شراره

@Sharareh

28 دنبال شده

107 دنبال کننده

                      در متن هایی که مینویسم سه نقطه به معنی حرفهایی است که نمیزنم و یا خلاصه میکنم...و شاید فضای تنفسی برای چشم...
                    

یادداشت‌ها

نمایش همه
                نابرده رنج گنج میسر نمی شود...وقتی شور زندگی (زندگی نامه ونسان ونگوگ) رو میخوندم هم به همین فکر میکردم...رنج کشیدن و ناامیدی و گمگشتگی بخش جدایی ناپذیر زندگیه حتی اگر ونگوگ یا میکل آنژ باشی...اما اطمینانی وجود نداره که گنج این رنج را ببینی و آرامش بعدش را تجدربه کنی...پس تنها راه شاد بودن یا خوشبختی اینه که ببینی چه چیزی ارزش رنج کشیدن داره تا از رنجی که متحمل میشی لذت ببری... 
(تصویر مجسمه داوود که ابعادش نسبت به انسان مشخصه)
بخشی از کتاب: 

فکر میکنی شبها خانه های مردم را خالی میکند؟
نه پدر کار غیر قانونی دیگری انجام میدهد...سرکرده یکی از دسته های نوجوانان است....آنان جواهرات و زیورآلات زنانی را که فرمان پدر مقدس را درمورد نیاویختن زیور آلات در خیابان رعایت نکنند غارت میکنند...
در دسته های بیست سی نفری در خانه‌ی مردم را میکوبند و اگر فردی رامخالف پدر ببینند آن خانه را غارت میکنند و اگر مقاومتی ببینند چندان ساکنان خانه را سنگباران میکنند که نیمه جان شوند.

        

17 نفر پسندیدند.

                متن روونی داره...و درباره نوجوونی میکل آنژه و درباره بستر رشد هنر مند یه سری اطلاعات بدست میاری و از اینکه توی ۱۵ ۱۶ سالگی همچین نقاشیایی میکشید و همچین مجسمه سنگی ساخته بهش حسادت میورزی و به این فکر میکنی تو مدرسه چقدر مارو تباه کردن و وقتمون رو با یه مشت چرت و پرت بدرد نخور که حداقل ۶۰% رو کاملا فراموش کردیم یا ابدا به دردمون نخورد تلف کردن در صورتی که ما میتونستیم تا ۱۶ سالگی تو حرفه مورد علاقمون به همچین سطحی برسیم...
والبته این جلد مقدمه به نظر میرسه چون اصل ماجرا از جلد دوم شروع میشه...

جلد اول: 

از زندگی در کاخ و با تجمل زندگی کردن اجتناب کن...
انسان به زندگی مرفه و تجملی علاقهمند است با خو گرفتن بدین گونه از زندگی فرد به آسانی جیره خوار و مفت خور میشود و به آسانی بال و پر فهم و درک را می‌چیند تا موقعیت خود را حفظ کند گام بعدی تغییر سبک کار در جهت خوشنودی قدرتمندان و زمان مرگ پیکر تراش است... 

میان زندگی برای لذت بردن است و زندگی برای کار کردن است تفاوتی نیست...از مطالعه و اندیشه به هنر لذت میبرد


        

10 نفر پسندیدند.

27 نفر پسندیدند.

1 نفر نظر داد.
                تجربه جدیدی بود از آفریقا... 
دیدن دنیا و تجربه های جدید و رفتن به سمت ناشناخته ها رویای هر نوجوونیه و هرکس بنا به توان و اعتماد به نفس و جسارت و انتخابش به سمت این تجربیات میره و گاهی منجر به ترک روستا شهر و یا کشور میشه...
توی این داستان سلیم به شهری جهان سومی و جنگ زده و درحال توسعه میره و با آدمهایی آشنا میشه و معاشرت میکنه که هر کدوم داستان خودشونو دارن و شاید از دور خیلی خوب  و موفق به نظر برسن اما از نزدیک هرکدوم با مشکلاتی مواجه هستند...و فکر میکنم همه ما یک سلیم درونمون هست که گاهی فکر میکنه دیگران خیلی پیشرفت کردن و اون جا مونده ....همه ما گاهی دچار این توهمات میشیم اما وقتی به اون آدما نزدیکتر میشی میبینی اونقدرام اوضاعشون بر وفق مراد نیست...زندگی هیچ کس عالی و بی نقص نیست... 

جمله‌ای از کتاب: 

میدونستم دولتی که قوانین خودش را زیر پا بزاره من را هم خیلی راحت زیر پا میزاره، شریک کسب و کار امروزم میتونه زندان بان فردام باشه(کار با دولت و دولتی ها)


        

18 نفر پسندیدند.

                تقریبا اولین رمانی بود که توی این ژانر خواندم(جنایی ترسناک روانشناختی)...روون و گیرا بود...یه جاهایی واقعا استرسزا میشد...اوایل داستان مدام فکر میکردم چقدر شبیه فیلم ترسناکاییه که دیدم و یه وجه کلیشه‌ای توش هست...اما بازم جذاب بود...و یه جاهایی هم فکر میکردم قرار داستان خیلی فانتزی و غیر منطقی بشه اما اصلا اینطور نشد... 

خیلی خوب نقش رفتار والدین بر کودکان و انتخاب خوب و بد را توی زندگی نشون میده پسری که انتخاب میکنه مثل پدرش باشه و پسری که انتخاب میکنه مثل پدرش نباشه و از اون رابطه درس میگیره و رابطه بهتری با خانوادش میسازه و در نهایت سرانجام هر انتخاب...حتی اگر انتخابت خوب بودن باشه بازم قرار نیست بهت آسون بگذره و همه چیز گل و بلبل باشه... 

نویسنده تاکید زیادی داشت روی آموزش نحوه صحیح برخورد با کودک در موقعیت های تنشزا...
برای مثال چه طور به بچه‌ها یاد بدیم در عین حال که از دستشون عصبانی هستیم عاشقشون هم هستیم و دوستشون داریم حتی وقتی با هم دعوامون میشه یا دعواشون میکنیم...

چند جمله از کتاب: 

فکرهای بد برای ذهن های خالی است 

زندگی همیشه و تحت هر شرایطی ادامه دارد 

هیچوقت آدم بزرگها به حرفهای بچه ها خوب گوش نمیدهند


        

33 نفر پسندیدند.

                بلخره تمومش کردم...نه اونقدر خسته کننده بود که ولش کنم و نه اونقدر میخکوب کننده که یکسره بخونمش اما  روون بود و پر از پیچیدگی (در گفت وگو) و جذابیت ...در کل خیلی لذت بردم...همونقدر که ایرانی ها تو شعر گفتن عالی و بی نظیرند روسها در رمان نوشتن کم نظیرن...قبلا چهار تا کتاب از این نویسنده خوندم که قطعا برادران کارامازوف(آخرین کتاب نویسنده قبل از مرگ) بهترینش بود...داستانی فلسفی روانشناسی که حول جنایت و عذاب روانی و نجات روح انسان...و اعتراض به بی خدایی و فساد اخلاقی که داستایوفسکی معتقد بوده دلیل افزایش خودکشی های اون زمان روسیه بوده...داستان پدر و سه پسر که هرکدوم شخصیتی کاملا متفاوت دارند و گویی از نظر فکری و رفتاری در سنین متفاوتی هستن...دیمیتری در سن نوجوانی ایوان در سن میان سالی و آلیوشا در پیری...کتاب پر از داستان های فرعی جذابه که به موقع و به جا بهشون پرداخته میشه و اجازه نمیده حوصلت سر بره و نصفه ول کنی قصه رو...تنها بخش‌ ناراحت کننده برای من این بود که به شخصیت آلیوشا اونقدر که توقع میره پرداخته نمیشه... 

از یه جایی به بعد یادم رفت جمله های مورد علاقمو بنویسم ولی چندتاشو اینجا میزارم: 

هر وقت بحث میکنم از کوره در میروم وهم خودم را کوچک میکنم و هم افکارم را 

راهب مقدس در زندگی با تقوا باش چرا خودت رادر صومعه جایی که نهار و شامت رو به راه است زندانی میکنی و درون اجتماع نمیروی تا برایشان مفید واقع شوی بدون اینکه انتظار پاداشی را داشته باشی در این صورت انجام وظیفه دشوارتر خواهد شد... 

چه کسی اینها را تهیه کرده است؟(اشاره به میز غذایی مفصل در صومعه) روستایی بینوای روسی کارگرهایی  که چند کوپک دستمزدشان را با دست های پینه بستشان از دهان زن و فرزنداشان و نیازهای دولت بیرون میکشند و میآورند اینجا تقدیم میکنند چون شما مردان مقدس خون آدم‌های فقیر بیچاره را میمکید...


        

11 نفر پسندیدند.

                داستان عجیب و شوکه کننده‌ای بود برای من البته بخش شوکه کنندش خیانت اون مرد نبود اصرار اون خانم به موندن بود...یعنی جدایی بین گزینه هایی که بهش فکر میکرد نبود...چی میشه که آدم خودش را تا این حد بی ارزش میکنه‌...اگر کسی دوستت نداره یا بودنت براش مهم نیست و مدام احساس اضافه بودن بهت میده چرا باید بخوای اون آدم را توی زندگیت نگهداری... 

رهاکردن خود و فکرکردن به اینکه دیگه پیر شدم و دیگه دیره واقعا اشتباه بزرگیه، عدم اعتماد به نفس ،خود مقصر پنداری،سردرگمی اینا احساسات یک خیانت دیده است که تا حدی طبیعیه ولی اگر نتونی از این احساسات عبور کنی آسیب میبینی... 

به نظرم عاقلانه تر اینه که آدم تمام خودش و خوشیهاش را به کسی گره نزنه و برای شاد بودن به شخصی وابسته نباشه که با نبودن اون آدم از پا دربیاد...سخته قطعا...البته نه به این معنی که دست از دوست داشتن آدما برداریم فقط گاهی باید تنها بودن و لذت بردن از تنهایی را تمرین کرد ...

یک جمله از کتاب: 

آدم زندگیش را بدون تغییر دادن خودش تغییر نمیدهد 


        

26 نفر پسندیدند.

1 نفر نظر داد.

6 نفر پسندیدند.

1 نفر نظر داد.
                اسم کتاب خیلی جذاب بود و جالب و کنجکاوم کرد... اولین سفرنامه‌ای بود که خواندم...خیلی از خواندنش لذت بردم... 

وقتی یک چهارم اول کتابو رد کردم منتظر بودم درباره خودش هم حرفی بزنه اینکه چه احساسی داره و چی فکر میکنه(نه اینکه نگه ها گفت اما جا خوردم از صداقتش)توقع داشتم خیلی معنوی احساسی باشه...بعد تو ادامه کتاب هم فضا اصلا معنوی افراطی نشد... فکر کردم شاید واقعا حس و حالش همینقدر عادی بوده و هیچ احساس خاصی نداشته...که تو جملات انتهایی کتاب جوابم را گرفتم: 

"من در این سفر بیشتر در جستجوی برادرم بودم -و همه آن برادران دیگر-تا به جستوجوی خدا. که خدا برای آن که به او معتقد است همه جا هست" 

و راستش خوشحال شدم که خیلی احساسی و جوگیرانه فضا را معنوی و آدما رو بی عیب توصیف نکرده(منظورم صرفا وجه خوب آدمهاست)...توصیف شخصیت ها و فضا خیلی خوب بود...
اونجایی که لجش گرفته از این که مردم در خانه خدا از دلتنگی کربلا میگن رو با پوست و گوشت و استخوان درک میکنم 😂... 

چند جمله از کتاب: 

بزرگترین غبن سالهای بی نمازی از دست دادن صبح ها بوده با بویش با لطافت سرمایش با رفت و آمد چالاک مردم
پیش از آفتاب که برمیخیزی انگار پیش از خلقت برخواسته‌‌ای و هر روزشاهد این تحول روزانه بودن از تاریکی به روشنایی از خواب به بیداری و از سکون به حرکت 

و دیدم که تنها خسی است و به میقات آمده است و نه کسی به میعادی و  دیدم که وقت ابدیت است یعنی اقیانوس زمان و میقات در هر لحظه ای و هر جا و تنها با خویش چرا که میعاد جای دیدار توست با دیگری اما میقات زمان همان دیدار است و تنها با خویشتن... 

مگر حاصل یک عمر چیست؟ اینکه در صحت و اصالت و حقیقت بدیهی‌های اولیه که یقین آورند یا خیال انگیز یامحرک عمل شک کنید و یک یکشان را از دست بدهید و هرکدامشان را بدل کنید به یک علامت استفهام...یک وقتی بود که گمان میکردم چشمم غبن همه عالم را دارد.و حالا که متعلق به یک گوشه دنیا‌ام اگر چشمم را پر کنم از تصاویر همه گوشه های دیگر عالم پس مردی خواهم شد همه دنیایی. 

یک آدم فقط یک جفت چشم نیست و در سفر اگر نتوانی موقعیت تاریخی خودت را هم عین موقعیت جغرافیایی عوض کنی،کار عبثی کرده‌ای. 

من در این سفر بیشتر در جستجوی برادرم بودم -و همه آن برادران دیگر-تا به جستوجوی خدا. که خدا برای آن که به او معتقد است همه جا هست 


        

18 نفر پسندیدند.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

نابرده رنج گنج میسر نمی شود...وقتی شور زندگی (زندگی نامه ونسان ونگوگ) رو میخوندم هم به همین فکر میکردم...رنج کشیدن و ناامیدی و گمگشتگی بخش جدایی ناپذیر زندگیه حتی اگر ونگوگ یا میکل آنژ باشی...اما اطمینانی وجود نداره که گنج این رنج را ببینی و آرامش بعدش را تجدربه کنی...پس تنها راه شاد بودن یا خوشبختی اینه که ببینی چه چیزی ارزش رنج کشیدن داره تا از رنجی که متحمل میشی لذت ببری... 
(تصویر مجسمه داوود که ابعادش نسبت به انسان مشخصه)
بخشی از کتاب: 

فکر میکنی شبها خانه های مردم را خالی میکند؟
نه پدر کار غیر قانونی دیگری انجام میدهد...سرکرده یکی از دسته های نوجوانان است....آنان جواهرات و زیورآلات زنانی را که فرمان پدر مقدس را درمورد نیاویختن زیور آلات در خیابان رعایت نکنند غارت میکنند...
در دسته های بیست سی نفری در خانه‌ی مردم را میکوبند و اگر فردی رامخالف پدر ببینند آن خانه را غارت میکنند و اگر مقاومتی ببینند چندان ساکنان خانه را سنگباران میکنند که نیمه جان شوند.
            نابرده رنج گنج میسر نمی شود...وقتی شور زندگی (زندگی نامه ونسان ونگوگ) رو میخوندم هم به همین فکر میکردم...رنج کشیدن و ناامیدی و گمگشتگی بخش جدایی ناپذیر زندگیه حتی اگر ونگوگ یا میکل آنژ باشی...اما اطمینانی وجود نداره که گنج این رنج را ببینی و آرامش بعدش را تجدربه کنی...پس تنها راه شاد بودن یا خوشبختی اینه که ببینی چه چیزی ارزش رنج کشیدن داره تا از رنجی که متحمل میشی لذت ببری... 
(تصویر مجسمه داوود که ابعادش نسبت به انسان مشخصه)
بخشی از کتاب: 

فکر میکنی شبها خانه های مردم را خالی میکند؟
نه پدر کار غیر قانونی دیگری انجام میدهد...سرکرده یکی از دسته های نوجوانان است....آنان جواهرات و زیورآلات زنانی را که فرمان پدر مقدس را درمورد نیاویختن زیور آلات در خیابان رعایت نکنند غارت میکنند...
در دسته های بیست سی نفری در خانه‌ی مردم را میکوبند و اگر فردی رامخالف پدر ببینند آن خانه را غارت میکنند و اگر مقاومتی ببینند چندان ساکنان خانه را سنگباران میکنند که نیمه جان شوند.

          

17 نفر پسندیدند.

شراره پسندید.

22 نفر پسندیدند.

شراره پسندید.

9 نفر پسندیدند.

شراره پسندید.

20 نفر پسندیدند.

3 نفر نظر دادند.
شراره پسندید.

«-... من فقط یک بار به انسان افتخار کردم و حس غرور از او به من دست داد، آن هم توی دستشویی کشتی بخار آتلانتیک بود. .... از نبوغ انسان شگفت‌زده شدم که چطور توانسته از یک نیاز نفرت‌انگیز انسانی، مثل دستشویی رفتن، یک کاخ حقیقی بسازد!» چرا یاد تزیین توالت عروس افتادم؟!😂😂

6 نفر پسندیدند.

شراره پسندید.

27 نفر پسندیدند.

4 نفر نظر دادند.
شراره پسندید.

33 نفر پسندیدند.

2 نفر نظر دادند.