معرفی کتاب آبلوموف اثر ایوان آلکساندروویچ گنچاروف مترجم سروش حبیبی

آبلوموف

آبلوموف

4.2
69 نفر |
25 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

15

خوانده‌ام

100

خواهم خواند

150

شابک
9789648637342
تعداد صفحات
900
تاریخ انتشار
1399/7/30

توضیحات

        ایوان الکساندرویچ گنچارف نویسنده روسی است. اندکی پیش از ورود ناپلئون به مسکو به دنیا آمد. پس از طی دوران کودکی و از دست دادن پدر در هجده سالگی، زمان آن فرا رسید  که به دنبال خواسته و علاقه شخصی اش برود. شوق نوشتن، علاقه به علوم انسانی به خصوص آثار هنری باعث شد که در دانشکده زبان و ترجمه دانشگاه مسکو تحصیل را آغاز کند. دانشگاه، دیدگاه گانچارف نسبت به زندگی، مردم و خودش را تغییر داد. در دانشگاه با جسارت بسیار گفت : من یک شهروند آزاد جهانم.گفته شده وی به زبان های لاتین انگلیسی فرانسه و آلمانی تسلط کافی را داشته است. این کتاب مفهوم جدیدی –آبلومویسم – به فرهنگ ادب جهان اضافه کرده است. آبلومویسم واژه ای برای بیان ویژگی های روانی شخصیتی مبتلا به بی دردی درمان ناپذیر و بی ارادگی و ضعف نفس است. این ویژگی ها ممکن است در جامعه ای به صورت بیماری مزمن و همه گیر درآید، چنان که از خصوصیات ملی آن جامعه شود. این داستان به تحول رئالیسم روانشناختی در ادب روس کمکی ارزنده کرده است و این کتاب ابتدا در سال  1859 نخست در مجله یادداشت های وطن و سپس در همان سال به صورت کتاب منتشر شد.سروش حبیبی مترجم معاصر ایرانی این کتاب را از روسی به فارسی برگردانده است. فعالیت او در زمینه ترجمه از همکاری منظم با مجله سخن آغاز شده است.از متن: آن جا بالعکس، آسمان چنان است که گویی خود را بیشتر به زمین می فشارد، اما نه به قصد آن که تیر آذرخش های خود را با شدت بیشتری بر آن فرو بباراند بلکه فقط به نیت آن، که خاکیان را تنگ تر و با مهر بیشتری در آغوش بگیرد. دامن خود را همچون سقف امن خانه پدر در ارتفاعی اندک بر سرها گسترده است تا این گوشه ی برگزیده را از همه ی بلاها حفظ کند. درباره این کتاب بیشتر بخوانید
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به آبلوموف

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به آبلوموف

نمایش همه

پست‌های مرتبط به آبلوموف

یادداشت‌ها

          🗓۱۱آگوست در کلمبیا به نام روز تنبلی خوانده می‌شود و جشن و جشنواره‌ای هم دارد. برای این روز، چی بهتر از بازخوانی «ابلوموف» کتابی که در ستایش تنبلی است؟
✍️ «تنبلی هنر است.» این جمله را فقط وقتی خوب می‌فهمید که کتاب «ابلوموف» را بخوانید. این اثر، یادتان می‌آورد تنبلی، کار پیش پا افتاده‌ای نیست، هنر است، پر از آیین‌ها و مناسک و جزئیات خاص خودش.
ما در این رمان زندگی و مرگ ایلیا ایلیچ ابلوموف را می‌خوانیم و زندگی و مرگ این آدم، فقط یک کلمه است؛ ابلومویسم. ابلومویسم لغتی است که خود گنچاروف در رمان آورده و به معنای راه و روش شخصیت داستانش است. ابلوموف یک اشراف‌زاده است که زندگی‌اش از عواید دهی به ارث مانده از اجدادش می‌گذرد. ابلوموف مردی مهربان، زودباور، بااحساس، فرهنگ‌دوست و نازنین است که فقط یک عیب دارد؛ تنبلی. سال‌هاست دایرةالمعارف روی تاقچه اتاق او، روی صفحه ۳۵۷ مانده و ۳۰ سال است که کسی کتاب را ورق نزده. پشت پنجره‌ها تار تنیده شده و ابلوموف فقط توی رختخواب یا روی صندلی راحتی است؛ وزن اضافه می‌کند و اجازه می‌دهد عشقش از دست برود و مباشرانش اموالش را از چنگش دربیاورند؛ اما حاضر نیست از جایش تکان بخورد. تنها حرکت ابلوموف در طول رمان، وقتی است که عاشق شده و حاضر می‌شود تا طبقه پایین هم بیاید.
ایوان گنچاروف، ابلوموف را در سال ۱۸۵۸ نوشت و سعی کرد کسالت جامعه روسیه تزاری را نشان بدهد. این کسالت و تنبلی چنان به خورد متن رفت که کتاب به مانیفست تنبلی تبدیل شد و واژه ابلومویسم به فرهنگ لغات روسی اضافه شد؛ طوری که حتی لنین هم از این واژه استفاده می‌کرد. در واقع ابلوموف یک خودآموز تنبلی است. ابلوموف برای فرار کردن از هر کاری، استدلال‌های خاص خودش را دارد و چون ابلوموف آدم باهوشی است، این استدلال‌ها معمولاً چیزهای به درد بخور و کاربردی هم هست. به این یک نمونه که استدلال ابلوموف برای سفر نرفتن است، توجه کنید: «صحنه های وحشی و باعظمت [طبیعت] به چه کار می‌آید؟ مثلاً دریا؛ خدا از بزرگی‌اش نکاهد؛ جز اندوه چیزی القا نمی‌کند و تماشای آن اشک در چشم می‌آورد. در پیشگاه سفره بی‌کران آب، دل پر از هراس می‌شود و هیچ نقطه‌ای نیست که نگاه خسته را از این یکنواختی بی‌حد دربیاورد. غرش و جنبش‌های خشمگین امواج، گوش‌های ضعیف را نوازش نمی‌دهد و از ازل تا امروز پیوسته همان آواز تاریک و مرموز را تکرار می‌کنند؛ همان غرش و همان ناله‌هایی که انگار از سینۀ دیوی محکوم به عذاب برمی‌آید. وای که چه نعره‌های دلخراشی!... تماشای ورطه‌ها و کوه‌ها نیز برای آدمی لذتبخش نیست؛ آنها همچون دندان نیش و چنگال درنده‌ای وحشی که برای دریدنش عریان شده باشد، او را تهدید می‌کنند و به وحشت می‌اندازند؛ آنها ناتوانی جسم ما را به وضوحی بیش از حد به یاد می‌آ ورند و ما را به وحشت و تشویش می‌اندازند. حتی آسمان بر فراز این صخره‌ها و مغاک‌ها، چنان بعید و دور از دسترس می‌نماید که گویی انسان‌ها را واگذاشته است». یا این نمونه، که در مذمت رویاپردازی و خیالبافی است؛ جایی که ابلوموف حتی خودش و تنبلانه‌ترین کار بشر را هم نقد می‌کند: «بیش از همه چیز از خیال‌پردازی بیزار بود و از این همراه دوچهرۀ زندگی ما گریزان بود. همسفری که در یک سو منظری دوستانه و در سوی دیگر صورتی خصمانه می‌نماید و تا زمانی که بر او اعتماد نکنیم دلداری زیباروی است، اما همین که زمزمۀ شیرین و اغواگرش را ساده‌دلانه به گوشی شنوا پذیره شویم، چهره‌ای کریه می‌نماید.»
ارباب ابلوموف، با همین توجیه‌ها زندگی کسالتبارش را به سر می‌برد و عمرش را در خانه‌ای آرام، در کنار همسری چاق و مهربان با میل بافتنی در دست و کودکانی سربه‌راه به پایان می‌رساند. صحنۀ پایانی جایی است که دوتا از کاراکترها از مرگ ابلوموف حرف می‌زنند و یکی‌شان از دیگری علت مرگ او را می‌پرسد و آن دیگری جواب می‌دهد: «او از ابلومیسم مرد.» ابلوموف بعد از مرگ و پایان رمان، شهرتی جهانی پیدا کرد. او از آن دست شخصیت‌های ادبی است که شهرتی بیش از نویسنده‌شان دارند.
ایوان گنچاروف، خالق ابلوموف، برخلاف کتابش شخصیتی پرجنب و جوش و فعال بود. برعکس ابلوموف که از اتاقش تکان نخورد، رفت و دور دنیا را گشت. بجز ابلوموف، ده رمان دیگر هم نوشت. اما تنها دلیل شهرت گنچاروف، این است که او ابلوموف را نوشت، اینکه او نوشتن در مورد تنبلی را به تنبلی برگزار نکرد.
📘«ابلوموف» در ایران سال ۱۳۵۵ و با ترجمۀ سروش حبیبی آمد. آن موقع حبیبی هنوز روسی بلد نبود و داستان را از ترجمه‌های انگلیسی، فرانسوی و آلمانی برگردانده بود. آن چاپ یک یادداشت کوتاه هم داشت که حالا جنبۀ پیشگویانه پیدا کرده: «امیدوارم استقبال خوانندگان  باعث شود صاحب ‌مت روسی‌دانی، با ترجمه دقیق‌تری این عیب را برطرف کند». این آرزو سال ۱۳۸۶ محقق شد که خود حبیبی ابلوموف را از زبان اصلی ترجمه کرد.
        

22

          بذارید تا پشیمون نشدم یه چیزایی در موردش بگم.
این کتاب رو سعیده بهم داده، و احتمالا صرف همین نکته بسی بیشتر از حال معمول دوسش میدارم!!
حجم کتاب زیاد بود و هی ازش دوری جستم تا اینکه بالاخره یک جایی عذاب وجدان یقه م رو گرفت و برای بار دوم این بار عزم راسخ(!) رفتم سراغش.
راستش خوندنش ترسوند من رو. از آبلوموف درونم ترسیدم. مخصوصا وقتی به شکل گرفتن ریشه های شخصیتش نگاه می کردم، شباهت غریبی حس میکردم بین کودکی خودم و آبلوموف. اشتباه متوجه منظورم نشید، اصلا خانواده ی پولدار و خدم و حشم داری نبودیم؛ ولی حالا که به عقب نگاه میکنم، به تبع شرایط خاص، رفتار های اطرافیانم به نظرم شدت آبلوموف‌ساز رسیدن. هرچند قطعا از روی لطف و مرحمت بوده همه ی اونها.
بعد که نگاه کردم دیدم خیلی جاها سعی کردم نقش الگا برای آبلوموف رو بازی کنم برای اطرافیانم. غافل از اینکه شاید واقعا رها کردن کار درست تری می بود. شاید واقعا اشتباه بود.
و اینکه،شاید باورتون نشه ولی من پدر شتولتس رو از همه ی شخصیت های توی کتاب دوست تر میداشتم.با اینکه نسبت به حجم کتاب شاید واقعا اونقدر که باید به شخصیتش پرداخته نشده بود و حتی برام عجیب بود که سعیده چنین شخصیتی رو فراموش کرده بود کلا. این موجود همون کسیه که من میخوام برای بچه م بشم. حداقل شبیهشه تا حد زیادی ! تا اینجا!
        

0

          «پریروز، که سر میز ناهار همه شروع کردند از غائبان بدگویی کردن و بر حسن شهرت آنها تاختن نمیدانستم به کجا رو بیاورم، دلم میخواست اگر بتوانم زیر میز پنهان شوم. ‌می‌گفتند: «فلان بیشعور است، بهمان دزد است، سومی مضحک است.» هنگامه‌ی غریبی بود. این حرف‌ها را می‌زدند و نگاهشان به هم میگفت: «جرأت داری از این در بیرون برو تا تو هم بی‌نصیب نمانی.» آخر اگر یکدیگر را دوست ندارند چرا دور هم جمع می‌شوند؟ چرا دست هم را به این گرمی می‌فشارند؟ یک خنده‌ی صادقانه بر لب‌ها، یک برق محبت در چشم‌هاشان نیست.»

راستش نمیدونم چی دربار‌‌ش بنویسم، از مفهوم جالب و تفکر برانگیز آبلومویسم بگم، یا از تیکه‌های موردعلاقم از متن کتاب یا از نوع روایت شخصیت محور و تقسیرهای اجتماعیش.
و من کتاب صوتیشو گوش کردم، اما چند روز بعد توی کتابخونه دانشگاه که دیدمش فهمیدم خیلی جاهای متن حذف شده بوده برای همین لازمه که حتما مجدد بخونمش.
پس ریویوی دقیقشو میذارم هروقت نسخه کامل فیزیکیشو خوندم :))
        

0

همین الان
          همین الان که در حال نوشتنم از سویی حالم به آبلوموف می‌ماند(!)، زمانی که باید نامه‌ای ضروری درباره خانه محل زندگی‌اش می‌نوشت و نتوانست:
"آبلوموف از نوشتن بازایستاد و نوشته خود را خواند و گفت: «نه، این خوب نیست دو مرتبه «در آن» و دو مرتبه «که»...»
اندکی زیرلب چیزی گفت و چند کلمه را جابه‌جا کرد و به این نتیجه رسید که «در آن» به طبقه مربوط است و نه به آپارتمان و پای نثرش می‌لنگد. این عیب را هر طور بود اصلاح کرد و بعد به فکر افتاد که به چه تدبیر می‌تواند یکی از «که»ها را حذف کند. یک جا بر کلمه‌ای خط کشید و جای دیگر کلمه‌ای افزود. سه مرتبه «که» را جابه‌جا کرد اما عبارت بی معنی از کار در می آمد یا یک «که» با «که» دیگری مجاور می‌شد.
ناشکیبا گفت: «خیر. از این «که» دوم به هیچ راه نمی‌شود خلاص شد. اصلاً مرده‌شور نامه را ببرد. آدم باید سر خود را با چه مهملاتی درد بیاورد! من دیگر عادت نوشتن این‌جور نامه‌ها را از دست داده‌ام. چیزی هم به ساعت سه نمانده است.» ...".

به اختصار، آبلوموویسم، درد جوانان رشد یافته در رفاه‌ است که رسم جنگیدن و تلاش نمی‌آموزند؛ تمام آموخته‌هایی که با نظارت و دقت و امید و هزینه والدین کسب کرده‌اند به همراه همه استعدادشان، در اقیانوس اراده غرق می‌شود و سرانجام چون کشتی‌های شکسته در کف، در سکوت و تاریکی عمر می‌گذرانند.

این داستان تازگی ندارد و تهش پیداست، اما اگر از دچار شدن به این تقدیر نگرانید، این کتاب تصویری کامل و دردناک برای عبرت‌آموزی از یک شخصیت خیالی‌ست، که تا آخر عمر به یاد بیاوریدش.
هنر نویسنده در توصیف موبه‌موی از دست‌رفتن فرصت‌های سعادت انسان ضعیف‌النفس و دردسرهای مواجه با تک‌تک شوربختی‌هایش است.  همچنین گُنچارُف، نویسنده روس کتاب، در کنار آبلوموفِ روس، رفیق شفیقی گذاشته آلمانی‌تبار به نام اِشْتولْتس (Stoltz)؛ که به عکس، انگار از هر لحظه زندگی‌اش به قدر کافی کام می‌گیرد و توقف ندارد. مقایسه این دو دوست است که دو سر طیف اراده و رخوت را می‌سازد و عمق فاجعه را نمایان می‌کند.
ادبیات قوی اثر به همراه ترجمه خوب، کشش لازم را ایجاد کرد که منِ بی‌حوصله حدود ۷۰ روز، ۱۰ صفحه ۱۰ صفحه، پای قصه‌اش بنشینم و کمدی و درام و تراژدی‌ش را بخوانم. خیلی خودم را نگه‌داشتم تا وسط راه به سراغ فیلمش نروم. الان اشتولتس درونم خوش‌حال‌تر است!
        

21

          آبلوموف رو واقعا در بدترین وقت ممکن خوندم! تابستونی که توش عمیقا بیکار و عاطل و باطل بودم و قرار بود اسباب کشی بکنیم!
آبلوموف شخصیت پاک نهاد و بلندپرواز و باهوش و صادقی داره اما به شدت بی اراده س. میل به تنبلی و عشق به بیکارگی اونقدر در وجود خودش و اطرافیانش ریشه کرده که دیگه مبارزه باهاش ممکن نیست.  آبلوموف به خوبی روند تباه شدن خودش رو درک می کنه اما توان بیرون کشیدن خودش از منجلاب رو نداره. آبلوموف تنبل نیست؛ عاشق تنبلی ست.از حرص و طمع و چاپلوسی برای مقام بیزاره اما با زحمت و کار و تلاش و به کارگیری هوش برای زندگی سالم و بهره برداری از نیروهای خود و طبیعت هم میونه ای نداره.
بی عملی خودش رو با خیال بافی و بهانه آوردن و کار امروز رو به فردا انداختن می پوشونه و خودش رو گول می زنه.
و در برابر اون رفیق نیمه آلمانیش شتولتس قرار داره که به شدت پرکار و پرتلاشه و  کار رو مایه حیات و سلامتی خودش می دونه. شتولتس و آبلوموف باهم دوستن و شتولتس تلاش می کنه به آبلوموف کمک کنه روح پاکش رو از منجلاب بی ارادگی بیرون بکشه.
به نظرم سبک کتاب رو میشه اجتماعی_وحشت قلمداد کرد. کتاب به نظرم واقعا وحشتناک بود. تموم مدتی که کتاب رو می خوندم وحشت داشتم، مثل وقتی که بالای سر مریض تبداری نشسته باشی و از خودت بپرسی چقدر دووم میاره یا چه دارویی ممکنه بهش کمک کنه که خوب شه.
تموم مدتی که کتاب رو می خوندم از خودم می پرسیدم چی باعث میشه آدم اینقدر بی اراده بشه، چرا آرزوهای جوونی اینطور تباه شدن و چطور آدم به زندگی انگلی خو می کنه و دیگه صدای شخصیت کمال خواه درون خودش رو نمی شنوه. 
نویسنده توی این کتاب یک جور تنبلی جاری توی زندگی طبقه نیمه اشرافی روسی رو به تصویر کشیده و ریشه هاش رو به ما نشون داده. نازپرودگی کودک توی خانواده های نیمه اشرافی، محیط کار ملال آور متضاد با محیط خونه و افسانه هایی که از بهشت بیکارگی و فقط لذت بردن و خوردن و خوابیدن توی ذهن مردم اوتوپیا ساخته . نیمه اشرافی بودن نقش مهمی رو توی این داستان بازی می کنه چون آبلوموف اگر از طبقه زحمتکش می بود نمی تونست اینقدر بیکاره باشه. 
خیلی سخته که کتابی درباره تنبلی بنویسی و کتابت خوندنی از آب دربیاد اما نویسنده با فراز و فرود های ملایم و طنز مختصر کتاب رو خوندنی کرده. وگرنه خوندن آبلوموف می تونست آدم رو دیوونه کنه. قسمت آخر کتاب خیلی غمگینم کرد. تا فصل آخر دلم برای آبلوموف می سوخت اما آخر کتاب بیشتر سرزنشش می کردم،چون فرزندانش، خدمتکارانش و همسرش رو توی وضع بدی رها کرده بود. بازم گلی به جمال شتولتس! 
شخصیت پردازی کتاب خوب بود و محیط و سبک زندگی مردم هم به خوبی انعکاس پیدا کرده بود. 
ترجمه آقای حبیبی ترجمه فاخر و قشنگی بود. 
حکیم مولوی حال مبتلایان به آبلوموویسم رو به خوبی توصیف کرده
خاربن در قوت و برخواستن 
خارکن در پیری و در کاستن

        

42

33