گمشده ای در صفحات کتاب

گمشده ای در صفحات کتاب

@melinaalmas
عضویت

فروردین 1404

129 دنبال شده

121 دنبال کننده

                عشق برای من معنی متفاوتی دارد. و خیلی ارزشمند است.
ولی، عشق فقط برای کتاب‌ها است، برای نوشته‌ها است. زیرا عشق فقط در کتاب‌ها مقدس است.
              
melinam.16

یادداشت‌ها

نمایش همه
        بالاخره این کتاب هم به پایان رسید. 
داستان جالبی بود، ولی اونقدری جالب نبود که به دلم بشینه، یه جورهایی میشه گفت که اونقدر که این کتاب تعریف داشت من اون را نتوانستم بپذیرم.
نقش اصلی داستانمان چریتی ر بعضی از موقعیت‌ها منطقی عمل کرد ولی در بعضی از موقعیت‌ها احساسی عمل کرد، مثلاً جایی از داستان که نباید از کسی از کسی که عاشقش بود و چیزی از او نمی‌دانست باردار می‌شد.
ولی در واقع بیشتر موقعیت‌ها  هم که باید منطقی عمل کرد، این دختر منطقی عمل کرد، و از این موضوع خرسندم.
مثلاً بعضی جاها که منتظر پسر نماند. و پشت سر پسرک گریه و زاری نکرد.
ولی در کل، می‌شود گفت که کتاب قشنگی بود، خوب بود، برای بعد از خواندن یک کتاب روسیه‌ای قطور و سخت خوان انتخاب خوبی بود، توانست مرا از هرج و مرج این دنیا کمی دور کند.

بخواهم خلاصه داستان را برایتان بگویم، اینکه در مورد دختری بود که عاشق بود، عاشق پسری به نام هارنی شده بود که از شهر آمده بود و اینکه نامزد داشت، برای خودش شریک زندگی داشت، ولی دختر داستان ما از این موضوع بی‌خبر بود، که قبل از او کس دیگر دل این پسر را در دست دارد. 
ولی می‌توان گفت که تکه‌ای از وجود این پسر در وجود چریتی بود، زیرا چریتی بچه هارنی را در شکمش داشت.
چریتی از هارنی بچه‌ای داشت، بچه‌ای که هنوز به این دنیا نیامده بود، ولی دیگر پدری نداشت زیرا پدرش یک شریک زندگی دیگری داشت.
هارنی قبل از رفتنش به شهر به چریتی قول داده بود که با نامزدش به هم می‌زند، و می‌آید  با چریتی ازدواج می‌کند. 
ولی هارنی نمی‌دانست که چریتی از او باردار است. 
جوری رفته بود که دیگر پشت سرش را نگاه نکرده بود و فقط با نامه جواب عشق‌هایی که چریتی در وجودش نسبت به او داشت را می‌داد. 
فکر می‌کنم حتی به چریتی هم لحظه‌ای فکر نمی‌کرد. 
ولی آخر چریتی با قیمش آقای رویال ازدواج کرد، و راهی خانه‌اش شد.

این هم از داستان کتاب تابستان.
درست است، داستان شوکه کننده و غریبی بود. 
ولی باز هم میشوه گفت که قشنگ بود.
حداقل با این زمانی که صرف این کتاب کردم، زندگی دیگری را تماشا کردم، زندگی دیگری را شاهد بودم، و یک کتاب به کتاب‌هایی که خوانده‌ام اضافه شد.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

29

        این کتاب اولین کتاب از روسیه بود که خوندم.
به عنوان اولین کتابی که از ادبیات این کشور خوندم خیلی زیاد دوستش داشتم، و در نهایت این کتاب، کتاب مورد علاقم به حساب اومد.
این کتاب جزوی از زندگی من شده بود. این کتاب هیچ وقت مرا از خود نراند.
تمام احساسات را در این کتاب حس کردم، تمام تجربه هایم در این کتاب بود، تمام زندگی‌ام این کتاب شده بود تا قبل از تمام کردنش.
این کتاب ذهنیت مرا از ابلیس زیر و رو کرد، اینکه ابلیس هم میتواند خوب باشد، چه خودش و چه کسانی که زیر دستش بودند.
این کتاب ذهنیت مرا نسبت به عشق هم زیر و رو کرد، اینکه وقتی عشق در میان است حتا میشود از روح و زندگی خود گذشت. مارگریتا هم بخاطر مرشد روحش را به ابلیس فروخت و یک ساحره شد.
یا اینکه مرشد بخاطر اینکه مارگریتا در کنار او رنجی نداشته باشد به او بارها و بارها تقاضا کرد که برود و زندگی اش را کند، ولی باز با این حال مارگریتا کنار مرشد ماند تا زمانی که به آمرزش ابدی رسید.
و در نهایت این کتاب ذهنیت مرا نسبت به زندگی هم عوض کرد، اینکه زندگی میتواند همه جوره بگذرد ولی مهم این است که بتوانی کامل و درست زندگی کنی.
و در آخر میتوانم فقط این را بگویم که این کتاب بهترین تجربه ی زندگی من بود.
----
مرشد و مارگریتا روایت داستانی از ولند است.
روزی در شهر  مسکو سر دبیر و شاعری با هم به گفت و گو بودند. یک غریبه ای یک دفعه میان این گفت و گو آمد و از داستان پنتیوس پلاتس برای آن ها گفت، او چیز هاییی می‌دانست که هیچ کس نمی‌دانست. حتا می‌دانست که آیندهٔ آن دو چه میشود.
او واقعا یک شیطان بود، کسانی که زیر دستش کار می‌کردند را می‌فرستاد تا شهر را بهم بریزند. 
با تمام اینها و با اینکه یک شیطان بود ولی در آخر مرشد و مارگریتا را بهم هم رساند ولی در اعضای این پیوست مارگریتا روحش را فروخت و ساحره شد.
ولی در آخر هم هر دو به آمرزش ابدی رسیدند و ولند به جای دیگر رفت. ...
----
مرشد و مارگریتا ۲۵ سال بعد از مرگ نویسنده اش منتشر شد. بولگاکف پزشک بود نویسنده هم بود در زمان استالین هم زندگی میکرد و نویسندگی در زمان استالین چندان کار آسانی نبود. تا مدتها آثار او ممنوع بودند تا اینکه با وساطت ماکسیم گورکی استالین اجازه انتشار به او داد با این حال، آخرین و مهمترین رمانش یعنی همین مرشد و مارگریتا در زمان حیاتش منتشر نشد. او چهار بار این داستان را نوشت که آخرین نوبت بازنویسی با مرگش مصادف شد با این حال باز هم بازماندگانش خطر نکردند صبر کردند تا دوران استالین بگذرد و آبها از آسیاب بیفتد و تازه در سال ۱۹۶۶ بود که این اثر با کمی حذف و تغییر اسامی به صورت پاورقی منتشر شد و طرفدار پیدا کرد تا اینکه در ۱۹۷۳ متن کامل داستان منتشر شد.
      

56

        قلم این نویسنده برام خیلی جالب بود. 
درسته ممکنه نویسنده اون دردها و رنج ها رو که نوشته رو تا به حال حس نکرده باشه، آن درد و رنج مارتین و چسپر و هیچ وقت لمس نکرده باشند، ولی جوری این نویسنده تمام این ها را نوشته بود که اگر نمی‌دانستد فکر میکردند استیو (نویسنده) هم این درد و رنج را در زندگی داشته.
.
مارتین در داستان هر جور رنج و دردی که فکر میکنید را کشید و تحمل کرد، درد عشق،درد زندگی، درد فقر، درد دوستداشته شدن، درد پدر و مادر، درد داشتن پدر، درد برادر و.. درد همه چیز، همه چیز اون یک دیوانه نبود که توانست با این درد ها کنار بیاید او یک آدم کامل بود که توانست با این درد ها کنار بیاید یک آدم کامل و بالغ و فهمیده.
حتا وقتی بچه بود هم به او گفته شده بود که یک فیلسوف است ولی آنقدر دیوانه بود که این حقیقت را قبول نمی‌کرد.
او دیوانه ای نبود که فکر کنید عقلی ندارد، نه او دیوانۀ دنیا بود. این دنیا او را دیوانه کرده بود.
مارتین وقتی بچه بود به دنیای اغما رفت و بعد از آن که از آن دنیای بیرون آمد شد همه چیز تغییر کرده بود. انگار دنیایش می‌دانست که قرار است چقدر برایش سخت بگذرد، چقدر قرار از زجر بکشد بنابراین او را جور دیگری خلق کرد.
او تنها یک بچه نبود، او یک بچهٔ همه چیز دان بود.
او سختی کشید، در تمام مراحل زندگی سختی کشید و حتا در آخر زندگی خود باز هم به سختی مرد.
او عشقش را، عمرش را، زندگی اش را، هدف ش را، خانواده اش را، بچه اش را و کلِ کلِ همه چیزش را از دست داد ولی باز هم به زندگی ادامه داد و هیچ وقت تسلیم نشد.
او کل زندگیش را صرف کتاب‌ها، نویسنده‌ها، داستان‌ها، عشق‌ها، فلسفه‌ها و زندگی‌ها کرد.
او هزارن هزار کتاب خواند و در آخر عمر خود را به دنیا داد و رفت، رفت به عالمی دیگر.
او یک دیوانهٔ فیلسوف بود.
      

54

        اولش که شروع به خوندن این کتاب کردم با مرور اون اتفاق هایی که تو جلد اول کتاب افتاد تصورم از این کتاب طوری بود که دیگه قرار نیست چیزی خوب پیش بره، دیگه قرار نیست همه چی مثل اول بشه، و درسته خیلی چیز ها توی این کتاب نتونست تغییر کنه، ولی تونست خیلی از احساسات و تغییر بده. احساساتی که بین شخصیت های کتاب بود؛ و درسته این احساسات خیلی وقت بود که شکل گرفته بود ولی با نقاب هایی که این شخصیت ها روی چهرشون زده بودن تمام احساساتی که میشه در حالت چهره و چشم هاشون دید و به راحتی پنهان کنن. و این شخصیت ها  تمام این مدت فقط داشتن تظاهر میکردن که اون احساسات تبدیل به نفرتی شده که طرف مقابل با کارهایی که انجام داده. اونها فقط تلاش شون بر این بود که این احساسات رو پشت نقاب نفرتی که روی چهرشون زدن پنهان کنن. ولی در نهایت نتونستن جلوی این احساسات و بگیرن و این احساسات و بروز دادن با هر کاری که می‌تونستن انجام بدن این احساسات بروز داده شد.
و در نهایت این کتاب هیچ چیز اونجوری که این شخصیت ها پیش بینی کرده بودند اتفاق نیوفتاد. 
و وقت شخصیت ها از این بابت خوشحال بودند که تونستن اون احساسی که نسبت به همدیگه دارن و بروز بدن و از این بابت پشیمون نیستن.
این کتاب به من خیلی چیز ها یاد داد، با این که این یه کتابی در سبک فانتزی بود ولی چیز های ارزشمندی به من یاد داد؛ به من یا  که جوری بتونم احساساتم و بروز بدم. به من یاد داد چه طور بتونم نقاب بی احساسی رو به صورتم بزنم. ... 
و مهمتر از همه این رو به من یاد داد که بتونم به چه طریقی عاشق یک نفر باشم و به اون یک نفر اعتراف کنم که تا چه حد دوست ش دارم.
و در کنار این به من یاد داد که وقتی عاشق کسی هستم طوری رفتار کنم که لیاقت داشتنش و دوست داشتن ش رو داشته باشم تا از دستش ندم که اگر از دستش بدم کاملا شکسته و گسسته خواهم شد.
و در کنارش هم بهم یاد داد وقتی عاشق کسی هستی عشقی که نسبت بهش داری طوری باشه که هیچ وقت از عشقی که نسبت بهش داشتی  پشیمون نشی، و این از همه برام مهمتر بود.
پیدین و کای دوباره از هم جدا شدن. و این خیلی ناراحت کننده بود. اون عشق دوباره برگشته بود ولی از هم جدا شدن.
      

43

        این کتاب بهم نشون داد چه چطوری میشه که نفرت تبدیل به عشق میشه  و چطوری میشه که همون عشق دوباره به نفرت تبدیل میشه ولی با این حال هر اتفاقی هم بیوفته باز هم اون آخر آخر های وجودمون اون عشق رو همراه خودش داره، چه بخوابم چه نخوایم.
این نفرتی که پیدین و کای از هم داشتن و تبدیل به عشق شد و در آخر دوباره تبدیل به نفرت شد، با این حال اون نفرت روی اون عشق بینشونو مثل ابر سیاه پوشانده بود و هیچ نشانی از عشق نبود.
با این کتاب تونستم معنی واقعی زندگی کردن و بفهمم.این کتاب بهم یاد داد که زندگی کردن چقدر میتونه با ارزش باشه در حالی که یک سرزمین قصد کشد تو رو دارن.
اگر عشق باشه زندگی خیلی زیباست. بدون عشق زندگی یک جهان پوچه و هیچ ارزشی نداره.
عشق بین پیدین و کای عشقی ممنوع بود، ولی با این حال همدیگر رو به اندازه ی یک جهان دوست داشتند و این عشق خیلی با ارزش بود تا قبل از اینکه نفرت روشو بپوشونه.
این کتاب به من یاد داد دوست داشته باشم. یاد داد عاشق باشم ولی نزارم نفرت روی عشق رو بپوشونه. 
      

41

        ۱. لوکاس متوجه می‌شود که مختصات موجود در کتاب The Green Rider نقطه‌ای در خانه‌ی گوئنت را نشان می‌دهد. زمریوس صندوق گنجی را پشت یکی از تابلوهای خانوادگی پیدا می‌کند. آقای برنارد توضیح می‌دهد که این صندوق را به درخواست پدربزرگ گوئنت پنهان کرده بود. 

۲. صندوق حاوی اولین کرونوگراف — دستگاه زمان‌سنج با خون تمام مسافران زمان به‌جز گوئنت و گیدئون — است و گوئنت متوجه می‌شود که با آن می‌تواند هر زمان دلخواهی سفر کند. 

3. گیدئون تلاش می‌کند رابطه‌اش با گوئنت را ترمیم کند، اما او در ابتدا رد می‌کند. بعداً صندوق توسط لوج ضبط می‌شود؛ دلیل این اتفاق مشکوک است چون شارلوت آن را گزارش کرده بود. 


4. در جشن بال، گیدئون با حضور در کنار گوئنت رقصی را آغاز می‌کند. صحنه‌ای از درگیری با راکوزی وجود دارد که گیدئون گوئنت را نجات می‌دهد. گوئنت با نسخه‌ی گذشته‌ی خود مواجه شده و برای پرت کردن حواس، گیدئون را می‌بوسد. 


5. خیانت‌کنندگان درون لوج—بارون آلکات و لرد آلاستِر—شناسایی می‌شوند. لیدی لاوینیای مرتبط نیز کنار گذاشته می‌شود. در درگیری‌های بعدی، گوئنت مجبور به بازگشت به خانه می‌شود. گیدئون ظاهر شده و حقیقتی غم‌انگیز را فاش می‌کند: برای به‌دست آوردن «سنگ فیلسوف»، گوئنت باید جان خود را فدا کند، و این قربانی باید به‌واسطه‌ی گیدئون باشد. 


6. در ادامه، گروه اصلی — شامل مادر گوئنت — احضار و مورد بازجویی قرار می‌گیرند. سپس، گیدئون خونش به کرونوگراف خوانده می‌شود و رمز سنگ فیلسوف فاش می‌شود. 


7. راکوزی باعث مسمومیت گوئنت می‌شود، و حقیقت شخصیتی که به‌نام «آقای وایتمن» معرفی شده بود آشکار می‌شود: او همان کُنت سن‌ژرمن است. در انفجاری احساسی، او به گیدئون شلیک می‌کند؛ گیدئون زنده می‌ماند چون سنگ فیلسوف را در آب حل کرده و نوشیده—بدین ترتیب، او اکنون جاودانه است و حالا می‌تواند برای همیشه با گوئنت باشد. 

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

24

        شخصیت اصلی، گوئنت شپرد می‌فهمد که در واقع اوست که حامل ژن سفر در زمان است (Ruby) و به‌تازگی به حلقه سری Circle of Twelve پیوسته .

در این جلد، گوئنت باید به گذشته سفر کند تا سایر مسافران زمان را پیدا کرده و حتی به برخی از آن‌ها «خون» بدهد (بامزه ولی ناخوشایند!) .

او به نوعی درگیر رازها و پیشگویی‌هایی می‌شود که درباره‌ی حلقه و نقش خودش در آن نوشته شده‌اند .

لسلی : بهترین دوست گوئنت که با حواس کامل در اینترنت دنبال سرنخ‌هاست .

جیمز : یک روح (ghost) که به او کمک می‌کند در جشن‌های قرن هجدهم طبیعی رفتار کند .

زمریوس : یک غارگویل (پیکر سنگی جادویی) با طبع طنز و مشاور همیشگی او، که حتی زمانی که هیجان‌زده می‌شود، آب پاشیده می‌شود! .

گیدئون : همراه مسافر زمان (The Diamond) که رابطه‌ای پرتنش و مبهم با گوئنت دارد. در بعضی لحظات گرم است، در برخی سرد—ګوئنت مطمئن نیست کجاست؛ عاشقانه یا فریب؟! .

کنت سن‌ژرمن : فراتر از یک شخصیت تهدیدآمیز، در این جلد نفوذ بیشتری در رفتار و گفتارش دیده می‌شود—صحبت‌هایی دربارۀ عشق، مردان، زنان و نقش‌های اجتماعی دارد که شاید پنهانکاری‌های بیشتری پشتش باشد .
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

23

        گوئنت شپرد دختر شانزده‌ساله‌ایه که در یک خانواده مرموز به‌دنیا آمده. این خانواده از نسل مسافران زمان هستند که از طریق یک ژن خاص قادر به سفر در زمان‌اند .

در باور همه، انتظار می‌رفت که دخترخاله‌ی گوئنت، شارلوت، حامل ژن سفر در زمان باشه و آموزش دیده باشه. اما برخلاف انتظار، مشخص می‌شه که گوئنت خودش حامل این ژن قدرتمنده .

گوئنت توسط این قدرت اسرارآمیزش به یک ماجرای پیچیده و خطرناک در لندن قرن هجدهم وارد می‌شه — سفری که ممکنه جانش رو به خطر بندازه .

تو این مسیر، گوئنت با گیدئون دو ویلر آشنا می‌شه؛ اون هم یکی دیگه از حاملان ژن سفر در زمانه. گوئنت مجبور می‌شه با اون همکاری کنه تا معمای حلقه‌ای مرموز مرتبط با مسافران زمان رو حل کنه. نکته اینه که حتی به ندای قلبش هم نمی‌تونه اعتماد کنه .

علاوه بر چالش‌های زمانی، رابطه‌ای پرتنش و عاشقانه بین گوئنت و گیدئون شکل می‌گیره که بر سختی‌های مسیرشون می‌افزاید .
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

21

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.