معرفی کتاب پیش از آنکه قهوه سرد شود اثر توشیکازو کاواگوچی مترجم رضا عابدین زاده

پیش از آنکه قهوه سرد شود

پیش از آنکه قهوه سرد شود

3.6
186 نفر |
73 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

25

خوانده‌ام

301

خواهم خواند

141

شابک
9786227115178
تعداد صفحات
234
تاریخ انتشار
1400/1/2

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        در یکی از محله‌های شلوغ توکیو، در زیرزمینی کافه‌ای بخصوص است که می‌تواند انسان‌ها را به سفر در زمان ببرد؛ تحت شرایطی خاص. اما این سفر از آن دست سفرهای رایجی نیست که در کتاب‌ها می‌خوانید یا در فیلم‌ها می‌بینید؛ نه. برای سفر در زمان در این کافه باید از قوانین خاصی پیروی کنید.

«آب از سطح بالاتر به پایین‌تر جاری می‌شود. این طبیعتِ نیروی جاذبه است. ظاهراً احساسات هم مطابق نیروی جاذبه عمل می‌کنند. در حضور کسی که ارتباط نزدیکی با او داری و احساساتت را با او در میان می‌گذاری، دروغ گفتن و دست به سر کردنش کاری دشوار است. حقیقت می‌خواهد جاری شود. این موضوع، به ویژه زمانی اتفاق می‌افتد که سعی داری اندوه یا نگرانی‌ات را پنهان کنی. مخفی کردن غم از یک غریبه یا کسی که مورد اعتمادت نیست، کاری به مراتب آسان‌تر است.»
      

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

پست‌های مرتبط به پیش از آنکه قهوه سرد شود

یادداشت‌ها

        فرقی نمی‌کند چقدر تلاش کنی، سفر به گذشته و آینده نمی‌تواند حال را تغییر دهد، تنها تویی که تغییر می‌کنی!
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

4

نرگس

نرگس

1403/1/14

          برگشتن به گذشته یا سفر به آینده همیشه از آرزوهای انسان بوده! اگه بتونی به گذشته برگردی یا اصلاً به آینده سفر کنی، چیکار می‌کردی؟ ̃o.O

کتابی با سبک رئالیسم جادویی: 
داستانه فونیکولی فونیکولا؛ کافه‌ای کوچک در توکیو، که علاوه بر سرو نوشیدنی به مشتریانش فرصت سفر در زمان رو هم میده! و البته با کلی قانون (ˇ^ˇ)! یکی از قانوناش اینه که باید قبل از سرد شدن قهوه‌شون به زمان حال برگردند! چه فرصت کوتاهی..

داستان‌ به صورت کاملا روان روایت میشه؛ شروع میکنه به معرفی صاحبان کافه و مشتریاش که ۴تاشون در طول این کتاب در زمان سفر می‌کنند که و هرکدوم رو در یک فصل می‌خونیم:
عاشق و معشوق
زن و شوهر
خواهرها
مادر و فرزند

شخصیت‌پردازی خیلی قوی‌ای نداره! آدم‌ها کاملاً معمولی هستن و دیالوگ‌هاشونم معمولیه! へ‿(ツ)‿ㄏ
اما فکر‌می‌کنم از علت‌های معروف شدن این کتاب: ساده بودنشه و همینطور پرداختن به یکی از دل‌مشغولی‌های مهم آدما: گذر زمان، گذشته و آینده.
اگر به گذشته برگردیم قادر هستیم که چیکار می‌کنیم یا چیکار می‌تونیم بکنیم!؟ آیا عوض میشیم؟ این حسرت گذشته، باعث میشه که قدر زمان و حال رو بیشتر بدونیم یا نه؟ آینده چطور؟ 

برای سفر در زمان، توی این کافه، باید روی صندلی خاصی بنشینید که خیلی کم خالی میشه! یک نفر از مشتری‌های قدیمیه این کافه وقتی در زمان سفر میکنه و به گذشته برمی‌گرده، انقدر درون غرق میشه که دیگه نمی‌تونه به زمان حال برگرده و مثل یک روح میشه! روحی سرگردان و بی‌هدف. این برجسته‌ترین نکته‌ی کتاب بود برام.
زمان‌های زیادی بوده که به گذشته برگشتمو غرق شدمو مدت‌ها خودمو گم کردم..! الان خیلی بهتر درکش کردم. اگه قراره به گذشته نگاه کنیم باید این نگاه کوتاه باشه و عبرت‌آموز؛ انقدر مارو غرق نکنه که زندگی حال و آیندمون رو درگیر کنه.‌

🌱اما او همچنان بر این باور است که آدم‌ها با هر مشکلی مواجه شوند، همیشه توان مقابله با آن را دارند. موضوع، شهامت است و اگر صندلی بتواند شخصیت کسی را عوض کند، مشخصاً هدفی دارد. اما بجای گفتن این‌ها، با قیافه‌ی بی‌تفاوتش فقط می‌گوید: «قبل از اینکه قهوه سرد بشه، بخورش.»

در کل اگر از این سبک (رئالیسم جادویی) خوشتون میاد، پیشنهاد خوبیه. سبک، روان و بدون پیچیدگی.
حس میکنم خیلی بیشتر میشه در موردش نوشت مخصوصا در مورد هر داستان و نکاتی که داشت؛ اما نمیدونم الان چرا هرچی تلاش کردم نتونستم🫠



❌⚠️احتمال لو رفتن داستان: 
شخصیت‌ها با این قانون: «حتی وقتی به گذشته سفر می‌کنید، نمی‌تونید چیزی رو تغییر بدید» خیلی راحت کنار اومدن. حسرت خوردن واقعا چیزی رو عوض نمیکنه🤷🏻‍♀️.
        

44

دریا

دریا

3 روز پیش

          یه کتاب بد!
واقعا ناراحت می‌شم که اولین کتاب سال جدیدم کتاب بدی باشه.
تعریف این کتابو خیلی شنیده بودم و فکر می‌کردم دوستش خواهم داشت. جایی ندیدم کسی درباره‌ش بد نوشته باشه، ولی چنان زد تو ذوق من که حساب نداره. اصلا به دلم ننشست.

اما چرا بد بود؟
۱. اصلی‌ترین معیار من برای این‌که کتابی رو دوست داشته باشم اینه که درونم احساس ایجاد کنه، فرقی نداره چه حسی، بهتر از همه اونیه که همه‌ی احساساتو در کنار هم القا کنه، ولی این کتاب مطلقا هیچ حسی برام نداشت، نه شادی، نه غم. فقط گاهی مثل وقتی که تو حوادث روزنامه می‌بینیم چند نفر مردن می‌گفتم آخی! کتاب، ادبیات داستانی نباید تاثیر روزنامه‌وار داشته باشه مگه این‌که هدفش چیز دیگه‌ای باشه.

۲. مورد دومی که برای من مهمه پیامیه که نویسنده می‌خواد منتقل کنه. اون هم جای خاصی توی این کتاب نداشت. حرفش تکراری بود و شیوه‌ی بیانش هم نو نبود. ضمنا پیام غلط منتقل نکنه، پیام درست پیشکشش. نمونه‌ی پیام غلطو تو آخرین بخش نوشتم.

۳. نثرش یه‌کم ابتدایی بود و ادبیات خاصی نداشت، کشش هم نداشت و به‌خاطر ژاپنی (چینی؟ کره‌ای؟) بودنش نمی‌فهمیدم هر اسمی که میاره اسم یه زنه یا مرد. البته این ایراد نویسنده نیست، برای کشور خودش نوشته.

۴. داستان ایراد منطقی داره (منطق داستانی، نه واقعی) روحی توی داستان هست که همه می‌بیننش، جسم داره، می‌تونن لمسش کنن، قهوه می‌خوره و دستشویی می‌ره، پس از کجا مشخصه روحه؟ صرفا چون یکی از شخصیتای داستان گفته این روحه، باید باور کنیم؟

۵. یه قسمت دیگه‌ش از مردی حرف می‌زنه که توی کافه‌ست و داره آلزایمر می‌گیره و دقیقا توضیح می‌ده که خاطراتش به ترتیب از آخر شروع می‌کنن به پاک شدن. یه جایی از داستان همسرشو به یاد نمیاره، بعد خداحافظی می‌کنه و از کافه می‌ره بیرون، همسرش دوستش داره و نگرانشه ولی دنبالش نمی‌ره و من نمی‌فهمم نویسنده نفهمیده وقتی خاطرات دارن از آخر پاک می‌شن و اون همسرشو از یاد برده، حتما خونه‌ای که بعد از‌ آشنایی با اون با هم توش زندگی کردنو هم یادش نیست و چقدر اون بیرون براش خطرناکه و امکان داره گم بشه؟ صفحات بعدی نوشته که از زمان ازدواجشون توی این خونه زندگی می‌کنن و دو سال قبل از این جریان، اولین نشونه‌ی آلزایمر که بروز کرده، گم شدن و دیر پیدا کردن راه خونه‌شون بوده. پس دیگه شکی باقی نمی‌مونه که احتمال گم شدنش اون لحظه‌ی بی‌خیالی همسرش چقدر بالا بوده. همسرش هم پرستاره و نمی‌شه گفت حواسش نبوده. این جریان صرفا بی‌توجهی نویسنده رو نشون می‌ده.

۶. در حین خوندن کتاب سوال مهمی پیش میاد که جوابشو نداده بود. این‌که آیا وقتی یه نفر می‌ره به گذشته تا کس دیگه‌ای رو ببینه، حرفایی که باهاش می‌زنه توی خاطرات آینده‌ی اون طرف هم وارد می‌شه یا نه؟ بخش آخر جواب سوال برعکسشو داده فقط که خیلی هم طبیعیه. یعنی وقتی کسی می‌ره به آینده، آدمایی اطرافش که گذشته و حال رو طی کردن تا رسیدن به آینده می‌دونن اون قراره بیاد چون از گذشته یادشونه که این به اون زمان رفته.

۷. پیام غلط: با داستان هیرای مشکل داشتم چون داره این مفهومو القا می‌کنه که باید یکی از فرزندان اون خانواده، خواسته‌ها و علایقشو کنار بذاره که مادر و پدر و خواهرش راضی و خوشحال باشن و کل زندگی‌شو وقف رضایت اونا کنه. و جالب این‌جاست که کسی که تموم عمرش در حال فرار از اون مسئولیت بوده، یهو بعد از یه حادثه‌ی دردناک، آرزوهاشو کنار می‌ذاره و می‌ره سر اون کاری که همه ازش می‌خوان و انتظار دارن و خیلی هم شاد و راضیه از این بابت. این عین دروغه و نشون‌دهنده‌ی اینه که نویسنده شناخت درستی از آدما و احساسات و علایقشون نداره. عجیبه برام که توی این دوران، نمی‌دونه این کار چقدر غلطه و می‌خواد با ایجاد حس گناه و عذاب وجدان نظرشو تحمیل کنه و تازه این کتاب کلی طرفدار هم داره. واقعا نمی‌بینن این مشکلاتشو؟

        

21

          بخوان، تمام که شد، فکر کن؛ ارزشش را دارد

از داستان‌هایی که نویسنده منظورش را خیلی فاش نمی‌گوید ولی خواننده بعد از خواندنش حساب کار دستش می‌آید، خوشم می‌آید. این نویسنده‌ی ژاپنی هم همین کار را کرده. آمده گفته «شما با رعایت یک‌سری قوانین، می‌تونی برگردی به گذشته و یا بری به آینده. اون‌جا می‌تونی یه نفر رو ببینی، اما نمی‌تونی چیزی رو تغییر بدی.» این ایده‌ی سفر در زمان، اگر با قصه‌های درجه یکی پرداخته شود، می‌تواند خواننده را بعد از مطالعه‌ی کتاب، به فکر وا دارد. فکری با این مضمون که «قدرِ اون‌هایی که دور و برم هستن رو بدونم.» به همین سادگی و ظرافت.
رمان در چهار فصل روایت می‌شود. تمام اتفاق‌ها هم در کافه‌ای می‌افتد که افرادش در همه‌ی روایت‌ها ثابت هستند. هر فصل یک نفر قصدِ سفر در زمان را دارد با یک هدف خاص و دیدن یک نفرِ خاص. یکی را لو بدهم، خواننده چیزی را از دست نمی‌دهد: تأثیرگذارترینش، زنی بود که شوهرش آلزایمر داشت و دیگر او را نمی‌شناخت. او می‌خواست به گذشته برود تا... تا همین‌جا بس است.
و اما چند نکته:
ظاهرِ شخصیت‌ها و لباس‌هایشان و غیره خوب پرداخته می‌شد و گاهی هم زیاده‌روی داشت. اما معلوم نبود چند سالشان است. از همه مهم‌تر، دختر و پسر یا مرد و زن‌شان هم گنگ بود. از بس اسم‌های ژاپنی شبیه همدیگر است، شاید تا فصلِ آخر نفهمیدم توماکو، فوساگی، کِی، کومی، هیرای، فومیکو، کازو، ناگاره و چندتای دیگر، مذکر هستند یا مؤنث!
این را نمی‌دانم در ترجمه این‌طور درآمده یا در نسخه ژاپنی هم همین قضیه وجود داشته که همه مثل هم حرف می‌زدند. همه عادی حرف می‌زدند. نمی‌شد تشخیص داد این مدل دیالوگ فقط می‌تواند از دهانِ فلان شخصیت در بیاید.
من به این رمان امتیاز «دوست داشتم» می‌دهم و به راحتی می‌توانم به نوجوان تا مسن، پیشنهاد بدهم بخوانند و فکر کنند.
        

6