همه می میرند

همه می میرند

همه می میرند

سیمون دو بووار و 1 نفر دیگر
4.2
60 نفر |
25 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

16

خوانده‌ام

103

خواهم خواند

118

ناشر
نو
شابک
0000000151359
تعداد صفحات
415
تاریخ انتشار
1362/1/1

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        سیمون دوبوار یکی از فعالان جنبش آزادی زنان و جنبش ضد جنگ ویتنام و دوست و همکار متفکر بزرگ فرانسوی، ژان پل سارتر، در ۱۹۵۴ جایزۀ گنکور را از آن خود کرد.

آثاری که از وی به‌جا مانده، برخی تحقیقی و بیشتر ادبی هستند و همه می‌میرند یکی از مهم‌ترین و مشهورترین رمان‌های اوست.

سيمون دوبوار در ۱۹۷۸ نامزد دریافت جایزۀ ادبی نوبل بود.
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به همه می میرند

نمایش همه

یادداشت‌ها

شراره

1403/2/18

          عجب کتابی بود...خیلی از خوندنش لذت بردم...
یک فانتزی پر محتوا از یک زندگی نامحدود...به این موضوع در قالب داستان زیاد پرداخته شده اما این کیفیت و نگاه جدید بود توصیف جزئیات احساسی را که یک آدم ممکنه در همچین شرایطی تجربه کنه و چگونگی سیر تغییر احساس و تفکر اون آدم واقعا جذاب بود...و یه نگاه مثبت به مرگ و یادآوری این موضوع که مرگ به زندگی معنا میده...داستان خیلی خوب با وقایع تاریخی ترکیب شده و همین موضوع داستان رو جذاب تر میکنه...

چند جمله از کتاب: 

گفتم:روزی میرسد که شر را ریشکن کرده باشیم آن وقت سازندگی را شروع میکنیم
گفت: اما شر کار خود ماست 
گفتم: بدی بدی می‌آورد زندقه به آدم سوزی و شورش به آدم سوزی منتهی می‌شود.اما همه اینها روزی به پایان میرسد  

هیچ چیز را نه میتوانم و نه میخواهم که انکار کنم زیرا بر خلاف وجدان خود سخن گفتن نه درست است و نه راه به جایی می‌برد 

آن راهب جرات میکرد مدعی شود که فقط وجدان او‌مهمتر از منافع امپراطوری و جهان است....من میخواستم همه جهان را یکپارچه در دست بگیرم او مدعی بود که خودش به تنهایی جهانی است...خود ستایی او جهان را پر از تمایلات خودسرانه میکرد...
اگر اجازه می‌یافت به وضع هایش ادامه دهد ه مردم یاد میداد که هر کس داور مناسبات خودش با خداوند است و هر کس می‌تواند درباره کردار خود قضاوت کند در این صورت من چه طور میتوانستم آنان را به اطاعت وادار کنم؟... 

الان دیگر درک میکنم آنچه برایشان ارزش دارد هرگز آن چیزی نیست که به آنها داده میشود بلکه کاری است که خودشان میکنند اگر نتوانند چیزی را خلق کنند باید نابود کنند ما در هر حال باید آنچه زا که وجود دارد طترد کنند وگر نه انسان نیستند و ما میخواهیم به جای آنها دنیارا بسازیم و در آن زندانیشان کنیم چیزی جز نفرت آنها نصیبمان نمی‌شود این نظم این آسایشی که ما آرزویش را داریم برای آنها بدترین نفرین است.
نه برای آنها و نه علیه‌شان کاری نمیشود کرد هیچ کاری نمیشود کرد. 

میخواستم وجودم چیزی بیشتر از چشمی که نگاه میکند نباشد. 

اگر زندگی فقط نمردن است چرا باید زندگی کرد اما برای نجات زندگی خود مردن هم ابلهانه نیست؟ 

باید هیجان زندگی را تجربه کنم حتی اگر به قیمت جانم تمام شود 

اگر آدم به اندازه کافی عمر کند می‌بیند که هر پیروزی روزی به شکست تبدیل میشود. 

از همان لحظه‌ای که آدم به دنیا می‌آید مردنش شروع میشود  اما بین تولد و مرگ زندگی وجود دارد.


        

29

          «نفرین ابدیت»
شاید همهٔ کتاب رو بشه تو همین دو کلمه خلاصه کرد. اگه خیلی از ما ها بخوایم در مورد همچین ایده‌ای صحبت کنیم نتیجه‌ش چی میشه؟ یه دل‌نوشتهٔ کوتاه؟ یه پست تو وبلاگ؟ و احتمالا خیلی زود بین میلیون‌ها حرف دیگه گم میشه. اما نویسنده اونقدر این ایده رو پرورونده و پر و بال داده که نتیجه‌ش فقط «حرف» نیست، که بخواد گم بشه و نادیده گرفته بشه. کتاب این ایده رو به تصویر کشیده؛ کاری کرده که بتونیم حسش کنیم، ببینیمش و به خاطر بسپریمش.

بله، کتاب نسبتا طولانیه، همون طور که گفتم خیلی کوتاه‌تر هم می‌تونست باشه، یا اصلا نباشه! اما همون جزئیاتشه که باعث تمایزش میشه.  
راستش من خودم از تطویل و زیاده گویی خیلی بدم میاد. وقتی یه موضوع برای بار دوم بهم گفته میشه، عصبی میشم. پس چرا داستان‌های عشقی تکراری، فتوحات تکراری، یأس‌ها و امیدهای تکراری توی این کتاب به جای این که من رو عصبانی کنه، بیشتر مشتاقم کرد؟  
فکر می‌کنم اولین برخورد ما با یه اثر خیلی مهمه. اگه اولش ازش خوشمون بیاد، از اون به بعد اشکالاتش رو نادیده می‌گیریم، و اگه بدمون بیاد، بر علیه تک تک ویژگی‌هاش می‌تونیم موضع بگیریم و خوبی‌هاش رو هم تصادفی حساب کنیم.  

علاقه‌منم به این کتاب همین طوری بود. شاید تو زمان مناسب شروع به خوندن کتاب کردم. من آخرین باری که از خودِ مرگ ترسیدم رو یادم نمیاد. این احتمال که با مردن همه چیز تموم میشه و یه زمانی میاد که هیچ یاد و اثری از ما نیست، ذره‌ای من رو اذیت نمی‌کنه. چیزی که ازش وحشت دارم، ابدیته.  
سرآغاز کتاب من رو گرفت و ول نکرد. از روزی که کتاب رو شروع به خوندن کردم، تقریبا هر روز یاد فوسکا (شخصیت اصلی داستان) می‌افتم و کمی از زاویه دید اون به دنیا نگاه می‌کنم. حتی گاهی تکه کلام‌هاش ناخواسته به دهنم جاری میشه.

کتاب طوری نبود که دستم بگیرمش و نتونم زمین بذارمش؛ یا دلم نخواد تموم بشه (من این رو تا حالا تجربه نکردم!). اتفاقا طولانی بودن کتاب به چشم منم اومد و وسطاش داشتم به جایی می‌رسیدم که خسته بشم و سرسری بخونمش که صرفا تیک‌اش رو بزنم. اما با اون شروعی که داشت، و با اون ایدهٔ طلایی‌ش، دلم نیومد.  
یکم سرعت خوندن رو اوردم پایین و سعی کردم بیشتر با کتاب ارتباط برقرار کنم. سعی می‌کردم تک تک توصیفات رو تو سرم مجسم کنم؛ منظره‌ها، صداها، بوها. بعضی از مکالمات رو تو سرم با دو تا لحن و صدا می‌خوندم. و این کتاب قابلیت این رو داشت که همهٔ حواس من رو درگیر خودش کنه. منم این اجازه رو بهش دادم. اگه کتاب ۵ ستاره شده، یه کار مشترک بوده. منم زحمت کشیدم براش؛ و راضی‌ام.

https://khoshi.net/all-men-are-mortal.html
        

10

          "همه می میرند"
اما پیش از آن زندگی می کنند.
بچه که بودم از پنجره کنار صندلی عقب ماشین،  محو گذر کوچه ها، درخت ها و تیرهای چراغ برق می شدم. دلتنگ ترین لحظه ها نگاه کردن به دور شدن خانه پدر بزرگ از شیشه پنجره عقب ماشین و حس جا گذاشتن چیزی در پستوی زمان بود. بزرگ تر که شدم تماشای خط بی انتهای جاده از شیشه جلوی ماشین و عبور از جزئیات تمام نشدنی کنار جاده و تلنگرهای دردناک فرصت های پیش رو و راه باقی مانده، همنشین سفرهای من شد.

متن زیر حاوی نکاتی از داستان است (البته اگر به زودی قصد خواندش را ندارید باک تان نباشد)

هوشمندی و سلیقه نویسنده در انتخاب زنی چون "رژین" که حسادت ها و آشفتگی های فکری خاص خودش را در مواجه با زندگی و خوشبختی دیگران دارد، برای نشان دادن عمیق ترین و اولی ترین خواسته های بشری یعنی میل به زندگی، کمال و جاودانگی ستودنی است. ما تنها با رژین طرف نیستیم بلکه مصداق بارز و مثال پر رنگ تری از خود در درونی ترین حالات، آن هم در  ظرف زمانی که هیچ کس نمی تواند این دل آشوبگی را حس کند می یابیم. 
اگر رسالت ادبیات نشان دادن آن بُعد از انسان باشد که همه روزه در درون مان به این کوی و آن جوی می کشانیم "همه می میرند" صدای رسای هر آن چیزی است که در پس برنامه ریزی ها و نقشه کشیدن ها حرص نداشتنش را 
میخوریم.
در مقابل "فوسکا" همه تاریخ است با تمام تجربه های تکراری در جستجوی چیزی که معنا داشته باشد اما نامیرا بودن دیگر معنایی برای او باقی نمی گذارد. 
از عجیب ترین آموزه های این کتاب دانستن ارزش "مرگ" و موهبت میرایی است. یگانه واقعیتی در کنار زندگی و به دنیا آمدن که به همه زیبایی های عالم معنا و ارزش می دهد. 
دیگر اینکه میراث ما در پهنه این جهان چیست؟  چه چیز باقی می گذاریم؟  برای که؟  چه فایده ای دارد؟  و ده ها سوال دیگر که اگر مطالعه این اثر هیچ فایده ای نداشته باشد جز همین پرسش ها و مواجه کردن انسانْ با خود، گذشته و آینده اش باز هم کاری بزرگ کرده سیمون دوبوار.
نکته جالب هماهنگ بودن خواسته های انسان نامیرای دوبوار با اعصار تاریخ است. در دو قرن اول به دنبال فتح و کشورگشایی، سپس کشف سرزمین های ناشناخته در دل جنگل ها و سرزمین های بکر و بعد دوران پیشتازی علم و آزمایشگاه ها و همین توجه به جزئیات خیره کننده اوست که طی طریق انسان نامیرایش در دل قرون متمادی را باورپذیر می کند.
        

7

همه می‌خوا
          همه می‌خواهند زنده بمانند

فرض کنید دارید توی خیابان راه می‌روید، یکهو فرشته‌ای نازل می‌شود و براتی به دستتان می‌دهد که عمرتان را تا ابد تضمین می‌کند. از فکرش هم دل آدم غنج می‌زند. قرار است با این همه سال چه کنید؟ شاید اصلاً به ذهنتان خطور نمی‌کند که احتمالش هست که از زنده بودن خسته شوید. به این فکر کرده‌اید که مفاهیمی مثل زمان، انتخاب، جوانی و پیری، فرصت و شانس برای آدمی که قرار است تا ابد بر زمین زنده باشد، چه معنایی دارد؟ همه بی‌معنا می‌شوند، نمی‌شوند؟ انسان جاودان به دور و تسلسل جهان می‌پیوندد و زندگی‌اش بر مدار صفر می‌گردد، دیگر فرقی با ابرهای آن بالا در گذر، با امواج دریا، با درخت و با گیاه ندارد.
برای درک بهتر این حس می‌توان رمان «همه می‌میرند» را برداشت و خواند. در این رمان، علاوه بر تجربۀ این حس، با بلندپروازی‌های قهرمان داستان همراه می‌شوید و بخشی از تاریخ را با او زندگی می‌کنید، به نظارۀ جنگ‌ها می‌نشینید، قاره‌ها را کشف می‌کنید، به شکل زندگی سرخپوست‌ها و مالکیت جمعی افراد قبیله بر «زمین اینکا و خورشید» غبطه می‌خورید و وادار می‌شوید که از نو به ارزش زندگی و مرگ، به انسان و جایگاهش در هستی و تاریخ فکر کنید. به اتوپیا شک می‌کنید و با خود فکر می‌کنید که اگر تامس مور عمر جاودان داشت و سر از تنش جدا نمی‌شد، شبیه‌ترین آدم به «فوسکا»ی رمان می‌شد. مردی برای تمام فصول. و این همه در یک رمان!
شاید سیمون دوبووُآر را بیشتر فیلسوف و کمتر رمان‌نویس بدانیم. زنی که آزادی را هم آزادانه تعریف کرد و زیست؛ حتی اگزیستانسیالیست‌تر از سارتر. با این همه، بعد از خواندن رمان «همه می‌میرند» تراز ترازو در ذهنتان تغییر خواهد کرد و اگر کفهٔ رمان‌نویسی‌اش سنگین‌تر از کفهٔ تفکر و زیست فلسفی‌اش نشود، دست‌کم هم‌ترازش خواهد شد.
مهدی سحابی، شوالیۀ مترجمان ایران، این رمان را به فارسی ترجمه کرده است. مترجمی که ترجمه برایش فرودآمدنگاه روح بی‌قرارش بود. روح سرکش او که در هنرهای دیگر چنان بی‌قرار بود، در ترجمه آرام گرفت، نشست و حاصلش کتاب‌های بسیاری شد که بدون همت او جایشان در زبان فارسی خالی بود. از جمله «همه می‌میرند».
        

0