اسما نصرالهی روشن

اسما نصرالهی روشن

@Asmaroshan1999
عضویت

مرداد 1403

27 دنبال شده

11 دنبال کننده

                نویسنده‌ی مادام‌العمر فانتزی و درام
صاحب فن‌فیک‌های فاخر کی‌پاپ
بوکتوبر خسته 
در جست و جوی حقوق از دست رفته
منجم و بسکتبالیست آماتور 
کتک‌خور شطرنج
محتکر کتاب
قاتل گل‌وگیاه
دشمن گدایان و گربه‌ها
              
https://youtube.com/@ashianenest?si=z810e9WSKIW_VjQz
https://t.me/avatar_storry
https://www.instagram.com/ashiane.booktuber?igsh=MWNxaWE4a3pldTV4MA==

یادداشت‌ها

        کلمه‌ی بی‌نظیر به ذهنم اومد، اما راضی نشدم که به زبون بیارمش. این کتاب درحالی که منحصر به فرد هست، طبق الگوی همه‌ی ماجراجویی‌ها نوشته شده؛ پر از احساس آشنایی، و تازگی همیشگی. به همون سرسبزی طبیعتی که برای کشف کردن خلق شده. من از طرفدارهای این ژانرم و اصلاً این که کسی بگه با داستان ارتباط نگرفته رو برنمی‌تابم. موضوع ماجراجویی‌ها دقیقاً همین کشف و پیدا کردن راه‌ها از دل چالش‌هاست که اغلب از جنس انواعی از طبیعت هستن؛ طبیعتی که با انسان می‌شناسیم یا طبیعتی بکر که خرس بزرگ آپالاچیان بهش فرمانروایی می‌کنه.
کمی بعدتر از جنگ جهانی دوم هست، و خیلی قبل‌تر از اینکه مردم درمورد اوتیسم چیزی بدونن؛ فقط می‌دونن ارلی اودن عجیب و غریبه. جک بیکر، یتیم و شکسته حال به مدرسه‌ای فرستاده می‌شه که احتمالاً یه تبعیدگاه نظامی باشه. اما ارلی همه چیز رو تغییر می‌ده و جک رو با خودش به یه سفر مرگبار می‌بره. شجاعت، جسارت و یا حتی اعتماد به نفس؛ هیچ‌کدوم انگیزه‌ی ارلی نبودن، اون فقط دنبالش برادرش فیشر می‌گشت. 
قلبم به تسخیر این کتاب دراومده و بعد از کبوتر‌های وحشی، فکر نمی‌کردم دوباره بتونم با کتابی این احساس رهایی رو پیدا کنم. داستان مرتب و تمیزه و هرچی ازش انتظار دارین رو بهتون می‌ده تا سوال‌هاتون بی‌جواب نمونه. ماجراجویی، رفاقت و عزاداری... سه ترکیب برنده برای یه داستان نوجوون‌محور.

پ.ن: اصلاً چه خیری توی تغییر دادن کلی اسم یه کتاب هست، اون هم بدون هیچ توضیحی از طرف مترجم، یا مقدمه‌ای که مخاطب رو قانع کنه، اسم انتخابی مترجم شايسته‌تره؟! بعضی این اسم‌ها براساس یه اصطلاح هستن که باید از نظر زیباشناسی زبانش توضیح داده بشن. چون برای مخاطب نوجوون هست، اهمال‌کاری قابل قبول نیست! :/
      

4

        یه داستان کوتاه، با تصویرگری شلخته و ضدروانیش که وجود یه پسربچه تازه یتیم شده رو می‌شکافه و چیزی پیدا می‌شه که فراتر از سوگواریه؛ یه وحشی. بلو بیکر شروع به خیال کردن می‌کنه و خشمی که بزرگ‌ترها دوست دارن منکرش بشن رو تبدیل به یه پسر بچه وحشی می‌کنه که تو اعماق جنگل، مثل یه غارنشین زندگی می‌کنه. حرف نمی‌زنه اما مثل حیوون صدا درمیاره، از میوه‌های جنگلی تغذیه می‌کنه و با یه چاقوی دست‌ساز از خطر دوری می‌کنه. این احساس بلو مدتی بعد واقعی می‌شه و بلو متوجه می‌شه که پسر وحشی وجود داره؛ یه جایی از درون یا حتی اون بیرون. 
دیوید آلموند داستان‌های عشق و دوستی و امیدواری نمی‌نویسه. بندبازان به خوبی نشون داد که آلموند بیشتر به بخش‌های خراب‌شده و زخمی نوجوون‌ها علاقه‌منده و ابایی از نشون دادن خشونت در رابطه با بچه‌ها نداره. چرا باید همه فکر کنن یه بچه بعد از مرگ پدرش، فقط مدتی غمگین باشه و بعد به زندگیش ادامه بده؟! ما انتظار داریم بچه‌ها با فهم یه بزرگسال عمل کنن و هیچ‌موقع هم آسیب نبینن. حتی به اشتباه اون‌ها رو به خاطر آسیبی که دیدن سرزنش می‌کنیم و با ناراحتی‌شون طوری برخورد می‌کنیم که انگار یه رفتار اشتباه و بی‌ادبانه‌ست. اما سوگ‌واری در واقع یه سنت هست و برای انجامش باید مهارت سوگ‌واری کردن رو داشت. کسی که تو نوجوونیش چنین فقدانی رو تجربه می‌کنه، مهارت لازم عزاداری رو نداره و تماماً احساسه. احساسات خالص و به نوعی وحشی. تبدیل کردن هر اندوهی به خشم کار راحتیه. بلو یا باید بزرگ‌تر بشه، یا وحشی. 
      

16

        یه نمونه‌ی سرگرم‌کننده از ژانر علمی‌تخیلی- دیستوپیایی که کاملاً علمی‌تخیلی به‌ نظر نمی‌رسه؛ دلیل این ویژگی پرداختن غیرمستقیم داستان به عنصر اصلی شهر امبر هست. چرایی و منشأ این شهر طبیعی نیست و سازه‌ای هست دست بشر که با هدفی مشخص ساخته شده. 
نمونه‌ی مشابهش که المان‌های علمی‌تخیلی بیشتری داره، مجموعه‌ی ۱۰۰ هست. ادبیات کتاب ساده و مناسب برای فهم نوجوون‌هاست و همون‌طور که از چنین ایده و موضوع جذابی برمیاد، تقریباً برای سنین بعدی هم خوندنی هست. مرتب و منسجم بودن داستان با نظم و ترتیب شهر هم‌خونی داره. کاراکترها به نظرم برای واکنش‌ها و تصمیماتی که گرفتن خیلی جوون‌تر از اینی بودن  که واقعاً بتونن از پسش بربیان. اما منطق داستان روی این سوار بوده که فرد دوازده ساله شروع بخشی از بزرگسالی اهالی شهر هست، بنابراین این  رو ایراد نمی‌بینم. علاوه بر شخصیت‌پردازی مناسب دو قهرمان کتاب، کاراکترهای دیگه هم جون‌دار ظاهر می‌شن؛ مثل خانم موردو، مادربزرگ لینا، پدر دون، شهردار و حتی کلاری. 
من طرفدار ماجراجویی و سختی و پیچ‌ و خم راهم و این کتاب از همون ابتدا یه ماجراجویی واقعاً سخت و حتی نسبتاً هولناک رو شروع می‌کنه. 
کنجکاوی بدوی شخصیت‌ها که منجر به اکتشافاتشون می‌شه برای ما ممکنه مضحک به نظر برسه، اما روایت داستان این نحوه‌ی جست‌وجو و فهمیدن رازها رو برای ما دلنشین می‌کنه؛ مثل ذوقی از کشف کردن مسئله‌ای توسط یه بچه‌، برای بزرگتر‌هاش درست می‌کنه. 
      

5

        احتمالاً پیش‌فرض گروهی از آدم‌ها درمورد لس‌آنجلس و به طور کلی آمریکا، یه هتل پنج‌ستاره‌ست که بهترین خدماتش رو برای همه مردم، رایگان عرضه می‌کنه. اما وقتی از نگاه جان فانته یا چارلز بوکفسکی، به آمریکا نگاه می‌کنیم، تصاویر غبارگرفته و خسته و بیمارگونه‌ای رو می‌بینیم که برای عده‌ای می‌تونه غیرقابل باور باشه. ولی قهرمان کتاب که نه تنها به رستگاری نمی‌رسه و در رویاهای بزرگی غرق می‌شه، بلکه از دل این داستان زخمی و مریض بیرون میاد. وقتی کتاب رو تموم کردم، با نهایت دلسوزی بغلش گرفتم.  نثر فانته مثل شعر می‌مونه، اما نه شعر عاشقانه یا حماسی؛ مثل شعری که یه بی‌خانمان، توی کوچه‌پس کوچه‌های شهری آلوده و آغشته به بوی سیگار برای خودش زمزمه می‌کنه. این دسته از کتاب‌های غمگین، برای من همیشه موثق‌ترین رمان‌های آمریکایی رو داشتن. با نهایت صداقت، آرزوهای بزرگی رو به تصویر می‌کشه که قبل از تحقق، رویای مستی و کسالت بودن و بعد از اون هم کاملاً رضایت‌بخش به نظر نمیان. شخصیت کتاب همز‌مان که شایسته سرزنش بود، بی‌اندازه ترحم‌انگیز هم بود. خوشبختی با اون غریبه‌ست، اما کوچیک‌ترین دستاوردها بهتر از هیچیه. ماجرای عاشقانه‌اش بی‌اندازه مسمومه و این حس رو برای خواننده‌ها هم داره. 
      

2

        احتمالاً غرور و تعصب تا همیشه مشهورترین کتاب جین آستین باقی بمونه، ولی برای من نورثنگر بی‌اندازه دخترونه‌تر و زیباتر بود. شخصیت‌های بامزه‌تری داشت و احساسات کاترین سرزنده و برجسته بودن. هنری، یه گرین‌فلگ واقعی بود که دل‌بستن به اون، هم عقلانی بود و هم از لحاظ عاطفه بسیار با ارزش. در عوض علاقه‌ای که برادر کاترین به دختر تورپ‌ها داشت، چقدر سطحی و ساده‌انگارانه شکل گرفته بود. کتاب تفاوت چشم‌گیری بین علاقه‌‌ی عقلانی و علاقه‌ی محاسبه‌شده رو نشون می‌داد. از طرفی کاترین خوشبختی رو با همدلی می‌خواست، درحالی که ایزابلا همه‌ چیز رو فدای نفع خودش می‌کرد. البته این سوژه‌ی اصلی نبود و سیر بلوغ کاترین با اینکه دختر معمولی بود، خیلی دل‌چسب و پر از مهر و محبت سپری شد. اون با بزرگ‌شدن روحیه‌ی طبیعت‌گردی و شیطنت‌هاش رو به خانمی جوان تبدیل کرد و بعد از ورود به جامعه تبدیل به کتاب‌خون وفادار گوتیک شد. ترکیب ژانر گوتیک با کلی طنز و عشق، نهایتاً داستان رضایت‌بخشی به ما داد.
      

3

        نثر کتاب ضعیفه و اصلاً شبیه ادبیات نیست. مثل شنیدن یه قصه از زبون یه بچه‌ی آواره‌ست، که مطمئن نیست چی‌ها مهمن که بگه و چی‌ها نیستن؛ و بعد مدتی سعی داره با خوشبینی داستان رو تموم کنه. این ویژگی اگه عمدیه، پس قشنگ قواره‌ی داستان شده، ولی اگه مشکل از نویسنده‌ست یا ترجمه، پس کلی پتانسيل حیف شده داریم. داستان کتاب درمورد طوفان کاترینا هست، ولی نه به طور مستقیم. نیواورلان که بیشتر ساکنینش آفریقایی_آمریکایی هستن، با اون سبک زندگی منحصر خودشون، قربانی این طوفان می‌شن. اواسط کتاب هیجان زیادی داره، چون طوفان کاملاً ویران‌کننده، خانواده‌ها رو از هم جدا می‌کنه و همه چیز رو از بین می‌بره. گویا براساس تجربه‌های واقعی یه خانواده در طی همین جریان هم نوشته شده. نکته مورد علاقه‌ی من تفاوت فرهنگی سیاه‌پوستان نیواورلان با به اصطلاح رنگ‌پریده‌ها بود که در نهایت مسیری برای دوستی باز می‌کنه. خانواده‌ی آرمانی، قبل از طوفان هم تراژدی‌هایی داشته و کلاً منطقه سکونت‌شون نسبتاً فقرزده‌ست، البته نه اونطور که بدبخت و بی‌خانمان باشن. اما بعد از طوفان کاترینا، چرخه‌ی مصیبت کامل می‌شه و آرمانی یا باید تحملش کنه و یا با بقیه چیزها از بین بره. 
      

1

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

بریده‌های کتاب

نمایش همه
بریدۀ کتاب

صفحۀ 68

همچنان داشت باران می‌بارید. برای برگشتن به خوابگاه یا باید کفش‌های تنیس خیسم را می‌پوشیدم، یا جوراب‌هایم را در می‌آوردم و با پای برهنه می‌رفتم. جلوی در ایستاده بودم و به باران نگاه می‌کردم که چه طور روی شیشه‌ی در پشتی مدرسه، رودخانه درست می‌کند. سرمای پله‌های سیمانی را که از جوراب‌هایم بالا می آمد، حس می‌کردم. پایم برهنه بود. بعد صدای زنی را شنیدم که آواز می‌خواند؛ قوی، پراحساس، لطیف و دردآور. یک چیزی از درون آزارم می‌داد. مثل یک زانوی زخمی که توی باران تیر می‌کشد. صدا از زیرزمین می‌آمد. همین‌طور که از پله ها می‌رفتم پایین، یادم افتاد از آخرین باری که صدای زنی را شنیده‌ام خیلی وقت می‌گذرد. فکر کنم آخرین بار، بعد از مرگ مامان بود که چندتا خانم از کلیسا برای مراسم آمده بودند و بیشتر از روی همدردی زمزمه می‌کردند... یا آن پیرزن سیگاری توی مراسم خاکسپاری که صدایش از پدرم هم کلفت‌تر بود... نه! آخرین نفر، خانم بی، کتابدار مدرسه بود که مثل همه‌ی کتابدارها جوری حرف می‌زد که انگار دارد به آدم می‌گوید هیس. رفتم جلوتر. انگار صدای زن کاملاً متفاوتی بود. او در آرزوی ماه می‌خواند و در تمنای ستاره‌ها. آواز او رویا بود و اشتیاق. به اتاق تأسیسات که نزدیکتر شدم، توانستم صداهای تلق تولوق و خش خش را بشنوم. فهمیدم که ضدحال خورده‌ام و صدا از گرامافون می‌آید.

0

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.