بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

رهش

رهش

رهش

3.1
231 نفر |
66 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

4

خوانده‌ام

525

خواهم خواند

70

تهران_با این نماهای رومی_شده است برشی از معادن سنگ! معدن سنگ عمودی شده ی بی ریختی است منطقه ی یک تهران. حالا هگمتانه چه حرفی برای دانش جوی معماری دارد؟ بگذریم؛ اتوبوس که بین راه در لاجین ایستاد، رفتم و زیباترین بشقاب ها را انتخاب کردم. برای دوره ی دانشجویی کمی گران بود و کسی از بچه ها طرفشان نرفته بود.دوتا برداشتم.یکی از دخترها که همیشه مانتوی جین می پوشید،گفت:- به به! شاه زاده ی قصه ی ما وقتی اسب سفیدش را پارک کرد دم در خانه ی ویلایی لیا، برای یک عصرانه بشقاب سفالی هم دارد!رضا امیر خانی در رمان رهش موضوع توسعه ی شهری را دستمایه قرار داده و تاثیرات آن را بر عرصه های زندگی انسان معاصر در قالب داستان زوجی معمار در تهران امروز به تصویر می کشد.

لیست‌های مرتبط به رهش

یادداشت‌های مرتبط به رهش

            در روزگار کتابخوانی‌ام چند بار محدود بوده که احساس کردم نویسنده با خنجری از قفا به من یورش آورده، از این چند بار محدود دو بارش به نام «رضا امیرخانی» ثبت شده؛ یک بار زمانی که ارمیای قهرمان ما را بدون هیچ دلیلی راهی آمریکا کرد و یک بار دیگر زمانی که ما را با «رهش» رو به رو کرد.
یک سال پیش از چاپ کتاب، بین جمعی از دانشجویان دانشگاه تهران گفت می‌خواهد کتابی بنویسد که به معضلات شهری اشاره کند، چند دانشجوی شهرسازی ذوق‌زده مدت‌ها با آقای نویسنده در مورد انواع و اقسام منابع معماری و شهرسازی صحبت کردند ما هم مطمئن شدیم رضا امیرخانی هر کار که نکرده باشد برای نوشتن کتابش تحقیقات وسیعی در زمینه‌ی مسائل شهری داشته.
و خب بعد از خواندن کتاب هم همین نظر را داشتم، رضا امیرخانی تقریبا هیچ کاری نکرده بود غیر از آن تحقیقات وسیع. رمانی وجود نداشت، ما با یک مقاله مواجه بودیم. شخصیت‌هایی ضعیف و داستانی بدون پیرنگ داشت، شعارزدگی و کلیشه‌گویی از میان کلماتش بیرون می‌زد و دست آخر هم دوباره ارمیای بینوا و قهرمان ما را به ارتفاعات تهران کشاند و به قیمت ایجاد حس همزادپنداری بار دیگر خنجری لطیف از قفا وارد کرد و ما را با حس سرخوردگی مناسبی تنها گذاشت!
          
            رهش را توی مترو شروع کردم. از ایستگاهی که قرار بود پیاده شوم جا ماندم و همراه با راوی قصه که از قضا زنیست که از قلم یک مرد بیرون ریخته در تهران زندگی کردم. انگار نفسم را حبس کرده باشم که هیچ چیزی حتا نفس کشیدن مانع بلعیدن سطور کتاب نشود. بعد از خواندن بخش معتنابهی از کتاب یک هو یادم افتاد که این کتاب را یک مرد نوشته! بهت و حیرتی من را فراگرفت چون در حین خواندن جذب زنانگی شگفت انگیز قلم نویسنده شده بودم. برای منی که لجم درآمده بود از زنانه نوشتن مصطفی مستور و جلال آل احمد و آن‌ها را در دلم قسم داده بودم که تو رو خدااا دیگر از زن ننویسید وقتی هیچ چیز از آن نمی‌دانید و هم‌گام زویا پیرزاد و سیمین دانشور غرق در کتابی زنانه شده بودم و قدرش را می‌دانستم این یک معجزه بود... تا میانه‌ی کتاب مجذوب این زنانگی شده بودم و داشتم در آن کیف می‌کردم و غوطه می‌خوردم. وقتی یادم افتاد نویسنده کیست، بیش‌تر کیف کردم. چون یادم افتاد نویسنده همان است که قیدار نوشته بود! قیداری که یک سیبیل کلفت به تمام معنا بود.
رهش در کل با اقبال عمومی مواجه نشد. هر جا ازش حرف آمد با کلی نقد و چشم غره همراه بود. هیچ‌کس آن را با من او قابل مقایسه نمی‌داند. اما من بر خلاف بقیه‌ی آدم‌ها، من این کتاب را نگویم بیش‌تر از بقیه‌ی کتاب‌های امیرخانی اما لااقل به اندازه‌ی بقیه دوست داشتم. 
          
            نام رضا امیر خانی را اولین بار روی جلد کتاب ارمیا دیدم. کتابی که از کتابخانه عمومی شهر به امانت گرفتم ولی رفیق نیمه راه او شدم، به هر حال سرنوشت همه‌ی کتاب‌ها خوانده شدن نیست!
بعد از مدت‌ها با دیدن کتاب رهش و نام امیرخانی کمی دچار تردید شدم اما تصمیم گرفتم این کتاب را هم ورق بزنم و اگر نتوانستم ارتباط بگیرم، رهایش کنم اما تا آخرین کلمه‌ی کتاب را خواندم.

رهش روایت‌گر زندگی زوج معماری‌ست که با عشق و علاقه ازدواج می‌کنند و در روند داستان آرمان‌ها، تفاوت‌ها و شعارهای‌ هر دو نفر که گویی نماینده‌ی طیف‌های خاصی هستند را مشاهده می‌کنیم.
راوی، اول شخص و زن است. راستش من  روایت‌های زنانه با قلم مردها و برعکس را نمی‌پسندم چون معتقدم هر کدام خیلی نمی‌تواند وارد جزئیات و احساسات طرف مقابل شود. اما تا حدودی نویسنده موفق شده است و احساسات مختلف و جزئیاتی از زندگی را بیان کرده‌ که می‌توانیم با لیا ( راوی داستان) همراه شویم و همزات پنداری کنیم.
«رهش» یعنی رهیدن و رستن و عکس آن «شهر» است و محتوای کتاب مانند اسمش ترکیب ادبیات و معماری شهری‌ است. 
 لیا  به خاطر مشکل تنفسی فرزندش، قید معمار بودن را می‌زند و با همسرش که در شهرداری منطقه منصب دارد و محافظه کار و مصلحت اندیش است، درگیرهایی دارد.
 نویسنده با زبان او  به مشکلاتی که ساختمان سازی بی‌رویه روی ظاهر شهر، آلودگی هوا و سلامتی شهروندان به خصوص کودکان دارد، می‌پردازد و در قسمتی از کتاب این کار را به یک شکنجه‌ی قدیمی به نام «خودبس»  تشبیه می‌کند‌. 
در این شکنجه به مرور از بعضی قسمت‌های بدن شخص گناهکار جدا می‌کنند و به خوردش می‌دهند و به این ترتیب فرد زنده‌ می‌ماند اما با درد و رنج زندگی می‌کند.
مثل جامعه‌ی کنونی که با ازبین بردن بناهای قدیمی و آثاری که هویت ما هستند و تبدیل آن‌ها به ساختمان‌های بلند و بی‌روح، در نهایت به خودمان ضرر می‌رسانیم.
رهش روایت عاشقانه‌ای نیست و محور اصلی داستان لیا و شهر و فرزند بیمارش هستند. و به نظرم خیلی نمی‌توان این کتاب را رمان دانست چون از زبان یک معمار روایت می‌شود و بیشتر به مشکلات شهری و ساختمان سازی می‌پردازد.
رسم‌الخط خاص امیرخانی که روی آن تاکید دارد و برای طرفدارانش آشناست، در این کتاب هم به چشم می‌خورد. تیکه کلام‌های کوتاه و جملاتی که برای تاکید تکرار می‌شوند و برای من آزاردهنده نبودند جز ارمیایی که دوباره در صفحه‌های  پایانی کتاب ظهور می‌کند!
تاکیدی به خواندنش ندارم اما شاید ورق زدنش در صورتی که همان صفحات اول منصرف نشوید، بد نباشد.
 به قول خود نویسنده: «گاهی محصول جانبی از محصول اصلی جذاب‌تر است» و شاید کتاب برای شما نه از جنبه‌ی اصلی داستان بلکه از جنبه‌های جانبی جذاب باشد، شاید هم نباشد.
          
🐦‍⬛

1400/07/12

            بعد از شاهکار قیدار طرفداران امیرخانی تشنه و منتظر اثر فوق‌العاده‌ای دیگر بودند، اما قهرمان بودن دشوارتر از قهرمان شدن است.
از لحاظ ساختاری ر‌ه‌ش کمی دورتر از فضای قیدار یا بیوتن و من او است و وجه داستانی کم‌رنگ‌تری دارد. بیشتر دارای حالتی بینابینی ست که نه داستان است، نه جستار و نه متن یک سخنرانی که مثلا به مناسبت روز قلم در دانشکده‌ی معماری فلان دانشگاه منعقد شده باشد. هیچ‌یک از این‌ها نیست و همه‌ی این‌ها هست. ره‌ش را شخصا نقد نامنسجم امیرخانی به وضع و حال آشفته‌ی تهران و کلان‌شهرها می‌بینم که با کمی زور و لگد در دهان شخصیت اصلی داستان (!) ، لیا، ایلیا و ارمیا چپانده شده. 
لیا زن جوانی ست که معماری خوانده و در دانشگاه با همسرش علا آشنا شده. حاصل ازدواج لیا و علا ایلیا پسر کوچک آن‌ها ست و مقدار نسبتا زیادی اختلاف نظر و بحران‌هایی که بارشان به تنهایی روی دوش لیا قرار گرفته. علا هیچ نقشی در تلاش‌های لیا برای با دندان با  کردن گره‌های کور زندگی و کار و دغدغه‌شان ندارد؛ نمونه‌ی مرد سنتی منفعلی که یک گوشه نشسته و به جای برداشتن بار مشکلات از دوش شریک زندگی‌اش، سعی دارد به او بفهماند که اساسا مشکلی وجود ندارد و هر چه که هست حاصل بزرگ‌نمایی ذهن لیا ست. لیا اما به این سادگی از سنگر عقاید و آرمان‌هایش عقب‌نشینی نمی‌کند و همین موجب تشدید تنش‌های زندگی مشترکش می‌شود. ایلیا پسر کوچکی ست که نقش پررنگی در سیر اتفاقات ره‌ش دارد اما گاهی حرف‌های گنده‌ای که می‌زند که مخاطب را شوکه می‌کند. ار میا هم پیامبر داستان است که بدون او پازل ره‌ش تکمیل نمی‌شد.
"از جسم ببرانید و بر جسمش بخورانید" عبارتی ست که در فصل چهارم زیاد به چشم می‌خورد. البته راوی در قسمت‌های دیگر از نقل قول‌های قرآنی بهره‌ی زیادی برده اما گویی این عبارت مبین نگاه امیرخانی به رابطه‌ی تهران و شهرداری آن است. شهرداری در ره‌ش نهاد شیطانی و کثیفی نمایانده شده که سراسر پر است از متملقان وراج بی‌هنر که تنها کارشان امضای موافقت‌نامه‌ی ساخت برج‌های عظیم الجثه، خراب کردن هویت شهر و دور هم جمع شدن و مدح یکدیگر را گفتن است. جلاد این عبارت همان شهرداری ست که گوشت تن شهر را می‌برد و به خودش می‌خوراند. از دید امیرخانی تهران در خودش تجزیه شده و مرده، تنها لاشه‌ای بی‌جان از آن باقی مانده که نفس‌های آخرش را زیر مشت و لگد سودجویان می‌کشد.
بیست و یک آبان نود و هشت در کافه بهشت دانشگاه شهید بهشتی در نشستی شرکت کردم با حضور جناب امیرخانی. فرصتی بود تا چند تا از سوال‌هایم را درباره‌ی ره‌ش بپرسم. متاسفانه از آن جلسه یک برگ سوال نامفهوم مانده با یک ویس سه ساعته که کاش می‌شد راجع به‌اش بنویسم. :))

-اسب‌ها از دو روز قبل ش سم می‌کوبانند. سگ‌ها دندان به هم می‌سایند. شب ش گربه‌ها خرناس می‌کشند. کبوترها بی قراری می‌کنند و نصف شب تو لانه در جا بال می‌زنند. قزل آلاها عوض این که بالا بیایند، خودشان را رها می‌کنند در مسیر پایین دست رود. ماهی‌های آکواریوم اما همان جور مثل ابله با لب‌های بی صدا می‌گویند «یو» و از دهان‌شان حباب بیرون می‌دهند. من اما یقین دارم که مردها فقط ظرف می‌شکانند.

-بابا علا، مامان لیا، شب عالیا. :))

          
            با ذکر البلاء للولا بیوتن می خواندیم و حالا باید ذکر منفور بگوییم در رهش که از جسم ش ببرانید و بر جانش بخورانید!

چرا رهش خوب نبود؟
اول از همه این که رهش داستان نیست. یک مقاله ست یا یک بیانیه که به گمانم نویسنده وقتی نوشته که خیلی نارحت و عصبانی بوده.
و بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم. البته قیاس درستی نیست مهتاب و تهران. بله تهران خیلی مشکل دارد و اصلا شهر زندگی نیست ولی رهش حتی یک نقد به زندگی شهری تهران هم نیست. فقط می تواند نقدی از طرف ساکنان محله ی دارآباد و این جور جا ها باشد که نگران خراب شدن باغ هایشان هستند یا از بین رفتن یک قطعه از سنگ های کوه های دارآباد و در فکر سان رووف کردن ماشین هایشان:)
این تهران که هزار تا مشکل دارد فقط از خیابان فرشته به بالا نیست.
قبول که زن بودن زن ها و مرد بودن مرد ها کم رنگ شده در این زندگی مدرن ولی زن بودن یک زن فقط به این نیست که چقدر به چشم مرد ها می آید آقای نویسنده. چقدر از اول هم شخصیت های زن داستان های آقای امیرخانی بد بودند و دور.

وخلاصه این که داستان ش داستان نبود و شخصیت ها کلی منفعل و شعاری بودند و این ارمیای چوپان کاش در همان لند آو آپرچونیتی به قطع الوتین مرده بود. این دو امتیاز هم برای خود بس و حکیم شفایی و اورشلیم که چند روزی توانست حالم را حسابی بد کند.

پی نوشت: و این ها همه از نبودن سهراب و درویش مصفا و سیۤد گلپا هاست به گمان م.
          
            یانور 

یک تک‌پا برو و از جناب گوگل بپرس رهش چیست.
 ده‌ها نقد جورواجور برایت بالا می‌آورد که قشنگ با تک‌تک سلول‌هایت پاسخ بگیری.
یکی #مغبوضانه توصیفش کرده و دیگری #شترگاوپلنگ خطابش.
یکی تا توانسته سیاست‌زدگی از رهش برداشت کرده و آن دیگری ضعیف‌ترین می‌خواندش.

اما واقعا چرا؟
#توقع

این دیدگاه نتیجه این استدلال است:
من او شاهکار است.
امیرخانی نویسنده من او است.
.°. امیرخانی یک شاهکارنویس است!

ریشه همه این کوبش‌هایی که واقعا حق اثر نیست، همین مغالطه است. چرا فکر می‌کنیم تمامی آثار یک نویسنده باید شاهکار باشد؟
تابحال اسم کتاب (تکثیر تاسف‌انگیز پدربزرگ) را شنیده‌اید؟
اصلا می‌دانید نویسنده‌اش کیست؟
نادر ابراهیمی!
همان خالق آتش بدون دود و سه‌گانه عاشقانه و مردی در تبعید ابدی.
(مردم فقیر) یک اثر ضعیف است از داستایوفسکی،
(داشتن و نداشتن) هم ضعف کارنامه همینگوی.

پس چرا توقع داریم امیرخانی هر بار یک #من_او تحویل جامعه ادبیات بدهد؟
این از بحث ضعف اثر.

و اما درونمایه.
رهش یک فریاد است.
فریادی عمیق و از سویدای دل، به کل فرایند توسعه شهری.
یک جیغ بنفش، به عملکرد شهرداری تهران.
داستانش در منطقه۱ می‌گذرد. در کاشانک. به قول یکی از نقدها، این کتاب برای مخاطب تهرانی نوشته شده؛
و برخلاف نظر آن نقد، مخاطب شهرستانی را هم طرد نمی‌کند.
در رهش با لیا و علا و ایلیا همراه می‌شویم و از خانواده کم‌جمعیت‌شان، می‌رسیم به یک اعتراض بزرگ که چرا خانه‌های دنج و قدیمی و تازه‌ی مادربزرگ‌ها، تبدیل شده به این سازه‌های قوطی کبریتی؟


سوژه خوبی است.
و پردازشی ضعیف.
مخاطبش خواننده صبور است‌. 
خواننده اگر یک سر سوزن کم‌حوصله باشد، ده صفحه اول پرتش نکند، فصل اول روی شاخش است.
نویسنده یک دعوای مستمر و اعصاب‌خردکن را هم چاشنی داستان کرده و زن و شوهر داستان، مدام درحال قهر و لج و طعنه‌زنی‌اند. شخصیت علا زیادی تاریک است و زن هم مدام در حال قضاوت یک‌طرفه و هم‌زدن زندگی. 
خواسته دو قشر را نماد بگیرد و از علا یک کارمند یقه بسته ظاهرپرست بسازد که فقط به پیشرفت شغلی فکر می‌کند و دیگر هیچ. خانواده برایش بی‌ارزش است و حتی #قاضی داستان، همان ارمیای معروف، فصل آخر حضانت بچه را هم می‌دهد به مادر و تمام! 
فریاد امیرخانی آنقدر بلند است و آنقدر محور، که داستان از دستش در رفته. شخصیت پردازی افراطی و حرص درآور شده و #بی‌تعلیقی یقه داستانش را محکم چسبیده.

خواننده صبور اما اجرش را فصل آخر می‌گیرد. یعنی همان‌جا که اوج داستان است و بازگشت درخشان #ارمیا 
ارمیایی که حالا در شرایطی منحصر به فرد و خلاقانه زندگی می‌کند، دور از شهر.
کلماتش سحرانگیرند و اوج امیرخانی. بارها و بارها دیالوگ‌هایش را می‌خوانی و حظ می‌بری و یاد می‌گیری. 
و اگر یونس ارتداد،
همان وحید یامین پور باشد،
ارمیا هم خود امیرخانی است‌.
با مسلک ارموی و کوه‌نشینی و عشق به پرواز. درست مثل خلبان‌ها!

همین فصل آخر می‌ارزد که میانه بیانیه‌وار را هم تحمل کنیم و از آن داستان تاریخی تاریک و عذاب‌آور هم چشم پوشی کنیم.

حسن ختام آن که؛
امیرخانی دنبال سنت شکنی است.
مگر شکی هست که او خلاق ترین نویسنده دهه‌های اخیر است؟
رسم‌الخط خاص دارد و راه خودش را می‌رود و خیلی‌ها در آثارشان خواسته و ناخواسته رنگ تقلید از او دارند.
اما این خلاقیت، گاهی واقعا مخاطب را دل‌زده می‌کند‌. میانه باید رفت. این همه تغییر و خرق عادت و آشنایی‌زدایی را اگر بریزی توی یک کتاب، بالاخره کاسه صبر مخاطب صبور هم لبریز می‌شود.

رهش بیشتر به درد نذر فرهنگی می‌خورد در ساختمان‌های شهرداری و اداره‌جات تهرانی. 
باید گذاشت و گذشت.
می‌دانید،
مخاطب صبور کم است!
امیرخانی شاید دیگر نتواند من او بنویسد،
اما همچنان سنت‌شکنی و خلاقیت و جرئت ذاتی‌اش، همه آثارش را دست‌کم برای یک مرتبه، خواندنی می‌کند.
حتی آن ضعیف‌ها را!
حتی ر ه ش را!


#رهش
#توسعه_شهری
#شهرداری
#قوطی_کبریت
#خانه_مادربزرگ
#رضا_امیرخانی 
#رضا_امیر_خانی 
#من_او
#قیدار
#جانستان_کابلستان
#نفحات_نفت
#نیم_دانگ_پیونگ_یانگ
#ازبه
#اولین_کتاب1400
          
            رهش درباره‌ی مدیریت شهری است؟ بعید می‌دانم. گویی مسئله خیلی فراتر از این‌هاست. می‌گویند رهش فرم ندارد. شاید بهتر باشد بگوییم رهش، فرم خودش را دارد. مرا خیلی یاد بار هستی میلان کوندرا انداخت. هم فرمش و هم هزل و گزندگی‌اش. رهش یک داستان انتزاعی و به‌شدت ساده است. تا جایی که من می‌فهمم هیچ ربطی هم به مدیریت شهری ندارد. لیا، زمین است. علا، آسمان. گفته‌اند لکل شیء سماء و ارض. هر چیزی را آسمانی است و زمینی. لیا، تن است و خاک و زمان. علا، عقل است و حکومت و اراده. اما گویی با نوعی وارونگی طرفیم. رهش، حکایت عشق خام علا و لیا است. که از غیرت‌ورزی سردستی علا نسبت به لیا و تصور غلط آرمان‌گرا بودن لیا در ذهن علا آغاز می‌شود (بهمن ۵۷؟). لیا خانه‌ی پدری را می‌آورد اما علا… علا، آسمان، عقل، حکومت، اراده یا هر چه شما اسمش را بگذارید به جای نیروی مردانه‌ی عقل، زنانه و نقل‌پرست از آب درآمده است! خرده‌نقل کلاژ می‌کند روی شهوتش به قدرت و سرمایه‌داری بلاهت‌وار فرازنده. و وای بر قومی که زنانگی بر آنان حکومت کند. حتی اگر آن زن همچون قوم سبا، خورشید را که سراج منیر و نیّر اعظم است، بنده باشد. فقه که به معنای تعقل ژرف و نامی به‌شدت مردانه بوده به نقل‌پرستی زنانه تعلق گرفته است. مرد، زن از آب درآمده. آسمان سراب شده است. زن ناچار است نقش مردانگی ایفا کند. آب از زمین می‌جوشد. باز هم وارونگی. لیا چشم‌به‌راه باران می‌ماند اما از چشمه آب می‌نوشد. علای شهرستانی خشک‌قلب که از مردانگی و آسمانی بودن فقط خوی علو و برتری‌جویی‌اش را دارد، لیا یا همان لیئه یا لعیا، دختر کویر و فرزندانش و سرزمین‌ها و زمانه‌ی این سرزمین را خشکانده است. رهش داستان انقلاب ۵۷ است و مردی که زن از آب در آمد و انسان و زمین و زمانی که خشکید. با این حال امیرخانی زهر داستان را می‌گیرد و قضاوت نمی‌کند. می‌گوید حق با کسی است که فرزند با اوست. نه جانب زمین را می‌گیرد و نه آسمان را. جانب میوه‌ی دلشان را می‌گیرد. جانب نفوس محترمه‌ی ساکن این خاک را. جانب انسان را.
          
            از کتاب‌های پر بحث است این کتاب جناب امیرخانی عزیز
قبل از اینکه کتاب را تمام کنم کنجکاوی ام گل کرد و آمدم همهٔ ۲۶ یادداشت قبلی را خواندم. بعد از خواندن‌شان شگفتی( شاید ترس!) زیادی را دچار شدم. چکیده را بخواهم عرض کنم: کسانی که این کتاب را یک مقاله می‌پنداشتند، علاقه‌مندان جناب امیرخانی که ذوق کتاب و شخصیت ها را می‌کردند، منتقدانی که با استناد به متن این کتاب و یا کتاب های دیگر نویسنده نقد خود را نوشته بودند و... 
با خودم دو دو تا چهار تا کردم و گفتم جا برای نقد که هیچ جا برای یادداشت من هم نیست، این‌همه آدم کتابخون و کتاب دوست و کتاب‌نویس اظهار نظر فرمودند من چه برای گفتن دارم این وسط؟ این ترس اینقدر زیاد و زیاد تر شد که من این کتاب را تمام کردم، کتاب های بعد ترش را هم تمام کردم اما جرئت بهخوان آمدن نداشتم چون احساس می‌کردم رهش گوشه صفحه نشسته، لبخند شیطانی بر لب نگاهم می‌کند و همانطور که بالای سرش ابری باز می‌شود در آن نوشته شده: دیدی نتونستی راجع به من چیزی بگی؟ 
اما حالا بعد از یک ماه و اندی کلنجار با خود آمدم که بگویم رهش عزیز تر از جان من باخت نمی‌دم!
هرچه از رضا امیرخانی بیشتر می‌خوانم چشمم به رسم الخطش بیشتر عادت می‌کند و این کمتر شدن جذابیت متن باعث می‌شود بتوانم بر خود معنا و داستان تمرکز کنم که این بسیار خرسندم می‌کند.
از یک جایی به بعد حسی که کتاب بهم منتقل می‌کرد عین خانم ایکس از همکلاسی هایم بود، همان که چون یک داداش بزرگتر از خودش داره همه کتاب ها و درس ها رو از قبل بلده و یک وقتایی هنگام سلام و احوالپرسی به خودت میای می‌بینی داره اطلاعات علمی بهت منتقل می‌کنه... این کتاب هم انگار باید یچیز هایی را تحویل می‌داد و آمده بود همه این‌هارا در دیالوگ ها مهندسی شده و شیک و پیک چپانده بود... ولی با این حال چندین تیکه بر من اثر نهاد و هایلایت شان کردم.
قسمت از خودش ببرانید و بر خودش بخورانید با روحیه ام سازگار نبود اما جالب بود.
شخصیت های کتاب همگی معلوم بود آفریدگار شان رضا امیرخانی بودند اما جنس دست سه-چهار نه جنس اعلا؛ شاید بهمان انداخته باشند ؛)
در کنار همه این قضایا مهم ترین چیزی که باعث شد کتاب آن‌طور که باید بر دلم نشیند خورد شدن اعصابم از دست مالیا بود، انگار روی سرم رژه می‌رفت. به خیال خودش خیلی ابرقهرمانه :/