طاهره گوهری

طاهره گوهری

بلاگر
@taherehgohari

41 دنبال شده

116 دنبال کننده

پیشنهاد کاربر برای شما
گزارش سالانه بهخوان

یادداشت‌ها

نمایش همه
        اول از همه فکر می‌کنم دلیل مهم معروف شدن این کتاب سریالی بود که ازش ساخته شده. هرچند هنوز ندیدمش و راجع به اون نمیتونم نظری بدم ولی کتاب رو خیلی دوست نداشتم.
چرا؟چون شبیه غذاهای هندی بود. تند و پرادویه. و خب قطعا همه در مورد نابرابری‌ها و ناعدالتی‌های جنسیتی که چه قبلا و چه الان وجود داشته و داره هم نظریم، منتها نویسنده انگار داشت خودشو در خلال داستان تخلیههههه می‌کرد:)یعنی یه جاهاییش واقعا اذیت کننده بود این حجم شعار و داد زدن!
حقیقتشو بخوام بگم حس کردم کتابو دادن نتفلیکس نوشته. یه زن سوپر موفق و خفن، مردهای بد و عوضی که نمیخوان به خواسته‌اش برسه و چندتا شخصیت همجنسگرا و مخالفت با ازدواج. یه فرمول تکراری و کلیشه‌ای که خیلی زیاد می‌بینیم این روزا.
زن قصه، الیزابت، انگار که از آسمون افتاده روی زمین. همه خوبی‌ها رو داره. آشپزی عالی. توی شیمی و علم درجه یک. مادر نمونه. پارتنر بی‌نظیر. و وقتی یهو می‌ره توی جایی که هیچ سررشته‌ای ازش نداره(قایقرانی) اینطوریه که حاجی!بچه شدی!اینکه کاری نداره!مثل یه فرمول شیمیه. الان برات قهرمان استان و کشور و قاره و سیاره و کهکشان راه شیری می‌شم بابا! بعد فیزیک و آمادگی جسمانی و تمرین و فلان همه کشک! من یه زن فمنیستم پس قطعا بهترم. اصلا شک نکن.
و پایان بندی بشدت هندی و آب‌دوغ خیاری. اصلا خوشم نیومد. همه چیز رو سریع بهم وصل کرد و همه رو بهم رسوند و تا آخر عمر به خوبی و خوشی باهم زندگی کردن.
به نظرم ارزش خوندن و وقت گذاشتن در این حجم رو نداره. نخونید. 
دو ستاره هم فقط بخاطر نمیچه کششی که داشت و شخصیت هریت و شیش و نیم میدم که یکم خوب پرداخت شده بود.

      

6

        راستش کتاب خیلی شاهکار یا قصه خیلی عجیبی نیست. چرا رفتم سراغش؟ چون که مدتیه دوباره افتاده‌ام توی تله عدم تمرکز و نخوندن و راه خلش رو این دیدم که یه رمان سبک رو شروع کنم و بعدا برم سراغ سخت‌خوان‌ترها و اذیت‌کن‌ها. 
داستان درباره‌ی دختری به اسم نیناست. توی کتابخونه سالها کار کرده و حالا کتابخونه بنا به دلایلی داره بسته میشه. تصمیم می‌گیره بره سراغ کتابفروشی و ایده جدیدی به سرش می‌زنه:ون سیار کتابفروشی.
از لندن خارج میشه و به اسکاتلند می‌ره. و در ادامه داستان‌ها و ماجراهایی داره که بامزه، غمگین، عاشقانه و پر از ماجراجویین.
نثر کتاب روونه. ترجمه‌اش در کمال تعجب که فکر می‌کردم شاید اصلا خوب نباشه، خیلی هم مناسب و درست بود و یه جورایی میشه گفت یه قصه‌ی سه‌پرده‌ای بعضا کلیشه‌ای داریم.
تقریبا همه چیز داستان همون‌طور پیش رفت که انتظارش رو داشتم. شاید هم من زیاد فیلم و کتاب‌های رمانتیک کمدی خوندم و خط‌های داستانیشون برام کلیشه شده. ولی خب خیلی توی ذوق نمی‌زنه و میشه ادامه‌اش داد.
خیلی راجع به کتابها صحبتی نمیشه توش(مثل تولستوی و مبل بنفش مثلا) و قصه درباره‌ی کتابهاست نه داستانهای توی اونا.
من دوستش داشتم. به چشم یه سرگرمی بهش نگاه کردم و تقریبا راضیم کرد. خوندنش رو توی یه عصر پاییزی پیشنهاد می‌کنم⁦^⁠_⁠^⁩
      

28

        بعد از مدتها تونستم یه کتاب نسبتا قطور رو تموم کنم و به میادین برگردم. از این بابت خوشحالم:)
اسم رمان فضا و تم رو خوب نشون می‌ده. همچنین عکس جلد. ترجمه هم روون و خوبه. ولی ایرادات ویراستاری نسبتا زیاده و چندجا اذیت کننده بود واقعا.
درباره قصه، داستان دختر یتیمی که استعداد خاصی در پرورش گل و انتخاب گل برای آدمها داره. روابط اجتماعیش فاجعه‌ است و مدام با خودش در کلنجاره که لیاقت موقعیت‌ها و آدمهای خوبی که سر راهش قرار می‌گیرن رو نداره. یه جاهایی با کاراکترش خیلی احساس نزدیکی می‌کردم و یه جاهایی دلم می‌خواست بزنمش:) ولی در کل همه کاراکترها دراومده بودن و متوجه منطقشون می‌شدی‌.
درکل خیلی رمان فاخر و ارزشمندی نیست ولی خوشخوان و سرگرم کننده و پرکششه. شخصیت مامان روبی رو از همه بیشتر دوست داشتم و الان دلم می‌خواست یه مامان روبی می‌داشتم.
یه نکته دیگه هم اینکه خیلی شاد و شنگول نیست و بیشترش دارکه. شاید یه جاهاییش اذیتتون کنه و مناسب خوندن توی هر حال و هوایی نباشه.
فرهنگ گلهای ته کتاب رو احتمال خیلی زیاد بارها بهش رجوع خواهم کرد. یه فرهنگنامه که بهت میگه هدیه دادن هر گلی چه معنی‌ای داره و واقعا بامزه است.(گل محبوب خودم لاله سفیده ضمنا دوستان:))
بخاطر متوسط بودنش در همه چیز بهش نصف امتیاز رو میدم:)
      

14

        شاید اگر به جای فهرست کتاب، عنوان رو می‌ذاشت پنیر پیتزا انتخاب بهتری بود. از بس که کشدار بود. قصه یه فهرست کتاب که دست چندتا آدم مختلف می‌افته و اونها رو بهم نزدیک می‌کنه. یک دختر نوجوون و یه پیرمرد هندی مهمترینِ این افرادن. هر فصل اسم یکی از کتابهای معروفیه که توی اون فهرسته. کتاب‌هایی که چندتاشون جزو کتابهای محبوب من هم هستن. ولی خب... شاید در همین حد دونستن کافی باشه و نخواد کتاب رو بخونید. داستان اصلی اصلا قوی نیست و کاراکترها و روابطشون در سطح میمونن. ترجمه و ویراست شاید در نگاه اول نه، ولی بعدا ضعف‌های زیادی داره که مشخص می‌شن. مثلاً عدم اشاره به سیاهپوست بودن یکی از کاراکترها که نقش پررنگی داره! و از همه این‌ها بدتر، اسپویل! تقریبا ایده اصلی و پیرنگ رمان‌های توی فهرست رو لو می‌ده و خیلی بده که می‌خواد ضعف داستان خودش را با اسپویل رمان‌های خوب دنیا بپوشونه. به کسی که بخواد این کتاب رو بخونه توصیه می‌کنم رمان‌های توی فهرست رو قبلش خونده باشه تا توی ذوقش نخوره:
۱.همسر مسافر زمان
۲.شوهر دلخواه 
۳.غرور و تعصب
۴.دلبند
۵.زندگی پی
۶.بادبادک باز
۷.کشتن مرغ مقلد
۸.ربکا
۹.زنان کوچک
      

20

1

        کلمه‌های آبی تیره، داستانیه که از دید ریچل و هنری روایت میشه. دوستان قدیمی که چندسالی از هم خبر نداشته‌ان و حالا بعد یه سری اتفاقات باهم روبرو شدن و مجبورن باهم توی کتابفروشی خانوادگی هنری کار کنن. 
حقیقتش اینه که بار کتابیش کمه. شاید هم من از اول اشتباه کرده بودم که فکر می‌کردم کتابی درباره‌ی کتابهاست. خیلی تم نوجوانانه‌ای داره و شاید همین باعث شده مقدار خوبی کاراکترها و روابط و دیالوگ‌ها و اتفاقات در سطح باقی بمونن.
قصه واقعا خیلی کشش خاصی نداره اما روونه و آسان خوان. ترجمه نفیسه حسن‌زاده قطعا در این تاثیرگذاره. ترجمه خوبیه.
یک نسخه دیگه هم کوله پشتی منتشر کرده و داستان دقیقا همینه. اسمش «واژه‌هایی در اعماق آبی دریا»ست. اون رو نخوندم و ایده‌ای ندارم که کدومشون نسخه بهتری هستن.
آیا خریدش رو پیشنهاد می‌کنم؟نه! توی این وضعیت گرونی واقعا ارزش خریدن نداره.
و جمله آخر هم برای دوستانم که این کتاب رو می‌خوام بذارم تو گردش و اگر خواستید میتونید به شرط امانتداری قرض بگیریدش:)

      

5

        این کتاب رو رعنا بدون اینکه ازش درخواست کرده باشم بهم قرض داد. و من یه بار با شرمندگی گفتم کتابت هنوز دستمه و نخوندمش. اون گفت شاید وقت خوندنش نرسیده. به همین سادگی! وقت خوندنش الان بود.
داستان عجیبی بود. انگار به نویسنده گفته باشن بگو توی حکومت دیکتاتوری زندگی می‌کنی بدون اینکه بگی توی حکومت دیکتاتوری زندگی می‌کنی. و چه دریچه‌ای بهتر از یه کودک در آستانه نوجوانی برای روایت این قصه؟کسی که هنوز دید بچگانه رو داره و پیچیدگی سیاست و... رو نمی‌فهمه ولی اندکی می‌تونه ازش سر دربیاره.
چندجای کتاب واقعا قلبم شکست. یکیش تولد پدر و عکس گرفتن. اخراج مادر. ماجرای لوکاس و اون شب. رفتن راوی به خونه برتوچیو(این یکی واقعا گریه درآر بود)و در آخر، پایان داستان...
برام عجیب بود که این‌قدر قدرندونسته است این کتاب. نثرش عالیه و در عین سادگی به‌شدت تو رو با خودش همراه می‌کنه.
وقتی تموم شد دلم می‌خواست بیشتر از زمان حال نویسنده بدونم. ولی بعد به فکرم رسید شاید همینه که مهمه. به قول خودش اون کامچاتکای زندگیش رو برای ما گفته و رفته. باقی چه اهمیتی داره؟
      

32

        یه حقیقتی رو باید بهش اعتراف کنم و اونم اینه که با وجود این‌همه ریاضی خوندن، من هیچ علاقه‌ای به فلسفه نداشتم و ندارم:)
قرض گرفتن و خوندن این کتاب چندتا دلیل داشت. اولیش عنوان و اوضاع روحی حال حاضرم. دومیش اسم مترجم و سومیش شاید فرصت دوباره برای آشتی با فلسفه. 
کتاب داستان جان اسمیت، ژورنالیست موفقیه که ناگهان دچار بیماری لاعلاجی میشه و در بهترین حالت دو یا سه سال فرصت زندگی داره. خانواده‌اش تصمیم میگیرن این موضوع رو ازش پنهان کنن. یک پارتنر نقاش به اسم ایوا داره و یک دوست بسیار نزدیک به نام کی‌یر.
داستان واقعا نکته خاص و قابل تاملی از نگاه ادبی نداره. یه روایت بی‌نمک حتی شاید.
ترجمه بد نیست. خیلی از لفظ ولله استفاده شده بود که منو اذیت می‌کرد و نمی‌اومد به داستان.
جالبترین چیز هم تقارن بیماری مترجم و شروع ترجمه این کتاب بود و حس عجیبی داشت.
یه سری از گفتگوهای جان و کی‌یر واقعا حوصله سربر بود و اصلا دوست نداشتم.
شاید از کل کتاب، دو فصل آخر برای من کافی بود. تصور اون لحظه واقعا درخشان و عجیب. چیزی که میبینیم و چیزی که هست. اندکی از بار غمم رو برداشت و سبک تر شدم...
در مجموع آیا توصیه می‌کنم؟ اگر فلسفه رو دوست دارید و در کنارش یک داستان سبک و تاحد خوبی غمگین رو، بله.

      

26

باشگاه‌ها

📚 باشگاه نوجوانان بهخوان 📚

204 عضو

ته کلاس، ردیف آخر، صندلی آخر

دورۀ فعال

پست‌ها

فعالیت‌ها

42

42

4

8

22

33

از خوب هم خوب‌تر بود.
----
وقتی داشت تموم می‌شد خیلی به این فکر می‌کردم که چطور می‌تونم به دیگران این کتاب رو معرفی کنم. چی می‌تونم راجع بهش بگم و چه توضیحی باعث نمی‌شه که داستان لو بره یا از حس و حالش بکاهه یا کوچک باشه براش.
چند نکته هست که می‌تونم بگم. یکی اینکه وقتی شروعش می‌کنید ممکنه سختتون باشه که ادامه‌ش بدید. ممکنه حس کنید چرت‌و‌پرته و دارید نمی‌فهمید که چه خبره. اما باید بهش مهلت بدین و ادامه بدین. (شاید حتی ۱۰۰ صفحه!) بهتر می‌شه...
نکتهٔ بعدی که برام شخصی‌تره و صرفا دوست دارم اینجا بنویسم که یادم بمونه اینه:
در وسط اقیانوس آرام گودالی وجود داره به نام درازگودال ماریانا. کوه اورست رو در نظر بگیرید. یکی برعکسش، بلندتر،‌ توی اقیانوس هست... که پیشنهاد می‌کنم یه سرچ بکنید و عکساش رو ببینید که چیه و چه شکلیه. گودالی به عمق یازده کیلومتر،‌ در اعماق زمین. و اون ته‌مه‌ها، نقطه‌ای هست به اسم چلنجر دیپ. عمیق‌ترین نقطهٔ دنیا...
این روزها اونجا بودم. شاید هنوز هم هستم. مدت‌ها کتاب نخوندم و ربطی به ریدینگ اسلامپ و این چیزا هم نداشت. نمی‌تونستم. بیشتر از این حرف‌ها بود و هست. بچه‌ها رو توی مدرسه دیدم و بهم گفتن خانوم... چرا بزرگ شدین؟ چرا بزرگ شدم؟ واقعا چرا بزرگ شدم؟ بزرگ شدن این شکلیه؟ جالب بود برام که درک می‌کردن تغییر رو. چون خودم نمی‌فهمم چه اتفاق‌هایی افتاده درونم یا الان داره چی می‌شه. نمی‌فهمم اینا اسمش چیه. اما پایین رفتن رو حس می‌کردم. هیولاها رو می‌بینم. وسوسه‌شون رو می‌شنوم. زمزمه‌ها و فریادهاشون رو... و این وسط این کتاب من رو به سمت خودش کشید. همدمم شد برای گذروندن روزها و شب‌هایی که خیال گذشتن نداشتن. :)  شاید خیلی ربطی نداشت به شرایطی که داشتم... ولی همراهم بود. ولی می‌فهمیدمش. با تک‌تک سلول‌هام درکش می‌کردم و دوستش داشتم.
----
نیل شوسترمن رو دوست دارم. طوری که می‌نویسه و به مسائل نگاه می‌کنه رو.. استعاره‌هایی که استفاده می‌کنه رو. زیاد توضیح ندادنش رو. اینکه نقاشی‌های پسرش رو در این کتاب استفاده کرده... و درنهایت اینکه داستان نیست و همه‌ش واقعیه دردش رو هم بیشتر می‌کنه. درهرصورت، خوندنش تجربهٔ خاصی بود برام و بنظرم تا حدی برای همه لازمه.
----
کتاب با این جملهٔ یادداشت نویسنده تموم می‌شه:‌ «و نیز امیدوارم وقتی اعماق به شما می‌نگرد (که بدون شک خواهد نگریست)، بتوانید حتی بدون پلک‌زدن رویتان را برگردانید.»
          از خوب هم خوب‌تر بود.
----
وقتی داشت تموم می‌شد خیلی به این فکر می‌کردم که چطور می‌تونم به دیگران این کتاب رو معرفی کنم. چی می‌تونم راجع بهش بگم و چه توضیحی باعث نمی‌شه که داستان لو بره یا از حس و حالش بکاهه یا کوچک باشه براش.
چند نکته هست که می‌تونم بگم. یکی اینکه وقتی شروعش می‌کنید ممکنه سختتون باشه که ادامه‌ش بدید. ممکنه حس کنید چرت‌و‌پرته و دارید نمی‌فهمید که چه خبره. اما باید بهش مهلت بدین و ادامه بدین. (شاید حتی ۱۰۰ صفحه!) بهتر می‌شه...
نکتهٔ بعدی که برام شخصی‌تره و صرفا دوست دارم اینجا بنویسم که یادم بمونه اینه:
در وسط اقیانوس آرام گودالی وجود داره به نام درازگودال ماریانا. کوه اورست رو در نظر بگیرید. یکی برعکسش، بلندتر،‌ توی اقیانوس هست... که پیشنهاد می‌کنم یه سرچ بکنید و عکساش رو ببینید که چیه و چه شکلیه. گودالی به عمق یازده کیلومتر،‌ در اعماق زمین. و اون ته‌مه‌ها، نقطه‌ای هست به اسم چلنجر دیپ. عمیق‌ترین نقطهٔ دنیا...
این روزها اونجا بودم. شاید هنوز هم هستم. مدت‌ها کتاب نخوندم و ربطی به ریدینگ اسلامپ و این چیزا هم نداشت. نمی‌تونستم. بیشتر از این حرف‌ها بود و هست. بچه‌ها رو توی مدرسه دیدم و بهم گفتن خانوم... چرا بزرگ شدین؟ چرا بزرگ شدم؟ واقعا چرا بزرگ شدم؟ بزرگ شدن این شکلیه؟ جالب بود برام که درک می‌کردن تغییر رو. چون خودم نمی‌فهمم چه اتفاق‌هایی افتاده درونم یا الان داره چی می‌شه. نمی‌فهمم اینا اسمش چیه. اما پایین رفتن رو حس می‌کردم. هیولاها رو می‌بینم. وسوسه‌شون رو می‌شنوم. زمزمه‌ها و فریادهاشون رو... و این وسط این کتاب من رو به سمت خودش کشید. همدمم شد برای گذروندن روزها و شب‌هایی که خیال گذشتن نداشتن. :)  شاید خیلی ربطی نداشت به شرایطی که داشتم... ولی همراهم بود. ولی می‌فهمیدمش. با تک‌تک سلول‌هام درکش می‌کردم و دوستش داشتم.
----
نیل شوسترمن رو دوست دارم. طوری که می‌نویسه و به مسائل نگاه می‌کنه رو.. استعاره‌هایی که استفاده می‌کنه رو. زیاد توضیح ندادنش رو. اینکه نقاشی‌های پسرش رو در این کتاب استفاده کرده... و درنهایت اینکه داستان نیست و همه‌ش واقعیه دردش رو هم بیشتر می‌کنه. درهرصورت، خوندنش تجربهٔ خاصی بود برام و بنظرم تا حدی برای همه لازمه.
----
کتاب با این جملهٔ یادداشت نویسنده تموم می‌شه:‌ «و نیز امیدوارم وقتی اعماق به شما می‌نگرد (که بدون شک خواهد نگریست)، بتوانید حتی بدون پلک‌زدن رویتان را برگردانید.»
        

87