بریدهای از کتاب اقیانوسی در ذهن اثر کلر وندرپول
1404/5/8
صفحۀ 68
همچنان داشت باران میبارید. برای برگشتن به خوابگاه یا باید کفشهای تنیس خیسم را میپوشیدم، یا جورابهایم را در میآوردم و با پای برهنه میرفتم. جلوی در ایستاده بودم و به باران نگاه میکردم که چه طور روی شیشهی در پشتی مدرسه، رودخانه درست میکند. سرمای پلههای سیمانی را که از جورابهایم بالا می آمد، حس میکردم. پایم برهنه بود. بعد صدای زنی را شنیدم که آواز میخواند؛ قوی، پراحساس، لطیف و دردآور. یک چیزی از درون آزارم میداد. مثل یک زانوی زخمی که توی باران تیر میکشد. صدا از زیرزمین میآمد. همینطور که از پله ها میرفتم پایین، یادم افتاد از آخرین باری که صدای زنی را شنیدهام خیلی وقت میگذرد. فکر کنم آخرین بار، بعد از مرگ مامان بود که چندتا خانم از کلیسا برای مراسم آمده بودند و بیشتر از روی همدردی زمزمه میکردند... یا آن پیرزن سیگاری توی مراسم خاکسپاری که صدایش از پدرم هم کلفتتر بود... نه! آخرین نفر، خانم بی، کتابدار مدرسه بود که مثل همهی کتابدارها جوری حرف میزد که انگار دارد به آدم میگوید هیس. رفتم جلوتر. انگار صدای زن کاملاً متفاوتی بود. او در آرزوی ماه میخواند و در تمنای ستارهها. آواز او رویا بود و اشتیاق. به اتاق تأسیسات که نزدیکتر شدم، توانستم صداهای تلق تولوق و خش خش را بشنوم. فهمیدم که ضدحال خوردهام و صدا از گرامافون میآید.
همچنان داشت باران میبارید. برای برگشتن به خوابگاه یا باید کفشهای تنیس خیسم را میپوشیدم، یا جورابهایم را در میآوردم و با پای برهنه میرفتم. جلوی در ایستاده بودم و به باران نگاه میکردم که چه طور روی شیشهی در پشتی مدرسه، رودخانه درست میکند. سرمای پلههای سیمانی را که از جورابهایم بالا می آمد، حس میکردم. پایم برهنه بود. بعد صدای زنی را شنیدم که آواز میخواند؛ قوی، پراحساس، لطیف و دردآور. یک چیزی از درون آزارم میداد. مثل یک زانوی زخمی که توی باران تیر میکشد. صدا از زیرزمین میآمد. همینطور که از پله ها میرفتم پایین، یادم افتاد از آخرین باری که صدای زنی را شنیدهام خیلی وقت میگذرد. فکر کنم آخرین بار، بعد از مرگ مامان بود که چندتا خانم از کلیسا برای مراسم آمده بودند و بیشتر از روی همدردی زمزمه میکردند... یا آن پیرزن سیگاری توی مراسم خاکسپاری که صدایش از پدرم هم کلفتتر بود... نه! آخرین نفر، خانم بی، کتابدار مدرسه بود که مثل همهی کتابدارها جوری حرف میزد که انگار دارد به آدم میگوید هیس. رفتم جلوتر. انگار صدای زن کاملاً متفاوتی بود. او در آرزوی ماه میخواند و در تمنای ستارهها. آواز او رویا بود و اشتیاق. به اتاق تأسیسات که نزدیکتر شدم، توانستم صداهای تلق تولوق و خش خش را بشنوم. فهمیدم که ضدحال خوردهام و صدا از گرامافون میآید.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.