شراره

شراره

@Sharareh

32 دنبال شده

149 دنبال کننده

            در متن هایی که مینویسم سه نقطه به معنی حرفهایی است که نمیزنم و یا خلاصه میکنم...و شاید فضای تنفسی برای چشم...
          

یادداشت‌ها

نمایش همه
                کتاب ساده روون و جالبی بود و نویسنده دیدگاه متعادلی داشت به موضوعات...
نویسنده درباره جملاتی از فلاسفه که در دوره های مختلف جوانی تحت تاثیرشون قرار گرفته و توی دفترچش یادداشت کرده صحبت میکنه و اون جملات را تحلیل میکنه و نظرش را درباره دیدگاه اون فیلسوف بیان میکنه...همین که نویسنده شخصیت افراطی نداره و از هر نظریه بخش های خوب و مثبتش را برات روشن میکنه و دید جدیدی بهت میده و میتونه شروع خوبی باشه برای آشنا شدن با دیدگاه فیلسوف‌های مختلف...و یک جورایی نحوه تحلیل این جملات قصار را بهت یاد میده تا توی تله نیوفتی و الکی تحت تاثیرشون قرار نگیری.... 

چند جمله از کتاب: 

کامو در رمان بیگانه نوشت: اگر در جست و جوی معنای زندگی باشید هرگز زندگی نخواهید کرد. همین موضوع را از زاویه‌ی دید متفاوتی بیان میکرد. معنی زندگی،چیزی نیست که بتوانیم جست و جو و کشفش کنیم چیزی است که شخصا بایستی خلقش کنیم. 

این مفهوم اگزیستانسیالیستی از آنایده هایی بود که ذهن مرا سخت درگیر خودش کرد.این که معنای زندگی چیزی نیست که قرار باشد آن را جست‌و‌جو کنیم بلکه چیزی است که بایستی شخصا آن را خلق کنیم.  

اما طبیعت این خود واقعی که انسان شجاع در جست و جوی آن است چیست؟ نیچه معتقد است چیزی که انسان در اعماق وجودش کشف میکند خیلی زیبا نیست.او می‌نویسد اگر واقعا من با کمال صداقت درونم را مطالعه کنم در اعماق وجودم مرد دیوانه،هوس باز،بی اخلاق شکمباره و جنایتکاری را کشف می‌کنم.آن‌گاه آماده می‌شوم تا با طبیعت واقعی‌ام زندگی کنم. 

آبراهام مازلو:(تمایل برای خودشکوفایی تمایلی برای این است که فرد بیشتر و بیشتر خودش باشد تا تبدیل به کسی بشود که قادر است تبدیل به آن کس شود.) او معتقد بود که خودشکوفایی بایستی هدف نهایی هر درمانی در حوزه‌ی روان وذهن باشد. 

لئوپاردی ،بدبینی با روحیه‌ی یک برنده است.او می گوید:
هنگامی که ما درک کنیم که زندگی و زیستن محکوم به نا امیدی همیشگی است،میتوانیم به آن بخندیم و در این زمان لذت واقعی به شیوه‌ای آیرونیک آغاز می‌شود.مشابه آن مثلی که می‌گوید زندگی شاید آن جشنی نباشد که فکرش را می‌کردیم اما حالا که به آن دعوت شده‌ایم بگذار تا میتوانیم برقصیم. 

لئوپاردی: کسی که جسارت خندیدن را دارد ارباب جهان است چون آماده‌ی مردن است. 

لئوپاردی:اگر تمام چیزی که امورات دنیا میخواهید کسب لذت است ،هرگز آن را نخواهید یافت.تمام چیزی که در پی استمرار در لذات زودگذر کسب می‌کنید سرخوردگی و ملال است.
به بیان دیگر سعادت جویی یک بن‌بست تضمین شده است اما اگر دنبال سعادت نباشید لحظات خوب و لذت بخشی برایتان اتفاق می‌افتد.
لئوپاردی معتقد است که لذات مورد نظر ما تنها موقعی در دسترس مان هستند که ما عاجز از لذت بردن از آن لذت باشیم.آدم های پیر به خصوص افرادی که پس از سن میان سالی به ثروت و شهرتی رسیده‌اند خوب معنای این جمله را می‌فهمند. 

وودی آلن: بزرگترین حسرت من در زندگی این است که چرا کس دیگری نیستم. 

راسل تنها حرف سقراط را تایید نمیکند که میگفت :زندگی که در آن از اندیشیدن خبری نباشد ارزش زیستن ندارد.
او تصور میکند که تفکر در ذات خود لذت بخش است‌.دقت کنید که این حرف را برتراند راسلی میزند که معشوق‌های فراوان و زندگی جنسی فعالی داشته نه اپیکوری که کلا ذات جسمی را تعطیل کرده بود. 

راسل: انسانی که کوچک‌ترین آشنایی‌ای با فلسفه ندارد در تمام طول زندگی‌اش اسیر جهل........ 

یکی از خوبی‌های رفقای قدیمی و صمیمی این است که شما می‌توانید پیش آن‌ها،خود خرتان باشید.(رالف والدو امرسن فیلسوف آمریکایی) 

در زبان ما به زیبایی و ظرافت دو وجه تنها بودن در نظر گرفته شده:از لغت انزوا برای بیان درد تنها بودن و از لغت خلوت برای بیان شکوه تنها بودن استفاده میشود.(پل تلیش؛استاد الهیات) 

انیشتین:در خلوت و تنهایی زندگی میکنم که در ایام جوانی و شباب، دردناک و در روزگار بلوغ و کمال،دلپذیر است. 

از منظر جهان هستی حیات یک انسان اهمیت بیشتری از حیات یک صدف ندارد.دیوید هیوم 

بعید میدانم.این طرز تلقی شباهتی به افکار و عقاید هیوم ندارد.او یک فیلسوف بدبین بود به گمانم بیشتر منظورش این بوده آن بیرون خیلی خیلی بزرگ است و هر یک از ما خیلی خیلی کوچک.
زندگی ما بسیار کوتاه  و زمان بی آعاز و بی پایان است پس شاید زندگی فردی ما آن‌قدر ها هم که دوست داریم و فکر میکنیم مهم نباشد. هیوم اشاره میکندکه اگر جهان هستی بر اساس یک نقشه‌ی بزرگ عمل میکند ما صرفا پیچ های بسیار ریزی در یک ماشین عظیم هستیم.
اما اگرهمه چیز این جهان  پدیده‌های تصادفی باشد زندگی ما هم چیزی بیشتر از یک اتفاق ساده نیست. 

اتلاف وقت ،وقتی که لذت بخش باشد دیگر اتلاف وقت نیست. 

حقیقت این است که کسی که میخواهد به هر قیمتی اعمال فاضلانه انجام دهد،در میان جماعت بسیاری که فضیلتی ندارند،دچار رنج و اندوه می‌شود،در دنیایی که آدمهای بدکار اداره‌اش میکنند،غیر قابل تصور است که حاکم واقعا درست‌کار برای مدت زیادی دوام بیاورد.(نیکولو ماکیاولی،فیلسوف و سیاستمدار ایتالیایی) 

حتی در تاریکترین لحظات زندگی‌ام نمیتوانم به این فکر کنم که زندگی دختر یا نوه‌ام بی معناست.حیات و وجود آنها به زندگی خود من مفهوم میدهد و آن را پر معنا می‌کند.چگونه و چطور چنین مخلوقات زیبایی می‌توانند بی‌اررش و ناچیز باشند؟ 

خوب عرفان دقیقا چیست؟لودویگ ویتگنشتاین به زیبایی آن را این گونه توصیف کرده:عرفان در پی این نیست که بگوید جهان چگونه هست و چگونه باید باشد،بلکه در پی آن است بگوید جهان همین است که هست. 

خواندن اندکی فلسفه،ذهن انسان را به الحاد و بی خدایی سوق می‌دهد ولی مطالعه‌ی عمیق و دقیق فلسفه ذهن انسان را متمایل به پذیرش مذهب می‌کند.(فرانسیس بیکن،دانشمند و فیلسوف انگلیسی) 

شما از موادی ساخته شده‌اید که عمری به قدمت این سیاره و به قدمت یک سوم عمر کهکشان دارند.گرچه این نخستین بار است که این اتم به شکلی کنار هم جمع شده‌اند که شما را تشکیل دهند.(فرانک کلوز،فیزیکدان ماتریالیست بریتانیایی)

مرگ رویدادی در زندگی نیست.ما زندگی نمی‌کنیم تا مرگ را تجربه کنیم.اگر ابدیت را بی زمانی معنا کنیم نه مدت زمانی نامحدود،آنگاه زندگی ابدی متعلق به کسانی است که در حال زندگی می‌کنند.زندگی ما پایانی ندارد همان‌طور که میدان دید ما مرزی ندارد.(لودویگ ویتگنشتاین،فیلسوف اتریشی بریتانیایی) 

حتی وقتی فکر میکنیم به طور کامل کنترلمان را روی زندگی‌مان از دست داده‌ایم هنوز میتوانیم بر نگرش و دیدگاهمان نسبت به زندگی کنترل داشته باشیم.میتوانیم فقط و فقط از حیات و وجود خشک و خالی‌مان در این جهان کشف معنا کنیم.این آزادی و اختیاری‌است که هیچ‌کس نمیتواند از ما بگیرد. 

سارتر مخالف است که انسان سازنده محیط خویش است و طراح عنصر وجودی خود ،فرانکل میگوید: انسان ماهیت خود را آن چنان که هست وآنچه که باید بشود،باید در وجود خود جست و جو کند و معتقد است که هستی،ساخته و پرداخته خود ما نیست بلکه باید آن را کشف کنیم. 

فیلیپس: نمی‌خواهم بگویم که خودشناسی امری بی‌فایده است.اما نیاز‌ داریم بدانیم که چه هنگام خودشناسی مفید است و چه موقع نیست. در برخی شرایط و موقعیت ها چالش شناخت یک تجربه باعث عدم تمرکز بر حس کردن و درک آن تجربه می‌شود.

روانکاوان می‌گفتند که شناسایی منبع و سرچشمه عادات و احساسات بدمان اولین گام در راه رهایی از شر آنهاست و بعد از اتمام رواندرمانی بیمار مطب روانکاو را آگاه و مستقل ترک میکند در حالی که آماده برای پیشرفت و رهایی از اضطراب ‌ها شده.گمانم اگر کتاب از دست رفته‌ی فیلیپس را نمیخواندم نمیتوانستم حس بهتری در مورد خودم داشته باشم و شاید هنوز با تاثیرات بد و منفی آن جلسات روانکاوی دست به گریبان بودم.

یک خارجی بیرون در خانه‌اش در لندن ایستاده بود و مشت مشت دانه‌های ذرت روی زمین می‌پاشید.یک انگلیسی که از آنجا عبور میکرد پیشرفت و از او دلیل این کارش را پرسید.خارجی جواب داد :برای دور‌نگه داشتن ببر ها. مرد انگلیسی با تعجب گفت این جا که ببری نیست. خارجی جواب داد :پس معلوم است که این روش موثر است.
این واقعیت که یک بدبختی بزرگ بر سرمان نمی‌آید به هیچ وجه دلیل این نیست که ما عملا روش معقولی در برابر آن در پیش گرفتیم.

اگر شما معتقدید که حس بد و نگرانی شما قادر به تغییر واقعه‌ای در گذشته یا آینده خواهد بود حتما ساکن سیاره‌ای دیگر با سیستم سازوکار واقعیت متفاوتی هستید.(ویلیام جیمز،فیلسوف آمریکایی) 

جیمز :عقل سلیم و حس طنز یک چیز هستند با دو سرعت متفاوت؛حس طنز عقل سلیمی است که میرقصد. 

زندگی را نه حاصل تقدیر و تدبیر که نتیجه اراده و اتفاق میداند و به چیرگی اراده بر اتفاق هم خیلی تاکید دارد....مسئولیت احساسات ما مستقیم با خودآگاهمان است. 

زندگی من سرشار از بدبختی‌ها و مصایب هولناکی بود که تقریبا هیچ‌کدامشان رخ نداد.(میشل دو مونتانی،فیلسوف قرن شانزدهمی)

هرکاری را طوری انجام بده که انگار قرار است آخرین کاری باشد که در زندگی‌ات انجام میدهی.(مارکوس اوریلیوس،فیلسوف و امپراطور رومی) 

در زمان حال زندگی کن. با هر موجی درگیر شو. ابدیت خود را در تک تک لحظات جست و جو کن. ابلهان بی توجه در جزیره‌ی فرصت های خود ایستاده‌اند و چشم به سرزمین دیگری دارند،سرزمین دیگری در کار نیست زندگی دیگری جز این در کار نیست.(هنری دیوید تورو) 

برخی از افراد از زمان حال فاصله میگیرند چون طالب و مشتاق چیزی بیشتر و بهتر از چیزی هستند که اکنون و اینجا در اختیارشان است.گروهی مثل من به خاطر( بعدش چی؟) از اکنون فاصله میگیرن،گروهی دیگر نیز با این دید که زندگی مرحله‌ای برای آماده سازی است:از آماده شدن برای شام بگیرید تا زندگی پس از مرگ... 

البته یک زندگی بدون پیش بینی و پیشگویی آینده اشکالاتی جدی دارد.به طور مثال وقتی حوالی شام گرسنه میشویم اگر از قبل فکرش را نکرده باشیم ممکن است گرسنه بمانیم.
... 

وقتی ما در اکنون و اینجا غرق میشویم عمیقا از گذشت زمان و تغییرات آگاه میشویم.لذت بردن از قطعه موسیقی ،نسیمی خنک،صدای چک چک باران روی سقف،صدای آواز پرنده‌ها...این‌ها از جمله چیزهایی هستند که خوشی های کوچک زندگی محسوب میشوند.بله،خدای خوشبختی خدای خوشی های کوچک است ،اما گذرا بودن تک تک این خوشی‌های کوچک،ناخودآگاه ما را به این نتیجه میرساند که همه چیز یک روز تمام می‌شود.همه چیز از جمله زندگی ما.تمام لحظات این جا و اکنون به نقطه‌ی پایانی می‌رسند که همانا نقطه‌ی پایان زندگی خود ماست.

بسیاری از متفکران اگزیستانسیالیست  معتقدند که مواجهه‌ی مستقیم با مرگ تنها راه مطمئن زیستن در اکنون است،هرچند که مطمئنم سارتر با آن عینک نمره بالا و فیزیک شکننده و لاغرش هیچگاه موج‌سواری روی آتشفشان را به عنوان گزینه مناسب برای زیستن در اکنون در نظر نداشت.

اگر انسان از آزادی بی حد و حصری برای خلق خود و ارزش هایش دارد پس چرا خودش را از شر گناه خلاص نمیکند؟ پاسخ نیبور این است که حتا اگر انسان به معنویت و مسائل الهی بیندیشد کماکان اسیر ذهن محدودی است که نمیتواند بستر مناسبی برای درک مفاهیم آسمانی و فهم ارزش های عالی و کمالگرا فراهم کند.درک کامل گناه ورای فهم ماست. 

تا زمانی که ما (افکار ما) محصول فرهنگ جامعه پیرامون‌مان باشد نمیتوانیم ارزش‌ها و باورهای آن را زیر سوال ببریم.(نیچه و نیبور) 

به هر فیلسوفی که گمان میکند تمام جواب ها را در آستین دارد بد گمانم.این توالی را بیشتر دوست دارم: پرسش،پاسخ و سک درباره صحت پاسخ... پرسش بعدی لطفا! این کاری است که فیلسوفان حرفه‌ای به صورت تمام وقت انجام می‌دهند. 

لذت‌گرا بودن میتواند انتخاب مطلوبی برای همه باشد اما قضیه به این سادگی هم نیست.اتخاذ چنین تصمیم و رویکردی اغلب مستلزم چالش با قوانین و سنت‌های فرهنگ،قبیله،مذهب،خانواده و جامعه‌ی ماست.نیچه چنین چالشی را مرحله‌ای ضروری برای تبدیل ما به انسان کامل میداند. 
        

17

                قصه درباره زندگی کارمندیه ناخوشایند در شهر و زندگی معمولی در یک شهر کوچیک و یا روستاست...به نظر  میاد نویسنده قصد داره زندگی معمولی را زیباتر کم استرس‌تر و خوشایندتر به تصویر بکشه و تاکید داره در زندگی معمولی و یا روستایی آدم ‌ها دنیارو زیباتر و با دقت تر میبینند و فرصت بیشتری برای دیدن دارند که تا حدی هم درسته اما به نظرم به آدمش مربوطه نه مکان زیستش ... من فکر میکنم تعادل بخشیدن به زندگی کاری و شخصی یک هنر هست که باید یاد گرفت...شما ممکنه یک زندگی معمولی و کم مشغله داشته باشید اما از دیدن زیبایی های اطرافتون  بی بهره باشید...
و این که فکر کنیم زندگی به عنوان خدمتکار میتونه راحت و کم مشغله به حساب بیاد هم کوته بینانه هست... زندگی وقتی میتونه راحت و زیبا باشه که نگاه درستی به دنیا و زندگی داشته باشیم... 

در کل به عنوان یک رمان معاصر سرگرم کننده و معمولی که ازش توقع زیادی نداشتم خوب بود... 

جمله ای از کتاب: 

فقط یکبار توی زندگی میتونی جوون باشی
        

1

                خیلی خیلی از خوندنش لذت بردم...راستش من در طی داستان منتظر چندتا جنایت دیگه هم بودم که رخ نداد😁...

این رمان شخصیت محور ترکیبیه از روانشناسی،جامعه شناسی،فلسفه و…همچنین تفکرات مختلفی در کتاب جاریه: تفکرات اگزیستانسیالیستی، مارکسیستی، فرویدی و تفکرات مسیحی. گویی نویسنده می‌خواد بگه که دنیا هم بی‌معنی است و هم پر از بی‌عدالتی، استثمار و دیگر نابرابری‌ها... 

نویسنده به دنبال این است که پیامدهای آزادی انتخاب افسار گسیخته در یک جامعه را به نمایش بذاره و در عین حال، نیرویی برای مهار این آزادی انتخاب پیدا کنه... این مساله از طریق قهرمانی مطرح می‌شود که آسیب‌های روحی روی زندگی‌اش سایه انداخته‌...قهرمانی مهربان که تمام دارایی ناچیزش را به نیازمندان میبخشه و از خود و دیگران گریزانه و به راحتی تصمیم به قتل میگیره و اون را عملی میکنه.... 

نویسنده شخصیتها و خصوصیات اخلاقی و رفتاری کاراکترها و تضادهای فکری انها را به تصویر میکشه که درون هر شخصی به وضوح پیدا میشه... هر کس و هر شخصی میتونه در آن واحد مجموعه ای از خصوصیات و رفتارهای خیر و شر باشه..


        

24

                داستان یک زندگی عادی و روزمرگی‌های نویسنده‌ای موفق و نحوه مواجهه او با آدم‌های مهم زندگیش و پشیمونی‌ها و حسرت‌هایش زنی که در جامعه موفق اما در زندگی شخصی همچون کودکی سرگشته...
نویسنده‌ای که برای جامعه نسخه تجویز می‌کنه اما در زندگی خودش در روابط دوستانه خام و بی فکر...نویسنده‌ای که میخواد تاثیر گزار و نجات دهنده جامعه و کشورش باشه اما در کمک به اطرافیانش عاجزه و نمیتونه به موقع در زندگی آدم های مهم زندگیش حضور داشته باشه و کمکشون کنه...

در نهایت از خوندن کتاب لذت بردم قلم گیرایی داشت و پرکشش و جالب بود مخصوصاً شخصیت پردازی پیرزن واقعاً جذاب بود برام... 

چند جمله از کتاب: 

به این سادگی نمی‌میری اما بگذار به تو بگویند خیلی به مرگ نزدیک می‌شوی بعدش بلاهایی که سرت آمده چنان زیرکت می‌کند که آرزو می‌کنی دوباره ابله بشوی خیلی خیلی ابله.

یک بار هم که شده بخندانش عبادت واقعی این است.
درباره عیسی و خدا چه فکر می‌کنی که طوری درباره آنها اظهار نظر می‌کنی انگار دوستان شخصی تو هستند... 

خدا همه زبان‌های ممکن را بلد است و بعید است تو چیزهایی را که یاد گرفتی فراموش کنی مغزت عین صمغ است و هرچه تویش گیر بیفتد دیگر هیچ وقت نمی‌آید بیرون... 

او در تنها بخش وجود من از همه ناب‌تر است عیب می‌بیند در جنگجویی که با خداوند کشتی می‌گیرد. 

لحظه‌ای که دیگر نمی‌توانست کمکی بکند توجیهی برای هستی خود پیدا نمی‌کرد.


        

18

                کتاب جالبی بود اما بعضی جاها پراکندگی اطلاعات آدم را خسته میکنه...یه جا یک سوال مهم مطرح میکنه و یکهو به جای جواب به اون سوال درباره پژوهش استاد معروفش توضیح میده  که ربطی به موضوع نداره...
سعی میکنم از راهکارهایی که ارائه داده استفاده کنم یعنی امیدوارم تو زمانی که بیشتر بهش احتیاج دارم یادم باشه و بتونم از این روشها استفاده کنم... 

جملاتی از کتاب: 

ذهن مشتاق سفر کردن در زمان است 

فاصله دردی از مشکلات ما دوا نمیکند اما احتمال حل کردنشان را افزایش میدهد.فاصله جریان کلامی ما را شفاف میکند... 

وقتی وراجی هجوم می آورد چگونه فاصله روانی را برقرار کنیم؟
با توانایی تجسم تخیلی(با توانایی دیدن خودمان از دور) 

افکار خود را با بی طرفی موشکافی کنید 

از دید مگس روی دیوار به ماجرا نگاه کنید تا اسیر هیجانات نشوید. 

سفر ذهنی هدفمند در زمان میتواند ابزاری باشد برای خلق فردی روایت های مثبتی که گفت و گو های درونی منفی را به حاشیه براند 

قدرت قلم را دست کم نگیرید. بنویسید 

یکی دیگر از راه های بسیار موثر برای آنکه افراد از تجربه دشواری که پشت سر می‌گذارند به درک درست‌تری برسند این است که از آنها بخواهیم تصور کنند نه فردا که ۱۰ سال دیگر چه حسی به این تجربه دارند این کار سبب می‌شود که آدم ها متوجه شوند آنچه اکنون تجربه میکنند موقتی است و خود این امیدوارشان می‌کند. 

پرداختن به خود گویی با فاصله (سوم شخص قرار دادن خودمان ) 

اسم خود را صدا بزنید . 

استفاده از زبان غوطه‌ور :من چه حسی دارم؟
استفاده از زبان خودگویی با فاصله: جیسون(اسم خودت) چه حسی دارد؟


        

1

                کتاب ایده خوبی داره برای واضح فکر کردن و  بررسی  همه جوانب موضوع  با دیدی روشن ...
جالب بود و سعی میکنم ازش استفاده کنم...

بخش هایی از کتاب: 

اگرکسی در بحث و جدل های معمولی چیزی بگوید دیگران باید جوابش را بدهد؛ با فرض اینکه جاده ادب خارج نشوند؛ اما در تفکر موازی هیچ پاسخ دهی‌ای وجود ندارد.
تمام اندیشه‌ورزان در تفکر موازی، در هر لحظه،در جهت مشخصی فکر میکنند؛یعنی اندیشه‌ی افراد به طور موازی مطرح می‌شود. کسی به آنچه نفر قبل گفته، پاسخ نمی‌دهد؛بلکه تنها به طور موازی عقیده ونظر خودش را ارایه می‌دهد. 

گیجی و پریشانی،بزرگترین دشمن یک تفکر خوب است. 

کلاه سفید:
سفید رنگ خنثی و بی طرفی است.گلاه سفید با حقیقتها و شکلهای عینی،بی طرف و خارج از ذهن سر و کار دارد.
کلاه قرمز:
قرمز رنگ خشم وغضب و هیجان‌ها است.کلاه قرمز دیدگاه و نقطه نظرهای عاطفی و هیجانی را ارایه می‌دهد.
کلاه مشکی:
مشکی رنگ تیره ،عبوس و تلخ و جدی است.کلاه مشکی نقطه نظرهای احتیاط آمیز و محافظه‌ کارانه را بیان می‌کندو در هر ایده و طرحی به دنبال آشکار ساختن نقاط ضعف است.
کلاه زرد:
زرد رنگ آفتابی و مثبت است.کلاه زرد نقطه نظرهای خوش بینانه،امید بخش و مثبت را ارایه میدهد.
کلاه سبز:
سبز رنگ چمن،سبزه،فراوانی،رنگ رشد و حاصلخیزی است.کلاه سبز،ایده‌های جدید و خلاقانه را مطرح می‌کند.
کلاه آبی:
آبی رنگ سرد است،همچنین رنگ آسمان است که بر فراز همه چیز قرار دارد. کلاه آبی با کنترل و سازماندهی روند تفکر و استفاده از کلاه‌های دیگر سروکار دارد.

کلاه آبی در ابتدا و انتهای جلسه مورد استفاده قرار گیرد.
کلاه آبی اولیه معلوم میکند که:
چرا ما اینجا هستیم.
میخواهیم درباره چه فکر کنیم.
تعریف موقعیت یا مشکل.
تعریف های دیگر
آنچه میخواهیم بدان دست یابیم
میخواهیم به کجا برسیم
پس زمینه اندیشیدن
طرحی برای ترتیب کلاه های مورد استفاده 

کلاه آبی انتهایی نیز مشخص میکند که:
به چه چیز دست یافته ایم
حاصل کار
نتیجه
بازده
راه‌حل و
مراحل بعدی. 

گاهی میتوانید کلاه قرمز رابعد از کلاه آبی نهایی بر سر بگذارید:
در مورد این نحوه تفکر خود چه احساسی میکنیم؟
آیا ما از نتیجه بدست آمده خوشحالیم؟
آیا ما کار خوبی انجام دادیم؟ 

استفاده از کلاه‌ها باعث کاهش ‌آشفتگی فکری میشود و فرد را مطمئن می‌کند که به طور کامل تمام جنبه‌های قضیه را مورد بررسی قرار داده است. 

تفکر غربی چنین است که باید ایده‌ها به کمک بحث و جدل،چکش کوبی شوند و شکل بگیرند.
تفکر ژاپنی چنین است که ایده ها همچون نهال ظریفی ظاهر می‌شوند و سپس رشد می‌کنند و شکل می‌گیرند. 

حقیقت باور شده و حقیقت بررسی شده


        

6

4

                بعد از خواندن کتابخانه نیمه شب درباره این نویسنده کنجکاو شدم و خواستم کتاب دیگه‌ای ازش بخونم...راستش اگر بخوام مقایسه کنم این کتاب به اون خوبی نبود اون کتاب یه نظریه‌ای بود درباره انتخاب و درباره هر فرد صدق میکنه اما این کتاب صرفا یک رمان تخیلیه...
داستان درباره شخصیه که زمان (پیری)براش به کندی در جریانه به گونه‌ای که گویی متوقف شده...و مشکلات یک آدم در مواجه با این پدیده به تصویر کشیده میشه...قبلا کتاب همه میمیرند سیمون دوبوار را خواندم و فکر میکنم اون جذاب‌تر و واقع بینانه‌تر و عمیق‌تر بود...
توصیفات در قالب زمان که به دو دسته گذشته و زمان حال بود یکم کند بود و بخش مربوط به گذشته به اندازه کافی جذاب نبود...
و درکل فکر میکنم کتاب متوسطی بود... 

جملاتی ازکتاب:
انسان ها به صورت یک قانون،چیزهایی را نمی پذیرند که با جهان‌بینی آنها تناسب ندارد. 

ما میدانیم چه هستیم ،اما نمیدانیم چه خواهیم شد 

باید با تمام سالهای تنهایی بعد از آن روبروشوی.وجود داشتن بعد از اینکه علت وجودی تو دیگر نیست. 

بهایی که برای عشق میپردازیم:جذب درد دیگری چون درد خودمان. 

هر انسان محدودیت‌های دید خودش را محدودیت جهان میپندارد. 
شوپنهاور 

مردم فقط آن چیزی را میبینند که تصمیم گرفته‌اند ببینند. 

زندگی اینطور است.لازم نیست از تغییر ترس داشته باشیم،یا الزاما از آن استقبال کنیم،نه وقتی که چیزی برای از دست دادن نداریم. تغییر فقط همان چیزی است که زندگی هست.

پیرتر که می‌شوی میفهمی از آنچه کرده ای رها نمی‌شوی.ذهن انسان ...زندانهای خودش را دارد.اختیار همه چیز دست تو نیست. 

نمیتوانی محل تولدت را انتخاب کنی، نمیتوانی تصمیم بگیری چه کسی ترکت نکند.چندان حق انتخابی نداری.زندگی مانند تاریخ فراز و فرودهای تغییر ناپذیری دارد.اما هنوز در آن جایی برای انتخاب هست.برای تصمیم گرفتن. 

در زمان حال تصمیم غلطی می‌گیری و آن دیگر رهایت نمی‌کند،درست مانند عهد نامه ورسای در هزار و نهصد و نوزده که بذر به قدرت رسیدن هیتلر در هزار و نهصد و و سی وسه را کاشت،همین طور هر لحظه‌ی حاضر در آینده جواب خواهد گرفت.تنها یک چرخش غلط می‌تواند موجب شود به کلی گم‌شوی.بر‌میگردد.نمی‌توانی از هیچ چیزی بگریزی. 

زیادی صبر کنی، پیش از آن که روز بخیر گفته باشی،بدرود می‌گویی. 

زندگی آدم گندی نبودن را خیلی سخت می‌کند. 

نبرد با ملال. این یک نبرد کاملا واقعی است. این نبردی است که در آن دشمن دور تا دور ماست. 

اضطراب، منگی ازادی است کی‌یر کگور




        

19

                عجب کتابی بود...خیلی از خوندنش لذت بردم...
یک فانتزی پر محتوا از یک زندگی نامحدود...به این موضوع در قالب داستان زیاد پرداخته شده اما این کیفیت و نگاه جدید بود توصیف جزئیات احساسی را که یک آدم ممکنه در همچین شرایطی تجربه کنه و چگونگی سیر تغییر احساس و تفکر اون آدم واقعا جذاب بود...و یه نگاه مثبت به مرگ و یادآوری این موضوع که مرگ به زندگی معنا میده...داستان خیلی خوب با وقایع تاریخی ترکیب شده و همین موضوع داستان رو جذاب تر میکنه...

چند جمله از کتاب: 

گفتم:روزی میرسد که شر را ریشکن کرده باشیم آن وقت سازندگی را شروع میکنیم
گفت: اما شر کار خود ماست 
گفتم: بدی بدی می‌آورد زندقه به آدم سوزی و شورش به آدم سوزی منتهی می‌شود.اما همه اینها روزی به پایان میرسد  

هیچ چیز را نه میتوانم و نه میخواهم که انکار کنم زیرا بر خلاف وجدان خود سخن گفتن نه درست است و نه راه به جایی می‌برد 

آن راهب جرات میکرد مدعی شود که فقط وجدان او‌مهمتر از منافع امپراطوری و جهان است....من میخواستم همه جهان را یکپارچه در دست بگیرم او مدعی بود که خودش به تنهایی جهانی است...خود ستایی او جهان را پر از تمایلات خودسرانه میکرد...
اگر اجازه می‌یافت به وضع هایش ادامه دهد ه مردم یاد میداد که هر کس داور مناسبات خودش با خداوند است و هر کس می‌تواند درباره کردار خود قضاوت کند در این صورت من چه طور میتوانستم آنان را به اطاعت وادار کنم؟... 

الان دیگر درک میکنم آنچه برایشان ارزش دارد هرگز آن چیزی نیست که به آنها داده میشود بلکه کاری است که خودشان میکنند اگر نتوانند چیزی را خلق کنند باید نابود کنند ما در هر حال باید آنچه زا که وجود دارد طترد کنند وگر نه انسان نیستند و ما میخواهیم به جای آنها دنیارا بسازیم و در آن زندانیشان کنیم چیزی جز نفرت آنها نصیبمان نمی‌شود این نظم این آسایشی که ما آرزویش را داریم برای آنها بدترین نفرین است.
نه برای آنها و نه علیه‌شان کاری نمیشود کرد هیچ کاری نمیشود کرد. 

میخواستم وجودم چیزی بیشتر از چشمی که نگاه میکند نباشد. 

اگر زندگی فقط نمردن است چرا باید زندگی کرد اما برای نجات زندگی خود مردن هم ابلهانه نیست؟ 

باید هیجان زندگی را تجربه کنم حتی اگر به قیمت جانم تمام شود 

اگر آدم به اندازه کافی عمر کند می‌بیند که هر پیروزی روزی به شکست تبدیل میشود. 

از همان لحظه‌ای که آدم به دنیا می‌آید مردنش شروع میشود  اما بین تولد و مرگ زندگی وجود دارد.


        

29

                اگر کتابهای جذابی مثل این سراغ دارید بهم معرفی کنید ... 

هروقت دیگران با جزئیات درباره گذشته دور یا دوران کودکیشون صحبت میکردن بهشون حسودیم میشد و با خودم فکر میکردم مشکل من چیه که جزئیات زیادی از وقایع گذشته درخاطرم نمیمونه بعد خوندن این کتاب فهمیدم بیشتر جزئیاتی که اونا تعریف میکنن حاصل قصه گویی ذهنشونه...و حالا مشکل من اینه که چرا ذهن من به صورت ناخودآگاه قصه گویی نمیکنه 😂البته حتما گاهی اینکارو میکنه که من متوجهش نمیشم اما در بیشتر مواقع چیزی از جزئیات نمیدونم و قصه‌ای هم از جانب ذهنم دریافت نمیکنم 😁 ... 

یه جا توی کتاب میگه در ادبیات دردسر جذابه و نه در زندگی اما من تا حد کمی باهاش مخالفم چون اگر زندگی همیشه آروم و بی دردسر و بی چالش باشه کسل کننده میشه و آدم دچار کسالت و روزمرگی میشه برای همینه مدام میشنویم که باید دایره امنمون را ترک کنیم....ترک دایره امن یعنی چالش یعنی دردسر و ومیزان مشخصی از دردسر جذابه و به زندگی هیجان ،جذابیت و معنا میده... 

جملاتی از کتاب: 

صرف نظر از نوع داستان ،اگر گره و مساله‌ای در میان نباشد داستانی هم در کار نخواهد بود 

در ادبیات فقط دردسر جذاب است .فقط دردسر جالب است.در زندگی اینطور نیست. 

چارلز بکستر: جهنم با داستان میانه‌ی خوبی دارد. 

داستان=شخصیت+گره افکنی+تلاش برای گره گشایی 

داستان قلمرویی‌ است که در آن مردم مهارت‌های مهم زندگی اجتماعی را تمرین می کنند. 

کیت اوتلی ،روانشناس و رمان نویس، داستان ها را شبیه سازی پروازی زندگی اجتماعی انسان می‌نامد.همانطور که شبیه ساز‌های پروازی به خلبانان امکان میدهد که در امنیت آموزش ببینند،داستان‌ها نیز با امنیت به ما یاد میدهند که چگونه با چالش های بزرگ دنیای اجتماعی رو‌به‌رو شویم . 

پینکر در اثر پیشگامش با عنوان ذهن چگونه کار میکند بر آن است که داستان ما را به نوعی پرونده‌ی ذهنی از مسائلی مجهز میکند که روزی ممکن است با آنها رو به رو شویم،و راه حل های کار‌آمد آنها را نیز در اختیارمان می گذارد.
به همان صورتی که شطرنج بازان بزرگ،در مقابل انواع حمله‌ها و دفاع‌ها واکنش‌های بهینه را به خاطر می‌سپارند،ما نیز با جذب نقشه‌های بازی داستانی،خود را برای زندگی واقعی تجهیز می‌کنیم. 

آن مدل شبیه سازی که من توصیف میکنم،به توانایی ما در ذخیره کردن سناریوهای داستانی به شیوه‌ای دقیق و قابل دسترس وابسته نیست.این مدل شبیه سازی به حافظه نهفته وابسته است چیزی که مغز ما میداند اما ما نمیدانیم.
حافظه نهفته در دسترس ذهن خود آگاه قرار ندارد. 

اگر کارکرد تکاملی داستان،دست کم تا حدی،شبیه سازی معضلات بزرگ‌زندگی باشد،کسانی که مقدار زیادی داستان مصرف میکنند باید نسبت به کسانی که این کار را نمی‌کنند عملکرد اجتماعی بهتری داشته باشند. 

تفاوتهای توانایی اجتماعی با نوع کتابی که مردم می‌خواندند به بهترین وجه توضیح داده میشد. 

داستان نوعی فناوری باستانی واقعیت مجازی نیرومند است که معضلات بزرگ زندگی بشر را شبیه سازی می‌کند. 

خواب ها ممکن است مانند دست ها کارکرد چندگانه‌ای داشته باشند. 

خواب‌ها نوعی دستگاه تصویه‌اند:ما خواب میبینیم تا فراموش کنیم. 

احتمالا هدف از خواب دیدن تمرین است.در خواب‌ها حیوانات واکنش خود را به مسائلی که برای بقای آنها بیشترین اهمیت را دارند تمرین می‌کنند.
خواب نوعی شبیه ساز واقعیت مجازی است که آدم‌ها و حیوانات با آن به چالش‌های بزرگ زندگی واکنش نشان می‌دهند. 

قلمرو خواب مکان خوشی نیست. 

هر آدم معمولی هر شب سه خواب rem و در سال ۱۲۰۰ خواب rem میبیند.
در۸۶۰ فقره از این ۱۲۰۰خواب ،دست کم یک رویداد تهدید کننده اتفاق می‌افتد. 

قلمرو خواب قطعا تحدید کننده تر از دنیای بیداری یک آدم معمولی است. 

ما هر شب دو ساعت خواب روشن داستان دار میبینیم، که در طول یک عمر متوسط ۵۱۰۰۰ ساعت یا حدود شش سال خواب بدون وقفه خواهد شد.
طی این سال‌ها مغز ما هزاران پاسخ مختلف به هزاران تهدید،مساله و بحران مختلف را شبیه سازی می‌کند. 

نکته مهم این است که معمولا راهی وجود ندارد که مغز بداند رویا فقط رویاست. 

ویلیام دمنت (خواب شناس): ما خواب را همچون امری واقعی تجربه میکنیم.زیرا از دیدگاه مغز واقعی است. 

مغز ما چیز های زیادی میداند که ما نمیدانیم. 

نقش تکاملی دین: همبسته کردن مردم،و وادار کردن آنها به ترجیح منافع گروه بر منافع شخصی است. 

به گفته شِلی درست است که شاعران قانون‌گذاران غیر رسمی جهان‌اند. 

-اگر جامعه‌ای بخواهد کارکرد درستی داشته باشد ،مردم باید به عدالت باور داشته باشند‌. 

در بررسی اپل کسانی که بیشتر درام و کمدی از تلوزیون میبینند،به خلاف آنهایی که به برنامه‌های خبری و گزارش ‌های مستند علاقه‌مندند،به عادلانه بودن دنیا باور عمیق‌تری دارند.
اپل نتیجه میگیرد که داستان با غوطه‌ور کردن مداوم مغز ما در مضمون عدالت شاعرانه ممکن است تا اندازه‌ای مسئول این تصور بیش از حد خوشبینانه باشد که جهان به طور کلی مکان عادلانه‌ای است. 

داستان به جوانان فرهنگ یاد میدهد،مردم را تعریف میکند،و به ما می‌گوید که چه چیز قابل تحسین و چه چیز قابل نکوهش است. داستان همواره زیرکانه ما را تشویق میکند که افرادی شرافتمند باشیم،نه فاسد.داستان چسب و گریس جامعه‌است:با تشویق ما به رفتار خوب از اصطکاک اجتماعی می‌کاهد،و مردم را حول ارزش‌های مشترک متحد میکند. داستان ما را همگن و به تنی واحد تبدیل می‌کند. این بخشی از همان چیزی است که مارشال مک لوهان با فکر دهکده‌ی جهانی در ذهن داشت.
فناوری ،مردم پراکنده را به رسانه‌ای واحد مجهز کرده و آنها را به شهروندان دهکده‌ای تبدیل کرده که سراسر جهان را در بر می‌گیرد. 

آیا امکان دارد که مصرف مقادیر اندکی داستان سرانجام به تغییرات شخصیتی بزرگ منجر شود؟ 

کار در خاطراتش با عنوان شب اسلحه می‌نویسد: مردم غالبا آنچه را که میتوانند با آن زندگی کنند به خاطر میسپارند ،نه آن گونه که زندگی کرده‌اند. 
        

20

باشگاه‌ها

محاکات

234 عضو

سوء تفاهم

دورۀ فعال

باشگاه کتاب‌خوانی مثبت کتاب

348 عضو

شرکت خلاقیت: خاطرات بنیان گذار پیکسار

دورۀ فعال

فعالیت‌ها

            کتاب ساده روون و جالبی بود و نویسنده دیدگاه متعادلی داشت به موضوعات...
نویسنده درباره جملاتی از فلاسفه که در دوره های مختلف جوانی تحت تاثیرشون قرار گرفته و توی دفترچش یادداشت کرده صحبت میکنه و اون جملات را تحلیل میکنه و نظرش را درباره دیدگاه اون فیلسوف بیان میکنه...همین که نویسنده شخصیت افراطی نداره و از هر نظریه بخش های خوب و مثبتش را برات روشن میکنه و دید جدیدی بهت میده و میتونه شروع خوبی باشه برای آشنا شدن با دیدگاه فیلسوف‌های مختلف...و یک جورایی نحوه تحلیل این جملات قصار را بهت یاد میده تا توی تله نیوفتی و الکی تحت تاثیرشون قرار نگیری.... 

چند جمله از کتاب: 

کامو در رمان بیگانه نوشت: اگر در جست و جوی معنای زندگی باشید هرگز زندگی نخواهید کرد. همین موضوع را از زاویه‌ی دید متفاوتی بیان میکرد. معنی زندگی،چیزی نیست که بتوانیم جست و جو و کشفش کنیم چیزی است که شخصا بایستی خلقش کنیم. 

این مفهوم اگزیستانسیالیستی از آنایده هایی بود که ذهن مرا سخت درگیر خودش کرد.این که معنای زندگی چیزی نیست که قرار باشد آن را جست‌و‌جو کنیم بلکه چیزی است که بایستی شخصا آن را خلق کنیم.  

اما طبیعت این خود واقعی که انسان شجاع در جست و جوی آن است چیست؟ نیچه معتقد است چیزی که انسان در اعماق وجودش کشف میکند خیلی زیبا نیست.او می‌نویسد اگر واقعا من با کمال صداقت درونم را مطالعه کنم در اعماق وجودم مرد دیوانه،هوس باز،بی اخلاق شکمباره و جنایتکاری را کشف می‌کنم.آن‌گاه آماده می‌شوم تا با طبیعت واقعی‌ام زندگی کنم. 

آبراهام مازلو:(تمایل برای خودشکوفایی تمایلی برای این است که فرد بیشتر و بیشتر خودش باشد تا تبدیل به کسی بشود که قادر است تبدیل به آن کس شود.) او معتقد بود که خودشکوفایی بایستی هدف نهایی هر درمانی در حوزه‌ی روان وذهن باشد. 

لئوپاردی ،بدبینی با روحیه‌ی یک برنده است.او می گوید:
هنگامی که ما درک کنیم که زندگی و زیستن محکوم به نا امیدی همیشگی است،میتوانیم به آن بخندیم و در این زمان لذت واقعی به شیوه‌ای آیرونیک آغاز می‌شود.مشابه آن مثلی که می‌گوید زندگی شاید آن جشنی نباشد که فکرش را می‌کردیم اما حالا که به آن دعوت شده‌ایم بگذار تا میتوانیم برقصیم. 

لئوپاردی: کسی که جسارت خندیدن را دارد ارباب جهان است چون آماده‌ی مردن است. 

لئوپاردی:اگر تمام چیزی که امورات دنیا میخواهید کسب لذت است ،هرگز آن را نخواهید یافت.تمام چیزی که در پی استمرار در لذات زودگذر کسب می‌کنید سرخوردگی و ملال است.
به بیان دیگر سعادت جویی یک بن‌بست تضمین شده است اما اگر دنبال سعادت نباشید لحظات خوب و لذت بخشی برایتان اتفاق می‌افتد.
لئوپاردی معتقد است که لذات مورد نظر ما تنها موقعی در دسترس مان هستند که ما عاجز از لذت بردن از آن لذت باشیم.آدم های پیر به خصوص افرادی که پس از سن میان سالی به ثروت و شهرتی رسیده‌اند خوب معنای این جمله را می‌فهمند. 

وودی آلن: بزرگترین حسرت من در زندگی این است که چرا کس دیگری نیستم. 

راسل تنها حرف سقراط را تایید نمیکند که میگفت :زندگی که در آن از اندیشیدن خبری نباشد ارزش زیستن ندارد.
او تصور میکند که تفکر در ذات خود لذت بخش است‌.دقت کنید که این حرف را برتراند راسلی میزند که معشوق‌های فراوان و زندگی جنسی فعالی داشته نه اپیکوری که کلا ذات جسمی را تعطیل کرده بود. 

راسل: انسانی که کوچک‌ترین آشنایی‌ای با فلسفه ندارد در تمام طول زندگی‌اش اسیر جهل........ 

یکی از خوبی‌های رفقای قدیمی و صمیمی این است که شما می‌توانید پیش آن‌ها،خود خرتان باشید.(رالف والدو امرسن فیلسوف آمریکایی) 

در زبان ما به زیبایی و ظرافت دو وجه تنها بودن در نظر گرفته شده:از لغت انزوا برای بیان درد تنها بودن و از لغت خلوت برای بیان شکوه تنها بودن استفاده میشود.(پل تلیش؛استاد الهیات) 

انیشتین:در خلوت و تنهایی زندگی میکنم که در ایام جوانی و شباب، دردناک و در روزگار بلوغ و کمال،دلپذیر است. 

از منظر جهان هستی حیات یک انسان اهمیت بیشتری از حیات یک صدف ندارد.دیوید هیوم 

بعید میدانم.این طرز تلقی شباهتی به افکار و عقاید هیوم ندارد.او یک فیلسوف بدبین بود به گمانم بیشتر منظورش این بوده آن بیرون خیلی خیلی بزرگ است و هر یک از ما خیلی خیلی کوچک.
زندگی ما بسیار کوتاه  و زمان بی آعاز و بی پایان است پس شاید زندگی فردی ما آن‌قدر ها هم که دوست داریم و فکر میکنیم مهم نباشد. هیوم اشاره میکندکه اگر جهان هستی بر اساس یک نقشه‌ی بزرگ عمل میکند ما صرفا پیچ های بسیار ریزی در یک ماشین عظیم هستیم.
اما اگرهمه چیز این جهان  پدیده‌های تصادفی باشد زندگی ما هم چیزی بیشتر از یک اتفاق ساده نیست. 

اتلاف وقت ،وقتی که لذت بخش باشد دیگر اتلاف وقت نیست. 

حقیقت این است که کسی که میخواهد به هر قیمتی اعمال فاضلانه انجام دهد،در میان جماعت بسیاری که فضیلتی ندارند،دچار رنج و اندوه می‌شود،در دنیایی که آدمهای بدکار اداره‌اش میکنند،غیر قابل تصور است که حاکم واقعا درست‌کار برای مدت زیادی دوام بیاورد.(نیکولو ماکیاولی،فیلسوف و سیاستمدار ایتالیایی) 

حتی در تاریکترین لحظات زندگی‌ام نمیتوانم به این فکر کنم که زندگی دختر یا نوه‌ام بی معناست.حیات و وجود آنها به زندگی خود من مفهوم میدهد و آن را پر معنا می‌کند.چگونه و چطور چنین مخلوقات زیبایی می‌توانند بی‌اررش و ناچیز باشند؟ 

خوب عرفان دقیقا چیست؟لودویگ ویتگنشتاین به زیبایی آن را این گونه توصیف کرده:عرفان در پی این نیست که بگوید جهان چگونه هست و چگونه باید باشد،بلکه در پی آن است بگوید جهان همین است که هست. 

خواندن اندکی فلسفه،ذهن انسان را به الحاد و بی خدایی سوق می‌دهد ولی مطالعه‌ی عمیق و دقیق فلسفه ذهن انسان را متمایل به پذیرش مذهب می‌کند.(فرانسیس بیکن،دانشمند و فیلسوف انگلیسی) 

شما از موادی ساخته شده‌اید که عمری به قدمت این سیاره و به قدمت یک سوم عمر کهکشان دارند.گرچه این نخستین بار است که این اتم به شکلی کنار هم جمع شده‌اند که شما را تشکیل دهند.(فرانک کلوز،فیزیکدان ماتریالیست بریتانیایی)

مرگ رویدادی در زندگی نیست.ما زندگی نمی‌کنیم تا مرگ را تجربه کنیم.اگر ابدیت را بی زمانی معنا کنیم نه مدت زمانی نامحدود،آنگاه زندگی ابدی متعلق به کسانی است که در حال زندگی می‌کنند.زندگی ما پایانی ندارد همان‌طور که میدان دید ما مرزی ندارد.(لودویگ ویتگنشتاین،فیلسوف اتریشی بریتانیایی) 

حتی وقتی فکر میکنیم به طور کامل کنترلمان را روی زندگی‌مان از دست داده‌ایم هنوز میتوانیم بر نگرش و دیدگاهمان نسبت به زندگی کنترل داشته باشیم.میتوانیم فقط و فقط از حیات و وجود خشک و خالی‌مان در این جهان کشف معنا کنیم.این آزادی و اختیاری‌است که هیچ‌کس نمیتواند از ما بگیرد. 

سارتر مخالف است که انسان سازنده محیط خویش است و طراح عنصر وجودی خود ،فرانکل میگوید: انسان ماهیت خود را آن چنان که هست وآنچه که باید بشود،باید در وجود خود جست و جو کند و معتقد است که هستی،ساخته و پرداخته خود ما نیست بلکه باید آن را کشف کنیم. 

فیلیپس: نمی‌خواهم بگویم که خودشناسی امری بی‌فایده است.اما نیاز‌ داریم بدانیم که چه هنگام خودشناسی مفید است و چه موقع نیست. در برخی شرایط و موقعیت ها چالش شناخت یک تجربه باعث عدم تمرکز بر حس کردن و درک آن تجربه می‌شود.

روانکاوان می‌گفتند که شناسایی منبع و سرچشمه عادات و احساسات بدمان اولین گام در راه رهایی از شر آنهاست و بعد از اتمام رواندرمانی بیمار مطب روانکاو را آگاه و مستقل ترک میکند در حالی که آماده برای پیشرفت و رهایی از اضطراب ‌ها شده.گمانم اگر کتاب از دست رفته‌ی فیلیپس را نمیخواندم نمیتوانستم حس بهتری در مورد خودم داشته باشم و شاید هنوز با تاثیرات بد و منفی آن جلسات روانکاوی دست به گریبان بودم.

یک خارجی بیرون در خانه‌اش در لندن ایستاده بود و مشت مشت دانه‌های ذرت روی زمین می‌پاشید.یک انگلیسی که از آنجا عبور میکرد پیشرفت و از او دلیل این کارش را پرسید.خارجی جواب داد :برای دور‌نگه داشتن ببر ها. مرد انگلیسی با تعجب گفت این جا که ببری نیست. خارجی جواب داد :پس معلوم است که این روش موثر است.
این واقعیت که یک بدبختی بزرگ بر سرمان نمی‌آید به هیچ وجه دلیل این نیست که ما عملا روش معقولی در برابر آن در پیش گرفتیم.

اگر شما معتقدید که حس بد و نگرانی شما قادر به تغییر واقعه‌ای در گذشته یا آینده خواهد بود حتما ساکن سیاره‌ای دیگر با سیستم سازوکار واقعیت متفاوتی هستید.(ویلیام جیمز،فیلسوف آمریکایی) 

جیمز :عقل سلیم و حس طنز یک چیز هستند با دو سرعت متفاوت؛حس طنز عقل سلیمی است که میرقصد. 

زندگی را نه حاصل تقدیر و تدبیر که نتیجه اراده و اتفاق میداند و به چیرگی اراده بر اتفاق هم خیلی تاکید دارد....مسئولیت احساسات ما مستقیم با خودآگاهمان است. 

زندگی من سرشار از بدبختی‌ها و مصایب هولناکی بود که تقریبا هیچ‌کدامشان رخ نداد.(میشل دو مونتانی،فیلسوف قرن شانزدهمی)

هرکاری را طوری انجام بده که انگار قرار است آخرین کاری باشد که در زندگی‌ات انجام میدهی.(مارکوس اوریلیوس،فیلسوف و امپراطور رومی) 

در زمان حال زندگی کن. با هر موجی درگیر شو. ابدیت خود را در تک تک لحظات جست و جو کن. ابلهان بی توجه در جزیره‌ی فرصت های خود ایستاده‌اند و چشم به سرزمین دیگری دارند،سرزمین دیگری در کار نیست زندگی دیگری جز این در کار نیست.(هنری دیوید تورو) 

برخی از افراد از زمان حال فاصله میگیرند چون طالب و مشتاق چیزی بیشتر و بهتر از چیزی هستند که اکنون و اینجا در اختیارشان است.گروهی مثل من به خاطر( بعدش چی؟) از اکنون فاصله میگیرن،گروهی دیگر نیز با این دید که زندگی مرحله‌ای برای آماده سازی است:از آماده شدن برای شام بگیرید تا زندگی پس از مرگ... 

البته یک زندگی بدون پیش بینی و پیشگویی آینده اشکالاتی جدی دارد.به طور مثال وقتی حوالی شام گرسنه میشویم اگر از قبل فکرش را نکرده باشیم ممکن است گرسنه بمانیم.
... 

وقتی ما در اکنون و اینجا غرق میشویم عمیقا از گذشت زمان و تغییرات آگاه میشویم.لذت بردن از قطعه موسیقی ،نسیمی خنک،صدای چک چک باران روی سقف،صدای آواز پرنده‌ها...این‌ها از جمله چیزهایی هستند که خوشی های کوچک زندگی محسوب میشوند.بله،خدای خوشبختی خدای خوشی های کوچک است ،اما گذرا بودن تک تک این خوشی‌های کوچک،ناخودآگاه ما را به این نتیجه میرساند که همه چیز یک روز تمام می‌شود.همه چیز از جمله زندگی ما.تمام لحظات این جا و اکنون به نقطه‌ی پایانی می‌رسند که همانا نقطه‌ی پایان زندگی خود ماست.

بسیاری از متفکران اگزیستانسیالیست  معتقدند که مواجهه‌ی مستقیم با مرگ تنها راه مطمئن زیستن در اکنون است،هرچند که مطمئنم سارتر با آن عینک نمره بالا و فیزیک شکننده و لاغرش هیچگاه موج‌سواری روی آتشفشان را به عنوان گزینه مناسب برای زیستن در اکنون در نظر نداشت.

اگر انسان از آزادی بی حد و حصری برای خلق خود و ارزش هایش دارد پس چرا خودش را از شر گناه خلاص نمیکند؟ پاسخ نیبور این است که حتا اگر انسان به معنویت و مسائل الهی بیندیشد کماکان اسیر ذهن محدودی است که نمیتواند بستر مناسبی برای درک مفاهیم آسمانی و فهم ارزش های عالی و کمالگرا فراهم کند.درک کامل گناه ورای فهم ماست. 

تا زمانی که ما (افکار ما) محصول فرهنگ جامعه پیرامون‌مان باشد نمیتوانیم ارزش‌ها و باورهای آن را زیر سوال ببریم.(نیچه و نیبور) 

به هر فیلسوفی که گمان میکند تمام جواب ها را در آستین دارد بد گمانم.این توالی را بیشتر دوست دارم: پرسش،پاسخ و سک درباره صحت پاسخ... پرسش بعدی لطفا! این کاری است که فیلسوفان حرفه‌ای به صورت تمام وقت انجام می‌دهند. 

لذت‌گرا بودن میتواند انتخاب مطلوبی برای همه باشد اما قضیه به این سادگی هم نیست.اتخاذ چنین تصمیم و رویکردی اغلب مستلزم چالش با قوانین و سنت‌های فرهنگ،قبیله،مذهب،خانواده و جامعه‌ی ماست.نیچه چنین چالشی را مرحله‌ای ضروری برای تبدیل ما به انسان کامل میداند. 
          

17

            قصه درباره زندگی کارمندیه ناخوشایند در شهر و زندگی معمولی در یک شهر کوچیک و یا روستاست...به نظر  میاد نویسنده قصد داره زندگی معمولی را زیباتر کم استرس‌تر و خوشایندتر به تصویر بکشه و تاکید داره در زندگی معمولی و یا روستایی آدم ‌ها دنیارو زیباتر و با دقت تر میبینند و فرصت بیشتری برای دیدن دارند که تا حدی هم درسته اما به نظرم به آدمش مربوطه نه مکان زیستش ... من فکر میکنم تعادل بخشیدن به زندگی کاری و شخصی یک هنر هست که باید یاد گرفت...شما ممکنه یک زندگی معمولی و کم مشغله داشته باشید اما از دیدن زیبایی های اطرافتون  بی بهره باشید...
و این که فکر کنیم زندگی به عنوان خدمتکار میتونه راحت و کم مشغله به حساب بیاد هم کوته بینانه هست... زندگی وقتی میتونه راحت و زیبا باشه که نگاه درستی به دنیا و زندگی داشته باشیم... 

در کل به عنوان یک رمان معاصر سرگرم کننده و معمولی که ازش توقع زیادی نداشتم خوب بود... 

جمله ای از کتاب: 

فقط یکبار توی زندگی میتونی جوون باشی
          

1

شراره پسندید.
                چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه
یکی پورش آمد چو تابنده ماه

تو گفتی گَوِ پیلتن رستم ا‌ست
وگر سام شیرست و گر نِیرَم‌ است

چو خندان شد و چهره شاداب کرد
ورا نام تهمینه، سهراب* کرد


*سهراب متشکل از دو واژه‌ست؛‌ سهر+آب. سهر همون سخر به پهلویه که به فارسی معاصر همون سرخه. سرخاب همونیه که میزنن به گونه که گونه انگار گل میندازه. پس این مصرع با مصرع قبل در تناسبه. ظاهراً سهراب خنده‌های خاصی داشته که گونش گل مینداخته برای همین تهمینه اسمش رو می‌ذاره سهراب.
        

23

شراره پسندید.

19