یادداشت گمشده ای در صفحات کتاب

        اولش که شروع به خوندن این کتاب کردم با مرور اون اتفاق هایی که تو جلد اول کتاب افتاد تصورم از این کتاب طوری بود که دیگه قرار نیست چیزی خوب پیش بره، دیگه قرار نیست همه چی مثل اول بشه، و درسته خیلی چیز ها توی این کتاب نتونست تغییر کنه، ولی تونست خیلی از احساسات و تغییر بده. احساساتی که بین شخصیت های کتاب بود؛ و درسته این احساسات خیلی وقت بود که شکل گرفته بود ولی با نقاب هایی که این شخصیت ها روی چهرشون زده بودن تمام احساساتی که میشه در حالت چهره و چشم هاشون دید و به راحتی پنهان کنن. و این شخصیت ها این تمام این مدت فقط داشتن تظاهر میکردن که اون احساسات تبدیل به نفرتی شده که طرف مقابل با کارهایی که انجام داده. اونها فقط تلاش شون بر این بود که این احساسات رو پشت نقاب نفرتی که روی چهرشون زدن پنهان کنن. ولی در نهایت نتونستن جلوی این احساسات و بگیرن و این احساسات و بروز دادن با هر کاری که می‌تونستن انجام بدن این احساسات بروز داده شد.
و در نهایت این کتاب هیچ چیز اونجوری که این شخصیت ها پیش بینی کرده بودند اتفاق نیوفتاد. 
و وقت شخصیت ها از این بابت خوشحال بودند که تونستن اون احساسی که نسبت به همدیگه دارن و بروز بدن و از این بابت پشیمون نیستن.
این کتاب به من خیلی چیز ها یاد داد، با این که این یه کتابی در سبک فانتزی بود ولی چیز های ارزشمندی به من یاد داد؛ به من یا  که جوری بتونم احساساتم و بروز بدم. به من یاد داد چه طور بتونم نقاب بی احساسی رو به صورتم بزنم. ... 
و مهمتر از همه این رو به من یاد داد که بتونم به چه طریقی عاشق یک نفر باشم و به اون یک نفر اعتراف کنم که تا چه حد دوست ش دارم.
و در کنار این به من یاد داد که وقتی عاشق کسی هستم طوری رفتار کنم که لیاقت داشتنش و دوست داشتن ش رو داشته باشم تا از دستش ندم که اگر از دستش بدم کاملا شکسته و گسسته خواهم شد.
و در کنارش هم بهم یاد داد وقتی عاشق کسی هم عشقی که نسبت بهش دارم طوری باشه که هیچ وقت از عشقی که نسبت بهش داشتم پشیمون نشم، و این از همه برام مهمتر بود.
      
32

7

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.