بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

طاهره گوهری

@taherehgohari

37 دنبال شده

92 دنبال کننده

                      
                    
گزارش سالانه بهخوان

یادداشت‌ها

نمایش همه
                کلمه‌های آبی تیره، داستانیه که از دید ریچل و هنری روایت میشه. دوستان قدیمی که چندسالی از هم خبر نداشته‌ان و حالا بعد یه سری اتفاقات باهم روبرو شدن و مجبورن باهم توی کتابفروشی خانوادگی هنری کار کنن. 
حقیقتش اینه که بار کتابیش کمه. شاید هم من از اول اشتباه کرده بودم که فکر می‌کردم کتابی درباره‌ی کتابهاست. خیلی تم نوجوانانه‌ای داره و شاید همین باعث شده مقدار خوبی کاراکترها و روابط و دیالوگ‌ها و اتفاقات در سطح باقی بمونن.
قصه واقعا خیلی کشش خاصی نداره اما روونه و آسان خوان. ترجمه نفیسه حسن‌زاده قطعا در این تاثیرگذاره. ترجمه خوبیه.
یک نسخه دیگه هم کوله پشتی منتشر کرده و داستان دقیقا همینه. اسمش «واژه‌هایی در اعماق آبی دریا»ست. اون رو نخوندم و ایده‌ای ندارم که کدومشون نسخه بهتری هستن.
آیا خریدش رو پیشنهاد می‌کنم؟نه! توی این وضعیت گرونی واقعا ارزش خریدن نداره.
و جمله آخر هم برای دوستانم که این کتاب رو می‌خوام بذارم تو گردش و اگر خواستید میتونید به شرط امانتداری قرض بگیریدش:)

        
                این کتاب رو رعنا بدون اینکه ازش درخواست کرده باشم بهم قرض داد. و من یه بار با شرمندگی گفتم کتابت هنوز دستمه و نخوندمش. اون گفت شاید وقت خوندنش نرسیده. به همین سادگی! وقت خوندنش الان بود.
داستان عجیبی بود. انگار به نویسنده گفته باشن بگو توی حکومت دیکتاتوری زندگی می‌کنی بدون اینکه بگی توی حکومت دیکتاتوری زندگی می‌کنی. و چه دریچه‌ای بهتر از یه کودک در آستانه نوجوانی برای روایت این قصه؟کسی که هنوز دید بچگانه رو داره و پیچیدگی سیاست و... رو نمی‌فهمه ولی اندکی می‌تونه ازش سر دربیاره.
چندجای کتاب واقعا قلبم شکست. یکیش تولد پدر و عکس گرفتن. اخراج مادر. ماجرای لوکاس و اون شب. رفتن راوی به خونه برتوچیو(این یکی واقعا گریه درآر بود)و در آخر، پایان داستان...
برام عجیب بود که این‌قدر قدرندونسته است این کتاب. نثرش عالیه و در عین سادگی به‌شدت تو رو با خودش همراه می‌کنه.
وقتی تموم شد دلم می‌خواست بیشتر از زمان حال نویسنده بدونم. ولی بعد به فکرم رسید شاید همینه که مهمه. به قول خودش اون کامچاتکای زندگیش رو برای ما گفته و رفته. باقی چه اهمیتی داره؟
        
                یه حقیقتی رو باید بهش اعتراف کنم و اونم اینه که با وجود این‌همه ریاضی خوندن، من هیچ علاقه‌ای به فلسفه نداشتم و ندارم:)
قرض گرفتن و خوندن این کتاب چندتا دلیل داشت. اولیش عنوان و اوضاع روحی حال حاضرم. دومیش اسم مترجم و سومیش شاید فرصت دوباره برای آشتی با فلسفه. 
کتاب داستان جان اسمیت، ژورنالیست موفقیه که ناگهان دچار بیماری لاعلاجی میشه و در بهترین حالت دو یا سه سال فرصت زندگی داره. خانواده‌اش تصمیم میگیرن این موضوع رو ازش پنهان کنن. یک پارتنر نقاش به اسم ایوا داره و یک دوست بسیار نزدیک به نام کی‌یر.
داستان واقعا نکته خاص و قابل تاملی از نگاه ادبی نداره. یه روایت بی‌نمک حتی شاید.
ترجمه بد نیست. خیلی از لفظ ولله استفاده شده بود که منو اذیت می‌کرد و نمی‌اومد به داستان.
جالبترین چیز هم تقارن بیماری مترجم و شروع ترجمه این کتاب بود و حس عجیبی داشت.
یه سری از گفتگوهای جان و کی‌یر واقعا حوصله سربر بود و اصلا دوست نداشتم.
شاید از کل کتاب، دو فصل آخر برای من کافی بود. تصور اون لحظه واقعا درخشان و عجیب. چیزی که میبینیم و چیزی که هست. اندکی از بار غمم رو برداشت و سبک تر شدم...
در مجموع آیا توصیه می‌کنم؟ اگر فلسفه رو دوست دارید و در کنارش یک داستان سبک و تاحد خوبی غمگین رو، بله.

        
                این یادداشتی بر اینه که چرا از دست چارلز دیکنز عصبانی هستم.
اگر که کلاسیک خوندن رو دوست دارید، به خصوص ادبیات کلاسیک انگلستان رو، احتمالا از خوندن این کتاب لذت می‌برید. داستان زندگی دختری به نام مارگارت که پدرش کشیشه و دچار شک و تردید در اعتقاداتش میشه. تا جایی که تصمیم می‌گیره کلیسا و همه مزایای زندگی نسبتا مرفهی که داره رو رها کنه و بره در یک شهر صنعتی زندگی کنه.به درآمد کمتر رضایت بده و زندگی سخت‌تری داشته باشه. داستان همراه با مارگارت پیش می‌ره و تحول اصلی توی این شخصیت اتفاق می‌افته. ولی خب...
داستان به صورت پاورقی توی مجله‌ای چاپ می‌شده که آقای چارلز دیکنز سردبیرش بوده. و آخرهای داستان کمی آبکی شده. شاید هم کمی بیشتر از کمی. چون دیکنز مدام به الیزابت گسکل فشار می‌آورده که سریعتر جمع کنه داستانو.بودجه ندارن، پول چاپ گرونه و... . یه جاهایی که توی پاورقی‌ها هم اومده گسکل مجبور شده داستان و کارکترها رو جوری پیش ببره که نه درسته و نه خودش دوست داره. 
هرچند نظر شخصیم اینه که ارزش یکبار خوندن رو داره. داستان عاشقانه‌اش امتیاز قبولی رو از من می‌گیره. و نثرش روونه. بعضی جاها هیجانیه. بعضی جاها دلت می‌خواد نویسنده دیگه اینقدررر هم توضیح نده دیگه:)
 به نظرم ترجمه واقعا خوب بود. اطلاعات اضافه‌تر داستان که توی پی‌نوشت‌ها بود واقعا درست و حسابی و تحقیق شده بودن. 
با اینکه کتاب قطوریه ولی خوندنش خیلی طول نمی کشه. یعنی می‌خوام بگم حداقل کشش رو داره و احتمالا ادامه خواهید دادش.
در انتها اضافه کنم که اگر حال و حوصله خوندنش رو ندارید یا بنظرتون زیادی طولانیه و اینا، یه سریال هم بی‌بی‌سی ازش ساخته، که اون رو هم دیدم و تا حد خوبی وفادار به اصل داستانه. بازیگرای قوی‌ و خوبی هم انتخاب کرده. اگر که کتاب رو نمی‌خونید، سریال رو ولی حتما ببینید. چهار قسمت یک ساعته است و خالی از لطف نخواهد بود.
        
                اومدم بنویسم کتاب، ولی فکر می‌کنم این اثر فقط یه کتاب نیست. یه چیزی شبیه فیلم یا تئاتر بود منتها از نوع نوشته شده. حقیقتا توصیفش سخته. خوندنش شبیه همون حسیه که هری پاتر رو می‌خونی. همه صحنه‌ها زنده‌ان. انگار تو ایستادی یه گوشه، و اون گوشه خیلی هم جای درستیه، جاییه که نه احساس جهل می‌کنی که همه آدم‌های داستان از تو بیشتر می‌دونن و نه حرص می‌خوری از حماقتشون. دقیقا اندازه است. فضاسازیا بی نظیره یه جاهایی حتی بوی کوچه خیابونای بارسلون رو حس می‌کردم. شخصیت موردعلاقه‌ام مشخصا فرمین بود:) دیالوگهای خیلی ظریف و طنازانه‌ای داشت.یه چیزی هم که خیلی بهش معتقدم اینه که تا وقتی شخصیت منفیت خوب پرداخت نشده باشه، قهرمان خوبی نخواهی داشت. و بازرس فومرو واقعااا عالی بود. خلاصه که واقعا از لحاظ روایی و کشش داستان تا انتها آدم رو نگه می‌داره بخصوص بخش‌های آخر و واقعا با توجه به حجمش خسته و ناامیدت نخواهد کرد. لذت فراوانی برای طرفداران ژانر گوتیک و عاشقانه و معمایی و جنایی و...شاید اصلا بشه گفت همه ژانرها خواهد داشت:)
در مورد ترجمه هم خوب و روون بود منتها ایرادهای ویراستاری و چندجا غلط‌های املایی بد و فاجعه دیدم. پاورقی‌ها یه جاهایی زیادی از حد بودن و توضیح اضافی و دورکننده از خط اصلی داستان. ولی همه این‌ها اونقدر بد نبود که نشه تحمل کنی و خود داستان اینقدر خوب بود که این جزییات حاشیه‌ای حواستو کمتر پرت کنه.
در آخر هم اینکه یه تیکه از قلبم توی کتابفروشی سمپره و پیش دنیل و خولین و دوستانشون باقی می‌مونه برای همیشه⁦(⁠^⁠^⁠)⁩
        
                من در اکثر مواقع ایمان دارم که کتاب‌ها از فیلم‌ها بهترن. یعنی اگر از یه اثر یه نسخه کتابی باشه و یه نسخه تصویری، همیشه و همیشه میگم کتابه بهتره. ولی خب، تو این یه مورد خاص، دوست داشتم فیلمی از این کتاب ساخته بشه و به نظرم فرم بهتری واسه این اثر بود. چون که سانسور:( مترجم تا حد زیادی تلاش کرده بود که بفهمونه چی میشه ولی سانسور رو هم میفهمی و اذیت کننده است. بماند که سانسور تو ادبیات و اصولاً سانسور تو هرچیزی چقدر باعث خشم من میشه. و متاسفانه این اتفاق تو کشوری که داریم توش زندگی می‌کنیم و عده خاصی!! برامون هرروز تصمیم میگیرن چیز عجیبی نیست.
بگذریم، داستان درباره یه کتاب فروشیه به اسم نایتینگل که ارثیه دختر ژولیوس نایتینگل، امیلیاست. امیلیا تلاشش رو می‌کنه که کتابفروشی رو سرپا نگه داره و توی این راه عده‌ای همراهشن و عده‌ای مترصد فرصتن که کتابفروشی رو به دست بیارن یا کاری کنن شکست بخوره. توی این مسیر چندین خرده پیرنگ می‌بینیم و وجه شبه همه اینها عشق و ارتباط با کتابفروشیه.
ادبیات چندان فاخری نداره. خیلی ساده و بسیاری از جاها کلیشه‌ای و سطحی از ماجراها رد میشه.ویراستاریش اصلا خوب نیست و سوتی‌های بدی داره مثل چسبیدن کلمات بهم:)
درکل در دسته کتاب‌های شل کن بخون برای من قرار می‌گیره. فکر می‌کنم برای کسانی شبیه من که هرازچندگاهی می‌افتن تو دام نخوندن و ادامه ندادن مسیر کتابخونی (تنبلی) انتخاب خوبیه که حداقل سیم‌های اتصال با کتاب‌ها رو نگه دارن.
این رو هم بگم که تصورم این بود بخشی از کتاب به بقیه کتاب‌ها میپردازه ولی راستش جز لوکیشن کتاب فروشی چندان ربطی به کتاب‌ها نداشت.
با همه این ویژگی‌ها، از خوندنش لذت بردم. هرچند گذرا و سطحی ولی خب آدمیزاد یه وقتایی نیاز داره از چیزهای سطحی لذت ببره:)
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

پست‌ها

فعالیت‌ها

                جلد اول رو که خیلی دوست داشتم
بریم ببینیم بقیه‌ش چجوریه.

خلاصه‌ی داستان با جزئیاتی که برای خودم جالب بود: اوژنی  وقتی چهارده سالشه برای نجات دادن برادرش از زندان همراه زن‌داداشش می‌ره با یه مقام سیاسی حرف بزنه و اونجا خوابش می‌بره. وقتی بیدار می‌شه ژوزف بناپارت اون رو تا خونه همراهی می‌کنه و دزیره هم که تو فکر شوهر دادن خواهر ۱۸ ساله‌ش بوده، ژوزف ۲۴ ساله رو همراه برادرش ناپلئون ۲۵ ساله برای شام شب بعد دعوت می‌کنه.
ژوزف با ژولی به خاطر جهیزیه‌ی زیادش ازدواج می‌کنه. چند روز بعد، ناپلئون هم از اوژنی خواستگاری و در واقع با اون نامزد می‌کنه و ازش ۹۷ فرانک پول قرض می‌کنه و می‌ره پاریس تا وقتی اوژنی ۱۶ ساله شد برگرده و عروسی کنن. اون پول رو اوژنی جمع کرده بوده که برای ناپلئون لباس بخره چون لباس خودش خیلی مندرس بوده!
اونقدر وضعیت مالی بناپارت‌ها ناجور بوده که بعد از یه مدت اوژنی که از دلتنگی هم داشته خل می‌شه، وقتی کسی به جز دایه‌ش خونه نبوده، می‌ره پاریس که اولا برای ناپلئون لباس ببره و ثانیا بهش بگه که چند ماه دیگه ۱۶ ساله می‌شه، که اونجا متوجه می‌شه آقا ناپلئون داره با ژوزفین خانم بیوه که دو تا هم بچه داره، نامزد می‌کنه. (چند سال بعد و کمی قبل از تاج‌گذاری عقد شرعی رو جاری می‌کنن البته)
اوژنی از دیدن این تصویر بسیار حالش بد می‌شه و برمی‌گرده و میاد خودش رو بندازه توی رودخونه که یک مرد جوان ۳۱ ساله نجاتش می‌ده.
خلاصه که اون مرد اون شب فکر می‌کنه اوژنی یه دختر بی سر و پاست و دو سال بعد که اون رو توی خونه‌ی اشرافی خواهرش ملاقات می‌کنه، متوجه اشتباهش می‌شه و با اوژنی نامزد و ازدواج می‌کنن و یه پسر هم به دنیا میارن.

بقیه‌ی ماجرا توی تاریخ ثبت شده. حتی همین‌ها که من گفتم هم ثبت شده. ناپلئون کم کم و زیاد زیاد پیشرفت می‌کنه و امپراطور می‌شه و برادرهاش هم یکی یکی هر کدوم پادشاه یه جا می‌شن و این وسط سر اوژنی و برنادوت هم بی کلاه نمی‌مونه و برنادوت اول مارشال و بعد پادشاه یه کشور کوچولو می‌شه که اون کشور اصلا دیگه وجود نداره انگار. (تا آخر جلد اول، می‌دونم بعدا پادشاه سوئد می‌شه)

ادامه‌ی حواشی ماجرا اینه که ژوزفین و ناپلئون رسما و غیررسمی به هم‌خیانت می‌کنن و در نهایت ناپلئون ژوزفین رو طلاق می‌ده و با یه دختر ۱۸ ساله که دختر پادشاه اتریشه و با حفظ سمت برادرزاده‌ی ماری آنتوانت هم هست، ازدواج می‌کنه. اینجا آخر جلد اوله و بعدش فقط به برنادوت پیشنهاد می‌شه که برای پادشاه سوئد شدن، داوطلب بشه.

اتفاق بانمک داستان، رفتن بتهوون به خونه‌ی دزیره بود که برنادوت دعوتش می‌کنه که بهش دکتر معرفی کنه برای گوشش یا اینکه جایی داستان‌های گوته رو می‌خونن و دزیره کلافه‌ست که اینا که آلمانیه، ما نمی‌فهمیم! یا جای دیگه که از نقاشی "ژیو کوندا" کار نقاش ایتالیایی، داوینچی حرف می‌زنه.

مجموعا کتاب شیرین دوست‌داشتنی‌ای بود. خوشحالم که خوندمش‌.
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

            دو هفته طول کشید تا کتاب سیرک شبانه رو بخونم. کتابی که ژانر فانتزی_عاشقانه و ایده ی نسبتا نو و جالبی داره ولی درست اجرا نشده. 
توصیفات کتاب بیش از حد زیاده.داستانش یکم پیچیده و گنگه،ولی خود اون سیرک و چادرهای جادوییش رو دوست داشتم.از عشق بین سیلیا و مارکو اصلا خوشم نیومد چون به نظرم آبکی بود و ضعیف و فقط دیالوگ های عاشقانه رد و بدل میشد و نویسنده نتونسته بود درست احساسات اونارو تعریف کنه.و یه سوالی توی ذهنم اومد که چرا اصلا اینا باید با هم مبارزه کنند؟!اصلا معنی و مفهوم مبارزه شون چیه و چه هدفی پشتشه؟و صفحات و فصل های آخر که دیگه داشت حوصله م سر میرفت فهمیدم قضیه چی بوده.
من کلا از داستان هایی که مربوط به یه سیرکه خوشم میاد ولی این یکی رو نه،و اینکه زمان تعریف داستان میشد زمان حال خیلی بد بود.به نظرم وقتی یه قصه برای گذشته ست،مثل این داستان که تو دهه ی ۱۸۰۰_۱۹۰۰ روایت میشه باید یکم ملموس با اون دوره و مرتبط بهش باشه.ولی این داستان،چه از لحاظ داستانی و چه از لحاظ شخصیت پردازی اصلا به اینکه شبیه یه قصه که زمان وقوع اتفاقاتش گذشته ست نبود. 
کشش زیادی هم نداشت.حوصله سربر بود.فقط حس و حال سیرک رو دوست داشتم. 
من نسخه ی انتشارات میلکان رو خوندم و ترجمه ی خوبی داشت و خلاصه اگه میخواید بخونیدش،اول باید به ژانر فانتزی علاقه داشته باشین و دوم حتما نظرات مربوط بهش رو بخونین چون قیمتش نسبتا گرونه.و یا از دیگران قرضش بگیرید.
در این صورت ارزش خوندن رو داره.
          
            من این کتاب رو از هفت سالگی دارم،ولی نخوندمش. همیشه فقط یه صفحه اولش رو میخوندم و ولش میکردم. ولی بالاخره تصمیم گرفتم کامل بخونمش و این کار رو هم کردم.
خیلی کتاب‌ قشنگی بود.ساده و پر از‌ احساس.داستان معلمی بود به اسم خانم بیکسبی،که برای بچه ها توی کلاس کتاب هابیت رو میخوند و صدای همه ی شخصیت هارو درمی آورد،برای هر اتفاقی یه "بیکسبی گفته"داشت که یه جمله ی مناسب و اخلاقی بود😅،و خلاصه برای بچه ها خیلی دوست داشتنی بوده.
حالا یه اتفاقاتی پیش میاد و بچه ها میفهمن خانم بیکسبی سرطان داره و یه مدتی هم به خاطر درمان مدرسه نمیاد،و قراره بوده قبل رفتن خانم بیکسبی به یه شهر دیگه برای درمان،یه جشن بگیرن که بچه ها و خانم بیکسبی بتونن همو ببینن.ولی به خاطر حال بد خانم بیکسبی این اتفاق نمیفته و سه تا از بچه ها به اسم های برند،توفر و استیو تصمیم میگیرن که یه نقشه بکشن تا قبل اینکه خانم بیکسبی به یه شهر دیگه برای درمان منتقل بشه،برن پیشش و ببیننش و...
داستان خیلی خیلی قشنگ و دوست داشتنی ای بود.بامزه،قشنگ،ساده و روان.نویسنده خیلی خوب شخصیت پردازی رو انجام داده بود.حوصله سربر نبود و کشش داشت.به رابطه ی خانم بیکسبی و بچه ها خیلی خوب پرداخته شده بود.
سن و سالتون هم مهم نیست،به نظرم هر رده سنی ای ازش لذت میبره.
خلاصه ارزش خوندن رو داره:)
          
            اول که میخواستم کتاب رو بخونم فکر میکردم کتاب فانتزی ای باشه ولی یه کتاب کلاسیک و درام بود و این خیلی توی ذوقم زد:/
ولی کتاب نسبتا خوبی بود.داستان جالبی داشت.طی روند داستان برای شخصیت های اصلی هیچ مشکلی پیش نمیومد غیر اول های داستان.یه جورایی بیشتر به درد رده ی سنی کودک/نوجوان میخوره.
توصیفات قشنگی داشت و توی شخصیت پردازی شخصیت های خوب خیلی اغراق کرده بود‌،مثل شخصیت دیکون که با وجود پسربچه بودنش خیلی خیلی ازش توی کتاب تعریف میشد و شخصیتهای دیگه براش احترام قائل میشدند‌.
ولی تغییرات شخصیتها رو خوب نشون داده بود،مثل مری و کالین ولی خیلی سریع یهو تغییرات توی شخصیت ها ایجاد میشد،و از اون دست داستان هایی هست که همه چیز از سمت بدی به خوبی پیش میره.
از انتشارات قدیانی خوندم و ترجمه ش بد نبود.به نظرم ارزش خوندن رو داره ولی اگر قیمت براتون مهمه بهتره از کتابخونه ای ،دوستانتون یا...قرض بگیرید‌:)چون از اون کتابهای سلیقه ایه که امکان داره هرکسی خوشش نیاد.