yasislh00

yasislh00

@yasislh00

6 دنبال شده

5 دنبال کننده

پیشنهاد کاربر برای شما

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

yasislh00 پسندید.
جالب بود ولی خب اونقدری که میگن خوب نبود.
به نظرم هرچیزی توی این کتاب میتونه نماد یه چیزی باشه و هرحرفی میتونه یه چیزی بهمون یاد بده البته اگه خود ما متوجهش بشیم و اگر نه که به نظرمون کتاب ناجالبی میاد،پس اینکه کتاب خوبی بود یا نه فقط به طرز تفکر خودمون مربوطه.
مادام رانوسکی زن باحالی بود،درسته که زندگی و معاشرت با یه همچین فرد بی خیالی خیلی آزار دهنده است مخصوصا برای فردی مثل لوپاخین که خیلی آینده نگر بود ولی به نظر من اینطوری زندگی کردن هم یجورایی خوبه!! 
آنیا شخصیتی نداشت که بخوام درموردش نظر قابل توجهی داشته باشم... 
و واریا،شخصیتش شبیه خیلی از کسایی بود که ما توی زندگیمون بهشون برمیخوریم و خب از نظر من آدم جالب و خوبی بود،از همونا که به نظر آدم قوی ای هستن ولی خب شاید اینطور نیست..! 
و لوپاخین،آدم جذابی بود و از همونایی که نصف کسایی که کتاب رو خوندن عاشقش شدن😔😂
ولی خب آخرش خیلی رو اعصاب بود،چرا به واریا عشقش رو اعتراف نکرد،شجاعت کافی رو نداشت؟به نظر که آدم شجاعی میومد.... 
خب شاید حس بینشون اونقدرام عمیق نبود،بهرحال که اینطور حس میشد.
روند داستان کند نبود،شخصیت پردازی عالی بود و تنها مشکلش این بود که نمایشنامه است،خب برای منی که برای اولین بار نمایشنامه میخوندم یکم عجیب و سخت بود راستش و خب کوتاه بود و به خاطر همین اونقدرام عمیق نبود و اونقدی که باید به دلم ننشست. 
پایانش واقعا غم انگیز بود،خیلی خیلی..... 
تا آخرش منتظر یه معجزه بودم چون به این باور دارم که بی خیالی باعث میشه خوش شانسی بیاد تو زندگیت و همه چیز خودش حل میشه ولی نه مثل اینکه با خوندن این نمایشنامه واقعیت خورد توی صورتم و فهمیدم همیشه اینطورنیست.
به باغ آلبالو و اون خونه حس خاصی داشتم،عمیقا از پایانش ناراحت شدم و اشک ریختم:))
          جالب بود ولی خب اونقدری که میگن خوب نبود.
به نظرم هرچیزی توی این کتاب میتونه نماد یه چیزی باشه و هرحرفی میتونه یه چیزی بهمون یاد بده البته اگه خود ما متوجهش بشیم و اگر نه که به نظرمون کتاب ناجالبی میاد،پس اینکه کتاب خوبی بود یا نه فقط به طرز تفکر خودمون مربوطه.
مادام رانوسکی زن باحالی بود،درسته که زندگی و معاشرت با یه همچین فرد بی خیالی خیلی آزار دهنده است مخصوصا برای فردی مثل لوپاخین که خیلی آینده نگر بود ولی به نظر من اینطوری زندگی کردن هم یجورایی خوبه!! 
آنیا شخصیتی نداشت که بخوام درموردش نظر قابل توجهی داشته باشم... 
و واریا،شخصیتش شبیه خیلی از کسایی بود که ما توی زندگیمون بهشون برمیخوریم و خب از نظر من آدم جالب و خوبی بود،از همونا که به نظر آدم قوی ای هستن ولی خب شاید اینطور نیست..! 
و لوپاخین،آدم جذابی بود و از همونایی که نصف کسایی که کتاب رو خوندن عاشقش شدن😔😂
ولی خب آخرش خیلی رو اعصاب بود،چرا به واریا عشقش رو اعتراف نکرد،شجاعت کافی رو نداشت؟به نظر که آدم شجاعی میومد.... 
خب شاید حس بینشون اونقدرام عمیق نبود،بهرحال که اینطور حس میشد.
روند داستان کند نبود،شخصیت پردازی عالی بود و تنها مشکلش این بود که نمایشنامه است،خب برای منی که برای اولین بار نمایشنامه میخوندم یکم عجیب و سخت بود راستش و خب کوتاه بود و به خاطر همین اونقدرام عمیق نبود و اونقدی که باید به دلم ننشست. 
پایانش واقعا غم انگیز بود،خیلی خیلی..... 
تا آخرش منتظر یه معجزه بودم چون به این باور دارم که بی خیالی باعث میشه خوش شانسی بیاد تو زندگیت و همه چیز خودش حل میشه ولی نه مثل اینکه با خوندن این نمایشنامه واقعیت خورد توی صورتم و فهمیدم همیشه اینطورنیست.
به باغ آلبالو و اون خونه حس خاصی داشتم،عمیقا از پایانش ناراحت شدم و اشک ریختم:))
        

21

yasislh00 پسندید.
        زبان روایت و نثر کتاب خوب و خوشخوان است و ویراستاری هم خوب است.

این دومین کتاب امیرخانی است که می‌خوانم و دیگر به رسم‌الخط گاه عجیب و آزاردهنده و گاه بامزه‌اش عادت کرده‌ام.

به محض اینکه چند صفحۀ آغازین کتاب را خواندم، ناخودآگاه به یاد داستان «داش آکُل» از «مانایاد صادق هدایت» افتادم و رقیبِ «داش آکُل» به نام «کاکارستم» که به احتمال زیاد، نویسنده در پرداخت شخصیت‌های داستان، به این کتاب و شخصیت‌هایش نظر داشته است.

توصیفات کتاب بسیار عالی و به‌جا و مناسب بود و سرعت روایت هم مناسب بود و گاه تُند‌تر می‌شد و خواننده را تا پایان با خود همراه می‌کرد.

موضوع انتخابی هم جالب و خوب است و نگاه نویسنده هم جالب و زیبا است. در مجموع از خواندن این کتاب، بسیار لذت بردم و اوقات خوشی با آن داشتم.

«قیدار» داستان جوانمردی است که یک گاراژ با ده‌ها اتومبیل سبک، سنگین و نیمه‌سنگین دارد و ده‌ها نفر راننده و همراه و کارگر دارد که با جمع اعضای خانوادۀ آنان چندصد تَن نانخور می‌شوند.

قیدار دوستدار و همراه جوانمردانی چون طیب و تختی است و رفتارش با همه، حتی دشمنانش جوانمردانه و درست است و همین نکته است که باعث جذب آدم‌های مختلف با هر مسلک و اعتقاد و مرامی به دور او می‌شود... .

رفتار قیدار بسیار دوست داشتنی است و البته با اینکه بیشتر گفتار و رفتارهایش درست است، اما انسان است و ناگزیر خطا می‌کند و سفیدِ سفید نیست. بیشتر آدم‌های قصه این‌گونه‌اند. 

البته گاه افرادی هم هستند که سفید خالص‌اند؛ چون سید گلپا و گاه سیاه‌اند، چون شاهرخ و دار و دسته‌اش، که البته آنها هم خاکستری تیره‌اند تا سیاهِ سیاه.

قیدار به گفتۀ سید گلپا، از خوشنامی به بدنامی و بعد گمنامی می‌رسد و در پایانِ قصه نویسنده می‌گوید، اگر دیدید فردی آمد و به شما بی‌چشم‌داشت کمک کرد، ممکن است قیدار بوده باشد که گمنام زندگی می‌کند و به مردم یاری می‌رساند و حتی در روزهای اول جنگ هم همراه رزمندگان اسلام بوده است.

پایان این کتاب هم مثل ارمیا؛ زیبا و دوست‌داشتنی است. حتی بسیار بهتر از ارمیا تمام می‌شود و در واقع تمام نمی‌شود، زیرا قیدار و همسرش شهلا، صفدر و همسرش شهناز، گاراژ و لنگر، رانندگان، سیاه و سفیدها و بقیه هم‌چنان هستند و به کار خود ادامه می‌دهند و به نظر می‌رسد که اینها همین‌طور تا ابد به کار خود ادامه خواهند داد.

خلاصه ما امروز به این تفکر و این اشخاص، با این روش و برخورد بسیار نیازمندیم و کاش این افراد زیاد و زیادتر شوند. 

کسانی که خود را کمتر و دیگران را بیشتر می‌بینند و اسلامی و انسانی رفتار می‌کنند و تمام تلاش آنها، برداشتن باری است که روی زمین افتاده و نشاندن لبخندی هرچند کوچک، بر لب خستۀ روزگار یا ستم نامردان و نامردمان.

ادبیاتی را که امیرخانی، در وجود و شخصیت قیدار نهادینه کرده؛ بسیار شیرین و دوست‌داشتنی است و انسان را به یاد بزرگانی که الگوی آنان رسول خدا (ص) و اهل بیت (ع) بوده‌اند؛ چون پوریای ولی می‌اندازد.

بابت این کتاب که زمانی بسیار طولانی، حال دلم را خوش کرد و تا مدت‌ها به یادش که می‌افتادم، ناخودآگاه دلم غنج می‌رفت و چه بسا هنوز هم؛ از رضا امیرخانی عزیز بسیار سپاس گزارم.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

33

yasislh00 پسندید.
          خیلی خوشحالم که داستان این کتاب قراره ادامه پیدا کنه و بی‌صبرانه منتظر ترجمه‌ی جلدهای بعدی هستم. دنیایی که نویسنده خلق کرده، خیلی جالب و قشنگه. داستانِ دوست‌داشتنی بود و پایانش هم مطابق انتظارم تموم شد.
خلاصه داستان بدون اسپویل: داستان این کتاب در مورد دختری به نام رُزیه که همراه با مادرش در کلبه‌ای نزدیک دریا زندگی می‌کنه. مادر رُزی هیچ توجهی بهش نمی‌کنه، باهاش حرف نمی‌زنه و بهش ابراز محبت نمی‌کنه. رُزی میدونه چیزی اشتباهه، اما نمی‌تونه حدس بزنه که چی.
تا اینکه یه شب، بر حسب تصادف، قوه‌ی دیدش فعال میشه و با ارواحی آشنا میشه که راز وحشتناکی رو براش فاش می‌کنن. 
مادرش توسط دزد خاطره طلسم شده و تموم خاطراتش رو از دست داده. همزمان که رُزی شاهد برملا شدن رازهای دیگه‌ای در مورد مادرشه، به این نتیجه میرسه که باید با دزد خاطره روبرو بشه و مادرش رو نجات بده.
اما رُزی چطور باید این‌کار رو انجام بده؟ سلاح مخفی که به کمکش می‌تونه جادوگر رو شکار کنه کجاست؟
امتیاز در گودریدز: ۴.۰۲
        

3

yasislh00 پسندید.
          از متنِ کتاب:
«وقتی کاری واقعا نابخشودنی ازت سر می‌زند، همیشه نمی‌فهمی کارت نابخشودنی بوده، منتها درباره‌ی کاری که کرده‌ای تردید خاصی توی دلت هست.»

من دارم فکر می‌کنم چطور نویسنده به واقعی‌ترین شکل ممکن شخصیت‌های اصلی رو برای ما به تصویر کشیده که ما می‌تونیم برای اشتباهاتشون عذاب بکشیم، برای ارتباط‌هایی که بینشون شکل می‌گیره تهِ دلمون گرم بشه و برای اتفاقات جبران‌نشدنی و تلخی که تجربه می‌کنن اشک بریزیم و قلبمون هزار تکه بشه…

شاید چیزی که توی این کتاب مهم‌تر از داستان و اتفاق‌‌هاست،
شخصیت‌ها و انتخاب‌هاشونه.

و شاید هم پررنگ‌بودن ارتباط‌ها و مسئولیت‌داشتن در قبال این ارتباط‌هاست؛
ارتباط با انسان‌ها، با حیوانات، با زندگی و حتی با مرگ…

داستان از جایی شروع می‌شه
که یک زنِ نویسنده برای خونه‌ش خدمتکاری رو استخدام می‌کنه؛
پیرزنِ ساکت و عجیبی به نام امرنس.

امرنس تنهاست، رفتارهای عجیبی داره و انگار دژ محکمی اطرافش ساخته تا هیچ‌کس نتونه ازش عبور کنه.
ولی طی مدتی که امرنس به خونه‌ی راوی رفت‌و‌آمد داره کم‌کم بعضی از راز‌هاش رو  برای این زن فاش می‌کنه و بالاخره یک ارتباطی ایجاد می‌شه. ارتباطی که هنوز هم عا‌دی نیست ولی ارزشمنده…

پی‌نوشت:
من جدی‌ جدی جوری گریه کردم که انگار همه چیز واقعی بود.
احساس می‌کنم خیلی بی‌رحمانه واقعی بود.
        

42