دوندهی هزارتو تموم شد و منم هرچی که توماس حس کرد و حس کردم.
با این مجموعه زندگی کردم، واقعا باهاش زندگی کردم. همه چیز خوب بود. همه چیز به خوبی گذشت و کتابها به شدت قشنگ و خفن نوشته شده بودن و من از آقای جیمز دشنر از صمیم قلب متشکرم که با کتابی که نوشت، بخش بزرگی از من رو درگیر کرد و باعث شد بخشی از من کنار بچه های بیشه، توماس، مینهو، نیوت، چاک، گالی، سیگی، برندا و جورج، گالی، مارک، الک، تیرینا و لانا و باقیِ شخصیت هایی که واقعا دوستشون داشتم و برای تک تک کلماتی که میگفتن میتونستم گریه کنم برای همیشه باقی بمونه.
و البته...البته از ترزا غافل نشیم. ترزا. قبل از جلد پنجم به اندازهی کافی ازت دلخور بودم...بعد از تموم شدنِ کل مجموعه فقط دلم میخواد بکشمت. همزمان دلم برات میسوزه و واقعا دلم میخواد بکشمت.
خداحافظ هزارتو، خداحافظ جهنم. خداحافظ کرانک های گمشده. شرارت خوب نیست.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.