یادداشت اسما نصرالهی روشن

        یه داستان کوتاه، با تصویرگری شلخته و ضدروانیش که وجود یه پسربچه تازه یتیم شده رو می‌شکافه و چیزی پیدا می‌شه که فراتر از سوگواریه؛ یه وحشی. بلو بیکر شروع به خیال کردن می‌کنه و خشمی که بزرگ‌ترها دوست دارن منکرش بشن رو تبدیل به یه پسر بچه وحشی می‌کنه که تو اعماق جنگل، مثل یه غارنشین زندگی می‌کنه. حرف نمی‌زنه اما مثل حیوون صدا درمیاره، از میوه‌های جنگلی تغذیه می‌کنه و با یه چاقوی دست‌ساز از خطر دوری می‌کنه. این احساس بلو مدتی بعد واقعی می‌شه و بلو متوجه می‌شه که پسر وحشی وجود داره؛ یه جایی از درون یا حتی اون بیرون. 
دیوید آلموند داستان‌های عشق و دوستی و امیدواری نمی‌نویسه. بندبازان به خوبی نشون داد که آلموند بیشتر به بخش‌های خراب‌شده و زخمی نوجوون‌ها علاقه‌منده و ابایی از نشون دادن خشونت در رابطه با بچه‌ها نداره. چرا باید همه فکر کنن یه بچه بعد از مرگ پدرش، فقط مدتی غمگین باشه و بعد به زندگیش ادامه بده؟! ما انتظار داریم بچه‌ها با فهم یه بزرگسال عمل کنن و هیچ‌موقع هم آسیب نبینن. حتی به اشتباه اون‌ها رو به خاطر آسیبی که دیدن سرزنش می‌کنیم و با ناراحتی‌شون طوری برخورد می‌کنیم که انگار یه رفتار اشتباه و بی‌ادبانه‌ست. اما سوگ‌واری در واقع یه سنت هست و برای انجامش باید مهارت سوگ‌واری کردن رو داشت. کسی که تو نوجوونیش چنین فقدانی رو تجربه می‌کنه، مهارت لازم عزاداری رو نداره و تماماً احساسه. احساسات خالص و به نوعی وحشی. تبدیل کردن هر اندوهی به خشم کار راحتیه. بلو یا باید بزرگ‌تر بشه، یا وحشی. 
      
534

7

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.