از همون صفحههای اول کتاب یه چیزی تو دلم میگفت این مرد، حال آدمو بد میکنه. یه جوری با نفرت میخوندمش.
حس انزجاری که نسبت بهش داشتم واقعا زیاد بود.
اما خب... اواخر کتاب یه چند تا جمله گفت، که ناخودآگاه خودم رو توش دیدم. یه جور همزادپنداریای که اصلاً نمیخواستمش و راستش بابتش از خودمم بدم اومد .
درسته که داستان سادست اما جوری نوشته شده که انگار راوی داره مستقیم باهات حرف میزنه، انگار میدونه داری قضاوتش میکنی، میفهمه که ازش خوشت نمیاد و با خونسردی تمام، شروع میکنه به توجیه خودش.
همین باعث شد با اینکه اعصابمو خورد کرد، نتونم بذارمش زمین.
فضاش خیلی تاریک بود. از اون مدل کتاباست که بیصدا اذیتت میکنه، مخصوصاً اگه مثل من قبلش شبهای روشن رو خونده باشی که یه نور و لطافتی توش بود. این یکی برعکس، همش سایه بود.
اوایل داستان واقعاً نمیفهمیدم چرا دارم اینو میخونم. برام پوچ بود و بیجهت اما هر چی بیشتر رفتم جلو کمکم برام عمیق شد.
نازنین رو نمیتونم دوست داشته باشم، ولی نمیتونمم راحت ازش بگذرم و خب فکر کنم بعضی کتابا دقیقاً قرار نیست دوستداشتنی باشن.