بالاخره این کتاب هم به پایان رسید.
داستان جالبی بود، ولی اونقدری جالب نبود که به دلم بشینه، یه جورهایی میشه گفت که اونقدر که این کتاب تعریف داشت من اون را نتوانستم بپذیرم.
نقش اصلی داستانمان چریتی ر بعضی از موقعیتها منطقی عمل کرد ولی در بعضی از موقعیتها احساسی عمل کرد، مثلاً جایی از داستان که نباید از کسی از کسی که عاشقش بود و چیزی از او نمیدانست باردار میشد.
ولی در واقع بیشتر موقعیتها هم که باید منطقی عمل کرد، این دختر منطقی عمل کرد، و از این موضوع خرسندم.
مثلاً بعضی جاها که منتظر پسر نماند. و پشت سر پسرک گریه و زاری نکرد.
ولی در کل، میشود گفت که کتاب قشنگی بود، خوب بود، برای بعد از خواندن یک کتاب روسیهای قطور و سخت خوان انتخاب خوبی بود، توانست مرا از هرج و مرج این دنیا کمی دور کند.
بخواهم خلاصه داستان را برایتان بگویم، اینکه در مورد دختری بود که عاشق بود، عاشق پسری به نام هارنی شده بود که از شهر آمده بود و اینکه نامزد داشت، برای خودش شریک زندگی داشت، ولی دختر داستان ما از این موضوع بیخبر بود، که قبل از او کس دیگر دل این پسر را در دست دارد.
ولی میتوان گفت که تکهای از وجود این پسر در وجود چریتی بود، زیرا چریتی بچه هارنی را در شکمش داشت.
چریتی از هارنی بچهای داشت، بچهای که هنوز به این دنیا نیامده بود، ولی دیگر پدری نداشت زیرا پدرش یک شریک زندگی دیگری داشت.
هارنی قبل از رفتنش به شهر به چریتی قول داده بود که با نامزدش به هم میزند، و میآید با چریتی ازدواج میکند.
ولی هارنی نمیدانست که چریتی از او باردار است.
جوری رفته بود که دیگر پشت سرش را نگاه نکرده بود و فقط با نامه جواب عشقهایی که چریتی در وجودش نسبت به او داشت را میداد.
فکر میکنم حتی به چریتی هم لحظهای فکر نمیکرد.
ولی آخر چریتی با قیمش آقای رویال ازدواج کرد، و راهی خانهاش شد.
این هم از داستان کتاب تابستان.
درست است، داستان شوکه کننده و غریبی بود.
ولی باز هم میشوه گفت که قشنگ بود.
حداقل با این زمانی که صرف این کتاب کردم، زندگی دیگری را تماشا کردم، زندگی دیگری را شاهد بودم، و یک کتاب به کتابهایی که خواندهام اضافه شد.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.