معرفی کتاب کافکا در کرانه اثر هاروکی موراکامی مترجم مهتاب ویسی

کافکا در کرانه

کافکا در کرانه

هاروکی موراکامی و 1 نفر دیگر
3.9
266 نفر |
73 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

46

خوانده‌ام

530

خواهم خواند

299

شابک
9786007159712
تعداد صفحات
520
تاریخ انتشار
1399/9/16

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        «کافکا تامورا» پسر نوجوانی از طبقه‌ی ثروت‌مند است که با پدرش در یک خانه زندگی می‌کند. وی مدت‌هاست که در انتظار روز تولد ۱۵ سالگی‌اش است، چرا که قصد دارد در این روز از خانه فرار کند. سرانجام روز موعود فرا می‌رسد و او پس از برداشتن وسایل ضروری با بلیتی که برای «تاکاماتسو»، یکی از دورترین شهرها ازمحل سکونتش، رزرو کرده بود سوار اتوبوس می‌شود. وی علاقه‌ی خاصی به کتاب و کتاب خانه دارد و در تاکاماتسو نیز به یکی از کتاب خانه‌ها سر زده و با کتابدار آن با نام «اوشیما» دوست می‌شود. کافکا در تاکاماتسو ماندگار می‌شود و پس از اقامت یک هفته‌ای در هتل برای اسکان دایمی به همان کتاب خانه می‌رود. در ادامه ماجراهای بسیاری برای وی رخ می‌دهد، از جمله قتل پسرش، تعقیب پلیس برای یافتن وی، و انتصاب به مدیریت کتابخانه به مدت ۵۰ سال. در نهایت وی پس از کسب تجربیاتی تصمیم می‌گیرد به خانه بازگردد و ادامه‌ی تحصیل دهد؛ در حالی که می‌داند روزی به تاکاماتسو بازخواهد گشت.
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به کافکا در کرانه

نمایش همه

یادداشت‌ها

          عجیبه که تا الان درمورد این کتاب یادداشت نگذاشته‌ام! جدی از خودم ناامید شدم :)
بگذریم. هاروکی موراکامی، نویسنده ژاپنی که بنظر نوبل ادبیات بی‌اندازه حقش است؛ کارش خیلی خواندن دارد. مخصوصن این اثر.
اثری به حدی پیچیده که چندی بعد از انتشار آن، نویسنده یک سایت رو فقط برای پاسخ به سوالات مخاطبان درمورد داستان بوجود آورد. اون سایت و سوال و جواب ها هنوز هم موجوده. البته نه برای ما!
شما در خوانش اول، یقینن داستان را کامل متوجه نخواهید شد و بعد از خواندن کتاب، فقط به ابهاماتتان اضافه می‌شود. در بار دوم کمی گره ها نرم تر میشوند و دفعات بعد می‌شود گفت: کم کم بهش نزدیک شدید!
ترجمه آقای غبرایی که ظاهرن به شکل تخصصی موراکامی را ترجمه میکند، واقعن خوب است. هیچ نمی‌شود گفت. مقدمه ای هم ضمیمه است بر کتاب که بخوانیدش. 
داستان را اسپویل نمیکنم. اما همین قدر بدانید که ساختار، ساختار سه پرده ای عمومی پیرنگ داستان نیست. مشابه « مرشد و مارگاریتا » ست تا حدودی. دو روایت موازی که در هنرمندانه ترین شکل ممکن به هم پیوند می‌خورند...
شخصیت پردازی، توصیفات، فضاسازی ها، دیالوگ های محشر، چی بگم دیگه؟ بخوانیدش که از دست نرود...
        

30

          بهتر است صحبت از رمان " کافکا در کرانه" اثر نویسنده ژاپنی، هاروکی موراکامی را با بخشی از همین کتاب آغاز کرد:
"مردم به دنیا می‌آیند که زندگی کنند ، درست؟ اما من هرچه بیشتر زندگی کردم ، بیشتر آنچه را که در درونم بود ازدست دادم و کارم به آنجا رسید که خالی شدم. شرط میبندم هرچه بیشتر زندگی کنم ، خالی تر و بی ارزش تر میشوم . خالی بودن مثل خانه ای‌ست که کسی تویش نیست ، مثل خانه ی درباز که کسی تویش زندگی نکرده ، هرکس هروقت که بخواهد میتواند واردش شود . همین بیش از همه مرا میترساند."
همانطور که از این بخص کتاب مشخص است، این رمان نیز مانند سایر اثار این نویسنده، درباره‌ی انسان‌هایی است که به دنبال خود می‌گردند. انسان‌هایی آشفته و بیگانه از خود، که در پیچ و خم داستانی که موراکامی می‌سازد به دنبال یافتن حقیقتی درباره‌ی وجود خود هستند تا از این طریق ظرف خالی درون خود را ، این حفره عمیقی که در وجودشان ایجاد شده را پر کنند.
موراکامی ، از آن نویسنده‌هایی‌است که نمیتوانید در داستانهایش غرق نشوید. داستان "کافکا در کرانه" به طرز عجیبی خواننده را با خود همراه میکند ، این مسئله نیز به دلیل مهارت بالای نویسندگی هاروکی موراکامی است. مهارت موراکامی در به تصویر کشیدن فضاها و اتفاق ها خارق‌العاده است ، اگر بشود اسمش را بگذاریم کتاب سه بعدی،  نام برازنده‌ای برای داستان‌های اوست. زیرا همه چیز جلوی چشم شما و به شکلی واضح و مستقیم اتفاق می‌افتد ....
دنیای کافکا در کرانه ‌، دنیای سورئال عجیبی است ، داستان کافکا ، پسری ۱۵ ساله که پدرش اورا نفرین کرده : "روزی مرا خواهی کشت و با مادر و خواهرت همبستر خواهی شد." کافکا ، مدرسه را رها کرده و از خانه فرار میکند. او سفری در درون خود  آغاز می‌کند تا بتواند پوست کلفت ترین ۱۵ ساله ی دنیا شود. اینکه  او در نهایت میتواند جلوی نفرین پدرش را بگیرد یا نه ، چیزی است که باید خواند و دید. داستان ناکاتا ، پیرمردی که بر اثر سانحه ای در کودکی نیمی از سایه اش را از دست داده و با نیم کمرنگی از ان زندگی میکند و میتواند با گربه ها صحبت کند. داستان این پیرمرد نیز، موازی با داستان کافکا جلو می‌رود تا در نقطه‌ای از کتاب این دو به یکدیگر می‌رسند.
این کتاب ، شبیه بازی مارپیچ یا هزارتوست (مِیز) ، که کافکا و ناکاتا از دوسر متفاوت وارد آن میشوند و در نهایت در نقطه ای به هم میرسند که نقطه ی پایان و حل معماست.

        

9

          قیصر امین پور شعری دارد که این‌طور تمام می‌شود: "...گریز از میان‌مایگی آرزویی بزرگ است؟"
جواب این سوال با تمام شدن کتاب این است که: "بله! حتما آرزویی بزرگ است."

شخصیت های اصلی داستان های موراکامی، انسان‌هایی میان مایه اند که اتفاقا بنا نیست تا انتهای داستان کاملا رشد پیدا کنند و بزرگ شوند. در واقع این اقتضای شخصیتی است که او خلق می‌کند. کافکا، با این که ۱۵ سال بیشتر ندارد، دیالوگ هایش عمق یک انسان نزدیک به ۴۰ سال را دارد. میان سال و میان مایه. همزمان موراکامی برای این که شخصیت خیلی بزرگ به نظر نرسد چه می‌کند؟ گریزهایی به غرایز نوجوانانه می‌زند... و حالا فکر کنید یک ۴۰ ساله اگر قرار باشد تا انتهای داستان پخته تر و رشدیافته تر شود، چقدر برای کالبد یک نوجوان ۱۵ ساله بزرگ و غیرطبیعی است! این عدم تجانس است نه یک تضاد دوست داشتنی.
سه ویژگی خوب در آثار موراکامی اما وجود دارد: 
- داستان های موازی را به تناسب جلو می‌برد.
- فضاسازی طوری است که اغلب فکر می‌کنید اینجا احتمالا یکی از دنج ترین نقطه های یک داستان مکتوب است. در این کتاب خصوصا فضای کتابخانه، کلبه جنگلی و دنیای برزخی  ورای جنگل دلچسب و دنج بود.
- پایان بندی ها طوری از آب در می آید که نمی‌توانید بگویید داستان بدی نوشته شده. 

اما نهایتا خواندن این کتاب حداقل برای من، به شدت فرسایشی، کند و با وقفه های پی در پی همراه بود‌. 
        

41

          کافکا تامورا به دادم رسید. درست در بدترین زمان و بدترین حال روحی کافکا و موراکامی به دادم رسیدند.
اوایل کتاب فکر می‌کردم «جنگل نروژی» برای من جایگاه خاصی داره ولی حالا که «کافکا در کرانه» تموم شد به نظر میاد «موراکامی» برای من جایگاه خاصی داره. نتونستم انتخاب کنم کدوم رو بیشتر دوست دارم، حتی نسبت به کارهای قبلی که خونده بودم و می‌دونم که در آینده هم هرچی از «موراکامی» بخونم فقط جایگاه نویسنده برای ارزشمندتر میشه.
باید بگم کتاب روند کند و آرومی داره که حالم رو کمی بهتر کرد. درست مثل رسیدن یک کشتی بعد از چندین ماه سفر به ساحل بود. من نمی‌دونستم دارم سوار چی میشم و قراره به کجا رسیده بشم ولی از جایی که الان هستم خوشحالم. چون از تمام صحنه‌های این سفر لذت بردم و گریه‌کردم. «کافکا در کرانه» برای من سفری دور و دراز بود، سفری غم‌بار. از همون ابتدا حس کردم که من هم همراه با شخصیت‌های داستان هستم، اون پشت، کنار همه‌ی شخصیت‌ها و در عین حال ناپیدا و مخفی. گاهی دلم می‌خواست دست دراز کنم و کافکا رو بغل کنم، دلم می‌خواست «آقای واتانابه» رو بغل کنم و همینطور دلم می‌خواست با «آقا هوشینو» درباره‌ی بتهوون صحبت کنم.
و در آخر همونطور که «کافکا تامورا» گفت: "ما مسئول رویاهامون هستیم."
        

0

          ‍ به جانور درون خود نگاه کرده‌ای؟ کلاغی که با گربه‌ها حرف می‌زند؟ سگ سیاهی که راهنمای جهان مردگان است؟ یا شاپرکی که رد نور را دنبال می‌کند تا به آستانه دنیای دیگری برسد؟
فرانتس کافکا اما به سوسکی نگاه کرد که مسخ شده بود و بال‌های نازکش را نادیده گرفت، در جهان تاریک و انزوای خود ماند تا به لاشه‌ای متعفن تبدیل شد.
کافکا تامورا اما در پیچاپیچ پانزده‌سالگی، به دنبال بلوغی بود که او را فاقد فقدان‌ها کند. جوینده‌ای که در جستجوی مادر و خواهر گمشده‌اش، ما را به درون خود می‌کشاند و بی‌کلام، زندگی‌اش را تعریف می‌کند. در جدال برای اثبات تنهایی خود، به پذیرش زندگی می‌رسد و تنهایی را نه در انزوا، که در میان جمعی دست‌چین شده، زیست می‌کند.
موراکامی در "کافکا بر ساحل" بخشی از بلوغ را به تصویر می‌کشد که مختص گذر از کودکی به جوانی نیست، انسان‌های این کتاب همه در گذر از مرحله‌ای هستند که شاید شکلی از برزخ است. پس از آن تن به دوزخی بی‌آرام می‌دهند و سلاخی می‌شوند و کسی از سرنوشت‌شان آگاه نمی‌شود. یا به بهشت موعود قدم می‌گذارند و حتی نبودن‌شان، شکلی از بودن دارد.
ناکاتا، پیرمرد خالص داستان بی‌شک شخصیت محوری کتاب بود که در نقش یک پیامبر ظاهر شد. پیامبری که از مقصد و مقصودش خبر نداشت. و تنها هدایت‌گری بود به سمت ناخوداگاه. کسی که هیچ ادعایی نداشت اما بیش از هر کس دیگر در این داستان می‌دانست. تنها کلامی که باور داشت این بود که ناکاتا زیاد بلد نیست، زیاد باهوش نیست، زیاد نمی‌داند. و شاید همین باور به ندانستن، و دنبال حقیقت رفتن او را این‌طور باورپذیر کرده بود. رخت ادعا به قامت ناکاتا زار می‌زد. و او بی‌آن‌که قصدی برای اثبات حقانیت خود داشته باشد، آدم‌ها را وادار می‌کرد هم‌قدم با او گام بردارند. و در نهایت در کنار او به تغیری برسند که هرگز گمان نمی‌بردند.
کافکا تامورا اما در جستجوی کسری‌های زندگی‌اش بود و در مسیر یافتن آن‌چه نداشت، از درون خود فاصله گرفت. با انسان‌ها زیستی مشترک آغاز کرد. دوستی را، عشق را و وابستگی را تجربه کرد. که درخواست کمک اوشیما را رد نکند، یا به عشق ماورایی خانم سایکی دست پیدا کند، و یا ساکورا را طلب کند، در خواب و بیداری، نشان از شکافتن پیله‌ای بود که او را به پروانگی نزدیک می‌کرد. کافکایی که سال‌ها در سکوت و انزوا زیسته بود، چون همنشین مناسبی نداشت و اطمینانی از بودن با آدم‌ها دریافت نمی‌کرد، بعد از سفر و سکونت در میان کتاب‌ها، اعتماد واقعی را پیدا کرد و کم‌کم آموخت دست نیازش را به سمت آدم‌ها بگیرد. حرف بزند و در نهایت، لبخند روی لب‌هاش بیاید.
داستان یک شهر مرکزی داشت، تاکاماتسو. آدم‌ها از هر گوشه ژاپن انگار به این هسته میانی می‌رسیدند تا گمشده را پیدا کنند. از توکیو، از ناکانووارد و شی‌کوکو همه مسیرها به تاکاماتسو ختم می‌شد. شهر کوچکی که سر و تهش را می‌شد در یک روز با یک ماشین فامیلیا گشت. اما در این هزارتوی توصیفی کتاب، نقطه صفر رسیدن بود. که در آن نقطه بارها را جمع کنی و برای ادامه حیات یا پایان زندگی، توشه برداری.
داستان روایتی از جهان‌های موازی بود. آدم‌هایی با یک روح در چند بدن، یا چند روح در یک بدن، با گذشته و آینده‌ای در هم تنیده. که در کشف معمای کتاب ذره‌ذره دست‌مان را می‌گرفت و با نمادها، استعاره‌ها، موسیقی و اسطوره، گره‌گشایی را برای خواننده مقدور می‌کرد.
نویسنده گاها گرفتار اطناب می‌شد و در میان حل معماها، میان داستان می‌نشست و از زبان خودش، ماجرا را نقل می‌کرد. و مخاطبی که آثار دیگر موراکامی را خوانده باشد، بعد از زیاده‌گویی‌های او از موسیقی یا اسطوره، پی می‌برد که صرفا دارد علاقه او را برای ابرازگری اطلاعات می‌خواند. و در آن لحظات کتاب شکلی از روایت مستند می‌گرفت. و نه نشان یا کلیدی که در رفع ابهام ماجرا دست مخاطب را بگیرد.
داستان با قلقلک دادن هوش مخاطب، تغیر زاویه دید و بازی با شخصیت‌ها، ریتمی موزون پیدا می‌کرد که گاه از نوجوانی بخوانیم در سن پیری و گاه از سالمندی بخوانیم ساکن کتاب‌خانه. و آن‌چنان ماهرانه که در میان این تغیرات گم نشوی. اگر آن زیاده‌گویی در راه گفتن حقیقت اتفاق نمی‌افتاد، بی‌شک کافکا در کرانه از ارزش بالاتری برای من برخوردار بود.
و در نهایت، کافکا تامورا پوست‌کلفت‌ترین پانزده ساله‌ای است که می‌شناسم، درست در آن لحظه که به خانم سایکی گفت "من نمی‌دانم زندگی چه شکلی است..."


کافکا بر ساحل/ هاروکی موراکامی
ترجمه گیتا گرکانی/ نشر نگاه
        

0

          1- بعضی وقت‌ها نسبت دادن یک عدد از پنج به یک کتاب برایم سخت است. عذاب وجدان می‌گیرم. میدانم این کتاب را دوست نداشتم چون برای من نوشته نشده بود، نه اینکه کتاب بدی بوده باشد. پس به چه حقی بگویم مثلا یک ستاره بیشتر استحقاق ندارد؟ لذا خنثی ترین عدد که 2.5 باشد را اختصاص دادم.

2- کتاب گاهی نکته های جالبی دارد. شخصیت هایش برای یک رمان پست مدرنی خوب است ولی در نسبت با آدم های پُرِ واقعیِ رمان‌های کلاسیک خیلی جذاب نیستند. داستان سورئال است و چه چیزی بدتر از این؟ برخی جزئیات را هیچ وقت نمیفهمی چرا این طور بود. قانون  «تفنگ روی دیوار یک جا باید شلیک کند» چخوف، اصلا رعایت نمی‌شود. خب، این یعنی کتاب بد است؟ نه، در پارادایم خودش احتمالا کتاب خوبی است ولی من چون توی آن پارادایم نیستم، نمی‌توانم قضاوت کنم. به هر حال، پارادایم‌ها با هم گفت و گو نمی‌کنند!

3- یک اعتراف هم اینکه آخرهای گوش دادن به این کتاب صوتی، مصادف شد با شروع باشگاه رفتن من. چون اهل موسیقی نیستم در باشگاه هم کتاب گوش دادم و بعضا تکه پاره شد و با دقت گوش نکردم. یک اعتراف دیگر هم اینکه بعضی جاها کتاب شگفتی آفرین بود. ولی آنقدر تکه تکه بود به آدم حال نمی‌داد.
        

53