تا حالا شده با کسی زندگی کنی، اما هیچوقت واقعاً باهاش حرف نزنی؟ منظورم حرفهای روزمره نیست، حرفِ واقعی! حرفی که از دل بیاد 💫
کتاب "نازنین" از داستایفسکی رو خوندم. این کتاب یه مونولوگه. یه شب، یه جسد، یه مرد، و یه ذهن پر از خاطره، حسرت، و خودفریبی 🎭
داستان از زبان مردی روایت میشه که همسر جوانش رو از دست داده و حالا کنار جنازهاش نشسته و با خودش حرف میزنه، شایدم با ما..! 👁
داستایفسکی اینجا نه دنبال قصهگوییه، نه قهرمانسازی. دنبال زیر و رو کردن لایههای ذهنه. دنبال نشون دادن اینکه چطور آدمها میتونن عاشق باشن، اما نه اونطور که باید. چطور میتونن محبت کنن، اما با کنترل. چطور میتونن کنار کسی باشن، اما در عین حال تنها بمونن.
مرد داستان، خودش رو قربانی میدونه. میگه نازنین سرد بود، بیاحساس بود، اما هر چی جلوتر میریم، میفهمیم که شاید این مرد، خودش اون دیوار رو ساخته. شاید نازنین فقط داشت نفس میکشید، و اون نمیتونست ببینه ❤️🩹
و اینجاست که داستایفسکی با یه نثر ساده اما پر از پیچیدگی روانشناختی، ما رو مجبور میکنه با خودمون روبهرو بشیم. چون این مونولوگ فقط دربارهی اون مرد نیست، دربارهی همهی ماست!
دربارهی لحظههایی که فکر میکردیم داریم عشق میورزیم، اما داشتیم کنترل میکردیم. دربارهی سکوتهایی که فکر میکردیم آرامشن، اما نبودن❗️
به عنوان اولین تجربه داستایفسکی خوانی این کتاب انتخاب خوبی بود: کتابی که با یه سیلی بیدارت میکنه، ولت میکنه وسط یه اتاق تاریک، با خودت، خاطراتت، و "نازنینهای زندگیت"!