"ما خواستیم که بی هیچ منتی پل باشیم میان کویر و باغ- به این امید که عابران خوب از این دشت سوخته، به سبز باغ در آیند. و دست های ما همیشه به پایه های در باغ بسته است- مختصر فاصله ای ناپیمودنی."
همیشه کشمکش درونی ما میان انتخاب یکی از این دو است: وسعت....عمق
اما هرکدام میتواند مرحله پیشینی دیگری باشد. پس از پریدن از شاخه ها به شاخه های دیگر، درختی مییابیم، لانه میکنیم و شروع میکنیم به عمیق شدن بر روی هر شاخه ای که قبل آن جای پای مان روی آن مانده است. به گونه ای قهقرایی دنبال انتخاب های گذشته میگردیم برای پاسخ به این پرسش که: چه شد به این لانه رسیده ام؟ و لانه بعدی کجا خواهد بود؟
داستان این کتاب، ردیابی شاخه هایی است که از آن پریدیم... بلکه درخت زندگی را زیر پای مان بیابیم.