سایه ی باد

سایه ی باد

سایه ی باد

4.3
65 نفر |
37 یادداشت
جلد 1

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

20

خوانده‌ام

112

خواهم خواند

123

کتاب در مورد یک پسر هست که یک پدر داره. پدره به واسطه ی پدرش با یک کتابخانه آشنا میشه و همچنین پسرشو به اون کتابخونه می‌بره. پسره باید یک کتاب انتخاب کنه و از اون محافظت کنه کتاب اسمش کتاب سایه ی باد هست. اسم نویسنده خولین کاراکس هست . این کتابی که دست پسره هستش فقط یدونه ازش تو کل دنیا هست . در واقع یک فرد الاغ آثار این نویسنده هرو از بین می‌بره و باید این پسره( اسمش دانیل هست) باید از این اثر محافظت کند. کتاب بسیار جذاب هست و هنگام خواندن اصلا فکر نمیکنید که دارید کتاب می‌خونید.

یادداشت‌های مرتبط به سایه ی باد

          سایه‌ی باد کارلوس روئیث ثافون، نخستین کتاب از مجوعه گورستان کتاب‌های فراموش شده است. پسری در بارسلون دهه ۴۰ میلادی قدم به کتابخانه‌ای افسونگر می‌گذارد و باقی زندگی‌اش تغییر می‌کند.  داستانی کاملا سرگرم‌کننده که نثری ساده، در فضایی تیره و رازآمیز (بسیار شبیه طرح روی جلد کتاب، عمدتاً نوآر، گاه با رگه‌هایی از فضای گوتیک) و درگیری‌های پلیسی و معمایی دارد اما نه شگفتی حاصل از گشایش نبوغ‌آمیز رازها و معماها که همین فضای کلی‌اش است که خواننده را تا به انتها می‌کشاند: شهری قدیمی با پس‌کوچه‌های تاریک، آدم‌های مرموز، عمارت‌های کهنه و هزارتو و البته عشق‌های ممنوعه و آتشین مجموعه‌ای از جذابیت‌هایی است که این رمان بلند ۷۴۴ صفحه‌ای را خواندنی می‌کند. 

شخصیت‌های ظاهرا بدبخت اما عمیق و طناز و جذابی مثل فرمین، شخصیت‌های مرموزی مثل لین کوبرت و شخصیتی سیاه و خبیث همچون فومرو و سرگذشت‌های پرپیچ و خمشان که به هر ترفندی شده همه با هم گره می‌خورد، از دیگر تلاش‌های نویسنده برای جذاب کردن بوده است. 

پیداست که کتاب سرشار از صحنه‌های داغ و اتشینی هم بوده که به طور کامل در ترجمه حذف شده اما محصولات همین صحنه‌های حذف شده، حلقه‌هایی مهم در زنجیره علی داستان را تشکیل می‌دهند! 

داستان در صفحات آغازین وعده کتابی بسیار جذاب و خیال‌انگیز را می‌دهد، آرام ارام با رازها و معماها و حسرت‌هایی شکل می‌گیرد اما در بدنه، اندکی کند و طولانی می‌شود و سرانجام در صفحات نزدیک به پایان تنها راهی که نویسنده برای گره‌گشایی می‌یابد نقل قولی ۱۳۰ صفحه‌ای از یادداشت‌هایی است که یک شخصیت داستان برای راوی به جا گذاشته است. و وقتی همه گره‌ها و رازهای داستان در این روایت جانبی گشوده می‌شود در می‌یابیم همه چیز دقیقاً همان بوده که از آرام آرام در طول داستان حدس زده‌ایم! با این همه هیچ یک از این‌ها مانع به پایان رساندن این کتاب جذاب نمی‌شود.

آیا کتاب ورق‌برگردان است؟ بله! اما به نظرم بسیاری از مسائل فنی داستان به دم‌دستی‌ترین شیوه ممکن حل شده و گاهی توصیفات ادبی یا ذهن‌نویسی‌های طولانی بی‌موردی هم دارد که به زبان کلی داستان نمی‌خورد. داستان برای کسی که بخواهد در یک فضای نوآر دهه ۴۰ اروپا غوطه بخورد و ساعات و روزهایی طولانی را در جهان یک رمان سرگرم‌کننده غرق باشد گزینه بسیار مناسبی است اما برای کسی که به دنبال حل نبوغ‌آمیز معماهای بغرنج یا سویه‌های عمیق ادبی و فرم  خلاق و سنجیده باشد احتمالا گزینه چندان مناسبی به شمار نمی‌رود.

سایه‌ی باد کارلوس روئیث ثافون را علی صنعوی به فارسی ترجمه کرده و نشر نیماژ منتشر کرده است.
        

11

          امتیاز من به این کتاب ۴ از ۱۰ .

این کتاب را به توصیه تعدادی از دوستان کتابخوان و البته تبلیغات پیرامون آن مطالعه کردم. فضای کلی داستان دوست داشتنی بود اما شاید اگر ۱۵ سال پیش آن را می‌خواندم لذت بیشتری می‌بردم.

در شروع داستان ، وجود گورستانی از کتاب های فراموش شده، ایده نو و جالبی بنظر می رسد اما متاسفانه در حد یک اسم باقی می ماند ( البته ممکن است در جلد های بعدی فکری به حال این ایده جذاب شده باشد). از نیمه داستان به بعد ذهنیت کلی نویسنده تقریبا قابل حدس زدن است و معمایی برای حل و نکته ای برای غافل گیری باقی نمی ماند. سیر داستان نیز  با هرچه جلوتر رفتن، بیشتر و بیشتر به سمت کلیشه های تکراری نزدیک می شود، به طوری که انتهای داستان دست کمی از فیلم های رده چندم وطنی ندارد.
مخصوصا برملا شدن تمام نکات و جزییات داستان در انتهای کتاب به صورت پشت سرهم و قطاری و توسط یک گوینده برای من زیاد جالب و دوست داشتنی نبود.

هنوز سایر مجلدهای این مجموعه را نخواندم و شاید به این زودی ها سراغشان نروم، اما با تعریف هایی که شنیدم زیبایی داستان در ادامه بیشتر می شود، به همین خاطر خواندن این کتاب را به دوستداران سبک فانتزی توصیه میکنم.
        

30



بسم الله
          

بسم الله الرحمن الرحیم

حس میکنم اگر همین الان راجع‌ بهش ننویستم کلمات از سرم محو‌ می‌شن و یادم میره همچین کتابی خوندم!
در وهله اول اصلا نمیخوا غلو کنم( تازه این کلمه رو یاد گرفتم) شما یا از این کتاب خوشتون میاد و شیفته‌اش می‌شید یا ازش متنفر و منزجر می‌شید.
آیا حد وسط وجود نداره؟
 چرا وجود داره،البته اگه بتونید ذهن‌تون رو تا اخر پیش خودتون نگه دارید و نسپریدش به دستای تا ارنج غرق در خون نویسنده.

اول از همه خلاصه داستان: دنیل در ده سالگی وقتی تصویر مادرش رو برای همیشه از دست می‌ده،همراه پدر به مکان عجیبی در شهر بارسلون‌می‌ره.
گورستان کتاب های فراموش‌شده اسمی بود که روی این مکان گذاشته بودن،جایی که از اینجا تا حسینه‌ی کاخ سفید کتاب داره.
دنیل اونجا کتابی به اسم سایه باد پیدا می‌کنه و هشت سال از زندگیش رو می‌ذاره پای پیدا کردن نویسنده و بقایایی مدفون زندگی اون،یعنی خولین کارکاس.
قضایایی کتاب طوری پیش میره که دنیل آرزو می‌کنه ای‌کاش هیچ‌وقت اینقدر پاپی‌نمی‌شد ولی خب...

من از این داستان لذت بردم (شما ممکنه خوشت نیاد) و قلم نویسنده و مترجم رو به شدت ستایش می‌کنم. کلمات قلب و ذهنم رو لمس و درگیر خودشون کردن ( حال روحیم کُوِیت بود🤌😂)

من‌خوندن این کتاب رو توصیه میکنم،به رغم‌تمام چیزهای ناپسندی که داشت قرار نیست شما متزلزل بشید یا به گمراهی بیوفتید، برای فهمیدن نحوه‌زندگی و زیست مردمان دیگه نیاز دارید تا راجع‌ بهشون اطلاعات کسب کنید و من فکر میکنم این کتاب به اندازه‌ی کافی گویا هست .

پی‌نوشت ها

پ‌ن¹:کتاب حاوی شوخی های رکیک و جنسی زیادیه،ابداً دست بچه و نوجوون نباید باشه(الخصوص اقا پسرا) 
پ‌ن²:چارچوب داستان بسیار قدرتمند بود ،اما نویسنده سر حوصله و با آرامش نشسته حتی رنگ دیوارا رو هم برامون توصیف کرده و این لزوما بد نیست . به من تصور روشنی از شهر بارسلون و‌کوچه پس کوچه‌هاش داد.
پ.ن³:شخصیت ها یکی از یکی جذاب‌تر( جز دنیل) و مرموز تر(جز دنیل) بودن.چه شما از شخصیتی بدتون میومد چه خوشتون نمی‌تونستید منکر پرداخت خوب این شخصیت ها بشید.(متاسفانه حتی دنیل)
پ‌ن⁴:حقیقتا از شخصیت اصلی زیاد خوشم نیومد،یک دبه ماست جاش می‌ذاشتیم از خودش ذکاوت بیشتری به خرج می‌داد اما خب نوع روایتش جالب بود.
پ‌ن⁵:عشق یکی از بن‌مایه‌های اصلی این کتاب بود و خب واقعا هم داستان های پرشوری درباره‌ش نوشته بود منتهی از دید من همه‌شون احمقانه و غیرمعقول بودن(حالا شاید بگید عشق منطقش‌کجاست اخه؟!). به عنوان یه مشاور نمیتونم دیدگاه مثبتی به شور نوجوونی و اتفاقات بعد از اون داشته باشم و قطعا اسمش رو عشق نمی‌ذارم(ممکنه باهام هم‌نظر نباشید اما خب) این مدل علاقه‌های بیمارگونه اخرین چیزیه که می‌تونم اسمش رو عشق و علاقه‌ی درست و حسابی بذارم.
پ‌ن⁶: چیزی که اسمش آزادی زنان گذاشته شد رو منکر نمی‌شم،ولی خب آزادی که تو رو به راحتی در اختیار مردان قرار بده بدونه اینکه اهمیتی بده بعدش چی میشه  و چه بلای ممکنه سرت بیاد به تف نمی ارزه.
پ‌ن⁷: خیلی برام جالب بود که ناموس برای بعضی از شخصیت‌های کتاب واقعا مسئله‌ی پررنگی بود و نگران لوث شدنش بودن. هرچند نحوه رفتار درست رو هم بلد نبودن اما رنجی که براش کشیدن ستودنی بود🤌
پ‌ن⁸: دین ستیزی و بیگانه بودن با خدا در جای جای داستان مشهوده اما در آخر بازم دست به دامن خدا شدن😂
پ‌ن⁹:از داستان کتاب میشه برای ساختن مجموعه جدید کلید اسرار استفاده کرد و به نظرم که خیلیم پر بیننده میشه
پ.ن¹⁰:اشاره به همجنسگرایی و تلطیف اون و دلسوزی بقیه اصلا دل من یکی رو نسوزوند😒 


اینجا به بعد یادداشت رو می تونید نخونید،صرفا تخلیه احساسیه

فرمین پسرممممممممممم،الهی دور سرت بگردممممم. چقدر تو مردی آخهههه،حالا درسته دست و دلت هرز می‌ره و یکمم آدم تند و بی ادبی هستی اما این فداکاریایی که برای دنیل انجام دادی ستودنی بود،بگردم دور سرت پسرکم.
خولین،(چپ چپ نگا کردنش) من نمیتونم دوست داشته باشم اما قدرت و جذابیت شخصیتت رو اصلا منکر نمیشم،اعتقاد دارم زاده‌ی گناه سرنوشتی جز گناه نداره و نمی‌تونه سرنوشتی بهتر از این نصیبش بشه. 

نوریا تو نفرت انگیز بودی،نمی بخشمت و خودمم توی جهنم به هیزم‌هات اضافه میکنم. ابدالدهر همونجا بمون.زنک.

میگل،میگل‌،میگل! چطور تونستی اینطور گناهی(بدبخت فلک زده)باشی؟ چرا فدا شدی؟نمیتونم باور کنم کسی دوست نداشت و تو اینطور سوختی و از بین رفتی
*دستمال پر از اشکش را می چلاند

دنیل 😒🙄 ببین تنها دلیلی که می‌تونم برای این عشق و عاشقیات بیارم بی مادر بودنته. همین.

فومرو،فومرو فووووومرووووووووووووووو ،تا این حد از کسی بدم نیومده بود.

دون رویکاردو الدیا! تو توسط گناه‌ها و دلهای که شکستی مجازات شدی و امیدوارم روحت هیچ‌وقت از این عذاب رها نشه.
        

33

سودآد

1402/12/27

به نام خدا
        به نام خدایی که کارلوس به آن اعتقاد نداشت
کارلوس جان حال که این نامه را می خوانی من در دنیای فانی وتو در دنیای باقی هستی،همان دنیایی که من به وجودش ایمان داشتم و تو به نبودش.
و اما بعد....
از اینکه۷۴۰صفحه مرا به دنبال خود کشاندی چه حسی داری؟درست آن لحظه ای که در حوالی صفحات۶۷۰تا۶۸۰که دقیق در خاطرم نیست. با آنچه که تو قرار بود با گفتنش غافلگیرم کنی و من چند صفحه قبل تر حدس زده بودم مواجه شدم،تیری در قلبم فرو رفت و از این که یک داستان ازنویسنده ی اسپانیایی با آن همه دبدبه و کبکبه،این طور ترکیه ای وار جمع شد از شدت انزجار، تهوع و سوزشی در مغزم حس کردم.گویی خاور فرمو، گلوله را این بار در مغز من چکانده است.اما فرزندم! بهتر بود نفرتی را که از کشیش ها و مسحیت داشتی با کمی اغماض در کلمات کتاب می گنجاندی.اما چه میشود کرد؛ این گوی و میدان توست و قلم ویکتور هوگو در دستان تو عرض اندام می کند و من تماشاگری ناچیزم،که فقط باید راهی را که در خیابان های کاتالونیا میروی دنبال کنم.سافون عزیزم از این که این چند روز را با تو در کوچه پس کوچه های شهری در دیار رئال و بارسا قدم زدم و به جایی مرموز چون کتابخانه ایزاک قدم گذاشتم بسی خرسندم.
برای دنیل بزدل که هیچ رشد وتغییر در شخصیتش،از ابتدای ورودش به کتابخانه ی ایزاک تا انتهای ورودش به کلیسا برای برگزاری مراسم عقد و بعله برون با بئاتریس ندیدم ،کمی جسارت آرزو می کنم.
برای فرمن،تفکری به دور از  تعصب آرزو می کنم و برای خولین کاراکاس،کمی مهر و  محبت،تا ذره ای از احساسش به پنه لوپه را به پدرش،فونته ی تنها داشته باشد.
برای فرمو مادری مهربان و دنیایی عادلانه آرزو میکنم تااز او هیولا نسازد.
برای نویا کمی حس وفاداری و قدرشناسی آرزو می کنم ،امیدوارم از من نرنجیده باشی اما نویا تو در بهترین حالت، یک هرزه ی کتاب خوانی همین...
برای فونته خانواده ای مملو از عشق آرزو میکنم.
و اما برای میگل،برای میگلِ عزیزم،این عاشق ِوفادار ِمهجور مانده ،تجربه عشقی دو طرفه در دنیایی دیگر را آرزومندم
میگل عزیزم،حیف تو که جان عزیزت،آن ذهن مالامال از فلسفه و تفکر بِکرت،در راه نویا و کاراکاس حرام شد، حیف تو...
و در آخر، برای ثافون آرزو میکنم دنیای دیگری که اکنون در آن به سر می بری به دور از فرمو و آلدایا و هر گونه موجود عوضی دیگر باشد
آرام بخواب ثافون،من به یادت می مانم
دوست دار تو سودآد

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

25

          کتابی فوق‌العاده بود. از خوندنش بی‌نهایت لذت بردم و من رو دوباره با حال و هوای شب بیدار موندن و کتاب‌خوندن هیجان‌زده کرد.
همه‌چیزش بی‌نظیر بود و اینقدر دوستش داشتم که نمی‌دونم باید چقدر صبر کنم تا هیجانم نسبت بهش کم شه و بتونم عادی و منطقی درموردش صحبت کنم!
سایه باد، ترکیبی از همه ژانرهاست. معمایی، داستان در داستان، کتابی، اجتماعی و عاشقانه. همه چیز در هم پیچیده‌ست و این وسط نویسنده کلاف رو گم نکرده. حواسش به تک‌تک جمله‌هایی که می‌نویسه بوده. همه جزئیات اهمیت دارن. هر آدمی که تو داستانه  نقش منحصربفرد خودش رو داره. شهر و دالان‌های بی‌انتهاش در کتاب نمایانه و عشق من به اسپانیا و سفر به بارسلون رو هزاران برابر کرد. گرچه الان حس می‌کنم هفته در کوچه پس کوچه‌های شهر قدم زدم و مجسمه‌هاش رو می‌شناسم.
همه شخصیت‌ها به خوبی پرداخت شده بودن و تو حس می‌کنی می‌شناسیشون. حس می‌کنی می‌تونی حرفاشون رو حدس بزنی یا احساسشون رو حس کنی.
دنیل، خولیان، پنلوپه، میگل، فرمیو، خورخه، فرمین (و بوی آبنبات. یاد زوربا می‌انداخت منو گاهی)، بئا، نوریا و بقیه. :) و نترسین. گرچه شخصیت‌ها کمی زیادن اما اصلا گمشون نمی‌کنید و اگر هم گیج بشین روند داستانه و درست می‌شه. 
کتاب جذاب و خوش‌خوانیه و اگه خیلی وقته کتابی نخوندین که راحت خونده شه و خیلی سریع ۶۰۰-۷۰۰ صفحه پیش بره، انتخاب خوبیه.
و اگه بخوام یه حدودی از کتاب بگم که دستتون بیاد در چه حاله، اینطوریه که ...
نمی‌خوام بگم :))) خودتون بخونید تا بفهمید.

پ.ن: دلم می‌خواست هنوز توی شهرکتاب کار می‌کردم تا بتونم به آدم‌های زیادی معرفیش کنم و امیدوار باشم که دوستش داشته باشن.
        

49

          📚 رمانی طولانی و رازآلود
نسخه نشر نیماژ رو مطالعه کردم.
هر چند فقط مدح و ستایش این کتاب رو از جانب خوانندگانش دیده بودم، اما نظر مساعدی نداشتم.
اول اینکه، قطعا این داستان بلند برای ۱۸+ سال هست. توصیفات جنسی، سخنان رکیک ...
نکته قابل توجه برای من ارزش زن در این دوره از تاریخ اروپا بود که نویسنده به آن پرداخته؛ بسیار پست و ناچیز و فقط برای ارضای تمایلات مردانه.
و بسیار متاسف شدم برای کسانی که در ظلّ پرچم "زن، زندگی،آزادی"، خواهان بازگشت به آن روزهای سیاه، متعفن و ناامن هستند. تاریخی که آمریکا و اروپا آن را طی کرده است.
 و این تکرار بدفرجام، نتیجه عدم مطالعه کتاب‌ها و تاریخ ملت‌هاست.😔
نکته بعدی، توصیفات و روند داستان جالب بود که البته نقش مترجم بسیار پررنگ می‌نمود، چرا که به زیبایی تمام، و حتی به گمان من، زیباتر از متن اصلی، جملات و کلمات در کنار هم چیده شده بودند.
اما با این وجود، تنها عواملی که مرا وادار کردند تا انتهای داستان پیش بروم، حل معمای اصلی و نیز، تعاریف بسیاری بود که در مورد آن خوانده بودم.
امیدوارم توضیحاتم کافی بوده باشد.
        

7

          اومدم بنویسم کتاب، ولی فکر می‌کنم این اثر فقط یه کتاب نیست. یه چیزی شبیه فیلم یا تئاتر بود منتها از نوع نوشته شده. حقیقتا توصیفش سخته. خوندنش شبیه همون حسیه که هری پاتر رو می‌خونی. همه صحنه‌ها زنده‌ان. انگار تو ایستادی یه گوشه، و اون گوشه خیلی هم جای درستیه، جاییه که نه احساس جهل می‌کنی که همه آدم‌های داستان از تو بیشتر می‌دونن و نه حرص می‌خوری از حماقتشون. دقیقا اندازه است. فضاسازیا بی نظیره یه جاهایی حتی بوی کوچه خیابونای بارسلون رو حس می‌کردم. شخصیت موردعلاقه‌ام مشخصا فرمین بود:) دیالوگهای خیلی ظریف و طنازانه‌ای داشت.یه چیزی هم که خیلی بهش معتقدم اینه که تا وقتی شخصیت منفیت خوب پرداخت نشده باشه، قهرمان خوبی نخواهی داشت. و بازرس فومرو واقعااا عالی بود. خلاصه که واقعا از لحاظ روایی و کشش داستان تا انتها آدم رو نگه می‌داره بخصوص بخش‌های آخر و واقعا با توجه به حجمش خسته و ناامیدت نخواهد کرد. لذت فراوانی برای طرفداران ژانر گوتیک و عاشقانه و معمایی و جنایی و...شاید اصلا بشه گفت همه ژانرها خواهد داشت:)
در مورد ترجمه هم خوب و روون بود منتها ایرادهای ویراستاری و چندجا غلط‌های املایی بد و فاجعه دیدم. پاورقی‌ها یه جاهایی زیادی از حد بودن و توضیح اضافی و دورکننده از خط اصلی داستان. ولی همه این‌ها اونقدر بد نبود که نشه تحمل کنی و خود داستان اینقدر خوب بود که این جزییات حاشیه‌ای حواستو کمتر پرت کنه.
در آخر هم اینکه یه تیکه از قلبم توی کتابفروشی سمپره و پیش دنیل و خولین و دوستانشون باقی می‌مونه برای همیشه⁦(⁠^⁠^⁠)⁩
        

7