Yasaman Tamjidi

Yasaman Tamjidi

@Yasikathehobbit

8 دنبال شده

14 دنبال کننده

یادداشت‌ها

نمایش همه
        انکار نمی‌کنم که ممکن است مطلبی که در مورد این کتاب می‌نویسم غرض‌ورزانه باشد چراکه نویسنده‌ی کتاب و خیلی از کسانی که نامه‌ها خطاب به آنها نوشته شده را یا از نزدیک می‌شناسم و یا دورادور با آنها آشنا هستم.
با این حال به نظرم اشکالی ندارد که احاساست شخصی‌ام روی نظرم در مورد این کتاب تاثیر بگذارد، چون چرا نباید بگذارد؟
کتاب را در دوره‌ای شروع کردم که دلم مقداری شادی و امید می‌خواست و جدا شدن از حال و هوای اطرافم را. درست است که می‌گویند کتاب‌ها شما را به سفرهای دور می‌برند، در حالی که در خانه نشسته‌اید و پایتان را روی پایتان انداخته‌اید. اما این حرف یک تمثیل-یا استعاره؟-است و منظور به صورت کلی این است که ما در دنیای کتاب‌ها غرق می‌شویم و با کلمات تجربه‌هایی را زندگی می‌کنیم که شاید امکان آنها را نداشته باشیم.
با این حال سفرنامه واقعا کارش را اگر درست انجام دهد، شما را «حقیقتا» با خودش به قعر خیابان‌های دیگری می‌برد. به جایی که شما در آن-احتمالا-حضور ندارید اما از طریق کلمات نگارنده به آن سفر می‌کنید. و از آن جالب‌تر زمانی است که خودتان هم تجربه‌ای از رفتن به آن مکان را داشته باشید اما از نگاه دیگری دوباره به آن نگاه کنید. خواندن این کتاب برای من یادآور سفر خودم به روسیه بود، به یاد اینکه چقدر مسکو را زنده‌تر از سنت پترزبورگ یافتم. با باران‌های نامه‌ها رطوبت را در هوای خشک تهران احساس کردم، و با صدای فارسی حرف زدن تاجیک‌ها در یک مکان دورافتاده قلبم گرم شد. و به خودم قول دادم باز هم به روسیه بروم. برای همه‌ی مکان‌هایی که ندیده بودم و در نامه‌ها از آنها یاد شده بود. و برای آربات، کافه‌ها، شب‌های روشن روسیه و نویسندگانی که آنها را می‌پرستم.
      

5

        کتاب بلوهر و بوذاسف به بیان داستان زندگی بودا پرداخته. بوذاسف همان بوداست و بلوهر نام زاهدیست که به دربار بودا راه پیدا می‌کند و برایش از آیینشان حرف می‌زند.
کتاب، برعکس اسم نامأنوسش نثر ساده و روانی دارد و متنش قابل فهم است. قطر آن هم بسیار کم است.۱۴۲ صفحه با قطعی کوچک. با این حال متن گیرایی جالبی داشت. خصوصا در ابتدای داستان، برای من که آشنایی چندانی با بودا و زندگی او نداشتم همه چیز تازه و  شگفت انگیز به نظر می‌رسید. هرچند رو به انتهای کتاب مطالب تقریبا تکراری شده و همان مباحث قبلی در قالب‌های متفاوت دوباره بازگو می‌شدند.
چیزی که از دین بودا در این کتاب به نمایش گذاشته می‌شود به شدت شبیه دین اسلام است، که نمی‌دانم آیا حقیقت است یا نتیجه تحریف مترجم.
و اندیشه اصلی‌ای که کتاب حول آن می‌چرخد و با استفاده از آن آیینش را به بودا می‌شناساند مرگ و قیامت است. در تمام مثال‌ها و روشنگری‌ها هدف اصلی فهمیدن عمیق این مطلب است که انسان‌ها روزی می‌میرند و وابستگی دنیوی هیچ سودی ندارد. و دعوت به توجه به معنویت از دریچه‌ی مرگ صورت می‌گیرد. البته سایر نکات دینی هم ذکر شده اند ولی اندیشه غالب ترس از مرگ و نیستیست.
به همین دلیل از جایی به بعد کتاب کسل کننده می‌شود،
نکته‌ی جالب دیگر کتاب ساختار مشابه‌اش با هزار و یک شب است و هرچند کوتاه، اما به تعداد فراوان در طول کتاب داستان در داخل داستان مطرح می‌شود. که تلاش جالبی برای تقلید از هزار و یک شب برای مقاصد مذهبی به نظر می‌رسید. درکل کتاب برای کسی که به بودا و یا بودا از دریچه مسلمانان در زمان قدیم علاقه داشته باشد قاعداتا جالب توجه است.
      

0

        این کتاب را خیلی اتفاقی و بدون توصیه قبلی گرفتم. احساس کردم شاید به دردم بخورد. و دلم نمی‌خواست در شروع چیزی پیچیده و تخصصی بخوانم. همان طور که اول کتاب توضیح داده شده مطالب آن برای نوآموزان طراحی شده و ممکن است برای فعالان حوزه ادبیات چندان کارآمد نباشد. هرچند به نظر من خواندش برای هیچ کس خالی از لطف نخواهد بود.
هدف اصلی کتاب بازنگری آهسته خواندن و کمی عمیق کردن فرآیند خواندن آثار ادبیست.
کتاب به فصل‌های آغاز آثار ادبی، شخصیت، روایت، تفسیر و ارزش تقسیم شده. و در هر بخش به صورت مفصل هر یک از این مباحث را شکافته و ما را به سمت چیزی که هرکدام از این‌ها به ما در مورد کلیت اثر ادبی می‌گوید راهنمایی کرده. 
لحن کتاب عاری از هرگونه پیچیدگیست و بسیار ساده بیان شده. نگرانی اصلی من به هنگام خرید این بود که شاید کتاب کسل‌کننده، پیچیده و پر از اصطلاحات و نظریه‌های سخت ادبی باشد اما کتاب بسیار سرراست است و طنز نویسنده به روان‌تر پیش رفتن کار کمک بیشتری هم می‌کند. 
در هر فصل تعداد بسیار زیادی مثال وجود دارد که پس از توضیحات ابتدایی نویسنده مطرح و بررسی شده‌اند تا همه چیز کاملا شفاف شود. مثال‌ها هم از آثار مشهوری چون جین ایر، الیور توییست، غرور و تعصب، هری‌پاتر، جنایت و مکافات، آرزوهای بزرگ و... انتخاب شده‌اند که حتی اگر توسط خواننده مطالعه نشده باشند مأنوس و آشنا هستند.
یکی از ضعف‌های کتاب نیز از همین جا ناشی می‌شود که در فصل‌های ابتدایی تنوع و گوناگونی مثال‌ها بسیار زیاد است و در فهم مطلب یاری می‌کند ولی در فصل‌های آخر تعداد آنها رفته رفته کاهش می‌یابد و محدود به یک یا دو کتاب خاص می‌شود. 
نویسنده به شدت نثر شوخ‌طبعی دارد و در مورد خیلی چیزها از جمله “خداوند” و نویسندگانِ انجیلی که از کلاس‌های نویسندگی خلاق نمره خوبی نخواهند گرفت!!! وعذاب وجدان اخلاقی‌ای که باعث شده نویسنده جین ایر زن اول آقای راچستر را به هر طریقی از بین ببرد صحبت می‌کند. که همه این جزئیات باعث می‌شود خواندن کتاب لذت بیشتری داشته باشد.
کتاب در مجموع به من دید جدیدی در نقد کتاب داد و متوجه برخی ضعف‌های خودم در قضاوت اثار ادبی شدم.
ترجمه کتاب بسیار خوب انجام شده بود و به نظرم درخشان‌ترین کار مترجمان این بود که دقت کرده بودند تا هرطور شده قسمت‌های ذکر شده از آثار ادبی مشهور را از ترجمه‌های خوب فارسی ذکر کنند.
تنها نقص کتاب در قسمت ترجمه شعرها رخ می‌داد که آن هم بر گردن مترجمان نیست، با این حال مراجعه به متن اصلی در قسمت شعرها شاید بد نباشد.
و نکته آخر که به نظرم کم اهمیت هم نیست، کاغذ کتاب بوی بسیار خوبی می‌داد، و هروقت از خواندنش خسته می‌شدم کتاب را می‌بوییدم و دوباره ادامه می‌دادم.
      

0

        جزء از کل؟
اولین کتابی که بعد از خواندنش حس می‌کردم هیچ چیز جهان سر جایش نیست و من دیوانه‌ام راز فال ورق بود. وقتی داشتم جزء از کل می‌خواندم حس کردم این من نیستم که دیوانه‌ام، نویسنده‌ است. نویسنده‌هایی که مثل دیوانه‌ها کتاب می‌نویسند آدم را دیوانه می‌کنند و من این دیوانگی را دوست دارم.
معمولا نسبت به کتاب‌هایی که همه می‌گویند خوب است پیش پیش جبهه‌ی منفی دارم اما این کتاب را علی‌رغم دید منفی‌ام شروع کردم و اصلا پشیمان نیستم. روایت بسیار روان بود و خواندنش سریع پیش میرفت با این حال حجم ایده‌هایی که در هر بخش مطرح می‌کرد خیلی زیاد بود. به طوری که با وجود روان بودنش نمی‌شد پشت سر هم آن را خواند (حداقل من نتوانستم!) چون تراکم جمله‌هایی که برای فکر کردن به آنها باید کتاب را می‌گذاشتم زمین و به هضمش زمان می‌دادم زیاد بود. می‌شود گفت کتاب پر از فلسفه‌است. فلسفه و سوال‌هایی که نویسنده در طی داستان پیش روی ما می‌گذارد. با این حال، نمی‌توانم بگویم همه‌ی فلسفه‌هایش را قبول داشتم. می شد آنها را شنید و بهشان فکر کرد. شیرین بودند. اما نه لزوما درست و جهان شمول. بخشی از زیبایی کتاب این بود که در بیشتر بخش‌ها راوی اول شخص می‌گفت «با خودم فکر کردم...» بنابراین هیچ احساس تحمیلی وجود نداشت. ما داشتیم صدای بلند بلند فکر کردن یک انسان متفکر را می‌شنیدیم. 
طنز مورد علاقه‌ی من طنز تلخ است. به نظرم هیچ چیز بیشتر از طنز تلخ نمی‌تواند به ذهن انسان رسوخ کند. سوگواری کردن برای یک پیشامد تلخ بعد از مدتی از خاطره محو می‌شود.اما شوخی‌های تاریک راه خودشان را به سمت جاودانگی باز می‌کنند. فجایعی که در کتاب با دید طنز به آنها نگریسته بود، باعث می‌شد از زهر زشتی‌شان کم شود اما عمیق‌تر می‌شد آنها را بررسی کرد.
تا لحظات آخر، نویسنده غافلگیری کنار گذاشته بود. چیزی از جذابیتش کم نشد و تا پایان دوستش داشتم.
      

0

        بعد از مدت‌ها نیل گیمن نخواندن ناکجا کتابی بود که توانست دلتنگی‌هایم را رفع کند. از اینکه تصمیم گرفتم همه‌ی کتاب‌های گیمن را پشت سر هم نخوانم و تعدادی از آن‌ها را برای آینده‌های پیش‌بینی نشده نگه دارم، خوشحالم. و ناکجا به نظرم همانقدر نیل گیمنی بود که باید می‌بود. نکته‌های ریز اول داستان به شدت به ادامه‌ی ماجرا ترغیبم کرد. چیزهایی مثل پسری که آنقدر حواس پرت است که کلیدهایش را پشت در جا می‌گذارد و دختری که جادویی دارد که می‌تواند درها را باز کند. بهترین ترکیب. ولی در ادامه ماجرای داستان پیچ‌های بزرگی می‌خورد و دروازه‌های دنیایی را باز می‌کند که بزرگ‌تر از جادوهای روزمره است. دنیایی است زیر لندنی که می‌شناسیم. گوشه‌های تاریکی که یک شهر دارد. تمام افکار، احساست، آدم‌ها و ایستگاه‌های متروی طرد شده آنجا هستند. مکان‌ها و آدم‌هایی که هر روز دیده می‌شوند اما آدم‌های دنیای بالا به آنها توجهی نمی‌کنند. و کاملا مشخص است کسی که این داستان را نوشته عاشق لندن بوده و تمام سوراخ سنبه‌های آن را می‌شناسد. به عنوان کسی که تا به حال لندن را از نزدیک ندیده می‌توانم حدس بزنم احتمالا بخش بزرگی از شوخی‌ها و استعاره‌های کتاب را متوجه نشدم. با این حال جزییات و قسمت‌های دوست‌داشتنی و جادویی  و ماجراجویانه‌ی رمان آنقدر زیاد است که لزوم شناخت دقیق لندن به حاشیه می‌رود.
در مورد شخصیت‌ها ریچارد، که شخصیت اصلیست توجهم را جلب کرد. به عنوان قهرمانی که یک آدم معمولی با نقاط ضعف خودش است. ریچارد هم ترسو است و هم به شدت عاشق زندگی کسل کننده‌ی خودش. اغفال کردنش هم کار راحتی است و بیشتر زن‌ها به نظرش زیبا هستند. بقیه‌ی افراد داستان هم برخلاف انتظار پیش می‌روند و روند تغییر شخصیتشان هر آینه نفس‌گیرتر می‌شود.
زنان داستان به شدت قوی هستند. در جایی از داستان سه زنی که همراه ریچارد آمده‌اند از پلی ترسناک عبور می‌کنند و ریچارد در حالی که تنها شده جرأت نمی‌کند به آن طرف پا بگذارد.
و فقط نیل گیمن است که می‌تواند در کتاب گورستان نام شخصیتش را nobody بگذارد و عجیب به نظر نرسد و در اینجا شخصیتی به نام Door داشته باشد و همچنان عجیب به نظر نرسد.
ترجمه نسبتا با دقت انجام شده، و تناسب بین door  و «در» در فارسی کمک کرده تا فضای عجیب نام‌گذاری داستان حفظ شود. با این حال قسمت‌هایی از داستان مشخصا سانسور دارد. در مجموع رمان ناکجا دقیقا همان چیزی است که برای تبدیل ملال روزهای معمولی و تکراری به روزهای ابری و خاکستری و ماجراجویانه لازم است.
      

30

        به پیشنهاد یکی از دوستانم به شوق بخشی که در مورد زبان حرف زده بود این کتاب را شروع کردم. ولی با اینکه سه جا بیشتر به زبان و ریشه‌های آن اشاره نکرده بود آن‌قدر جذبم کرد که به سرعت مشغول خواندنش شدم. به مطالعه در چنین زمینه‌هایی چندان عادت ندارم ولی آنقدر نثر جالبی داشت که به زور آن را زمین می‌گذاشتم. کتاب طوری نوشته شده که تقریبا هیچ اصطلاح پیچیده و غیرقابل فهمی در آن به کار نرفته و خصوصا کسانی که به صورت تخصصی پی‌گیر تاریخ نیستند به راحتی می‌توانند با آن ارتباط برقرار کنند. لحن طنز نویسنده هم کمک خوبی به گیرایی و جذابیت بیشتر آن کرده. ولی جالب‌ توجه‌ترین نکته‌ی کتاب برای خود من، دیدگاه بسیار متفاوت و عاری از تعصب نویسنده به هرگونه عقیده یا دسته‌ی فکری بود. به همین دلیل بیاناتش به شدت برایم جدید بود و دریچه‌ای را به من نشان می‌داد که تا به حال از آن به دنیا ننگریسته بودم. نمی‌شود بر صحبت‌هایش برچسب غلط یا درست بودن گذاشت. صرفا دیدگاهی را مطرح کرده که قابل احترام و تامل است.  همچنین شاید برای کسانی که در زمینه‌ی تاریخ مطالعه دارند بیش از حد زبان ساده‌ای داشته باشد ولی چون شخص من در مطالعه‌ی تاریخ آماتور محسوب می‌شوم، بیان ساده‌اش کمک کننده بود. ترجمه هم بسیار روان و خوب بود.
سیر وقایع و چینش مطالب هم نظم خیلی خوبی داشت و تصویر مثل یک پازل به تدریج کامل می‌شد و نظم و درایت نویسنده در چینش و ارتباط مطالب کمک می‌کرد تا در کلاف سردرگم تاریخ گم نشوم.  در عین حال در بعضی بخش‌های کتاب در عین حال که کلی گویی حفظ می‌شد، جزئیاتی را مطرح می‌کرد که بسیار جذاب بودند و به فهم عمیق‌تر کمک می‌کرد. یکی از بخش‌های مورد علاقه‌ی من در کتاب «به امضای کوشیم» بود.
 کوشیم، “احتمالا اولین فردی‌ است در تاریخ که نامش را می‌دانیم!”
      

0

        این کتاب را به دلیل اینکه یکی از استادانم برای درسمان به آن ارجاع داده بود شروع کردم. اما وقتی عناوین مقاله‌های آن را دیدم کنجکاو شدم تا آن را کامل بخوانم. این کتاب از مجموعه‌ای از مقالات تشکیل شده که برخی از آنها فارسی و برخی از آنها ترجمه هستند. در مجموع می‌توان گفت محوریت کتاب موضوع زن و محوریت او در تاریخ معاصر ایران و همچنین داستان‌های کهن است. اولین چیزی که توجه من را جلب کرد مسئله‌ی دختران قوچان بود که به کلی از کتاب‌های تاریخ حذف شده. این که زنان نقش پررنگی در انقلاب مشروطه داشته‌اند در حالی که تاریخ آنها را فراموش کرده -خصوصا زمانی که با استناد به روزنامه‌ها و جراید آن زمان این موضوع مطرح می‌شود- دریچه‌ی متفاوتی را در نگاه به نقش زن در جامعه از گذشته تا کنون باز می‌کند.
در ادامه مبحث مورد علاقه‌ی من طبعا داستان‌های مکر زنان بود. چرا که این موضوع تکرار شونده در اکثر قالب‌های ادبی گذشته سوال برانگیز است. با این حال نگارنده‌ی مقالات راهی باز می‌کند تا بتوان خوانشی فمنیستی از این داستان‌ها به دست آورد. در ابتدا برای باز کردن بحث، سوال‌هایی مطرح می‌کند که شاید هر کس که هزار و یک شب را خوانده و شهرزاد را تحسین کرده، احتمالا برایش پیش آمده باشد:«میان شخصیت شهرزاد و داستان‌هایی که می‌گوید، در ظاهر تناقض وجود دارد، داستان‌هایی که اغلب محتوایی بسیار ضدزن دارند. در واقع او داستان‌هایی در مورد مکر زنان می‌گوید. چگونه کسی می‌پذیرد که شهرزاد با آن شخصیت ادیب، دانا و عاقل، که نه فقط جان خود که جان تمام آن زنان دیگر را نجات می‌دهد، چنین داستان‌های ضدزنی بگوید؟»
همه‌ی این مقدمات من را کنجکاو‌تر کرد تا بدانم چگونه می‌توان از جنبه‌ی دیگری به داستان‌های مکر زنان نگاه کرد.
و در نهایت یکی دیگر از جالب‌ترین بخش‌های کتاب برای من نگاه آن به خنثی بودن ظاهری زبان فارسی بود. چیزی که ما اغلب به آن بابت برابری جنسیتی‌ای که در آن نهفته است می‌بالیم. با این حال در مقاله‌ی «دگرگونی «زن» و «مرد» در زبان مشروطیت» نویسنده با نگاهی موشکافانه توضیح می‌دهد که چگونه عدم وجود جنسیت در زبان به تدریج در برخی زمینه‌ها زن را به کلی از خود بیرون رانده و از صحنه‌ی زبان حذف کرده است.
و در نهایت در مقاله‌ی آخر به مسئله‌ی کشف حجاب در دوران رضاشاه و جریان‌های سیاسی و دسته‌هایی که در میان زنان در آن دوران وجود داشت پرداخته شده است. دسته‌بندی‌هایی به لحاظ سیاسی و دینی و عقایدی که در آن زمان تحت عنوان موج مدرنیته در بستر کشور در جریان بود و باعث تناقضاتی در خواسته‌های کلی زنان شده بود.
در مجموع، به عنوان کسی که همواره به لازمه‌ی برابری حقوق زن و مرد علاقه داشتم اما مطالعه‌ی گسترده‌ای در زمینه‌ی آن انجام نداده بودم، این کتاب نکات بسیار جالبی را برای من روشن کرد و به من یاد داد تا با دیدی متفاوت به موضوع‌های مربوط به جنسیت نگاه کنم و بدانم که گاهی باید به مفاهیمی که حتی ضدزن به نظر می‌رسند عمیق‌تر نگاه کنم.
      

1

        از همان شروع کتاب برایم عجیب بود که چرا پرستار ۳۱ ساله با لحنی داستان را روایت می‌کند که تو گویی پیرزنیست، و یا نزدیک به پایان عمرش قرار دارد. و بسیار به زیبایی و آرام آرام حقیقت برملا می‌شود. همه چیز در کتاب جزئیات فکر شده و فوق‌العاده‌ای داشت، از لحن کاتی گرفته، تا روند وقایع. و این در حالی بود که جزئیات بسیار زیادی هم وجود داشت که ایشی گورو اصلا وارد آنها نشده بود، مثل اینکه روت و تومی چطور دوست شدند. و یا کاتی چه آثار هنری‌ای داشت.
در تمام طول کتاب پس زمینه‌ای از غم و واقعیتی وحشتناک حس می‌شد، بدون اینکه حتی به آن اشاره‌ای شود. مرتبا در قلبم حسی از فشردگی به وجود می‌آمد و منتظر بودم تا با حقیقتی هولناک رو به رو شوم. که شدم. اما بسیار آهسته. آنقدر که قبل از اشاره مستقیم به موضوع تقریبا فهمیده بودم اما نمی‌خواستم باور کنم. تلخی‌اش باور نکردنی بود. و بسیار هنرمندانه آهسته و ذره ذره بیان شد. در لا به لای خطوط و بسیار گذرا. انگار که در هر فصل فقط ذره‌ای از حقیقت را به ما نشان داد، تا لحظه‌ای که یکی از سرپرست‌ها آخرین قطع پازل را گذاشت.
صحنه‌ی مورد علاقه‌ام در کتاب، جایی بود که کاتی با آهنگ never let me go در حالی که بالشتی را در آغوش گرفته می‌رقصد. لحظه‌ی بسیار عجیبی بود. توضیحی برای چرایی حسم ندارم اما تاثیرگذارترین قسمت کتاب برایم همانجا بود. در آن صحنه چیزی وجود داشت که برایم در کلمات نمی‌گنجد.
از همه بیشتر با ترسیم رابطه‌ی پیچیده‌ی بین کاتی، تومی و روت ارتباط برقرار کردم. آن حس ترس از دست دادن هر یک از آن دو، در صورتی که یکی از آنها را انتخاب می‌کرد و به سمتش می‌رفت.
شخصیت روت را با اینکه دوست نداشتم اما برایم بسیار واقعی بود. فکر می‌کنم تمام آدم‌ها حداقل یک روت در زندگیشان داشته‌اند و اگر نه، شاید خودشان شبیه‌اش باشند. روت تکه‌های عمیقی از رفتارهای دقیق آدم‌های توجه‌طلب و سلطه‌گری بود که خیلی از آدم‌ها در زندگیشان دارند و روتشان برایشان مهم‌تر از این است که دورش بریزند، حتی اگر چنین اخلاق‌هایی داشته باشد.
تئوری تومی در مورد کارهای هنری، روح واقعی و شناخت حقیقی خیلی معصومانه، جالب توجه و زیبا بود.
رابطه تومی و کاتی به تنهایی یکی از زیباترین رابطه‌های عاشقانه‌ای بود که به آن برخوردم، با کمترین برخورد، کمترین کلمات، کمترین ابراز علاقه و بدون هیچ اشاره مستقیمی، اما بسیار واضح و عمیق.
سوالی که برایم بدون پاسخ ماند این بود که چرا فرار نکردند؟ آیا امکانش برایشان وجود نداشت یا حتی به ذهنشان چنین امکانی خطور نکرد؟
ترجمه‌ای که من خواندم چندان تعریفی نداشت. از سهیل سمی. مثلا نمی‌دانم چرا کلمه «احمقانه» را در محاوره می‌شکست و تبدیل به «احمقونه» می‌کرد. مگر ما موقع حرف زدن احمقانه را می‌شکنیم؟ البته این صرفا یک مثال بود، ترجمه یکدست نبود، و گاهی کلمات با بی‌دقتی زیادی انتخاب شده بودند. به علاوه اینکه بخش‌هایی از کتاب سانسور شده بود و برایم گنگ باقی ماند.
      

0

        آبلوموف، به نظر من کتابی به غایت شیرین و ترسناک بود. شیرین بود به دلیل فضاسازی خوب و ماجرایی که کنجکاو انتهای  آن بودم و ترسناک بود به این دلیل که آینه‌ای می‌شد در برابر همه‌ی کارهای نکرده‌‌ام که مرتب پشت گوش انداخته بودم و باعث می‌شد بخش‌های «آبلوموفی» وجودم را لمس کنم.
ابتدای داستان کمی طول کشید تا وارد “ماجرا”ی اصلی شود ولی به نظر من غیرقابل چشم‌پوشی بود چون همه‌ی این کندی و بی‌ماجرایی و رخوت بخشی از مواد لازم برای توصیف شرایط رخوت‌انگیز آبلوموف بود و بدون سر زدن‌های تکراری و مکرر اشخاص متفاوت در ابتدای کتاب و دیالوگ یکسان او در برابر آنها، شاید به خوبی شرایط ترسیم نمی‌شد. بعد از ورود اشتولتس به داستان البته روند ماجرا سریع‌تر می‌شود و به تدریج خطوط اصلی داستان ترسیم می‌شوند. در مجموع آبلوموف به نظرم بیش از این که کتابی سرگرم‌کننده باشد آینه‌ای بود در برابر حقایقی که مواجه شدن با آنها برایمان سخت است.
و‌ ترجمه‌ی سروس حبیبی- مطابق معمول- بسیار روان و شیوا بود و لذت‌بخش بود.
      

0

        حاوی اسپویلر:
هایکیو به ژاپنی همان والیبال است؛ هرچند خودشان از کلمه‌ی والیبال هم استفاده می‌کنند. هایکیو برای من یکی از اولین‌ها بود. اولین انیمه‌ای که خودم بدون پیشنهاد هیچ کس دیگری انتخاب کردم تا ببینم و اولین انیمه‌ای که تصمیم گرفتم مانگایش را هم بخوانم و اولین مانگایی که قبل از تمام شدن انیمه‌اش آن را تا آخر خواندم. و در واقع اولین مانگایی که آن را از آخرین قسمتی که در انیمه آمده بود تا جلد آخر خواندم و بسیار هم دوستش داشتم. هایکیو کمک کرد تا جنبه‌هایی از خودم را که نمی‌دانستم آنجا هستند پیدا کنم. مثلا اینکه نمی‌دانستم انقدر به ژانر ورزشی علاقه دارم و از آن لذت می‌برم. همین طور همیشه از این نگران بودم که چرا از خواندن کمیک لذت نمی‌برم و تصور می‌کردم خواندن مانگا هم باید همانقدر برایم سخت باشد اما نبود. مانگا، شاید به خاطر گره خوردن نحوه‌ی نقاشی‌اش با اولین خاطرات کودکی‌ام یا شاید به دلیل سخت و پیچیده و رنگی نبودن تصاویرش، راست به چپ خوانده شدنش و یا شاید به این دلیل ساده که اول با تصاویر متحرک و صدادارش ارتباط برقرار کردم و بعد نقاشی‌های روی کاغذش، به مراتب برایم راحت‌خوان‌تر از کمیک بود. و هایکیو به دلیل واقع‌گرایی بیش از اندازه‌اش بسیار دلنشین بود. هایکیو، درست است که تمام اغراق‌ها و سر و صداها و طنز یک مانگا یا انیمه‌ی معمولی را دارد، اما به شدت واقعگرایانه و بدون کوچک‌ترین عنصر فانتزی‌ای است که آن را از واقعیت دور کند. اما من می‌خواهم پا را از این هم فراتر بگذارم و بگویم، هایکیو واقعگرایی‌ای بیش از این حرف‌ها دارد. ما گاهی به دنبال ادبیات و داستان می‌رویم تا پناهی برای رویاهای دست‌نیافته‌مان پیدا کنیم. جایی برای پایان‌های خوش و چیزهایی که خودمان به آنها نرسیده‌ایم. جایی که در آن مطمئنیم بالاخره جایی وجود دارد که موفقیت معنا می‌شوند و یا آدم‌هایی هستند که به هم برسند. اما هایکیو داستان شکست است. هایکیو داستان شکست‌های پیاپی‌ای است که هرکس با آنها مواجه می‌شود تا به بلندترین قله‌های موفقیت دست پیدا کند. از اول داستان تا پایان جلد ۴۵ ما با نوجوانی مواجه‌ایم که علی‌رغم قد کوتاهش دلش می‌خواهد یک والیبالیست حرفه‌ای شود. رویایی که از نظر بیشتر جامعه‌ی ورزشی با قدی که هیناتا دارد غیرممکن به نظر می‌رسد. او مایل است لقب «غول کوچک» (little giant) را -که بازیکنی در تیم کاراسونو سابقا به آن دست پیدا کرده بود- از آن خودش کند. این مجموعه داستان، روایت سختی‌هایی است که هیناتا در این راه می‌کشد تا بتواند یک بازیکن حرفه‌ای شود. با این حال تا آخرین صفحات کتاب، هیناتا حتی یک بار هم به فینال بازی‌ها نمی‌رسد. من تصور می‌کردم پس از اولین فصل شکست نویسنده امکان ندارد تلاش‌های هیناتا را ندیده بگیرد و فکر می‌کردم صرفا آن شکست را آنجا قرار داده تا داستان واقعی‌تر به نظر برسد. اما پس از شکست در بازی‌های اولیه و تلاش دوباره برای رفتن به مسابقات کشوری، در کمال شگفتی تیم هیناتا قبل از فینال در یک هشتم نهایی می‌بازد و هیناتا همچنان به قله‌ی موفقیت نمی‌رسد. در نهایت داستان اینجا قطع می‌شود و در جلدهای پایانی به زمان بزرگ شدن هیناتا می‌رود. من انتظار داشتم در نهایت بازی نهایی چیزی شبیه به مسابقات فینال المپیک باشد اما حتی آنجا هم ما صرفا شاهد یکی از پله‌های ترقی هیناتا هستیم. و به نظرم این زیباترین مسیری است که نویسنده ترسیم کرده. مسیری که برای رسیدن به نقطه‌ی اوج آن لازم است پله پله تلاش کرد و انتهایی برای آن وجود ندارد. چیزی که در بیشتر فیلم‌ها و کتاب‌ها روی دور تند می‌گذرد و عظمت آن به این شکل به نمایش گذاشته نمی‌شود. در نهایت کتاب پایانی باز دارد. هیناتا همچنان راه درازی برای پیمودن دارد.
اما لذت‌های مانگا خواندن به همینجا ختم نمی‌شود. از تفاوت‌های جالب دیگر مانگا با یک رمان معمولی این است که چون مانگاها به صورت هفتگی در مجلات چاپ می‌شوند جریانی ادامه دار هستند و نویسنده مرتب در حال بازخورد گرفتن و ارتقای کارش است. به همین ترتیب ارتباط نزدیک‌تری بین نویسنده و خواننده‌ی مانگا به نسبت سایر شکل‌های رمان وجود دارد. اول هر مانگا، نویسنده‌ی این مجموعه نکته‌ای از زندگی شخصی‌اش را به همراه یک تصویر قرار داده که باعث می‌شود فاصله‌ای که خواننده با خالق داستان حس می‌کند کمتر به نظر می‌رسد. و اغلب چیزهای بامزه و ساده‌ای مثل این را نوشته که آن روز غذا چه خورده، چه گفتگوی عجیب و غریبی با فروشنده‌ی یک مغازه داشته و برای کشیدن جلد جدید مانگا به چه مسافرتی مجبور شده برود. گاهی با خودم فکر می‌کنم این جزییات زندگی روزمره‌ی نویسنده‌ی مانگا برایم حتی از خود مانگا هم جذاب‌تر بود.
علاوه بر همه‌ی اینها، یکی از جذابیت‌های بی‌بدیل مانگا، ارتباط تنگاتنگ تصویر و نوشته در آن است. ارتباطی که درک آن برای کسی مانند من که همیشه به خواندن متن خالص عادت کرده‌ام سخت است. اما در نهایت بعد از مدتی چشمانم یاد گرفت روی تصاویر مکث کند و تلاش کند تا معنایی را که در آنها نهفته است درک کند. معنایی که فهمیدن آن برایم مثل رد شدن از روی کلمات راحت و روان نیست و نیاز به زمان دارد. به هرصورت، مانگا خواندن دنیای عجیبی است و تبدیل به یکی از سرگرمی‌های جدید این روزهای من شده.
اگر بخواهم با ظاهربین درونم هم به این ماجرا نگاه کنم، نگه داشتن یک مجموعه‌ی مانگا که جلدهای یکدست با قطع‌های زیبا دارد، به زیباشدن کتابخانه برای کسی که وسواس چیدن کتاب دارد بسیار کمک می‌کند.
      

0

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.