معرفی کتاب خسی در میقات اثر جلال آل احمد

خسی در میقات

خسی در میقات

3.9
140 نفر |
49 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

15

خوانده‌ام

276

خواهم خواند

96

شابک
9786229638965
تعداد صفحات
192
تاریخ انتشار
1401/1/2

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        یکی از ویژگی های مشترک نوشته های جلال آل احمد و به ویژه داستان هایش را می توان من نویسی او دانست. شاید بتوان این تعبیر از من نویسی را تقریباً معادل ادبیات تجربی دانست (چیزی که بارها جلال آل احمد، از علاقه خود به آن یاد کرده است). در اکثر کارهای جلال آل احمد، یکی از شخصیت ها که از قضا در بیشتر مواقع منِ راوی است، در حقیقت خودِ اوست که به بیان نظراتش می پردازد. تعبیر از من نویسی را می توان در واقع، همان تک صدایی بودن متن نامید.
      

لیست‌های مرتبط به خسی در میقات

یادداشت‌ها

          خسی در میقات، یکی از بهترین تعبیراتی است که در عمرم شنیدم. تعبیر جالبی که جلال آل احمد برای خودش در نظر میگیرد در سفرش به سرزمین حجاز. 
نکته مثبتی که میتوان از این کتاب استخراج کرد این است که در ابتدای کتاب، خودت را در میان آن اتوبوس کاروان که همه نوع قشر مردم در آن حضور دارند در نظر میگیری و تا آخر، در جمعیت هستی. کاروانی که همه قشر مردم، اعم از پولدار و فقیر و سیاه و سفید در آن وجود دارد و در پایان سفر اصلا توجهی به رنگ پوست بغل دستی ات نداری و یا حتی نمیدانی این شخصی که الآن کنار من نشسته، جیبش پر از اسکناس است یا اجاره خانه اش عقب افتاده و صاحبخانه او را جواب کرده. این را میتوان هنر جلال آل احمد دانست که هر آنچه از ذهنش بر می‌خیزد را کمی آراسته می‌کند و لباس زیبا بر تنش می‌کند و عطر ملایمی بر بدنش میزند و او را به روی کاغذ پیاده می‌کند. 
جلال دقیقا در برهه ای از زندگی اش به سفر حج میرود که کاملا به آن احتیاج داشته. به قول خودش قبل از سفر تفکراتی به سراغش می آید و حتی "این آخریها مهر زیر پیشانی نمی‌گذاشتم و همین شد مقدمه تکفیر"
شاید بعد از خواندن کتاب، این حال به شما دست دهد که جمع کنیم و برویم حج و خانه خدا را زیارت کنیم. ولی بعدش این بیت شعر را هم مرور کن: 
به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند
که تو در برون چه کردی که درون خانه آیی!
دوباره سعی کن این کتاب را بخوانی، تا در نتیجه برسی به متن اول کتاب که از علی بن عثمان هجویری و از کتاب کشف المحجوب است برسی. این را باید قبول داشته باشی و بعد به حج بروی! جلال خیلی زیبا سفرنامه اش را نوشته. اول کتاب با حالات مختلف وارد میشود و در نهایت نتیجه واحد از مباحث گوناگون.
        

16

          سفرنامه سال ۴۹ از حج به قلم سلیس و روان جلال آل احمد
راستش من تعریف درستی از سفرنامه در دست ندارم. اما جلال در سال ۴۹ به معنی واقعی کلمه در حد توان در سفر حج به کاوشگری و در آوردن زیر و بم زندگی و ویژگی های زائران و مجاوران و کسبه پرداخته. تا جایی که در موارد بسیار پایش تاول زده یا دچار گرمازدگی شدید می شود. اینکه جلال خودش فرانسه می داند و انگلیسی و عربی باعث شده بتواند با اقشار متعددی هم کلام شده و از هریک درباره موضوعی پرس و جو کند. البته لابلای  سفرنامه نویسی و مصاحبت با افراد، نویسنده بسیاری از نظرات و باورهای خود را بیان کرده که از دلسوزی عمیق وی برای دنیای اسلام و تاسف بابت عقب ماندگی ممالک اسلامی مخصوصا عربستان حکایت دارد. 
وضع فلاکت بار بهداشت و اسکان طی این سفر جایی برای وارد شدن به معنویات سفر باقی نمی گذارد یا حداقل جلال نمی خواسته در مورد آن چیز .خاصی بگوید 
قطعا با خواندن این سفرنامه دلتان هوای حج نمی کند ولی باید و حتما این کتاب را خواند و دید که چگونه در گذشته ای نه چندان دور زائران سختی .سفری این چنین را به جان می خریدند تا حاج یا حاجیه ای پشت اسمشان بیفتید و چشمشان به خانه خدا روشن گردد. مشقتی که اگرچه امروزه از شدت آن کاسته شده اما در بهبود مدیریت این گردهمایی بزرگ نسبت به آن زمان تغییر زیادی به چشم نمی خورد.
        

6

          حالا دارم همزمان چند سفرنامه حج را می‌خوانم و جلال تا به این‌جا از همه‌شان دلنشین‌تر بوده است.
کتاب نه  یک معجزه عرفانی است  و نه  یک کتاب تحلیل فلسفی و اجتماعی نسبت به حج چنان که از سفر یک روشنفکر به حج انتطارمان می‌رود؛ بیانیه‌ای نیست در نقد و توضیح اسطوره‌ای و نمادین و فلسفه‌بافی‌ها و....
جلال یکی است از خود ما!
یک متفکر معمولی، باورپذیر و بی‌ریا و این بی‌ریایی‌اش بیشتر از هر ویژگی کتاب را شیرین و خاص می‌کند.
جلال در این کتاب کاملا خودش است، صادق است، سعی نکرده است برای ما بیانیه بنویسد
کتاب روایت روانی دارد تو را می‌برد به هفتاد، هشتاد سال پیش
میان مردم ساده و بی‌ریای آن روزها، میان جامعه‌ای که تازه غرب‌ را دیده، میان عرب‌ها آن زمانی که در مدارس نظامی شان عبری می‌آموختند که وقتی اسرائیل را گرفتند بتوانند اداره‌اش کنند...، میان عربستانی که حتی به قدر کافی معلم نداشته و حتی سیستم فاضلابش درست کار نمی‌کرده است.
می‌بردت به سفر حجی که هتلی در آن نیست، آب لوله‌کشی نیست، مردم سفره پهن می‌کنند، آشپزی می‌کنند و در منا ورق بازی!
آسمانی‌ترین عمل دینی به زمینی‌ترین شکلش و این تناقض خالی از هرگونه ریاست، انگاری نزدیک‌تر است به همان زمانه پیامبر، دینی که آن‌قدر از زندگی مردم عادی فاصله نگرفته است که برود بچسبد به سقف عرش الهی و دست هیچ فرشی به آن نرسد
 کتاب بدویتی را توصیف می‌کند که کم‌کم دارد موتوریزه می‌شود.
روایت جلال به قولی فرنگی‌ها pure، ناب و خالص است، بدون هرگونه ریا و از نگاه نظاره‌گری که به دنبال انسان است در حج نه خدا!

        

31

          پیشتر از جلال مدیر مدرسه، غرب‌زدگی، سفر به ولایت عزرائیل و چند داستان کوتاه خوانده بودم. خیلی به دلم ننشستند، برای همین هم تمایل چندانی به خواندن باقی کتاب‌هاش نداشتم اما وقتی قصد کردم کتاب‌هایی پیرامون حج بخوانم، خواندن «خسی در میقات» اجتناب ناپذیر بود. با این حال از همان شروع کتاب علیرغم سوءظنم، با روایت جلال همراه شدم و تا آخرش را در زمان کوتاهی خواندم.
اینکه چرا از خسی در میقات خوشم آمد؛ شاید بشود برایش این چند دلیل را تراشید. اول این که برخورد جلال به عنوان یک روشنفکر نه‌چندان معتقد با سفر حج،‌ از اضطرابم برای سفر پیش‌رو کم می‌کرد. دوم اینکه طنز جلال را بیش از کتاب‌های دیگرش در اینجا دیدم و سوم هم اینکه جزئیات جذابی در دل روایات بود که شیرینی آن را چندچندان می‌کرد.
با این همه، پرش‌های روایت و یکنواخت نبودن آن و نگاه و رفتار روشنفکرمأب جلال، آن‌جاها که از حد شرع خارج می‌شد، دل من را می‌زد که اینها نیز خاصیت جلال است انگار.
در نهایت، فکر می‌کنم خسی در میقات واقعا کتاب دلنشینی خواهد بود برای هرکس که سفرنامه دوست دارد، تاریخ می‌خواند و حج برایش یک پدیده جذاب است. بخوانیدش و لذت ببرید.
        

17

          بسم‌الله 
پانزده شانزده ساله که بودم، وقتی از خانه‌ی کسی بیرون می‌آمدیم مادرم از نقش پرده‌هاشان می‌گفت و پدرم از متراژ تخمینی خانه. خواهرم از طعم هلی که توی غذا حس کرده بود و من؛ فقط عنوان کتاب‌های توی کتابخانه‌ یادم مانده بود.
هنوز هم معتقدم که وقتی کسی کتابی را به شما معرفی می‌کند، در واقع پسورد قلبش را به شما داده. می‌توانی آن کتاب را بگیری جلوی صورتت؛ ازش سوال کنی که ای آیینه! ای آیینه! کسی که تو را معرفی کرد، چگونه دنیا را می‌بیند؟
من این سوال را از جلال آل احمد کردم و او مرا با حوصله برد تا وسط عربستان سال ۴۲. همراه با او پاهایم توی دمپایی‌های اندونزیایی تاول زد، توی سعی از حال رفتم و از بوی تعفن حکومت سعودی که توی اقامتگاه‌های کثیف و شلوغ حجاج پیچیده بود، عق زدم.
او برایم از لزوم یک تشکیلات بین‌المللی برای مدیریت حج گفت تا اینقدر از اسهال و گرما و تراکم جمعیت کشته و زخمی ندهیم و از عدم ساماندهی اسراف و حیف و میل گوشت‌های قربانی نالید. از سایه تاریک و پیش‌رونده کمپانی آرامکو گفت بر روی تمام لوازم و ادوات طواف و زیارت. بیچاره الان در آن گور بی‌سنگشْ خبر ندارد آن سایه موهوم چه چاه ویلی شده برای عربستان؛ عربستان سعودی! اصلا کدام کشور اینقدر زبون و بدوی مانده که اسم و فامیل حکومتش را بگذارند روی نقشه جغرافیا. مثل اینکه بگویی کشور ایالات متحده بایدن؛ مخفف هم بنویسندش U.S.B! 
دارم مثل جلال می‌نویسم. بقول خودش: مرتب باشم!
این جملات از دهان شخص دیگری ‌هم به گوشم خورده بود. خصوصا بعد از فاجعه منا. هم‌آنکس که خوانش خسی در میقات، به ترقیب او بود؛ سیدعلی حسینی خامنه‌ای.

نسخه صوتی کتاب را از طاقچه شنیدم به ۱۰۰ هزارتومان. در حالیکه نسخه رایگانش در ایرانصدا  بود. اما می‌خواستم از یک خوانش با کیفیت استودیویی محظوظ شوم. می‌شد اگر راوی چندبار مُحرِم را مَحرَم نمی‌خواند. حتی نرفته بود یک سرچ خشک و خالی بکند که ببیند یوم‌الترویه چیست که به تاکید تِرَویه نخواندش! تفاوت سوره حَجرات و حُجرات بماند.

پ.ن عکس: یادداشت مقام معظم رهبری در مورد جلال آل احمد 
        

6

          .



این جور که می‌بینم این سفر را بیشتر به قصد کنجکاوی آمده‌ام. عین سری که به هر سوراخی می‌زنم. به دیدی نه امیدی. و اینک آن دید. و این دفتر نتیجه‌اش. به هر صورت این هم تجربه‌ای- یا نوعی ماجرای بسیار ساده. و هر یک از این تجربه‌ها و ماجراهای ساده و بی«ماجرا»، گرچه بسیار عادی، مبنای نوعی بیداری. و اگر نه بیداری- دست کم یک شک. به این طریق دارم پله‌های عالم یقین را تک‌تک با فشار تجربه‌ها، زیر پای خودم می‌شکنم. و مگر حاصل یک عمر چیست؟ این که در صحت و اصالت و حقیقت بدیهی‌های اولیه که یقین‌آورند یا خیال‌انگیز یا محرک عمل- شک کنی. و یک‌یک‌شان را از دست بدهی. و هرکدامشان را بدل کنی به یک علامت استفهام.



پیش از آفتاب که برمی‌خیزی انگار پیش از خلقت برخاسته‌ای. و هر روز شاهد مجدد این تحول روزانه بودن از تاریکی به روشنایی. از خواب به بیداری. و از سکون به حرکت. و امروز صبح چنان حالی داشتم که به همه سلام می‌کردم... صبح وقتی می‌گفتم «السلام علیک ایها النبی» یک مرتبه تکان خوردم. ضریح پیش رو بود و مردم طواف می‌کردند و برای بوسیدن از سر و کول هم بالا می‌رفتند و شرطه‌ها مدام جوش می‌زدند که از فعل حرام جلو بگیرند... که یک مرتبه گریه‌ام گرفت و از مسجد گریختم. 


این جوانک عرب اهل یک محل زیارتی بود؛ و به هر صورت رجحانی برای خودش قائل بود. عین فرانسوی‌ها در محیط زیارتی پاریس. و رفتارشان با خارجی‌ها. یا عین اهالی مشهد. 


دیگری عرب سیاه درازی با عمامه‌ای سفید و به سبک شامی بسته، و عبا را باریک تا کرده و به دوش انداخته، و چنان فصیح و بلیغ، که یک خطیب مادرزاد. از علت هجرت سخن می‌گفت و از صدیق بودن خلیفه اول و قصد کشتار آن دو از طرف «کفره فجره». و مدام آیات قرآن را در نثر خطابی سلیس خود درج کننده. و جالب این که روضه هم خواند. از اهل تسنن ندیده بودم کسی روضه بخواند. آن هم بر سختی‌هایی که آن دو یار غار در آن سفر تحمل کردند. و حتی یک بار خودش به گریه افتاد. یعنی در نهایت هیجان صدایش شکست و رو را پوشاند؛ که جماعت به فریاد آمد. 


و من هیچ شبی چنان بیدار نبوده‌ام و چنان هشیار به هیچی. زیر سقف آن آسمان و آن ابدیت، هرچه شعر که از بر داشتم خواندم – به زمزمه‌ای برایش- و هرچه دقیق‌تر که توانستم در خود نگریستم تا سپیده دمید. و دیدم که تنها «خسی» است و به «میقات» آمده است و نه «کسی» و به «میعادی». و دیدم که «وقت» ابدیت است، یعنی اقیانوس زمان. و «میقات» در هر لحظه‌ای. و هر جا. و تنها با خویش. چرا که «میعاد» جای دیدار توست با دیگری. اما «میقات» زمان همان دیدار است و تنها با «خویشتن». 
در سعی، می‌روی و برمی‌گردی. به همان سرگردانی که «هاجر» داشت. هدفی در کار نیست. و در این رفتن و آمدن آن‌چه به راستی می‌آزاردت مقابله مداوم با چشم‌هاست. یک حاجی در حال «سعی» یک جفت پای دونده است یا تند رونده، و یک جفت چشم بی«خود». یا از «خود» جسته. یا از «خود» به در رفته. و اصلاً چشم‌ها، نه چشم. بلکه وجدان‌های برهنه. یا وجدان‌هایی در آستانه چشم‌خانه‌ها نشسته و به انتظار فرمان که بگریزند. و مگر می‌توانی بیش از یک لحظه به این چشم‌ها بنگری؟ تا امروز گمان می‌کردم فقط در چشم خورشید است که نمی‌توان نگریست. اما امروز دیدم که به این دریای چشم هم نمی‌توان... که گریختم. فقط پس از دو بار رفتن و آمدن. به راحتی می‌بینی که از چه صفری چه بی‌نهایتی را در آن جمع می‌سازی و این وقتی است که خوش‌بینی. و تازه شروع کرده‌ای. وگرنه می‌بینی که در مقابل چنان بی‌نهایتی چه از صفر هم کمتری. عیناً خسی بر دریایی، نه؛ در دریایی از آدم. بلکه ذره خاشاکی، و در هوا. به صراحت بگویم، دیدم دارم دیوانه می‌شوم. چنان هوس کرده بودم که سرم را به اولین ستون سیمانی بزنم و بترکانم... مگر کور باشی و «سعی» کنی. 

خراب کردن قبر در این سر عالم (که کتابخانه‌ها را می‌سوزانند) یعنی سوختن یک کتاب. هر قبری کتابی است بسته، و سنگش جلدش. یا به عکس. و اینها حتی جلد را هم بسته‌اند. وگرنه چرا مرده را در قبر بگذاریم؟ و چرا نسوزانیم؟ در سنت مللی که گور دارند و دفن و کفن، تشخص مردگان خود نشانه‌ای است یا سابقه‌ای بر تشخیص زنده‌ها. 


گویا این کعبه بر روی این زمین تنها معبد در هوای آزاد است. دیگر معابد محرابی است یا مجسمه‌ای یا بتی یا آتش‌گاهی، که به هر صورت زیر سرپوشیده‌ای است تا محفوظ بماند از باد و باران و تابش آفتاب. حتی یهود خیمه اجتماع داشتند. اما این جا محراب اصلی یک چهاردیواری است. یعنی «خانه» است. که باید زیر باد و باران باشد تا «خانه» باشد. و جالب‌تر یکسانی و همسری همه عبادت‌کنندگان است در حال طواف. و هیچ علامت اشرافیتی. و هیچ رواق مخصوصی. یا شاه‌نشینی...
        

0

          عید قربان هست و موسم حج یاد کتاب «خسی در میقات» جلال آل احمد افتادم. سالها پیش خوندم نمیدونم شاید بیش از بیست سال پیش. جزو کتابهای همیشه خواندنیست. بعضی کتابها قدیمی نمیشن مثل کتاب تاریخ. جلال سفرنامه حج خودش رو در سال ۱۳۴۳ برشته تحریر درآورده. قدیمها مرسوم بود قبل از تشرف به حج روشنفکران این کتاب رو تورقی میکردن.
حالا به بهانه عید قربان قسمتهایی رو به اختصار اینجا میارم:

چهارشنبه دوم اردیبهشت ۴۳ (عید قربان)
« و چادرها عجب زیباست. از دو سه روز پیش از مراسم عرفات چادرها را میزنند بانتظار حجاج و بعدهم که حضرات رفتند دو سه روز دیگر سرپاست تا برسند و جمعشان کنند. وسطشان گشتی زدم. عین کشتی های واژگونه. و طناب ها پاروها. و بجای آب، در شن فرو رفته.»

«برای خودم توجیه می کردم که این کشتار یک روزه شاید در اصل وسیله ای بوده است برای جلوگیری از کشتار آدمیزاد. و برگردیم به قربانی ابراهیم پسرش را... این درست. توجیه را بهرصورت میشود کرد. اما وضع مسلخ، به آن صورت فضاحت است. و یک دم دیدنش بزرگترین تبلیغ است برای سبزی خواری. »

پنجشنبه ۳ اردیبهشت ۴۳
«یادم رفت بنویسم که روز عید قربان هم صبح توپ انداختند در منی و هم ظهر بجای اذان. سه تا توپ. یعنی که عید اضحی. و حکومت سعودی روی زمینه سبز پرچمش یک شمشیر گذاشته و بالاش نوشته لا اله الا الله و بعد بعنوان اعلام عید قربان توپ می اندازند. و من درمانده ام که یعنی چه؟ تو که شمشیر زیر لااله الا الله گذاشته ای یعنی می خواهی بگویی اسلام به شمشیر دنیا را گرفت؟ که این حرف را هم فرنگی در دهان تو گذارده. و بعد، در آن اسلامی که به شمشیر دنیا را گرفت بهرصورت تو کاره ای نبودی حضرت! یک قبیله وهابی، صاحب اراضی نفت خیز، و حالا پرده دار کعبه! تو به طفیلی کمپانی آرامکو هاشمی ها را اخراج کردی و اکنون فقط لوله بان نفتی و دیگر هیچ.»

#خسی_در_میقات
#جلال_آل_احمد
        

1