یادداشت Yasaman Tamjidi

        از همان شروع کتاب برایم عجیب بود که چرا پرستار ۳۱ ساله با لحنی داستان را روایت می‌کند که تو گویی پیرزنیست، و یا نزدیک به پایان عمرش قرار دارد. و بسیار به زیبایی و آرام آرام حقیقت برملا می‌شود. همه چیز در کتاب جزئیات فکر شده و فوق‌العاده‌ای داشت، از لحن کاتی گرفته، تا روند وقایع. و این در حالی بود که جزئیات بسیار زیادی هم وجود داشت که ایشی گورو اصلا وارد آنها نشده بود، مثل اینکه روت و تومی چطور دوست شدند. و یا کاتی چه آثار هنری‌ای داشت.
در تمام طول کتاب پس زمینه‌ای از غم و واقعیتی وحشتناک حس می‌شد، بدون اینکه حتی به آن اشاره‌ای شود. مرتبا در قلبم حسی از فشردگی به وجود می‌آمد و منتظر بودم تا با حقیقتی هولناک رو به رو شوم. که شدم. اما بسیار آهسته. آنقدر که قبل از اشاره مستقیم به موضوع تقریبا فهمیده بودم اما نمی‌خواستم باور کنم. تلخی‌اش باور نکردنی بود. و بسیار هنرمندانه آهسته و ذره ذره بیان شد. در لا به لای خطوط و بسیار گذرا. انگار که در هر فصل فقط ذره‌ای از حقیقت را به ما نشان داد، تا لحظه‌ای که یکی از سرپرست‌ها آخرین قطع پازل را گذاشت.
صحنه‌ی مورد علاقه‌ام در کتاب، جایی بود که کاتی با آهنگ never let me go در حالی که بالشتی را در آغوش گرفته می‌رقصد. لحظه‌ی بسیار عجیبی بود. توضیحی برای چرایی حسم ندارم اما تاثیرگذارترین قسمت کتاب برایم همانجا بود. در آن صحنه چیزی وجود داشت که برایم در کلمات نمی‌گنجد.
از همه بیشتر با ترسیم رابطه‌ی پیچیده‌ی بین کاتی، تومی و روت ارتباط برقرار کردم. آن حس ترس از دست دادن هر یک از آن دو، در صورتی که یکی از آنها را انتخاب می‌کرد و به سمتش می‌رفت.
شخصیت روت را با اینکه دوست نداشتم اما برایم بسیار واقعی بود. فکر می‌کنم تمام آدم‌ها حداقل یک روت در زندگیشان داشته‌اند و اگر نه، شاید خودشان شبیه‌اش باشند. روت تکه‌های عمیقی از رفتارهای دقیق آدم‌های توجه‌طلب و سلطه‌گری بود که خیلی از آدم‌ها در زندگیشان دارند و روتشان برایشان مهم‌تر از این است که دورش بریزند، حتی اگر چنین اخلاق‌هایی داشته باشد.
تئوری تومی در مورد کارهای هنری، روح واقعی و شناخت حقیقی خیلی معصومانه، جالب توجه و زیبا بود.
رابطه تومی و کاتی به تنهایی یکی از زیباترین رابطه‌های عاشقانه‌ای بود که به آن برخوردم، با کمترین برخورد، کمترین کلمات، کمترین ابراز علاقه و بدون هیچ اشاره مستقیمی، اما بسیار واضح و عمیق.
سوالی که برایم بدون پاسخ ماند این بود که چرا فرار نکردند؟ آیا امکانش برایشان وجود نداشت یا حتی به ذهنشان چنین امکانی خطور نکرد؟
ترجمه‌ای که من خواندم چندان تعریفی نداشت. از سهیل سمی. مثلا نمی‌دانم چرا کلمه «احمقانه» را در محاوره می‌شکست و تبدیل به «احمقونه» می‌کرد. مگر ما موقع حرف زدن احمقانه را می‌شکنیم؟ البته این صرفا یک مثال بود، ترجمه یکدست نبود، و گاهی کلمات با بی‌دقتی زیادی انتخاب شده بودند. به علاوه اینکه بخش‌هایی از کتاب سانسور شده بود و برایم گنگ باقی ماند.
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.