یادداشت پرستو خلیلی
1402/8/5
کافکا تامورا به دادم رسید. درست در بدترین زمان و بدترین حال روحی کافکا و موراکامی به دادم رسیدند. اوایل کتاب فکر میکردم «جنگل نروژی» برای من جایگاه خاصی داره ولی حالا که «کافکا در کرانه» تموم شد به نظر میاد «موراکامی» برای من جایگاه خاصی داره. نتونستم انتخاب کنم کدوم رو بیشتر دوست دارم، حتی نسبت به کارهای قبلی که خونده بودم و میدونم که در آینده هم هرچی از «موراکامی» بخونم فقط جایگاه نویسنده برای ارزشمندتر میشه. باید بگم کتاب روند کند و آرومی داره که حالم رو کمی بهتر کرد. درست مثل رسیدن یک کشتی بعد از چندین ماه سفر به ساحل بود. من نمیدونستم دارم سوار چی میشم و قراره به کجا رسیده بشم ولی از جایی که الان هستم خوشحالم. چون از تمام صحنههای این سفر لذت بردم و گریهکردم. «کافکا در کرانه» برای من سفری دور و دراز بود، سفری غمبار. از همون ابتدا حس کردم که من هم همراه با شخصیتهای داستان هستم، اون پشت، کنار همهی شخصیتها و در عین حال ناپیدا و مخفی. گاهی دلم میخواست دست دراز کنم و کافکا رو بغل کنم، دلم میخواست «آقای واتانابه» رو بغل کنم و همینطور دلم میخواست با «آقا هوشینو» دربارهی بتهوون صحبت کنم. و در آخر همونطور که «کافکا تامورا» گفت: "ما مسئول رویاهامون هستیم."
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.