بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

آبلوموف

آبلوموف

آبلوموف

4.2
41 نفر |
16 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

13

خوانده‌ام

55

خواهم خواند

119

ایوان الکساندرویچ گنچارف نویسنده روسی است. اندکی پیش از ورود ناپلئون به مسکو به دنیا آمد. پس از طی دوران کودکی و از دست دادن پدر در هجده سالگی، زمان آن فرا رسید که به دنبال خواسته و علاقه شخصی اش برود. شوق نوشتن، علاقه به علوم انسانی به خصوص آثار هنری باعث شد که در دانشکده زبان و ترجمه دانشگاه مسکو تحصیل را آغاز کند. دانشگاه، دیدگاه گانچارف نسبت به زندگی، مردم و خودش را تغییر داد. در دانشگاه با جسارت بسیار گفت : من یک شهروند آزاد جهانم.گفته شده وی به زبان های لاتین انگلیسی فرانسه و آلمانی تسلط کافی را داشته است. این کتاب مفهوم جدیدی –آبلومویسم – به فرهنگ ادب جهان اضافه کرده است. آبلومویسم واژه ای برای بیان ویژگی های روانی شخصیتی مبتلا به بی دردی درمان ناپذیر و بی ارادگی و ضعف نفس است. این ویژگی ها ممکن است در جامعه ای به صورت بیماری مزمن و همه گیر درآید، چنان که از خصوصیات ملی آن جامعه شود. این داستان به تحول رئالیسم روانشناختی در ادب روس کمکی ارزنده کرده است و این کتاب ابتدا در سال 1859 نخست در مجله یادداشت های وطن و سپس در همان سال به صورت کتاب منتشر شد.سروش حبیبی مترجم معاصر ایرانی این کتاب را از روسی به فارسی برگردانده است. فعالیت او در زمینه ترجمه از همکاری منظم با مجله سخن آغاز شده است.از متن: آن جا بالعکس، آسمان چنان است که گویی خود را بیشتر به زمین می فشارد، اما نه به قصد آن که تیر آذرخش های خود را با شدت بیشتری بر آن فرو بباراند بلکه فقط به نیت آن، که خاکیان را تنگ تر و با مهر بیشتری در آغوش بگیرد. دامن خود را همچون سقف امن خانه پدر در ارتفاعی اندک بر سرها گسترده است تا این گوشه ی برگزیده را از همه ی بلاها حفظ کند. درباره این کتاب بیشتر بخوانید

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به آبلوموف

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به آبلوموف

نمایش همه

پست‌های مرتبط به آبلوموف

یادداشت‌های مرتبط به آبلوموف

            🗓۱۱آگوست در کلمبیا به نام روز تنبلی خوانده می‌شود و جشن و جشنواره‌ای هم دارد. برای این روز، چی بهتر از بازخوانی «ابلوموف» کتابی که در ستایش تنبلی است؟
✍️ «تنبلی هنر است.» این جمله را فقط وقتی خوب می‌فهمید که کتاب «ابلوموف» را بخوانید. این اثر، یادتان می‌آورد تنبلی، کار پیش پا افتاده‌ای نیست، هنر است، پر از آیین‌ها و مناسک و جزئیات خاص خودش.
ما در این رمان زندگی و مرگ ایلیا ایلیچ ابلوموف را می‌خوانیم و زندگی و مرگ این آدم، فقط یک کلمه است؛ ابلومویسم. ابلومویسم لغتی است که خود گنچاروف در رمان آورده و به معنای راه و روش شخصیت داستانش است. ابلوموف یک اشراف‌زاده است که زندگی‌اش از عواید دهی به ارث مانده از اجدادش می‌گذرد. ابلوموف مردی مهربان، زودباور، بااحساس، فرهنگ‌دوست و نازنین است که فقط یک عیب دارد؛ تنبلی. سال‌هاست دایرةالمعارف روی تاقچه اتاق او، روی صفحه ۳۵۷ مانده و ۳۰ سال است که کسی کتاب را ورق نزده. پشت پنجره‌ها تار تنیده شده و ابلوموف فقط توی رختخواب یا روی صندلی راحتی است؛ وزن اضافه می‌کند و اجازه می‌دهد عشقش از دست برود و مباشرانش اموالش را از چنگش دربیاورند؛ اما حاضر نیست از جایش تکان بخورد. تنها حرکت ابلوموف در طول رمان، وقتی است که عاشق شده و حاضر می‌شود تا طبقه پایین هم بیاید.
ایوان گنچاروف، ابلوموف را در سال ۱۸۵۸ نوشت و سعی کرد کسالت جامعه روسیه تزاری را نشان بدهد. این کسالت و تنبلی چنان به خورد متن رفت که کتاب به مانیفست تنبلی تبدیل شد و واژه ابلومویسم به فرهنگ لغات روسی اضافه شد؛ طوری که حتی لنین هم از این واژه استفاده می‌کرد. در واقع ابلوموف یک خودآموز تنبلی است. ابلوموف برای فرار کردن از هر کاری، استدلال‌های خاص خودش را دارد و چون ابلوموف آدم باهوشی است، این استدلال‌ها معمولاً چیزهای به درد بخور و کاربردی هم هست. به این یک نمونه که استدلال ابلوموف برای سفر نرفتن است، توجه کنید: «صحنه های وحشی و باعظمت [طبیعت] به چه کار می‌آید؟ مثلاً دریا؛ خدا از بزرگی‌اش نکاهد؛ جز اندوه چیزی القا نمی‌کند و تماشای آن اشک در چشم می‌آورد. در پیشگاه سفره بی‌کران آب، دل پر از هراس می‌شود و هیچ نقطه‌ای نیست که نگاه خسته را از این یکنواختی بی‌حد دربیاورد. غرش و جنبش‌های خشمگین امواج، گوش‌های ضعیف را نوازش نمی‌دهد و از ازل تا امروز پیوسته همان آواز تاریک و مرموز را تکرار می‌کنند؛ همان غرش و همان ناله‌هایی که انگار از سینۀ دیوی محکوم به عذاب برمی‌آید. وای که چه نعره‌های دلخراشی!... تماشای ورطه‌ها و کوه‌ها نیز برای آدمی لذتبخش نیست؛ آنها همچون دندان نیش و چنگال درنده‌ای وحشی که برای دریدنش عریان شده باشد، او را تهدید می‌کنند و به وحشت می‌اندازند؛ آنها ناتوانی جسم ما را به وضوحی بیش از حد به یاد می‌آ ورند و ما را به وحشت و تشویش می‌اندازند. حتی آسمان بر فراز این صخره‌ها و مغاک‌ها، چنان بعید و دور از دسترس می‌نماید که گویی انسان‌ها را واگذاشته است». یا این نمونه، که در مذمت رویاپردازی و خیالبافی است؛ جایی که ابلوموف حتی خودش و تنبلانه‌ترین کار بشر را هم نقد می‌کند: «بیش از همه چیز از خیال‌پردازی بیزار بود و از این همراه دوچهرۀ زندگی ما گریزان بود. همسفری که در یک سو منظری دوستانه و در سوی دیگر صورتی خصمانه می‌نماید و تا زمانی که بر او اعتماد نکنیم دلداری زیباروی است، اما همین که زمزمۀ شیرین و اغواگرش را ساده‌دلانه به گوشی شنوا پذیره شویم، چهره‌ای کریه می‌نماید.»
ارباب ابلوموف، با همین توجیه‌ها زندگی کسالتبارش را به سر می‌برد و عمرش را در خانه‌ای آرام، در کنار همسری چاق و مهربان با میل بافتنی در دست و کودکانی سربه‌راه به پایان می‌رساند. صحنۀ پایانی جایی است که دوتا از کاراکترها از مرگ ابلوموف حرف می‌زنند و یکی‌شان از دیگری علت مرگ او را می‌پرسد و آن دیگری جواب می‌دهد: «او از ابلومیسم مرد.» ابلوموف بعد از مرگ و پایان رمان، شهرتی جهانی پیدا کرد. او از آن دست شخصیت‌های ادبی است که شهرتی بیش از نویسنده‌شان دارند.
ایوان گنچاروف، خالق ابلوموف، برخلاف کتابش شخصیتی پرجنب و جوش و فعال بود. برعکس ابلوموف که از اتاقش تکان نخورد، رفت و دور دنیا را گشت. بجز ابلوموف، ده رمان دیگر هم نوشت. اما تنها دلیل شهرت گنچاروف، این است که او ابلوموف را نوشت، اینکه او نوشتن در مورد تنبلی را به تنبلی برگزار نکرد.
📘«ابلوموف» در ایران سال ۱۳۵۵ و با ترجمۀ سروش حبیبی آمد. آن موقع حبیبی هنوز روسی بلد نبود و داستان را از ترجمه‌های انگلیسی، فرانسوی و آلمانی برگردانده بود. آن چاپ یک یادداشت کوتاه هم داشت که حالا جنبۀ پیشگویانه پیدا کرده: «امیدوارم استقبال خوانندگان  باعث شود صاحب ‌مت روسی‌دانی، با ترجمه دقیق‌تری این عیب را برطرف کند». این آرزو سال ۱۳۸۶ محقق شد که خود حبیبی ابلوموف را از زبان اصلی ترجمه کرد.
          
            در ابتدا همانند روالِ گذشته نظرم رو در مورد ترجمه‌ی کتاب بیان میکنم٬ من این کتاب رو با ترجمه‌ی آقای سروش حبیبی از انتشارات فرهنگ معاصر خواندم و ترجمه‌ی روان و خوبی داشت. در توصیفِ کلیِ کتاب باید بگم یکی از شاهکارهایِ ادبیاتِ روسیه و از نظر کیفیت و خلاقیت بیان جزئیات بدون خسته کردن خواننده با اختلاف فراوان برترین در میان آنها. نویسنده به شکلی در بیان جزئیات توانا بود که در تمامی لحظات خواننده براحتی می‌توانست خود را جایگزینِ شخصِ مورد نظر و یا حاضر در آن محیط کند و غرق در لحظات داستان شود. گاهی در هنگام خواندن برخی کتاب‌ها ما نقد به این داریم که نویسنده خیلی وارد جزئیات شده و اینگونه خسته می‌شویم یا کتاب را کنار می‌گذاریم یا به سختی خواندنِ ‌آن را ادامه می‌دهیم اما هنر گنچاروف ورود به جزئیات به شکلی بود که خواننده پس از مطالعه از بیان آن‌ها از او تشکر کند. بریم سراغ جزئیات٬ کتاب از چهار بخش تشکیل شده و من به خواننده‌ها قبل از شروع کتاب پیشنهاد میکنم همانند وقتیکه زمستان در پیچ‌های جاده‌ی هراز با دنده سنگین حرکت می‌کنند تا مبادا باعث عدم کنترل خودروی خود شوند٬ خواندنِ بخشِ اول را نیز کمی با حوصله و آرامش مطالعه کنند تا خستگی یا گاهی اعصاب خوردی‌ها از این همه تنبلیِ آبلوموفِ دوست داشتنیِ‌داستان باعث نشه از کوره در برن و کتاب رو به طرف خیابان پرتاب کنند چون من به شما قول میدم که اگر به سلامت از بخش اول عبور کردید نویسنده شما را با لذت غرق داستان و تا انتها شما را همراه خود کند. در بخش اول کتاب نویسنده به بیان اخلاق٬ رفتار و سبک زندگی آبلوموف پرداخت با تمام جزئیاتی که شاید به عقل جن هم نمی‌رسید به شکلی که گاهی به حال او می‌خندیم و گاهی دلمون میخواد یک چوب برداریم بیفتیم به جان آبلوموف انقدر بزنیمش تا دلمون خنک شه. در بخش دوم کتاب آبلموف عاشق میشه و ما میریم سراغ اینکه بفهمیم آیا عشق میتونه باعث تغییر این سبک زندگی آبلومویسم بشه یا نه. دربخشِ سومِ داستان بیان جزئیات از عشق و روابط انقدر زیاد شد که من در انتهای این بخش به خودم قول دادم که اگر بخشِ چهارم اینگونه ادامه داشته باشه خواندنِ کتاب رو ادامه ندم٬ اما نویسنده بخش چهارم رو طوری شروع کرد که من متعجب و میخکوب پای ادامه‌ی داستان نشستم. من مثل همیشه در بیان جزئیات سعی کردم کلی گویی کنم تا اصل داستان اسپویل نشه و در هنگام خواندن کتاب لذت کامل رو ببرید. در مورد آبلومویسم باید بگم که نویسنده٬ این کتاب رو ۱۶۲ سال قبل نوشته و این بی انصافیه که ما الان بیایم نویسنده رو بخاطر اینکه تمام مشکلات آبلوموف رو سستی و تنبلی دانسته و ناشی از نوع تربیتش در کودکی نقد کنیم همونطوری که در آن زمان وقتی یکی سرما میخورد پزشک میومد بالای سرش ممکن بود از روی جهل برای درمانش سفر به خارج رو تجویز کنه همونطور که یکبار در داستان بابت یک بیماری پزشک به آبلوموف کم مانده بود سفر دورِ دنیا تجویز کنه! اما اگر بخوایم از نگاه امروزی به موضوع نگاه کنیم بله هم نوع تربیت شخص در کودکی و هم تنبلی ذاتی شخص مهمه اما موارد بسیاری ممکنه باعث بشه یک شخصیت کاملا فعال رو به این روز برسونه که خود من تجربه کردمش. امروزه مداخلات زیادی جهت درمان شخص میشه انجام داد که طبیعیه اون زمان چنین علمی وجود نداشت. من با آبلوموف همزاد پنداری کردم چون درسته در کودکی به مانند او بزرگ نشدم و به عکس مردی بسیار فعال بودم و لحظه‌ای در جای خود بند نمیشدم اما پس از جدایی از عشقم حدود ۳ سال با این سبک زندگیِ آبلومویسم زندگی کردم حتی یکبار در هنگام خواندن کتاب در این سایت گفتم کاش در آن زمان دوستی همانند شتولتس داشتم تا منو به زندگی برگردونه٬ بالاخره در ادامه به زندگی برگشتم و البته باید ببینیم آیا روزی مثل آبلوموف مجدد به این بیماری مبتلا میشم یا خیر؟!؟ در هنگام خواندن این کتاب سوالی در ذهنم ایجاد شد که در اینجا گنچاروف و در جنایت و مکافات و برادران کارامازوف و قمارباز داستایوفسکی آیا نسبت به وضعیت اقتصادی روسیه (شوروی) سیاه نمایی کرده‌اند یا خیر؟ براستی برای من باور کردنی نیست شخصی ارباب باشه و به قول گنچاروف با ۳۰۰ رعیت سالانه حدود ۷۰۰۰روبل درآمد داشته باشه اما هر روز نیاز به وصله پینه جوراب و کلاه و دستکش و لباس‌های خود داشته باشه یا به قول داستایوفسکی شخصی بازنشسته شده باشه و حقوق سالیانه‌اش کفاف زندگی یکماه شهرنشینی پسرش رو نکنه٬ برای این سوال هم به خود قول دادم مطالعه و تحقیق کنم در مورد نرخ برابر روبل و دلار در آن دوران و وضعیت اقتصادیشون. اما در نهایت باید بگم خیلی زشت بود وقتی به برادران کارامازوف و جنایت و مکافات ۵ ستاره دادم بخوام از این کتاب ستاره کم کنم برای همین ۵ ستاره بهش دادم و خواندن این کتاب رو به همه‌ی دوستانم پیشنهاد میکنم.
          
Parisa

1402/04/22

            روایت داستان مردی که از لحاظ رافت،مهربانی، معرفت،شعور و شخصیت در دسته بندی افراد  قابل احترام و نیکو سرشت قرار داره،اما از بی انگیزگی،بی برنامگی،عدم اعتماد به نفس کافی و لی ارادگی مفرط رنج میبره، به ظاهر حجم کتاب  ممکن هست خواننده رو راغب به شروع کردنش نکنه و البته باید بگم فصل اول که با جزئیات  تمام و کمال به خرده رفتار ها و حتی ریز ترین حالات و احساسات و تفکرات کاراکتر پرداخته ممکنه خواننده رو خسته کنه،اما به نظرم داستان توانایی این رو داره توجه مخاطبین زیادی رو به خودش جلب کنه، در سیر روایت ،جاهایی احساس کردم اگر واقع بینانه بخوایم نگاه کنیم همه ی ما جاهایی تو زندگی تصمیم گرفتیم مثل ابلوموف باشیم، گاهی انقدر خسته،بی انگیزه و از پا درآمده شدیم که دلمون خواسته  به یکنفر بگیم، ببین! بیا ،این زندگی منه،من تا اینجاش رو اومدم اما دیگه نمیخوام‌ادامه بدم، ممکنه خیلی ها سال ها یا حتی تمام عمر تو این حالت باقی بمونن،و عده ای هم بعد از آروم شدن ذهنشون، دوباره شارژ بشن و ادامه بدن،اما کاراکتر این داستان ، هیچ انگیزه ای برای انجام هیچ کار نداره، حتی از ترس اینکه نتونه در صدد انجام وظایف و مسئولیت هاش به عنوان یک عاشق بر بیاد و ممکن اتفاق پیش بینی نشده ای تو رابطه رخ بده که این ادم نتونه اون رو هندل کنه،از عشقش دست میکشه،و باز ترجیح میده زندگی بی هدف و همون روال قبل رو پیش بگیره، توی داستان به شخصیت مردی دقیقا مخالف با کاراکتر اصلی پرداخته شده ،دوست صمیمی ابلوموف هست،آدم زیرک،کاربلد،با نفوذ و انگیزه سرشار،که در واقع تمام زندگی ،مشکلات،دردسر هاو مکافات هایی رو که ابلوموف پشت سر میذاره ،به دست همین آدم حل میشه، (البته که تو دنیای واقعی،کمی دور از ذهن هست که تو زندگی تک تک ما،همچین کسانی حضور داشته باشن، ولی وجود این دسته افراد مثل معجزه میمونه که امیدوارم حضورشون همیشه سبز باشه)، ترس و استرس ابلوموف در مواجهه با هر مسئله و فرار مکررش از حل مسائل، منجر به مورد  سواستفاده قرار گرفتن و باج دادنش میشه ،حس غالب من رر طول خواندن کتاب،ترحم بود، جاهایی ترسیدم،کفری شدم و حتی غمگین،اما بصورت کلی ،کتاب رو دوست داشتم و خیلی برام جالب بود که نویسنده ای در بیش از۱۶۰ سال پیش تونسته باشه،همچین موضوعی رو به این خوبی بررسی و مطرح کنه.
          
            آبلوموف رو واقعا در بدترین وقت ممکن خوندم! تابستونی که توش عمیقا بیکار و عاطل و باطل بودم و قرار بود اسباب کشی بکنیم!
آبلوموف شخصیت پاک نهاد و بلندپرواز و باهوش و صادقی داره اما به شدت بی اراده س. میل به تنبلی و عشق به بیکارگی اونقدر در وجود خودش و اطرافیانش ریشه کرده که دیگه مبارزه باهاش ممکن نیست.  آبلوموف به خوبی روند تباه شدن خودش رو درک می کنه اما توان بیرون کشیدن خودش از منجلاب رو نداره. آبلوموف تنبل نیست؛ عاشق تنبلی ست.از حرص و طمع و چاپلوسی برای مقام بیزاره اما با زحمت و کار و تلاش و به کارگیری هوش برای زندگی سالم و بهره برداری از نیروهای خود و طبیعت هم میونه ای نداره.
بی عملی خودش رو با خیال بافی و بهانه آوردن و کار امروز رو به فردا انداختن می پوشونه و خودش رو گول می زنه.
و در برابر اون رفیق نیمه آلمانیش شتولتس قرار داره که به شدت پرکار و پرتلاشه و  کار رو مایه حیات و سلامتی خودش می دونه. شتولتس و آبلوموف باهم دوستن و شتولتس تلاش می کنه به آبلوموف کمک کنه روح پاکش رو از منجلاب بی ارادگی بیرون بکشه.
به نظرم سبک کتاب رو میشه اجتماعی_وحشت قلمداد کرد. کتاب به نظرم واقعا وحشتناک بود. تموم مدتی که کتاب رو می خوندم وحشت داشتم، مثل وقتی که بالای سر مریض تبداری نشسته باشی و از خودت بپرسی چقدر دووم میاره یا چه دارویی ممکنه بهش کمک کنه که خوب شه.
تموم مدتی که کتاب رو می خوندم از خودم می پرسیدم چی باعث میشه آدم اینقدر بی اراده بشه، چرا آرزوهای جوونی اینطور تباه شدن و چطور آدم به زندگی انگلی خو می کنه و دیگه صدای شخصیت کمال خواه درون خودش رو نمی شنوه. 
نویسنده توی این کتاب یک جور تنبلی جاری توی زندگی طبقه نیمه اشرافی روسی رو به تصویر کشیده و ریشه هاش رو به ما نشون داده. نازپرودگی کودک توی خانواده های نیمه اشرافی، محیط کار ملال آور متضاد با محیط خونه و افسانه هایی که از بهشت بیکارگی و فقط لذت بردن و خوردن و خوابیدن توی ذهن مردم اوتوپیا ساخته . نیمه اشرافی بودن نقش مهمی رو توی این داستان بازی می کنه چون آبلوموف اگر از طبقه زحمتکش می بود نمی تونست اینقدر بیکاره باشه. 
خیلی سخته که کتابی درباره تنبلی بنویسی و کتابت خوندنی از آب دربیاد اما نویسنده با فراز و فرود های ملایم و طنز مختصر کتاب رو خوندنی کرده. وگرنه خوندن آبلوموف می تونست آدم رو دیوونه کنه. قسمت آخر کتاب خیلی غمگینم کرد. تا فصل آخر دلم برای آبلوموف می سوخت اما آخر کتاب بیشتر سرزنشش می کردم،چون فرزندانش، خدمتکارانش و همسرش رو توی وضع بدی رها کرده بود. بازم گلی به جمال شتولتس! 
شخصیت پردازی کتاب خوب بود و محیط و سبک زندگی مردم هم به خوبی انعکاس پیدا کرده بود. 
ترجمه آقای حبیبی ترجمه فاخر و قشنگی بود. 
حکیم مولوی حال مبتلایان به آبلوموویسم رو به خوبی توصیف کرده
خاربن در قوت و برخواستن 
خارکن در پیری و در کاستن

          
            ترجمه عالی، چاپ عالی، ویراستاری عالی، باعث می‌شود تمامی تمرکزت روی خود کتاب باشد و به حاشیه ها توجه نکنی.
چقدر دوست داشتم یک یادداشت مفصل برای کتاب بنویسم و انقدر حرف برای گفتن داشتم که نوشتن را برایم خیلی سخت کرده بود. تا اینکه دیدم در پایان کتاب آقای دابرو لیوبوف مقاله‌ای دارد با عنوان آبلومویسم چیست؟ که به خوبی هر چیزی به فکرم رسیده بود و نرسیده بود را بیان کرده است.


برای منی که در هر ۲۴ ساعت تقریبا دو برابر معمول آدم ها می‌دوم و تلاش می‌کنم چرا باید آبلوموف اینقدر حرف داشته باشد؟

شاید کسی مثل آبلوموف در جهان وجود نداشته باشد اما همه ما درگیر بیماری آبلومویسم کما بیش هستیم و  در مواجهه با کتاب با آن روبرو می‌شویم.
از نظر من آبلوموف بازتاب تاثیر اندیشه‌ها بر رفتار انسان است. اگر انسان در جایی از اندیشه گیر کند و جواب‌هایی که برای سوالاتش پیدا می‌کند زورشان به اینرسی موجود در انسان نرسد او را از حرکت باز می‌دارد. و این اسمش تنبلی نیست.
نکته مهم این است که کتاب، علارغم توصیف بی‌تحرکی، انسان را به حرکت وا می دارد.

شخصیت های داستان به طور عجیبی در کنار یکدیگر قرار گرفته‌اند و هر کدام قرار است تو را زیرکانه به فکر فرو برند.
شخصیت شتولتس برای هر گونه استدلالی که موجب بی تحرکی شود جواب محکمی دارد و تا انتهای داستان پیش می‌رود.
شخصیت الگا که با همه سعادتی که نصیبش می‌شود در انتها از خود می‌پرسد ؛من به تمامی سعادتی که آرزویش را داشتم رسیده‌ام اما پس این غمی که به سراغ من آمده از کجاست پس من چه می‌خواهم؟؛ زاخار و همسرش ،خانم صاحب‌خانه و سبک زندگیش و حتی نارنتیف و برادر صاحب‌خانه هر کدام در تقابلشان، در سوالاتشان، در رفتارشان گویی یک انسان واحد را شکل می‌دهند که آن انسان همان تویی هستی که در حال مطالعه کتابی و تو را به اندیشه وا می‌دارند.
 
دویست صفحه ابتدایی کتاب کاملا کسل کننده است اما در پایان کتاب متوجه می‌شوی که نویسنده می‌خواهد همین احساس کسلی را در تو به وجود بیاورد پس فریب دویست صفحه ابتدایی را نخوردید و کتاب را کنار نگذارید.
          
همین الان
            همین الان که در حال نوشتنم از سویی حالم به آبلوموف می‌ماند(!)، زمانی که باید نامه‌ای ضروری درباره خانه محل زندگی‌اش می‌نوشت و نتوانست:
"آبلوموف از نوشتن بازایستاد و نوشته خود را خواند و گفت: «نه، این خوب نیست دو مرتبه «در آن» و دو مرتبه «که»...»
اندکی زیرلب چیزی گفت و چند کلمه را جابه‌جا کرد و به این نتیجه رسید که «در آن» به طبقه مربوط است و نه به آپارتمان و پای نثرش می‌لنگد. این عیب را هر طور بود اصلاح کرد و بعد به فکر افتاد که به چه تدبیر می‌تواند یکی از «که»ها را حذف کند. یک جا بر کلمه‌ای خط کشید و جای دیگر کلمه‌ای افزود. سه مرتبه «که» را جابه‌جا کرد اما عبارت بی معنی از کار در می آمد یا یک «که» با «که» دیگری مجاور می‌شد.
ناشکیبا گفت: «خیر. از این «که» دوم به هیچ راه نمی‌شود خلاص شد. اصلاً مرده‌شور نامه را ببرد. آدم باید سر خود را با چه مهملاتی درد بیاورد! من دیگر عادت نوشتن این‌جور نامه‌ها را از دست داده‌ام. چیزی هم به ساعت سه نمانده است.» ...".

به اختصار، آبلوموویسم، درد جوانان رشد یافته در رفاه‌ است که رسم جنگیدن و تلاش نمی‌آموزند؛ تمام آموخته‌هایی که با نظارت و دقت و امید و هزینه والدین کسب کرده‌اند به همراه همه استعدادشان، در اقیانوس اراده غرق می‌شود و سرانجام چون کشتی‌های شکسته در کف، در سکوت و تاریکی عمر می‌گذرانند.

این داستان تازگی ندارد و تهش پیداست، اما اگر از دچار شدن به این تقدیر نگرانید، این کتاب تصویری کامل و دردناک برای عبرت‌آموزی از یک شخصیت خیالی‌ست، که تا آخر عمر به یاد بیاوریدش.
هنر نویسنده در توصیف موبه‌موی از دست‌رفتن فرصت‌های سعادت انسان ضعیف‌النفس و دردسرهای مواجه با تک‌تک شوربختی‌هایش است.  همچنین گُنچارُف، نویسنده روس کتاب، در کنار آبلوموفِ روس، رفیق شفیقی گذاشته آلمانی‌تبار به نام اِشْتولْتس (Stoltz)؛ که به عکس، انگار از هر لحظه زندگی‌اش به قدر کافی کام می‌گیرد و توقف ندارد. مقایسه این دو دوست است که دو سر طیف اراده و رخوت را می‌سازد و عمق فاجعه را نمایان می‌کند.
ادبیات قوی اثر به همراه ترجمه خوب، کشش لازم را ایجاد کرد که منِ بی‌حوصله حدود ۷۰ روز، ۱۰ صفحه ۱۰ صفحه، پای قصه‌اش بنشینم و کمدی و درام و تراژدی‌ش را بخوانم. خیلی خودم را نگه‌داشتم تا وسط راه به سراغ فیلمش نروم. الان اشتولتس درونم خوش‌حال‌تر است!