شراره

شراره

@Sharareh

32 دنبال شده

153 دنبال کننده

            در متن هایی که مینویسم سه نقطه به معنی حرفهایی است که نمیزنم و یا خلاصه میکنم...و شاید فضای تنفسی برای چشم...
          

یادداشت‌ها

نمایش همه
        چند سال قبل تر از اینکه با بهخوان آشنا بشم این کتابو توی لیست کتابایی که میخوام بخونم گذاشته بودم اما چون زمان زیادی گذشته یادم نمیاد چرا گذاشتمش توی لیست و حتی قبل از شروع کتاب فکر میکردم رمانه و با یه داستان تاریخی طرفم اما جز بخش اول که روایت نویسنده از زندگیش و شروع جنگ و تجربش از لمس جنگ هست بقیه کتاب تقریبا درباره تجربه نویسنده از دیدن پایان جنگ و شروع دوباره زندگی توی کشورشه و مخاطرات اندیشه‌ای شاید روشن و نحوه برخورد حکومت نوپا با این فکرها...که داستانی نیست...
بخش پایانی هم که درباره کافکاست...
فکر میکنم این کتاب تو دسته کتاب های جامعه شناسی یا همچین چیزی قرار بگیره... 
درنهایت کتاب خوبی بود... 

جملاتی از کتاب:
زمانی طول کشید تا درست متوجه شوم که غالبا این نیروهای خیر وشر نیستند که با یکدیگر نبرد میکنند،بلکه صرفا نیروهای شر متفاوتند که با همدیگر برای سلطه بر جهان رقابت میکنند. 

تجربه موفقیت های افراطی به خودی خود انسان را به سوی خردمندی راهبر نمیشود.خردمندی فقط زمانی به دست می‌آید که بتوانیم از تجربه‌هایمان فاصله بگیریم و با فاصله به داوری آن بپردازیم. 

هر تعصبی از هر نوع پیش‌شرط روانی، یا پیش درآمد خشونت و وحشت است،به این نتیجه رسیده‌ام که هی اندیشه‌ای در این دنیا آنقدر خوب و خیر نیست که بتواند تلاشی تعصب آمیز برای به کرسی نشاندن آن اندیشه را توجیه کند. 

ملت‌ها اینگونه نابود میشوند که نخست حافظه‌شان  را از آن‌ها میدزدند،کتابهایشان را تباه میکنند ،دانش‌شان را تباه میکنند،و تاریخشان را نیز.و بعد کسی دیگر می‌آید و کتاب‌های دیگری مینویسد،وو دانش و آموزش دیگری به آن میدهد،و تاریخ دیگری را جعل میکند. 

اگر ما حافظه‌مان را از‌دست بدهیم ،خودمان را از دست داده‌ایم.فراموشی یکی از نشانه های مرگ است.وقتی حافظه نداری دیگر اصلا انسان نیستی. 

رژیم‌های توتالیتری که در همین دوران به حاکمیت رسیدند ادبیات آوانگارد را منحط میدانستند و رد میکردند؛ مسئله اساسی این بود که آنها هم همان نگاه تحقیر آمیزِ آوانگاردها را به سنت و ارزش‌های سنتی ،به حافظه و خاطره اصیل نوع بسر داشتند،و بعد تلاش میکردند حافظه.ای جعلی و ارزش‌هایی کاذب را به ادبیات تحمیل کنند. 

هر آنجا که فرهنگ خاموش میشود یا خاموشش میکنند ،جامعه انسانی میمیرد و به همراهش زبان هم.به هر روی ،این پیام تاریخ امروزین خود ماست که سرشار بوده است از سرکوب فرهنگی و احتضار جامعه ملی و زبان این جامعه. 

آشغال‌های فکری خطرناکتر هستند چون روح و جان را مسموم میکنند،و انسان‌هایی با روح و جان مسموم میتوانند دست به اعمالی بزنند که عواقبی بازگشت ناپذیر دارند. 

با این همه آنچه مولد ادبیات خوب است نه ستم و سرکوب است و نه آزادی،و نه حتی جذابترین و مسحور کننده ترین وضع اجتماعی. بزرگی‌در ادبیات بستگی به قریحه آنهایی دارد که چنین ادبیاتی را خلق میکنند‌.تالستوی و چخوف در دوران خفقان میزیستند.فاکنر و گراهام گرین در دوران آزادی و مارکز در وضعی بینابین... 

در این کشور همه فکر میکنند کلاه سرشان رفته‌است و بنابر این فکر میکنند که حق دارند سر دیگران کلاه بگذارند. من حتی شاهد نوعی کلاهبرداری بودم که تقریبا به شکل قاعده و قانون در‌ می‌آمد.تا زمانی که دزد و متقلب طبق این قاعده و قانون رفتار میکرد،دزد و متقلب به حساب نمی آمد،یکی از اموال عمومی سرقت میکرد و بعد یکی دیگر،در مقیاسی کوچک،از مشتریانش دزدی میکرد. 

در گذشته،با طلا میشد تقریبا هر چیزی را خرید،اما ارزش‌های دیگری هم در کار بودند:به فکر دیگران بودن و صداقت،نام نیکی‌از خود برجای گذاشتن و شرف چیزهایی بودند که آدم‌ها با هیچ گنجینه مادی دیگری آن را عوض نمیکردند. 

هر نسلی میخواهد فکر کند تجربه‌اش منحصر به فرد و دستاوردها و مصیبت‌هایش دوران ساز و بی سابقه هستند و همین کافی است تا مانع از آن شود که ابعاد و اهمیت واقعی آنچه را که هر نسل به دست آورده است و آنچه را که از دست داده است مشخص کرد. 

درمیان آدم های بی قدرت،آنهایی که خواب نجات جهان را از طریق به دست گرفتن زمام قدرت و رهاندن آن(و خودشان) از ترس می‌بینند،خودشان را فریب میدهند. نوع بشر از طریق دست‌ به دست شدن قدرت افتادن قدرت به دست آدم‌ های بی قدرت سابق نجات نخواهد یافت ، زیرا درست در همان روزی که قدرت به دست آنها می‌افتد معصومیتشان از بیت میرود.درست از همان لحظه،آنها هم به این وحشت می‌افتند که مبادا قدرت استحکام پیدا نکرده شان از دست برود ،رویاها ونقشه های تحقق نیافته‌شان نقشه بر آب شود ،و در نتیجه دستانشان را به خون می‌آلایند و تخم وحشت میپراکنند،و سرانجام از این بادی میکارند همان طوفان را میدروند.

کافکا در ۲۹سالگی مینویسد: با این چهره کودکانه‌ای که دارم ،فکر میکنم حتی این ارزش را هم ندارم که برای خودم تصویری از آینده‌ای بسازم که در آن مردی باشم جدی، مسئول و بزرگ.همیشه به نظرم این تحول چنان محال می‌آمده است که برداشتن حتی قدمی کوچک دروغ جلوه‌میکرد،و برداشتن قدم بعدی‌دست نیافتنی. 

کیرکگور:زندان درون نگری اگر باد عمل بر آن نوزد فقط عقده‌های خفت‌بار به بار می‌آورد. 

زندگی‌هایی که پر از عمل نیستند،و در عوض صرف درون‌نگری می‌شوند،روز به روز بیشتر غیر قابل درک می‌شوند و غیر قابل تعریف،و هر چه بیشتر خصمانه .این زندگی ها منشا اضطراب و فرسودگی هستند. 

کافکا:مشکلاتی که من وقت حرف زدن با آدم‌ها دارم ناشی از این واقعیت هست که تفکر من ،یا بهتر است بگویم محتوای ذهن من ،پیچیده در مه است.این تا جای که به خودم مربوط میشود آزارم نمیدهد.حتی بعضا از این حال خودم خوشم می‌آید.اما حرف زدن با دیگران نیازمند توانایی بیان نکته‌ایست نهفته در حرف آدم،نیازمند حفظ وحدت و انسجام سخن است.و این ها توانایی هایی می‌طلبد که من ندارم.هیچ‌کس دلش نمیخواهد با منی که در میان توده‌های انبوه مه گرفتارم سخن بگوید؛و اگر این کار را بکند باز نمیتواند این توده های مه را از کله‌ام بیرون براند.


      

0

        من هر بار که رمان ایرانی میخوام بخونم دستام میلرزه چون معمولا خیلی خوب نیستن و آدمو پشیمون میکنن مخصوصا نویسنده های معاصر...حداقل من انتخاب های افتضاحی داشتم...
آخرین رمان ایرانی که خوندمو پشیمون نشدم چراغها را من خاموش میکنم زویا پیرزاد بود... 

با توجه به نظراتی که درباره این کتاب خونده بودم توقعم از این کتاب تا حدی بالا رفت (من معمولا از رمان ایرانی توقعی ندارم مگر اینکه نویسندش جلال آل احمد یا نادر ابراهیم باشه)...فکر کنم برای همین یکم تو ذوقم خورد...نثر جالبی داشت...وسطای کتاب حوصلم سر رفته بود...اما پایان غیر منتظره و خوبی داشت... 

بخشی از کتاب: 

دزد از بی نظمی نان میبرد. امور منزل و دولت و شهر و مملکت ندارد،چه آشپزخانه باشد چه کتابخانه سلطنتی .فرقی ندارد.
خرمن را به هم بریز،انبار را درهم کن،بازار را آشفته کن،طباخ را شاخ کن برای کله پز ..(ادامه داره)..  وخودت از آن بالا بر مسند بنشین و کمچه چوبی‌ات را بزنبه دل این آتش شله‌قلمکار و قرابه‌ات را پر کن ببین چه نفعی میبری...


      

32

        به خاطر این کتاب تقریبا یک ماهه که به بهخوان سر نزدم و کتابایی که خوندمو به لیست اضافه نکردم چون خیلی منو به فکر واداشت و کلی احساسات ضدو نقیض درباره این کتاب داشتم هم کلی حرف داشتم دربارش هم نمیتونستم در قالب کلمات بیانش کنم الان هم نمیتونم...

شفقت و مهربانی با دیگران و بخشش خیلی خوبه کمک و درک دیگران خیلی خوبه ولی اینکه بخوای مدام خودتو درگیر مشکلات دیگران کنی دیگه چیزی از خودت و حال خوب برات باقی نمیمونه...اگر کمکی از دستت برمیاد انجام بده اگر نه فراموشش کن...چون با غصه خوردن از رنج دیگران کم نمیشه و راهی هم گشوده نمیشه...

مشکلات و رنج ها موجب رشد فکری و بلوغ عاطفی ما میشن اگر مدام بخواید به دیگران حتی به فرزندتون کمک کنید جلوی رشدش را میگیرید و باعث متوقف شدن روند پیشرفت و رشدش میشید...
خلاصه فکر میکنم تو هر کاری خارج شدن از تعادل چیزی جز ضرر به همراه نداره حتی در مهربانی...

جملاتی از کتاب: 

شفقت به معنی پذیرفتن یا تحمل‌ کردن چیزی در شخصی دیگر است؛یعنی خود را به جای دیگری قرار دادن؛احساس کردن درد و رنج خود ماست و درک دیدگاه‌های او با بلند نظری.
به دلهای خود نگاه کنیم،آنچه پا را رنجور میسازد کشف نماییم و آنگاه تحت هر شرایطی،از تحمیل آن رنج بر دیگری اجتناب ورزیم.بنا بر این میتوان شفقت را نوعی رویکرد مبتنی بر اصول اخلاقی و نوع دوستی منسجم تعریف کرد. 

کنفسیوس این کمال مطلوب یا آرمان را رِن (به معنی شریف و شایسته-لطافت و انعطاف پذیری) نامید: انسان ها نباید خویشتن را در یک دسته ممتاز و خاص قرار دهند بلکه باید هر روز و همه روز تجربه خود را با تجربه دیگران مرتبط سازند. 

چهار اف :غذا خوردن،جنگیدن،فرار کردن،تولید مثل 

اگر توجه خود را بر آسمان متمرکز کنیم و از آنچه انسان‌هامیتوانند برای خود انجام دهند غافل شویم(از فهم سرشت چیز‌ها عاجز خواهیم بود) 

معنویتی که فارغ از همدلی و نوع دوستی نسبت به دیگران باشد خطاست. 

چه کسی قدرتمند است؟ کسی که دشمن را به دوست تبدیل کند. 

+فهرستی از خصایل خوب و استعدادها و موفقیت های خود تهیه کنیم.
ما نقایص برخی از نزدیکانمون را تشخیص میدهیم،اما این موضوع مهر و دلبستگی ما به آنان را کاهش نمیدهد به همین ترتیب نقایص نباید بر ارزشیابی ما از خودمان تاثیری داشته باشد. 

اگر نتوانیم واقعیت ترس های خود را بپذیریم احتمالا ترس های دیگران را نادیده میگیریم و حتی به تمسخر آنها میپردازیم.

ما غالبا و دقیقا به خاطر خصوصیاتی که در خود نمیپسندیم به دیگران حمله میکنیم.این میتواند به این منجر شود که صفات نه چندان پسندیده خود را به دیگران نسبت دهیم... 


      

26

        کتاب ساده روون و جالبی بود و نویسنده دیدگاه متعادلی داشت به موضوعات...
نویسنده درباره جملاتی از فلاسفه که در دوره های مختلف جوانی تحت تاثیرشون قرار گرفته و توی دفترچش یادداشت کرده صحبت میکنه و اون جملات را تحلیل میکنه و نظرش را درباره دیدگاه اون فیلسوف بیان میکنه...همین که نویسنده شخصیت افراطی نداره و از هر نظریه بخش های خوب و مثبتش را برات روشن میکنه و دید جدیدی بهت میده و میتونه شروع خوبی باشه برای آشنا شدن با دیدگاه فیلسوف‌های مختلف...و یک جورایی نحوه تحلیل این جملات قصار را بهت یاد میده تا توی تله نیوفتی و الکی تحت تاثیرشون قرار نگیری.... 

چند جمله از کتاب: 

کامو در رمان بیگانه نوشت: اگر در جست و جوی معنای زندگی باشید هرگز زندگی نخواهید کرد. همین موضوع را از زاویه‌ی دید متفاوتی بیان میکرد. معنی زندگی،چیزی نیست که بتوانیم جست و جو و کشفش کنیم چیزی است که شخصا بایستی خلقش کنیم. 

این مفهوم اگزیستانسیالیستی از آنایده هایی بود که ذهن مرا سخت درگیر خودش کرد.این که معنای زندگی چیزی نیست که قرار باشد آن را جست‌و‌جو کنیم بلکه چیزی است که بایستی شخصا آن را خلق کنیم.  

اما طبیعت این خود واقعی که انسان شجاع در جست و جوی آن است چیست؟ نیچه معتقد است چیزی که انسان در اعماق وجودش کشف میکند خیلی زیبا نیست.او می‌نویسد اگر واقعا من با کمال صداقت درونم را مطالعه کنم در اعماق وجودم مرد دیوانه،هوس باز،بی اخلاق شکمباره و جنایتکاری را کشف می‌کنم.آن‌گاه آماده می‌شوم تا با طبیعت واقعی‌ام زندگی کنم. 

آبراهام مازلو:(تمایل برای خودشکوفایی تمایلی برای این است که فرد بیشتر و بیشتر خودش باشد تا تبدیل به کسی بشود که قادر است تبدیل به آن کس شود.) او معتقد بود که خودشکوفایی بایستی هدف نهایی هر درمانی در حوزه‌ی روان وذهن باشد. 

لئوپاردی ،بدبینی با روحیه‌ی یک برنده است.او می گوید:
هنگامی که ما درک کنیم که زندگی و زیستن محکوم به نا امیدی همیشگی است،میتوانیم به آن بخندیم و در این زمان لذت واقعی به شیوه‌ای آیرونیک آغاز می‌شود.مشابه آن مثلی که می‌گوید زندگی شاید آن جشنی نباشد که فکرش را می‌کردیم اما حالا که به آن دعوت شده‌ایم بگذار تا میتوانیم برقصیم. 

لئوپاردی: کسی که جسارت خندیدن را دارد ارباب جهان است چون آماده‌ی مردن است. 

لئوپاردی:اگر تمام چیزی که امورات دنیا میخواهید کسب لذت است ،هرگز آن را نخواهید یافت.تمام چیزی که در پی استمرار در لذات زودگذر کسب می‌کنید سرخوردگی و ملال است.
به بیان دیگر سعادت جویی یک بن‌بست تضمین شده است اما اگر دنبال سعادت نباشید لحظات خوب و لذت بخشی برایتان اتفاق می‌افتد.
لئوپاردی معتقد است که لذات مورد نظر ما تنها موقعی در دسترس مان هستند که ما عاجز از لذت بردن از آن لذت باشیم.آدم های پیر به خصوص افرادی که پس از سن میان سالی به ثروت و شهرتی رسیده‌اند خوب معنای این جمله را می‌فهمند. 

وودی آلن: بزرگترین حسرت من در زندگی این است که چرا کس دیگری نیستم. 

راسل تنها حرف سقراط را تایید نمیکند که میگفت :زندگی که در آن از اندیشیدن خبری نباشد ارزش زیستن ندارد.
او تصور میکند که تفکر در ذات خود لذت بخش است‌.دقت کنید که این حرف را برتراند راسلی میزند که معشوق‌های فراوان و زندگی جنسی فعالی داشته نه اپیکوری که کلا ذات جسمی را تعطیل کرده بود. 

راسل: انسانی که کوچک‌ترین آشنایی‌ای با فلسفه ندارد در تمام طول زندگی‌اش اسیر جهل........ 

یکی از خوبی‌های رفقای قدیمی و صمیمی این است که شما می‌توانید پیش آن‌ها،خود خرتان باشید.(رالف والدو امرسن فیلسوف آمریکایی) 

در زبان ما به زیبایی و ظرافت دو وجه تنها بودن در نظر گرفته شده:از لغت انزوا برای بیان درد تنها بودن و از لغت خلوت برای بیان شکوه تنها بودن استفاده میشود.(پل تلیش؛استاد الهیات) 

انیشتین:در خلوت و تنهایی زندگی میکنم که در ایام جوانی و شباب، دردناک و در روزگار بلوغ و کمال،دلپذیر است. 

از منظر جهان هستی حیات یک انسان اهمیت بیشتری از حیات یک صدف ندارد.دیوید هیوم 

بعید میدانم.این طرز تلقی شباهتی به افکار و عقاید هیوم ندارد.او یک فیلسوف بدبین بود به گمانم بیشتر منظورش این بوده آن بیرون خیلی خیلی بزرگ است و هر یک از ما خیلی خیلی کوچک.
زندگی ما بسیار کوتاه  و زمان بی آعاز و بی پایان است پس شاید زندگی فردی ما آن‌قدر ها هم که دوست داریم و فکر میکنیم مهم نباشد. هیوم اشاره میکندکه اگر جهان هستی بر اساس یک نقشه‌ی بزرگ عمل میکند ما صرفا پیچ های بسیار ریزی در یک ماشین عظیم هستیم.
اما اگرهمه چیز این جهان  پدیده‌های تصادفی باشد زندگی ما هم چیزی بیشتر از یک اتفاق ساده نیست. 

اتلاف وقت ،وقتی که لذت بخش باشد دیگر اتلاف وقت نیست. 

حقیقت این است که کسی که میخواهد به هر قیمتی اعمال فاضلانه انجام دهد،در میان جماعت بسیاری که فضیلتی ندارند،دچار رنج و اندوه می‌شود،در دنیایی که آدمهای بدکار اداره‌اش میکنند،غیر قابل تصور است که حاکم واقعا درست‌کار برای مدت زیادی دوام بیاورد.(نیکولو ماکیاولی،فیلسوف و سیاستمدار ایتالیایی) 

حتی در تاریکترین لحظات زندگی‌ام نمیتوانم به این فکر کنم که زندگی دختر یا نوه‌ام بی معناست.حیات و وجود آنها به زندگی خود من مفهوم میدهد و آن را پر معنا می‌کند.چگونه و چطور چنین مخلوقات زیبایی می‌توانند بی‌اررش و ناچیز باشند؟ 

خوب عرفان دقیقا چیست؟لودویگ ویتگنشتاین به زیبایی آن را این گونه توصیف کرده:عرفان در پی این نیست که بگوید جهان چگونه هست و چگونه باید باشد،بلکه در پی آن است بگوید جهان همین است که هست. 

خواندن اندکی فلسفه،ذهن انسان را به الحاد و بی خدایی سوق می‌دهد ولی مطالعه‌ی عمیق و دقیق فلسفه ذهن انسان را متمایل به پذیرش مذهب می‌کند.(فرانسیس بیکن،دانشمند و فیلسوف انگلیسی) 

شما از موادی ساخته شده‌اید که عمری به قدمت این سیاره و به قدمت یک سوم عمر کهکشان دارند.گرچه این نخستین بار است که این اتم به شکلی کنار هم جمع شده‌اند که شما را تشکیل دهند.(فرانک کلوز،فیزیکدان ماتریالیست بریتانیایی)

مرگ رویدادی در زندگی نیست.ما زندگی نمی‌کنیم تا مرگ را تجربه کنیم.اگر ابدیت را بی زمانی معنا کنیم نه مدت زمانی نامحدود،آنگاه زندگی ابدی متعلق به کسانی است که در حال زندگی می‌کنند.زندگی ما پایانی ندارد همان‌طور که میدان دید ما مرزی ندارد.(لودویگ ویتگنشتاین،فیلسوف اتریشی بریتانیایی) 

حتی وقتی فکر میکنیم به طور کامل کنترلمان را روی زندگی‌مان از دست داده‌ایم هنوز میتوانیم بر نگرش و دیدگاهمان نسبت به زندگی کنترل داشته باشیم.میتوانیم فقط و فقط از حیات و وجود خشک و خالی‌مان در این جهان کشف معنا کنیم.این آزادی و اختیاری‌است که هیچ‌کس نمیتواند از ما بگیرد. 

سارتر مخالف است که انسان سازنده محیط خویش است و طراح عنصر وجودی خود ،فرانکل میگوید: انسان ماهیت خود را آن چنان که هست وآنچه که باید بشود،باید در وجود خود جست و جو کند و معتقد است که هستی،ساخته و پرداخته خود ما نیست بلکه باید آن را کشف کنیم. 

فیلیپس: نمی‌خواهم بگویم که خودشناسی امری بی‌فایده است.اما نیاز‌ داریم بدانیم که چه هنگام خودشناسی مفید است و چه موقع نیست. در برخی شرایط و موقعیت ها چالش شناخت یک تجربه باعث عدم تمرکز بر حس کردن و درک آن تجربه می‌شود.

روانکاوان می‌گفتند که شناسایی منبع و سرچشمه عادات و احساسات بدمان اولین گام در راه رهایی از شر آنهاست و بعد از اتمام رواندرمانی بیمار مطب روانکاو را آگاه و مستقل ترک میکند در حالی که آماده برای پیشرفت و رهایی از اضطراب ‌ها شده.گمانم اگر کتاب از دست رفته‌ی فیلیپس را نمیخواندم نمیتوانستم حس بهتری در مورد خودم داشته باشم و شاید هنوز با تاثیرات بد و منفی آن جلسات روانکاوی دست به گریبان بودم.

یک خارجی بیرون در خانه‌اش در لندن ایستاده بود و مشت مشت دانه‌های ذرت روی زمین می‌پاشید.یک انگلیسی که از آنجا عبور میکرد پیشرفت و از او دلیل این کارش را پرسید.خارجی جواب داد :برای دور‌نگه داشتن ببر ها. مرد انگلیسی با تعجب گفت این جا که ببری نیست. خارجی جواب داد :پس معلوم است که این روش موثر است.
این واقعیت که یک بدبختی بزرگ بر سرمان نمی‌آید به هیچ وجه دلیل این نیست که ما عملا روش معقولی در برابر آن در پیش گرفتیم.

اگر شما معتقدید که حس بد و نگرانی شما قادر به تغییر واقعه‌ای در گذشته یا آینده خواهد بود حتما ساکن سیاره‌ای دیگر با سیستم سازوکار واقعیت متفاوتی هستید.(ویلیام جیمز،فیلسوف آمریکایی) 

جیمز :عقل سلیم و حس طنز یک چیز هستند با دو سرعت متفاوت؛حس طنز عقل سلیمی است که میرقصد. 

زندگی را نه حاصل تقدیر و تدبیر که نتیجه اراده و اتفاق میداند و به چیرگی اراده بر اتفاق هم خیلی تاکید دارد....مسئولیت احساسات ما مستقیم با خودآگاهمان است. 

زندگی من سرشار از بدبختی‌ها و مصایب هولناکی بود که تقریبا هیچ‌کدامشان رخ نداد.(میشل دو مونتانی،فیلسوف قرن شانزدهمی)

هرکاری را طوری انجام بده که انگار قرار است آخرین کاری باشد که در زندگی‌ات انجام میدهی.(مارکوس اوریلیوس،فیلسوف و امپراطور رومی) 

در زمان حال زندگی کن. با هر موجی درگیر شو. ابدیت خود را در تک تک لحظات جست و جو کن. ابلهان بی توجه در جزیره‌ی فرصت های خود ایستاده‌اند و چشم به سرزمین دیگری دارند،سرزمین دیگری در کار نیست زندگی دیگری جز این در کار نیست.(هنری دیوید تورو) 

برخی از افراد از زمان حال فاصله میگیرند چون طالب و مشتاق چیزی بیشتر و بهتر از چیزی هستند که اکنون و اینجا در اختیارشان است.گروهی مثل من به خاطر( بعدش چی؟) از اکنون فاصله میگیرن،گروهی دیگر نیز با این دید که زندگی مرحله‌ای برای آماده سازی است:از آماده شدن برای شام بگیرید تا زندگی پس از مرگ... 

البته یک زندگی بدون پیش بینی و پیشگویی آینده اشکالاتی جدی دارد.به طور مثال وقتی حوالی شام گرسنه میشویم اگر از قبل فکرش را نکرده باشیم ممکن است گرسنه بمانیم.
... 

وقتی ما در اکنون و اینجا غرق میشویم عمیقا از گذشت زمان و تغییرات آگاه میشویم.لذت بردن از قطعه موسیقی ،نسیمی خنک،صدای چک چک باران روی سقف،صدای آواز پرنده‌ها...این‌ها از جمله چیزهایی هستند که خوشی های کوچک زندگی محسوب میشوند.بله،خدای خوشبختی خدای خوشی های کوچک است ،اما گذرا بودن تک تک این خوشی‌های کوچک،ناخودآگاه ما را به این نتیجه میرساند که همه چیز یک روز تمام می‌شود.همه چیز از جمله زندگی ما.تمام لحظات این جا و اکنون به نقطه‌ی پایانی می‌رسند که همانا نقطه‌ی پایان زندگی خود ماست.

بسیاری از متفکران اگزیستانسیالیست  معتقدند که مواجهه‌ی مستقیم با مرگ تنها راه مطمئن زیستن در اکنون است،هرچند که مطمئنم سارتر با آن عینک نمره بالا و فیزیک شکننده و لاغرش هیچگاه موج‌سواری روی آتشفشان را به عنوان گزینه مناسب برای زیستن در اکنون در نظر نداشت.

اگر انسان از آزادی بی حد و حصری برای خلق خود و ارزش هایش دارد پس چرا خودش را از شر گناه خلاص نمیکند؟ پاسخ نیبور این است که حتا اگر انسان به معنویت و مسائل الهی بیندیشد کماکان اسیر ذهن محدودی است که نمیتواند بستر مناسبی برای درک مفاهیم آسمانی و فهم ارزش های عالی و کمالگرا فراهم کند.درک کامل گناه ورای فهم ماست. 

تا زمانی که ما (افکار ما) محصول فرهنگ جامعه پیرامون‌مان باشد نمیتوانیم ارزش‌ها و باورهای آن را زیر سوال ببریم.(نیچه و نیبور) 

به هر فیلسوفی که گمان میکند تمام جواب ها را در آستین دارد بد گمانم.این توالی را بیشتر دوست دارم: پرسش،پاسخ و سک درباره صحت پاسخ... پرسش بعدی لطفا! این کاری است که فیلسوفان حرفه‌ای به صورت تمام وقت انجام می‌دهند. 

لذت‌گرا بودن میتواند انتخاب مطلوبی برای همه باشد اما قضیه به این سادگی هم نیست.اتخاذ چنین تصمیم و رویکردی اغلب مستلزم چالش با قوانین و سنت‌های فرهنگ،قبیله،مذهب،خانواده و جامعه‌ی ماست.نیچه چنین چالشی را مرحله‌ای ضروری برای تبدیل ما به انسان کامل میداند. 
      

18

        قصه درباره زندگی کارمندیه ناخوشایند در شهر و زندگی معمولی در یک شهر کوچیک و یا روستاست...به نظر  میاد نویسنده قصد داره زندگی معمولی را زیباتر کم استرس‌تر و خوشایندتر به تصویر بکشه و تاکید داره در زندگی معمولی و یا روستایی آدم ‌ها دنیارو زیباتر و با دقت تر میبینند و فرصت بیشتری برای دیدن دارند که تا حدی هم درسته اما به نظرم به آدمش مربوطه نه مکان زیستش ... من فکر میکنم تعادل بخشیدن به زندگی کاری و شخصی یک هنر هست که باید یاد گرفت...شما ممکنه یک زندگی معمولی و کم مشغله داشته باشید اما از دیدن زیبایی های اطرافتون  بی بهره باشید...
و این که فکر کنیم زندگی به عنوان خدمتکار میتونه راحت و کم مشغله به حساب بیاد هم کوته بینانه هست... زندگی وقتی میتونه راحت و زیبا باشه که نگاه درستی به دنیا و زندگی داشته باشیم... 

در کل به عنوان یک رمان معاصر سرگرم کننده و معمولی که ازش توقع زیادی نداشتم خوب بود... 

جمله ای از کتاب: 

فقط یکبار توی زندگی میتونی جوون باشی
      

1

        خیلی خیلی از خوندنش لذت بردم...راستش من در طی داستان منتظر چندتا جنایت دیگه هم بودم که رخ نداد😁...

این رمان شخصیت محور ترکیبیه از روانشناسی،جامعه شناسی،فلسفه و…همچنین تفکرات مختلفی در کتاب جاریه: تفکرات اگزیستانسیالیستی، مارکسیستی، فرویدی و تفکرات مسیحی. گویی نویسنده می‌خواد بگه که دنیا هم بی‌معنی است و هم پر از بی‌عدالتی، استثمار و دیگر نابرابری‌ها... 

نویسنده به دنبال این است که پیامدهای آزادی انتخاب افسار گسیخته در یک جامعه را به نمایش بذاره و در عین حال، نیرویی برای مهار این آزادی انتخاب پیدا کنه... این مساله از طریق قهرمانی مطرح می‌شود که آسیب‌های روحی روی زندگی‌اش سایه انداخته‌...قهرمانی مهربان که تمام دارایی ناچیزش را به نیازمندان میبخشه و از خود و دیگران گریزانه و به راحتی تصمیم به قتل میگیره و اون را عملی میکنه.... 

نویسنده شخصیتها و خصوصیات اخلاقی و رفتاری کاراکترها و تضادهای فکری انها را به تصویر میکشه که درون هر شخصی به وضوح پیدا میشه... هر کس و هر شخصی میتونه در آن واحد مجموعه ای از خصوصیات و رفتارهای خیر و شر باشه..


      

24

        داستان یک زندگی عادی و روزمرگی‌های نویسنده‌ای موفق و نحوه مواجهه او با آدم‌های مهم زندگیش و پشیمونی‌ها و حسرت‌هایش زنی که در جامعه موفق اما در زندگی شخصی همچون کودکی سرگشته...
نویسنده‌ای که برای جامعه نسخه تجویز می‌کنه اما در زندگی خودش در روابط دوستانه خام و بی فکر...نویسنده‌ای که میخواد تاثیر گزار و نجات دهنده جامعه و کشورش باشه اما در کمک به اطرافیانش عاجزه و نمیتونه به موقع در زندگی آدم های مهم زندگیش حضور داشته باشه و کمکشون کنه...

در نهایت از خوندن کتاب لذت بردم قلم گیرایی داشت و پرکشش و جالب بود مخصوصاً شخصیت پردازی پیرزن واقعاً جذاب بود برام... 

چند جمله از کتاب: 

به این سادگی نمی‌میری اما بگذار به تو بگویند خیلی به مرگ نزدیک می‌شوی بعدش بلاهایی که سرت آمده چنان زیرکت می‌کند که آرزو می‌کنی دوباره ابله بشوی خیلی خیلی ابله.

یک بار هم که شده بخندانش عبادت واقعی این است.
درباره عیسی و خدا چه فکر می‌کنی که طوری درباره آنها اظهار نظر می‌کنی انگار دوستان شخصی تو هستند... 

خدا همه زبان‌های ممکن را بلد است و بعید است تو چیزهایی را که یاد گرفتی فراموش کنی مغزت عین صمغ است و هرچه تویش گیر بیفتد دیگر هیچ وقت نمی‌آید بیرون... 

او در تنها بخش وجود من از همه ناب‌تر است عیب می‌بیند در جنگجویی که با خداوند کشتی می‌گیرد. 

لحظه‌ای که دیگر نمی‌توانست کمکی بکند توجیهی برای هستی خود پیدا نمی‌کرد.


      

21

        کتاب جالبی بود اما بعضی جاها پراکندگی اطلاعات آدم را خسته میکنه...یه جا یک سوال مهم مطرح میکنه و یکهو به جای جواب به اون سوال درباره پژوهش استاد معروفش توضیح میده  که ربطی به موضوع نداره...
سعی میکنم از راهکارهایی که ارائه داده استفاده کنم یعنی امیدوارم تو زمانی که بیشتر بهش احتیاج دارم یادم باشه و بتونم از این روشها استفاده کنم... 

جملاتی از کتاب: 

ذهن مشتاق سفر کردن در زمان است 

فاصله دردی از مشکلات ما دوا نمیکند اما احتمال حل کردنشان را افزایش میدهد.فاصله جریان کلامی ما را شفاف میکند... 

وقتی وراجی هجوم می آورد چگونه فاصله روانی را برقرار کنیم؟
با توانایی تجسم تخیلی(با توانایی دیدن خودمان از دور) 

افکار خود را با بی طرفی موشکافی کنید 

از دید مگس روی دیوار به ماجرا نگاه کنید تا اسیر هیجانات نشوید. 

سفر ذهنی هدفمند در زمان میتواند ابزاری باشد برای خلق فردی روایت های مثبتی که گفت و گو های درونی منفی را به حاشیه براند 

قدرت قلم را دست کم نگیرید. بنویسید 

یکی دیگر از راه های بسیار موثر برای آنکه افراد از تجربه دشواری که پشت سر می‌گذارند به درک درست‌تری برسند این است که از آنها بخواهیم تصور کنند نه فردا که ۱۰ سال دیگر چه حسی به این تجربه دارند این کار سبب می‌شود که آدم ها متوجه شوند آنچه اکنون تجربه میکنند موقتی است و خود این امیدوارشان می‌کند. 

پرداختن به خود گویی با فاصله (سوم شخص قرار دادن خودمان ) 

اسم خود را صدا بزنید . 

استفاده از زبان غوطه‌ور :من چه حسی دارم؟
استفاده از زبان خودگویی با فاصله: جیسون(اسم خودت) چه حسی دارد؟


      

1

        کتاب ایده خوبی داره برای واضح فکر کردن و  بررسی  همه جوانب موضوع  با دیدی روشن ...
جالب بود و سعی میکنم ازش استفاده کنم...

بخش هایی از کتاب: 

اگرکسی در بحث و جدل های معمولی چیزی بگوید دیگران باید جوابش را بدهد؛ با فرض اینکه جاده ادب خارج نشوند؛ اما در تفکر موازی هیچ پاسخ دهی‌ای وجود ندارد.
تمام اندیشه‌ورزان در تفکر موازی، در هر لحظه،در جهت مشخصی فکر میکنند؛یعنی اندیشه‌ی افراد به طور موازی مطرح می‌شود. کسی به آنچه نفر قبل گفته، پاسخ نمی‌دهد؛بلکه تنها به طور موازی عقیده ونظر خودش را ارایه می‌دهد. 

گیجی و پریشانی،بزرگترین دشمن یک تفکر خوب است. 

کلاه سفید:
سفید رنگ خنثی و بی طرفی است.گلاه سفید با حقیقتها و شکلهای عینی،بی طرف و خارج از ذهن سر و کار دارد.
کلاه قرمز:
قرمز رنگ خشم وغضب و هیجان‌ها است.کلاه قرمز دیدگاه و نقطه نظرهای عاطفی و هیجانی را ارایه می‌دهد.
کلاه مشکی:
مشکی رنگ تیره ،عبوس و تلخ و جدی است.کلاه مشکی نقطه نظرهای احتیاط آمیز و محافظه‌ کارانه را بیان می‌کندو در هر ایده و طرحی به دنبال آشکار ساختن نقاط ضعف است.
کلاه زرد:
زرد رنگ آفتابی و مثبت است.کلاه زرد نقطه نظرهای خوش بینانه،امید بخش و مثبت را ارایه میدهد.
کلاه سبز:
سبز رنگ چمن،سبزه،فراوانی،رنگ رشد و حاصلخیزی است.کلاه سبز،ایده‌های جدید و خلاقانه را مطرح می‌کند.
کلاه آبی:
آبی رنگ سرد است،همچنین رنگ آسمان است که بر فراز همه چیز قرار دارد. کلاه آبی با کنترل و سازماندهی روند تفکر و استفاده از کلاه‌های دیگر سروکار دارد.

کلاه آبی در ابتدا و انتهای جلسه مورد استفاده قرار گیرد.
کلاه آبی اولیه معلوم میکند که:
چرا ما اینجا هستیم.
میخواهیم درباره چه فکر کنیم.
تعریف موقعیت یا مشکل.
تعریف های دیگر
آنچه میخواهیم بدان دست یابیم
میخواهیم به کجا برسیم
پس زمینه اندیشیدن
طرحی برای ترتیب کلاه های مورد استفاده 

کلاه آبی انتهایی نیز مشخص میکند که:
به چه چیز دست یافته ایم
حاصل کار
نتیجه
بازده
راه‌حل و
مراحل بعدی. 

گاهی میتوانید کلاه قرمز رابعد از کلاه آبی نهایی بر سر بگذارید:
در مورد این نحوه تفکر خود چه احساسی میکنیم؟
آیا ما از نتیجه بدست آمده خوشحالیم؟
آیا ما کار خوبی انجام دادیم؟ 

استفاده از کلاه‌ها باعث کاهش ‌آشفتگی فکری میشود و فرد را مطمئن می‌کند که به طور کامل تمام جنبه‌های قضیه را مورد بررسی قرار داده است. 

تفکر غربی چنین است که باید ایده‌ها به کمک بحث و جدل،چکش کوبی شوند و شکل بگیرند.
تفکر ژاپنی چنین است که ایده ها همچون نهال ظریفی ظاهر می‌شوند و سپس رشد می‌کنند و شکل می‌گیرند. 

حقیقت باور شده و حقیقت بررسی شده


      

6

7

باشگاه‌ها

محاکات

275 عضو

همه، پسران من

دورۀ فعال

باشگاه کتاب‌خوانی مثبت کتاب

363 عضو

شرکت خلاقیت: خاطرات بنیان گذار پیکسار

دورۀ فعال

فعالیت‌ها

شراره پسندید.
زن زیادی

7

شراره پسندید.
قتل در قطار سریع السیر شرق

17

شراره پسندید.
کرگدن
          موقع خوندن نمایشنامه یه جوری بود که انگار همه از یه چیزی خبر داشتن به جز من و این حس تا آخر با من بود. ولی بعد از خوندن نقد ها و توضیح های نمایشنامه فهمیدم واقعا من از یه چیزی بی خبر بودم و اونم شرایط حاکم بر زمان انتشار نمایشنامه است و اتفاقا اکثرا خیلی زیاد موقع انتشار و به روی پرده اومدنش باهاش همزاد پنداری کردن. قضیه از این قراره که یونسکو با نوشتن کرگدن، انگار آینه‌ای رو جلوی جامعه‌ی اون زمان گرفته و ترس‌ها و دغدغه‌های همگانی رو به‌طور اغراق‌آمیزی به تصویر کشیده.
در واقع، کرگدن‌ها نمادی از یک تغییر بزرگ و ناگهانی هستند که جامعه رو تهدید می‌کنه. این تغییر می‌تونه هر چیزی باشه: از یک ایدئولوژی جدید گرفته تا یک جنگ یا حتی یک بیماری همه‌گیر. نکته‌ی مهم اینجاست که مردم در مواجهه با این تغییر، به جای مقاومت، به راحتی تسلیم می‌شن و خودشون رو با شرایط جدید وفق می‌دن.
این رفتار جمعی، انتقاد اصلی یونسکو از جامعه‌ی اون زمانه. او می‌خواد به ما بگه که نباید به راحتی از ارزش‌ها و باورهامون دست بکشیم و به دنبال جریان اصلی حرکت کنیم. بلکه باید هویت فردی‌مون رو حفظ کنیم و حتی در برابر اکثریت بایستیم.
برانژه، شخصیت اصلی داستان، دقیقا همین کار رو می‌کنه. اون تنها کسیه که در برابر کرگدن شدن مقاومت می‌کنه و تا آخر به انسان بودن خودش وفادار می‌مونه. البته برانژه هم ضعف‌ها و تناقض‌هایی داره، اما همین تلاش برای حفظ هویت فردی، اون رو به یک قهرمان تبدیل می‌کنه.
به نظر می‌رسه یونسکو با نوشتن کرگدن، می‌خواسته به ما بگه که حتی در سخت‌ترین شرایط هم، انسانیت و ارزش‌های انسانی باید حفظ بشه. و این پیام، همچنان برای ما در دنیای امروز هم ارزشمنده
        

27

شراره پسندید.
سه شنبه ها با موری

43

شراره پسندید.
تولستوی و مبل بنفش

11

شراره پسندید.
حباب شیشه
          دلشوره، شاید که دوباره ۱۸ سالمه! دلشوره، شاید سال ۹۸ شده! دلشوره...
اگر همین چند ساعت پیش سر میز به جای شام یک اقیانوس رو بلعیده باشم چی؟
دوباره ماه آبی نزدیک شده، از پنجره گذشته و چسبیده به صورتم.میز و کمد ها "چشمه طوسی" رو میخونن! اتاق آبیه.هوا سنگین. زیر شیشه‌ام فضاش تنگ تر و تنگ تر میشه. اونقدر تنگ شده که شیره جونم داره از بدنم میزنه بیرون، دارم له میشم‌. همه چی موهومیه، حس میکنم تو فضام، سیاه و تاریک، پر از سکوت. 

اون دلشوره نبود استر حالت تهوعه‌. همه چیز رو میخوام بالا بیارم، زندگی رو چشمام رو این سرگیجه لعنتی رو گذشته رو آینده رو بند بند وجودم رو.میخوام آدم هارو بالا بیارم. ماه آبی نشسته رو قفسه سینم، هوا خفه‌ست! اما پنجره که بازه پس این شیشه کجاست که من نمیبینمش!
همه چیز داره تار میشه پلک هام سنگین شدن پس چرا این تهوع دست از سر من برنمیداره اِستر! 
سیاه چاله‌های بیمارت خیره شدن بهم و من رو تو خودت میکشی و باز هم سقوط میکنم در تاریکی!
        

23

نسیمی که بر ستاره ای وزید

3

خاک بکر

1