معرفی کتاب Never let me go اثر Kazuo Ishiguro

Never let me go

Never let me go

4.4
12 نفر |
4 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

9

خواهم خواند

11

ناشر
جنگل
شابک
0000000011940
تعداد صفحات
292
تاریخ انتشار
1397/11/21

توضیحات

کتاب Never let me go، نویسنده Kazuo Ishiguro.

لیست‌های مرتبط به Never let me go

یادداشت‌ها

        This story was good in so many way....the world that author  created was spectacular,so precise and complete.the story hold sadness in it's bones ,an old an mature sadness,the kind that always lives in you.
It indirectly show that when you lose your loved ones, besides the sadness and grief you have some hope too , you have some sort of  commitment to them ll,like you have to live your best to make the happy and proud.
Some thing in the story is unanswered to me....why didn't they just let go of everything and live somewhere else or hide?why?why they were so ok with donating their parts?why?
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

1

          از همان شروع کتاب برایم عجیب بود که چرا پرستار ۳۱ ساله با لحنی داستان را روایت می‌کند که تو گویی پیرزنیست، و یا نزدیک به پایان عمرش قرار دارد. و بسیار به زیبایی و آرام آرام حقیقت برملا می‌شود. همه چیز در کتاب جزئیات فکر شده و فوق‌العاده‌ای داشت، از لحن کاتی گرفته، تا روند وقایع. و این در حالی بود که جزئیات بسیار زیادی هم وجود داشت که ایشی گورو اصلا وارد آنها نشده بود، مثل اینکه روت و تومی چطور دوست شدند. و یا کاتی چه آثار هنری‌ای داشت.
در تمام طول کتاب پس زمینه‌ای از غم و واقعیتی وحشتناک حس می‌شد، بدون اینکه حتی به آن اشاره‌ای شود. مرتبا در قلبم حسی از فشردگی به وجود می‌آمد و منتظر بودم تا با حقیقتی هولناک رو به رو شوم. که شدم. اما بسیار آهسته. آنقدر که قبل از اشاره مستقیم به موضوع تقریبا فهمیده بودم اما نمی‌خواستم باور کنم. تلخی‌اش باور نکردنی بود. و بسیار هنرمندانه آهسته و ذره ذره بیان شد. در لا به لای خطوط و بسیار گذرا. انگار که در هر فصل فقط ذره‌ای از حقیقت را به ما نشان داد، تا لحظه‌ای که یکی از سرپرست‌ها آخرین قطع پازل را گذاشت.
صحنه‌ی مورد علاقه‌ام در کتاب، جایی بود که کاتی با آهنگ never let me go در حالی که بالشتی را در آغوش گرفته می‌رقصد. لحظه‌ی بسیار عجیبی بود. توضیحی برای چرایی حسم ندارم اما تاثیرگذارترین قسمت کتاب برایم همانجا بود. در آن صحنه چیزی وجود داشت که برایم در کلمات نمی‌گنجد.
از همه بیشتر با ترسیم رابطه‌ی پیچیده‌ی بین کاتی، تومی و روت ارتباط برقرار کردم. آن حس ترس از دست دادن هر یک از آن دو، در صورتی که یکی از آنها را انتخاب می‌کرد و به سمتش می‌رفت.
شخصیت روت را با اینکه دوست نداشتم اما برایم بسیار واقعی بود. فکر می‌کنم تمام آدم‌ها حداقل یک روت در زندگیشان داشته‌اند و اگر نه، شاید خودشان شبیه‌اش باشند. روت تکه‌های عمیقی از رفتارهای دقیق آدم‌های توجه‌طلب و سلطه‌گری بود که خیلی از آدم‌ها در زندگیشان دارند و روتشان برایشان مهم‌تر از این است که دورش بریزند، حتی اگر چنین اخلاق‌هایی داشته باشد.
تئوری تومی در مورد کارهای هنری، روح واقعی و شناخت حقیقی خیلی معصومانه، جالب توجه و زیبا بود.
رابطه تومی و کاتی به تنهایی یکی از زیباترین رابطه‌های عاشقانه‌ای بود که به آن برخوردم، با کمترین برخورد، کمترین کلمات، کمترین ابراز علاقه و بدون هیچ اشاره مستقیمی، اما بسیار واضح و عمیق.
سوالی که برایم بدون پاسخ ماند این بود که چرا فرار نکردند؟ آیا امکانش برایشان وجود نداشت یا حتی به ذهنشان چنین امکانی خطور نکرد؟
ترجمه‌ای که من خواندم چندان تعریفی نداشت. از سهیل سمی. مثلا نمی‌دانم چرا کلمه «احمقانه» را در محاوره می‌شکست و تبدیل به «احمقونه» می‌کرد. مگر ما موقع حرف زدن احمقانه را می‌شکنیم؟ البته این صرفا یک مثال بود، ترجمه یکدست نبود، و گاهی کلمات با بی‌دقتی زیادی انتخاب شده بودند. به علاوه اینکه بخش‌هایی از کتاب سانسور شده بود و برایم گنگ باقی ماند.
        

0