو می لغزید داستان روایت می شد. برای من آرامش خالص بود هر چند می گویم کاش طور دیگری به پایان می رسید(و آین نیم ستاره بخاطر آن است) و در پایان«پاییز امسال،شهر من عجب برگ ریزانی دارد»
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.